طراحی شهری و اقتصاد سیاسی فضایی

این متن برگردان مقاله‌ای با مشخصات زیر است:

Alexander cuthbert, Urban design and spatial political economy, in “Companion to Urban Design”, Edited by Tridib Banerjee & Anastasia Loukaitou-Sideris (pp. 84-96), Routledge (2011)

از این‌جا دانلود کنیددانلود پی‌دی‌اف

اگر یک نظریه در نگاه نخست، پوچ و مسخره به نظر نرسد، امیدی به آن نیست.  “آلبرت اینشتین

نوشتار حاضر از این اعتقاد راسخ نشأت می‌گیرد که طراحی شهری باید به‌مثابه یک حوزه‌ مستقل در جامعه و به‌عنوان یک برنامه‌ آموزشیِ مبسوط در دانشگاه‌ها در نظر گرفته شود. اما این مشروعیت‌بخشی مستلزم درگیری فکریِ جدی با “جهانی‌شدن”، و جهانی است که در آن به سر می‌بریم. هم افراد آکادمیک و هم حرفه‌مندان، دیگر نمی‌توانند چیستیِ مأموریت‌های‌شان را مفروض پندارند. طراحی شهری- با لحاظ استثنائاتی اندک- به نظریه‌پردازی‌هایی دلخوش بوده که از واقعیات اقتصادی و سیاسیِ نظام سرمایه‌داری به دور بوده‌اند؛ گویی طراحی شهری واجد یک ایدئولوژی “خودارجاع”[۱] بوده است. از چنین روندی می‌توان به‌عنوان “ طراحی شهریِ جریان غالب[۲] نام برد که هر آنچه تا آغاز هزاره جدید درباره آن نوشته شده را دربرمی‌گیرد(Cuthbert 2007). آنچه ذیل این پارادایم غالب انجام شده، مُبیّنِ تصویری نامنسجم از معرفت لازم برای سازماندهی، تولید، تغییر شکل، و معنایِ محیط مصنوع است؛ امری که توسط برخی از محققان با بینشی خاص مورد توجه و بررسی قرار گرفته است(e.g. Dickens 1979, 1980; Knesl 1984; King 1984; Clarke 1989; King 1996; Sklair 2005, 2006). طی این جریان غالب، و به دلیل فقدان پیوندی مشخص با چنین معرفتی، طراحی شهری به‌شکل مخاطره‌آمیزی در حال بدل‌شدن به یک “فن‌آوری اجتماعی”[۳] است که تهی از هر گونه فهم ذاتی و ماهوی از جامعه می‌باشد؛ جامعه‌ای که طراحی شهری به آن خدمات می‌دهد و بر آن اثرگذار است.

در فرایند بازتعریف رشته طراحی شهری بر اساس نظریه ماهوی، شاید مجبور باشیم که بسیاری از تصورات و باورهای راسخ‌مان از خود به‌عنوان «طراحان شهری» را کنار بگذاریم، در آنها تجدید نظر کنیم، و یا به بازآرایی‌شان بپردازیم. برای مثال، کانسپت ما از واژه “شهری[۴] باید شفاف شود، و در عین‌حال، تعریف تنگ‌نظرانه از “طراحی[۵] که منبعث از معماری است باید مورد بررسی و مداقّه جدی قرار گیرد. افزون بر این، طراحی شهری آنقدر مفهومی بدیهی، روشن و ساده‌ای نیست که هر کسی به تلاشی عبث برای تعریف آن بپردازد(cutbert 2007: 180-188; see also Gosling 1984; Rowley 1994). از بدو تولد حرفه‌های “معماری” و “برنامه‌ریزی شهری” در آغاز قرن بیستم، طراحی شهری تحت سیطره و استعمار هر دو حرفه بوده است؛ و همچون هر مستعمره‌ای، به ظرفیت‌ها و پتانسیل‌های طراحی شهری، مجال ظهور داده نشده و شاخ‌وبرگِ توسعه آن بُریده شده است. برای مثال، اکنون در استرالیا، “موسسه برنامه‌ریزان استرالیا”(AIP)] عضویت حرفه‌ای را به تمام فارغ‌التحصیلانِ طراحی شهری با هر پس‌زمینه‌ای، اهدا می‌کند که عمیقاً کامل‌کننده فرایند استعمار طراحی شهری در استرالیا، و نیز تکمیل‌کننده تقسیم کار فکری است که هم موجب ارتقاءِ AIP و هم RAIA(موسسه سلطنتی معماران استرالیا)[۷] می‌شود. اگر طراحی شهری یک “حوزه نظری” مستقل را – به جای یک “حرفه” مستقل- تشکیل دهد، تا حدی در عرصه آکادمیک باقی می‌ماند، هر چند برای دیگران، کمافی‌سابق، یک نوع کاسبی محسوب می‌شود.

گرچه مثال استرالیا در همه جا صادق نیست، اما در کل، “منتسب‌کردن یا به‌عبارتی ضمیمه‌کردن طراحی شهری به خود” را به‌شکل نسبتاً دقیقی می‌توان به دو بخش اصلی، نسبت داد. بخش اول “معماری” است که دغدغه اصلی‌اش ارائه رهنمودها، ضوابط و دستورالعمل‌های طراحی، و نیز طراحی خلاق پروژه‌ها بوده است که جنبش نوشهرگرایی[۸] گواهی بر این مدعاست؛ بخش دوم به “برنامه‌ریزی شهری” برمی‌گردد که انتظام‌بخشیِ کاربری زمین، و کنترل توسعه و عمران را مد نظر دارد. نظر به پیچیدگی ذاتیِ مسائل طراحی شهری، بسیاری از حرفه‌های دیگر نیز با آن درگیر هستند که از آن جمله می‌توان به معماریِ منظر، مهندسی عمران، حقوق، مدیریت پروژه، و دیگر رشته‌های مرتبط اشاره کرد. غالب طراحان شهری، این تنوعِ ذی‌نفعان را به‌عنوان یک مزیّت می‌نگرند که با امتزاج آرا و ایده‌های مختلف، به‌ غنی‌سازی موضوع کمک می‌کند(که البته جای شک و ‌تردیدی ندارد)؛ اما با نادیده‌گرفتن این حقیقت که غالب حرفه‌ها(گرچه نه همه آنها)، آمیزه‌ای مشابه از دانش‌های مختلف هستند، طراحی شهری همچنان مستعمره باقی می‌ماند؛ گویی ماهیت میان‌رشته‌ایِ طراحی شهری، مستلزمِ مستقل‌نبودن و تابع‌بودن است. میان‌رشته‌ای‌بودنی که در باور عام، خصیصه “ارتباط‌داشتن طراحی شهری با حوزه‌های دیگر” را افزایش ‌می‌دهد، به‌شکل تناقض‌آمیزی، همزمان از خصیصه “تمامیّت[۹] آن می‌کاهد. من باور دارم که این ایدئولوژی، “نظریه طراحی شهری” را به مخاطره می‌اندازد، و تا حد زیادی مُبیِّن این نکته است که چرا طراحی شهری در ایجاد تفاسیر معناداری که فراتر از نگاهی باریک‌بینانه باشند، توفیقی نداشته است. از این‌رو، طراحی شهری، نه وجهه‌ نهادی یک “حرفه” را داراست و نه از یک پایگاه نظری منسجم در قامت یک “رشته” برخوردارست؛ بلکه یک مستعمره است و همچون تمام مستعمرات، در معرض عقب‌ماندگی و توسعه‌نیافتگی جدّی می‌باشد.

آبژه‌های نظری و واقعی؟

موضع من این است که “میان‌رشته‌ای‌بودن” و “مستقل‌بودن” می‌توانند توأمان در حرفه طراحی شهری وجود داشته باشند؛ چنانکه در دیگر حرفه‌ها نیز چنین است. من تلاش کرده‌ام تا با ارائه “آبژه نظری” و “آبژه واقعی” در هر سه رشته مورد بحث(جدول ۱)، نشان دهم که طراحی شهری نیز حداقل به اندازه معماری و برنامه‌ریزی شهری، ادعای استقلال و مشروعیّت دارد. اما چنین استقلالی مستلزم یک نقطه عزیمتِ معنادار است؛ و آن، یک «نظریه» استنتاجی و البته منتزع از استعمارگران طراحی شهری است که ممکن است مقداری هزینه‌بَر باشد. با در نظرگرفتنِ علایق روبه‌رشدِ طراحان شهری به نظریه‌های سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی، اکنون دیگر ارجاعات کوته‌بینانه از درون حرفه‌های معماری و برنامه‌ریزی شهری، به‌نظر ناکافی و واپس‌گرایانه می‌رسند. من این موضع را در دو کتاب “طراحی شهرها”(۲۰۰۳)، و “فرم شهرها: اقتصاد سیاسی و طراحی شهری”(۲۰۰۶)، ]و همچنین “فهم شهرها: شیوه در طراحی شهری”(۲۰۱۱)[ کاملاً تشریح کرده‌ام. ساختار این کتاب‌ها دقیقاً مشابه است؛ سه‌گانه‌ای که به بررسی و نقد دقیقِ نظریه سنتیِ رشته طراحی شهری، و بازتعریفِ محتوای آن می‌پردازد. همچنین در مقاله‌ای تحت‌عنوان “طراحی شهری: مرثیه‌ای برای یک دوره؛ بازبینی و نقد ۵۰ سال اخیر” که در سال ۲۰۰۷ در مجله “Urban Design‌ International” به چاپ رسید، به‌شکلی نسبتاً فشرده به تبیین و تصریح این بحث پرداختم. این مجموعه متون، با آزادسازی طراحی شهری از قید معماری و برنامه‌ریزی شهری(چه به لحاظ نظری و چه به لحاظ سیاسی)، و در عین‌حال حفظ ارتباطات لازم با آنها، روی‌هم‌رفته بر یک نقش جدید برای طراحی شهری تمرکز دارند. استفاده از عبارت “طراحی شهریِ جدید[۱۰] در جهت تفکیک و متمایزساختن آن از جریان غالبی است که در حال حاضر وجود دارد.

جدول ۱. بنیان‌های نظری سه رشته مرتبط با محیط

مأخذ: کاتبرت، ۲۰۰۷: ۲۱۱

  معماری طراحی شهری برنامه‌ریزی شهری
آبژه نظری جامعه مدنی تصمیم‌گیری در خصوص مهم‌ترین بخش جدول به عهده خود خوانندگان است تا در جهت شفاف‌سازی از اغتشاشات‌ ذهنی‌شان، خود به آبژه این بخش از نمودار پاسخ دهند. منفعت عمومی؟ کارآیی؟ انصاف؟ عدالت اجتماعی؟
آبژه واقعی ساختمان قلمروی عمومی کالبد شهر؟ سکونت‌گاه‌ها؟ محلات؟ یا …؟

من باور دارم که کسی نمی‌تواند فهرستی از آبژه‌های نظری مختلف را دلبخواه و بر مبنای رضایت خاطر خود ارائه کند.

بر اساس “اصل پوپری”[۱۱] که پیشرفت علم را نه از طریق “اثبات”، بلکه به‌واسطه‌یِ “ابطال” می‌داند، نظریه ” طراحی شهریِ جریان غالب” باید دچار یک “تغییر کوپرنیکی”[۱۲] در نقاط مهم و تأکیدی‌اش بشود(اگر نگوییم در جوهر و ماهیّت نیز باید دستخوش تحول گردد). به‌منظور آغاز این فرایند، به‌جایِ تلاش برای بازسازماندهی اجزاءِ گسسته‌یِ شکل‌دهنده‌یِ طراحی شهری، راه ساده‌تر، ابطال کل مجموعه متونی است که در حیطه‌ی این جریان غالب نوشته شده و اساساً غیرتئوریک هستند. علت این اِبطال، ابعاد مختلفی دارد. نخست؛ وقتی آنچه گذشته را تداعی می‌کند را کنار بگذاریم(هر چند موقّتی)، مشاهده و فهم مسأله به‌مراتب آسان‌تر می‌شود. دوم؛ نظریه جریان غالب، هیچ تمایزی میان “رشته” و “محیطی” که آن رشته را کنترل و هدایت می‌کند، قائل نیست. سوم؛ بخش اعظمی از “نظریه طراحی شهری”، خودارجاع است و مشروعیّتش را از شخصیت‌ها(از قبیل “کریستوفر الکساندر”، “کوین لینچ”، “راب کریر”، و “باب هیلیر”) و جنبش‌ها می‌گیرد و نه از تمامیّتِ خاص خودش؛ به‌گونه‌ای که بخشی از آن حتی به “عرفان”[۱۳] پهلو می‌زند. چهارمین و مهم‌ترین بُعد اینکه؛ ” طراحی شهریِ جریان غالب “، به‌معنای بنیادین کلمه غیرتئوریک است، به‌نحوی‌که ارتباطات ذاتی و ماهویِ ناچیزی با رشته‌های پایه در علوم اجتماعی، هنر، و مطالعات انسانی دارد. دیدگاه جدید باید این ایده را مد نظر قرار دهد که “کنش انسانی” بر طراحیِ تمام شهرها اثرگذار است. گرچه در غالب موارد، اصول زیبایی‌شناسیِ شهرها ممکن است در حصول “هنر والا”[۱۴] با شکست مواجه شود، اما این شکست، بخشی از واقعیّت “حیات اجتماعی” است. تنها در همین اواخرست که شاهد حرکتی کوچک اما مهم در جهت لحاظ چنین ایده‌هایی هستیم؛ پذیرش اینکه نظریه “طراحی شهری جدید” باید در وهله‌یِ نخست، خود را در بستر محیط اقتصادی و سیاسیِ برآمده از آن قرار دهد(Tafuri 1979; Knesl 1984; Sklair 2006; Kumic 2008).

به‌منظور انسجام‌بخشی به محیط فکریِ نسبتاً مغشوش و پُرهرج‌ومرجِ فوق‌الذکر، باید تمایز روشنی میان نظریه‌هایی که “رویه‌ای/فرایندی” به طراحی شهری می‌نگرند(of urban design) و نظریه‌هایی که دیدِ “محتوایی/جوهری به طراحی شهری دارند(in urban design)، قائل شد[۱۵]. گرچه هر دو گونه نظریه لازم و ضروری هستند، اما دسته نخست، غالباً غایب بوده و مورد توجه قرار نگرفته‌اند. در طول قرن بیستم، تنها گونه‌ی دوم از نظریه‌ها مورد پی‌گیری واقع شده‌اند. علی‌رغم چنین نقدی، قصد نداریم تا تمام آنچه تاکنون در دانش طراحی شهری وجود داشته را کنار بگذاریم؛ هرچند اگر تمام قطعات کنونیِ متشکله‌یِ طراحی شهری را کنار هم جمع نماییم، باز هم تصویر منسجمی از رشته(یا حرفه) که ریشه در یک نظریه ذاتی و ماهوی داشته باشد، به‌دست نخواهیم آورد. افزون‌براین، چنین انسجامی هم شدنی، و هم لازم است. قطعات پازل ممکن است همگی وجود داشته باشند، اما آن ایماژی که امکان مشاهده ارتباط آنها با یکدیگر و کلیّتی که از کنارهم‌قرارگیری‌شان بازنمایی می‌شود را به دست دهد، همچنان مفقود است.

اقتصاد سیاسیِ فضایی

به‌منظور غلبه بر این مشکل، اعتقادم بر اینست که چارچوب نظریِ “ اقتصاد سیاسی فضایی” پایگاه فکری مناسبی را ایجاد می‌کند که طراحی شهری با اتکای بر آن می‌تواند شالوده‌ی نظری خاص خود را برپا نماید. بدین‌وسیله، فرایندها و پرکتیس‌هایِ طراحی شهری ممکن است در بستر گفتمان‌های مهمِ منبعث از رشته‌هایی چون جغرافیای شهری، جامعه‌شناسی، اقتصاد، مطالعات فرهنگی، تاریخ هنر، و انسان‌شناسی قرار گیرند. طراحی شهری تحت‌تأثیر اقتصاد، روابط اجتماعی، و اصول سیاسیِ جامعه مدنی است؛ اینها نظامات قانونی‌ای را تشکیل می‌دهند که صورت‌بندیِ طراحی شهری و خاستگاه‌های موجودیتِ مادّی و فکریِ آن را تضمین می‌کنند. از این‌رو، مشروعیّتِ “طراحی شهریِ جدید” نه به‌وسیله ارتباطات جانبی با معماری و برنامه‌ریزی شهری، بلکه بدواً از طریق ارتباطات مستقیم با جامعه و فضا حاصل می‌گردد. بنابراین، پویایی‌ها و نیروهای متعامل داخلیِ طراحی شهری- از جمله خود فرایند طراحی- ممکن است به‌عنوان محصولِ “حیات اجتماعی” تئوریزه شوند. به‌منظور سروکله‌زدن با نظریه جدید، نیازمند ابزارهای جدیدی هستیم.

“اقتصاد سیاسیِ فضایی” ریشه در اقتصاد سیاسیِ “آدام اسمیت” در دوره روشنگری اواسط قرن هجدهم در اسکاتلند و به‌ویژه رساله او تحت‌عنوان “ثروت ملل”[۱۶] دارد(Herman 2002). نظریه اقتصادیِ مدرن در این دوره پا به عرصه وجود گذاشت و “اسمیت” منادی امکان منفک‌شدن جامعه مدنی از دولت، و بنابراین، سلطه کامل ویژگی‌های خودتنظیمیِ بازار بود؛ اصلی که در دوران متأخر و در قالب نوتشکّل‌گراییِ دولتی[۱۷] تدقیق شد و در دولت‌های “تاچر”(بریتانیا) و “ریگان”(ایالات متحده آمریکا)، به‌عنوان اصل راهنما مورد استفاده قرار گرفت(Harvey 2006). سه جلدی “سرمایه” اثر “مارکس”، بزرگترین نقدی است که تاکنون در خصوص اثرات ویران‌گر سرمایه‌داری نوشته شده است. “نقدی بر اقتصاد سیاسی” زیرعنوانی است که “مارکس” برای این کتاب انتخاب کرد و در قالب آن، دیدگاه اقتصادیِ باریک‌بینانه‌یِ “اسمیت” را مورد نکوهش قرار داد. از آن زمان، “ماتریالیسم تاریخی”[۱۸] که شالوده تفکر مارکسیستی بود، دستخوش تغییرات تکاملی زیادی در سپهر اقتصاد سیاسی شده است. در گذر زمان، ماتریالیسم تاریخی به سوی یک اقتصاد سیاسیِ چپ میل کرده تا از این طریق، خود را از نظریه اقتصاد بورژوازی یا به‌اصطلاح “اقتصاد نئوکلاسیک” متمایز سازد. ساخت فکریِ “مارکس” بسیار گسترده بود به‌نحوی‌که غالب متفکران علوم اجتماعی- خواسته یا ناخواسته- مجبور بوده‌اند تا با فلسفه “مارکس”، نظریه اقتصادی او و شیوه‌های تحلیلی‌اش و نیز تکامل آنها در طول یک و نیم قرن گذشته، به‌نحوی کنار آیند.

اکثر دانشمندان بزرگِ علوم اجتماعی که پس از “مارکس” آمده‌اند(“دورکیم”، “زیمل”، “وبر” و …)، دغدغه‌ای نسبت به “فضا” نداشتند، تا قرن بیستم که “مکتب اکولوژی انسانیِ شیکاگو”[۱۹] پا به عرصه‌ی وجود گذاشت(Coser 1977). متفکران مذکور باور داشتند که شرایط مادّیِ وجود، از نیروهای غیرمادّی نشأت می‌گیرد؛ عمدتاً به‌صورت انتزاع طبیعت و کار انسانی، و تبدیل آنها به سرمایه و گردشش در جهانی برآمده از منابع مالی و تولید کالا. آنچه برای آنها اهمیت داشت همانا نحوه‌ی تولید، انتقال، انباشت، و توزیع ثروت بود. با وجود آنکه تولیدِ فرم محیط مصنوع، در بستر شرایط اقتصادی و سیاسیِ جامعه نهفته است، اما دل‌مشغولی خاصی نسبت به آن وجود نداشت، و این همان چیزی بود که باید تغییر می‌کرد(Harvey 1985; Lyotard 1985; Castells 1989). پُست‌مدرنیسمِ متأخر، اقتصاد سیاسی را به‌خاطر عدم توفیقش در ملحوظ‌نمودن مفهوم “تفاوت”[۲۰] در مباحثی چون فضا و فمینیسم؛ زبان و معنا؛ و نژاد و ذهنیت(فاعلیت)، مورد انتقاد قرار داد. با این وجود، طی ۳۰ سال اخیر، اقتصاد سیاسی بر این مشکلات غلبه کرده و مورد توجه و اقتباس علوم اجتماعی قرار گرفته است.

تفسیرهای مختلف موجود در جغرافیای انسانی، برنامه‌ریزی شهری، و جامعه‌شناسی

سه مثال مختصر از مفهوم “اقتصاد سیاسی فضایی” و کاربرد آن در جغرافیای انسانی، برنامه‌ریزی شهری و جامعه‌شناسی، بینشی نسبی در خصوص کاربست آن را به دست می‌دهد. در خصوص مثال اول:

«از اصطلاح “اقتصاد سیاسی” در جهت دربرگیریِ طیف کاملی از دیدگاه‌هایی که بعضاً از یکدیگر متفاوتند اما دغدغه‌های مشترک و نقطه‌نظرات مشابهی دارند، استفاده می‌کنیم. اصطلاح مذکور به “جغرافیا” به‌عنوان گونه‌ای از علم اقتصاد اشاره ندارد؛ بلکه، “اقتصاد” در معنای بسیطش، به‌عنوان اقتصاد اجتماعی، یا شیوه‌ا‌ی از زندگی که ریشه در تولید دارد، فهم می‌شود. “تولید اجتماعی”[۲۱] نیز به‌نوبه خود نه به‌عنوان یک کنش بی‌طرفانه توسط عاملین بی‌طرف، بلکه در قامت یک کنش سیاسی که توسط طبقات و اقشار اجتماعی صورت می‌گیرد، مد نظر می‌‌باشد… “جغرافی‌دانان اقتصاد سیاسی”، رشته‌شان را به‌عنوان بخشی از یک نظریه عام انتقادی که بر “تولید اجتماعیِ وجود”[۲۲] تأکید دارد، به کار می‌بندند»(Peet and Thrift 1991:1).

مثال دوم از آخرین مقاله “برایان مک‌لالین”[۲۳] با عنوان “مرکز یا پیرامون: برنامه‌ریزی شهری و اقتصاد سیاسی فضایی”[۲۴](۱۹۹۴) گرفته شده است. در جهان برنامه‌ریزی، “مک‌لالین” منحصربه‌فرد است چراکه طرفدار اصلیِ دو چارچوب مهم تئوریک بود که در پنجاه سالِ اخیر زینت‌بخشِ “برنامه‌ریزی” بوده‌اند: “نظریه عمومی سیستم‌ها”[۲۵](۱۹۷۰) و “اقتصاد سیاسی فضایی”(McLoughlin 1985, 1992, 1994; Huxley 1997). وی با استفاده از “اقتصاد سیاسی فضایی”، تحلیلی قاطع و نافذ از فرم و کارکردِ پرکتیس و آموزش برنامه‌ریزی را ارائه کرد و تا جایی‌ پیش رفت که عدم انسجام آن به‌عنوان یک رشته را آشکار نمود- او برنامه‌ریزی را ملغمه یا التقاطی از پرکتیس‌های مختلف می‌نامد «که به آرایشی تشریفاتی و مرسوم از روزمرگی‌ها بدل شده، و در مقام یک تکنوکراسی محض و تشریفاتی‌، به حیات خود ادامه می‌دهد(Dear 1986: 379). نزد “مک‌لالین”، اقتصاد سیاسی فضایی به جهان چنانکه که بوده و هست نگاه می‌کند؛ و در نقطه مقابل، برنامه‌ریزی شهری به جهان چنانکه باید باشد، می‌نگرد. از این‌رو، عدم پذیرشِ او نسبت به کل ایده “برنامه‌ریزی” مبتنی بر تاریخ‌نگاری و پرکتیس سنّتی است:

«… چراکه تحت شرایط کنونیِ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، سازوکاری برای تولید خروجی‌های مطلوبِ بزرگ‌مقیاس و بلند‌مدت به جز آنهایی‌که با ارزش‌ها و منافعِ غالب انطباق دارند، وجود ندارد. طراحی، اصلاح شهری، مدل‌سازی، سیستم‌ها، سیاست‌های عمومی، برنامه‌ریزی منطقی/رویه‌ای، و دفاع از انصاف، همگی در حصول آرمان‌های‌شان ناکام مانده‌اند؛ عمدتاً به این خاطر که تحت سرمایه‌داری، بسیاری از موضوعات پرکتیس شهری/محیطی(سرمایه‌گذاری، توسعه و عمران، و استفاده از اراضی)، ورای کنترل اجتماعیِ دمکراتیک هستند؛ خواه به‌عنوان سیاست‌های دولتی جلوه‌گر شده باشند، خواه در قامت مشارکت مستقیم شهروندی»(Huxley 1997:742).

بنابراین، “مک‌لالین”، برنامه‌ریزی را یک خیال واهی می‌پنداشت؛ یک مفهوم غیرواقعی، غیرممکن، و جعلی. “آموزش برنامه‌ریزی” نیز با وضعیت مشابهی مواجه بوده است. بدین‌ترتیب، شاهد تحریم برنامه‌های برنامه‌ریزی[۲۶] توسط حرفه هستیم؛ و این اشاره‌ای ضمنی است به اینکه آموزش عالی نیز ارتباط تنگاتنگی با «برنامه‌ریزیِ ایدئولوژی‌های برنامه‌ریزی»[۲۷] داشته است(Harvey 1985; see also Cuthbert 2006: 243-245). گرچه تمام آنچه بیان شد ممکن است، عجیب و فراواقعی به نظر برسد، اما مباحث “مک‌لالین”، متوازن و ژرف‌نگرانه هستند. او در پی حذف پوسته‌‌‌ی ظاهری‌ای است که “برنامه‌ریزی” در پس آن خود را به‌عنوان یک عامل خنثی و بی‌طرف در فرایند توسعه معرفی می‌کند. در حقیقت، پوسته مذکور یک برساختِ ایدئولوژیک بود که بنیاد طبقاتیِ سرمایه‌داری را از طریق ضوابطِ زمین و کنترلِ توسعه و عمران تقویت می‌نمود(Scott and Roweis 1977).

در مثال سوم، “مانوئل کستلز”[۲۸] از منظر یک دانشمند اجتماعی، از “اقتصاد سیاسی فضایی” استفاده می‌کند. تکاپوی او برای ارائه قرائتی خاص از جامعه‌شناسی شهری، بر سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۵ سایه افکنده بود(Pickvance 1976; Paris 1983)، بحثی که طنین آن تا امروز نیز باقی است. کتاب او تحت‌عنوان “مسأله شهری”(۱۹۷۷) یک آستانه مهم در توسعه‌ی پروژه‌ای بود که تا حد بسیار زیادی وام‌دار “هانری لُفور”(۱۹۷۰) است. در تقابل با غالب تعاریف طراحی شهری که عمدتاً عاری از محتوا یا بسیار بدیهی هستند و مفهوم ابطال‌پذیری در قبال آنها امکان‌پذیر نیست، بیانیه جامع و تمام‌شمولِ “کستلز”، بسیار چالش‌برانگیز است:

«ما “معنای شهری[۲۹] را به‌عنوان کارکرد ساختاریِ تعیین‌شده برای شهرها(و برای یک شهر خاص در تقسیم کار درون‌شهری) تعریف می‌کنیم که در حکم یک هدف کلان برای آنهاست. چنین کارکردی منبعث از فرایند متعارض موجود در میان کنشگران تاریخیِ واقع در یک جامعه‌ مفروض است؛

ما “عملکردهای شهری[۳۰] را به‌عنوان نظامی یکپارچه و همبند از منابع و ابزارهای سازمانی تعریف می‌کنیم. نیّت این نظام، اجرای اهداف کلانِ تعیین‌شده برای هر شهر تحت‌تأثیر معنای شهریِ تاریخی تعریف‌شده برای آن است؛

بنابراین، ما “فرم شهری[۳۱] را به‌عنوان جلوه نمادینِ معنای شهری، و به‌عبارت بهتر، جلوه نمادین برآمده از روی‌هم‌اندازیِ لایه‌های تاریخی معناهای شهری(و فرم‌های متناسب با آنها) تعریف می‌کنیم، که همواره منبعث از فرایند متعارض موجود در میان کنشگران تاریخی است؛

ما “تحول اجتماعی شهری[۳۲] را بازتعریف معنای شهری می‌دانیم؛

ما “برنامه‌ریزی شهری[۳۳] را انطباق‌ چانه‌زنانه‌ی عملکردهای شهری با یک معنای شهریِ مشترک تلقی می‌کنیم؛

و در نهایت، ما “طراحی شهری[۳۴] را تلاشی نمادین برای بیان یک معنای شهریِ مقبول در قالب فرم‌های شهریِ معین، می‌نامیم»(Castells 1983: 303-304).

از این مثال‌های مختصر می‌توان به‌روشنی دریافت که نسبت به دیدگاه‌های لیبرالی که نفوذ زیادی بر حرفه‌ها دارند(به‌خاطر وابستگی‌‌ حرفه‌ها به بخش خصوصی و دولت برای گرفتن و انجام پروژه‌ها، و نیز نقش‌‌شان به‌عنوان شرکت‌هایی در بطن سرمایه‌داری)، “اقتصاد سیاسی فضایی”، شیوه‌ای کاملاً متفاوت در بررسی و مداقه در فرایندهای اجتماعی است. از آنچه بیان شد می‌توان استنباط کرد که “اقتصاد سیاسی فضایی” یک نظریه نیست، بلکه ائتلافی از گفتمان‌های نظری است. در طراحی شهری نیز “اقتصاد سیاسی فضایی” آمیخته‌ای از گزاره‌ها و قضایای مختلف می‌باشد که البته دارای محتوایی واقعی بر اساس ارتباطاتش با نظریه پایه است. نقطه تمایز در اینست که “اقتصاد سیاسی فضایی” بیش از هر مفهوم دیگری، ریشه در این حقیقت دارد که “فضا”[۳۵]، “تجسّم”[۳۶] و “طرح”[۳۷]، جملگی محصولات یا فرآورده‌های اجتماعی هستند. در معنای دقیق‌تر، “اقتصاد سیاسی فضایی” شالوده‌ای را برای تبیین جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، فراهم می‌کند و با تکیه بر تفکر انتقادی، ظهور نظریه معناداری را نوید می‌دهد. آنطور که ما مشاهده کرده‌ایم، اساتید جامعه‌شناسی، دغدغه‌ای نسبت به “فضا” نداشتند. اما “کستلز” که واجد چنین نبوغی بود، توانست علوم اجتماعی را وارد بُعد شهریِ نقش سیاسی و مادّیِ فضا در جامعه نماید. وظیفه‌ای که ما به‌عنوان طراحان شهری با آن روبرو هستیم، سوق‌دادن این معادله به سوی وضعیت نهایی‌اش است؛ از فرایند اجتماعیِ غیرفضایی، به فرایند شهری، به تولید فرم. این داستان نوپاست و ظرفیت‌های بی‌شماری را برای بازسازی جریان غالب در طراحی شهری و تبدیل آن به اقتصاد سیاسیِ طراحی شهری – که اجتماعی، انتقادی، مطلع و مرتبط با جهان است- به دست می‌دهد. بدین‌منظور، ما می‌توانیم با بازنگاریِ تاریخ طراحی شهری از دیدگاه اقتصاد سیاسی شروع کنیم؛ که البته “مانفردو تافوری”[۳۸](۱۹۷۹، ۱۹۸۷) قبلاً تلاش‌هایی را در این زمینه انجام داده است. اما اکنون می‌توانیم تنها نگاهی مختصر بیاندازیم به اینکه چگونه اقتصاد سیاسی فضایی به ما امکان می‌دهد تا در آغاز هزاره سوم و در دنیایی که در حال جهانی‌شدن است، بینشی درست نسبت به طراحی شهری، داشته باشیم.

جهانی‌شدن و توسعه

از حیث وجودی، می‌توان باور داشت که “جهانی‌شدن”، همه آن چیزیست که بشر تاکنون تجربه کرده است؛ چراکه محدودیت‌هایِ این جهان برای ساکنینش، همواره همه‌گیر و “جهانی”[۳۹] بوده است. امروزه، واژه “جهانی‌شدن”[۴۰] به‌طور خاص برای اشاره به هم‌پیوندیِ اجتماعی، اقتصادی و سیاسیِ میان منابع مالی جهان، ‌‌دولت-ملت‌‌ها[۴۱]‌‌ و جمعیت‌ها استفاده می‌شود. بخشی از چنین زمینه‌ای، ساختارِ در حال تغییرِ سرمایه فراملی در جستجو برای منابع ارزان‌تر نیروی کار است که منتج به یک تقسیم کار بین‌المللی جدید(NIDL)[۴۲] می‌شود. به‌هنگام نگارش این فصل، اضمحلال اقتصاد جهان با رکود اقتصادی بزرگ دهه ۱۹۳۰ برابری می‌کند، و نظام مالی جهانی در حال پوست‌اندازی و تجدید ساختار است.

از آنچه بیان شد مشخص است که شرایطی کاریِ طراحان شهری، به‌شکل گسترده‌ای در حال تغییر و تجدید ساختار است. کاهش عدم‌توازنِ‌ تجاری[۴۳]، کاهش منابع مالی، عدم نقدشوندگی در نظام وام‌دهیِ بانکی، تغییرات و تحولاتِ رخ‌داده در کاربری اراضی، در سیستم حمل‌ونقل، در مدیریت اجراییِ شهرها، و در تشکیلات و نهادهای مرتبط با پرکتیس‌های حرفه‌ای طراحی شهری(برای مثال، بسیاری از آنها در حال ورشکستگی می‌باشند یا مجبور هستند که اکثر کارمندان خود را اخراج نمایند)، جملگی پایه و اساس شرایط جدید می‌باشند. اهمیت محیط مصنوع نزد طراحان شهری اینست که این محیط، فرم منحصر‌به‌فردی از سرمایه که “تثبیت‌شده در فضا”[۴۴] – و نه”سیّال”[۴۵] چنانکه “کستلز” در مفهوم “فضای جریان‌ها”[۴۶] با مصادیقی همچون ارتباطات الکترونیکی و اینترنت بیان می‌کند(Castells 1989, 1996)- را بازنمایی می‌کند. به معنای دقیق‌تر، انباشت سرمایه[۴۷] یک فرایند “تخریب خلاق”[۴۸] را از فضا طلب می‌کند که در آن، فرم مصنوعِ شهرها دائماً تخریب می‌گردد، تغییر شکل می‌دهد و بازسازی می‌شود تا سرمایه جدیدی را بیآفریند. طراحی شهری بخش لاینفک فرایند انباشت است و نه صرفاً یک رخداد فرعیِ زیباشناختی برای خلق سرمایه‌ نمادین. ما اذعان داریم، محیط مصنوعی که پروژه‌های طراحی شهری در آن قرار می‌گیرند صرفاً به منزله صحنه‌ای که به طرح‌واره‌های رضایت‌بخشِ زیباشناسانه مُلبّس می‌گردد، نیست، بلکه یک بخش ساختاری اقتصاد است؛ چنانکه نقش طراح شهری در محیط مصنوع نیز یک نقش ساختاری است. اما همانطوری‌که پیش از این اشاره شد، اقتصاد جهانی دستخوش تغییرات سریع و شاید برگشت‌ناپذیر است، و در نتیجه، ماهیت محیط مصنوع و ماهیت طراحی شهری نیز در حال تغییر می‌باشد. جدول ۲، تحولات فضاییِ رخ‌داده در مسیر گذار از مدرنیسم به محیط‌های جهانی‌شده‌ی پُست‌مدرن را نشان می‌دهد.

جدول ۲. ویژگی‌های طراحی شهرها در گذار از مدرنیسم به جهانی‌شدنِ پُست‌مدرن
صنعت‌‌گرایی پسا صنعت‌گرایی مدرنیسم پُست‌مدرنیسم
آثار و جلوه‌های فضایی انبوه‌سازی

تمرکز

مرکزیت

چندپارگی

انتشار

پراکندگی

عملکردهای شهری

نمادهای دولتی

«سبک‌های» معماری

منظر شهری

نمادهای شرکتی/خصوصی

لفاظیِ معمارانه

مضامین اجتماعی پایگاه جمعی

پهنه‌بندی

تمرکز حومه‌ای

اتکا بر محلیت

یکپارچگی/هم‌پیوندی

تمرکز شهری

پارادایماتیک

نحو فضا

طراحی

التقاطی

استعاره‌ای

وضع قوانین

یک تفاوت اصلی میان آنچه من “طراحی شهری جدید” و “ طراحی شهریِ جریان غالب” می‌نامم، این است که اولی اذعان دارد که شالوده نظری باید بتواند ظهور فرم شهری از بطن این شرایط جدید را تشریح کرده و این گذار را به‌شکلی درخور تئوریزه نماید. “طراحی شهری جدید” با این فرض آغاز می‌شود که تمام محیط‌ها، محصول فرایندهای طراحی‌ای هستند که ریشه در کنش اجتماعی دارند؛ نه اینکه به‌صورت خودانگیخته برخاسته از نرم‌افزار‌های معماری و شهرسازی یا گفتمان‌های همواره مشعشع اما از هم گسیخته‌ی “جریان غالب” ‌باشند(Cuthbert 2007). فرم‌های شهری به میل و اراده خود بر روی زمین پدید نمی‌آیند. آنها در وهله نخست، منبعث از اقتصاد سیاسیِ زمان خود هستند و اساساً توسط آن تولید می‌شوند. هیچکدام از اَشکال آگاهی، عواملی مستقل در فرایند خلاق نیستند و به شکل اجتماعی تولید می‌شوند(Harvey 1979; Knox 1982). مشروعیت‌بخشی و تئوریزه‌کردنِ طراحی شهری وابسته به این شرایط است. در دوران گذشته، شیوه‌های تولید همچون برده‌داری، فئودالیسم، و سرمایه‌داری تجارتی و صنعتی، مولّد ساختارهای اقتصادی و سیاسی‌‌ای بودند که فرم‌های شهریِ خاصی را طلب می‌کردند. نمایش قدرت امپراطوری روم باستان، ایجاد “کولِسئوم” را ایجاب می‌کرد؛ مستعمره‌سازی یونان در آسیای صغیر نیازمند تدوین نقشه شطرنجی بود؛ سرمایه‌داری تجارتی/بازرگانی[۴۹] یک فرم شهریِ جدید تحت‌عنوان “اوفیزی”(گالری هنر) را تولید نمود که تحولات اقتصادیِ وابسته به گونه‌ جدیدی از مدیریت اجراییِ مستقر در «دفاتر اداری» و امثالهم را بازتاب می‌داد. “موزه اوفیزی فلورانس”، به‌جای ستایش و تکریم هنر، در واقع نمادی از افزایش بوروکراسی است(Mumford 1961). “جهانی‌شدن” و “سرمایه‌داری اطلاعاتی”[۵۰] نیز به نوبه خود در حال مطالبه فرم‌های محیطی خاص خود هستند؛ فرم‌هایی که مشتق از اصولی هستند که بسیار متفاوت با نمونه‌های تاریخی فوق‌الذکر می‌باشند.

مصرف تجملی، برندسازی[۵۱]، تصویر ذهنی، و نشانه

جهانی‌شدن، یک تعمیق جدید در روابط اجتماعیِ سرمایه‌داری و اَشکال آگاهیِ[۵۲] لازم برای تقویت و پایدار‌کردنِ این روابط را بازنمایی می‌کند. در مرکز ثقل این تحولات، مفهوم “کالا”[۵۳] قرار دارد. از آنجایی‌که در گذشته، تولید کالا بر ارضاءِ نیازهای اولیه از طریق تأمین “ارزش استفاده”[۵۴] متمرکز بود، نتیجتاً، در کشورهای در حال توسعه، نیازهای اولیه برآورده شده‌اند. گرچه نیاز به تأمین مایحتاج زندگی روزانه، بار تقاضای چندانی را بر “تولید کالا” تحمیل نمی‌کند، اما میل[۵۵] نامحدود است که اساساً ریشه در مفهوم “مصرف” دارد. “کالاشدگی”[۵۶] با فراتررفتن از کارکرد مادّی‌اش، اکنون از “تولید” به “آگاهی”[۵۷] استحاله یافته است. آنچه ما هستیم و آنچه ما به آن میل داریم، با یکدیگر درمی‌آمیزند، و “آگاهی از خود نزد فرد” به‌تدریج به بخشی لاینفک از “آگاهی از کالابودگی” بدل می‌شود؛ پدیده‌ای که چیزی نیست جز یک برساخت مادّی و نمادین در مرکز سرمایه‌داری. در نتیجه، «دیالکتیک جنبش‌های طراحی، ارتباط تنگاتنگی با توسعه‌ی بازارهای سرمایه‌سالار دارد»(Jerkins 2006: 195).

ذوب تدریجیِ آگاهی در دل “بت‌وارگی کالا”[۵۸] با ذوب فرهنگ در دل عرصه تولید، تقویت شده است. امروزه، “جهانی‌شدن” با اتکا بر عالم‌گیرنمودن محصولات، سرمایه اطلاعاتی، و رسانه‌های جمعی، خود مولّد فرهنگ است. افزون بر این، “ژان بودریار” بر این باورست که در قیاس با ارتباط فرهنگ با جهان مادّیِ آبژه‌ها(تداعی فرهنگ توسط مادیّت آبژه‌ها)، ارتباط آن با تولید و مصرفِ نشانه‌ها[۵۹](تداعی فرهنگ از طریق تولید و مصرف نشانه‌‌ها)، به‌مراتب بیشتر است. در گذشته، نگاه اقتصاد سیاسی به فرهنگ، در مقام یک روبنا[۶۰] یا ایدئولوژی بود؛ فرهنگ به‌مثابه پدیده‌ای که ارتباطی با ثروت‌زایی نداشت. اما در دنیای امروز، فرهنگ، ذوب در عرصه تولید شده، و “صنعت فرهنگی”[۶۱] شکل‌دهنده‌ی بخشی از اقتصاد‌هایِ توسعه‌یافته و در حال توسعه می‌باشد(Adorno 1991a; Scott 2000).

“معماری” و “طراحی شهری”، بخش لاینفک این فرایند هستند. فرایندها، ساختارها، و رخدادهایِ فرهنگی و تاریخی، جملگی در ثروت‌زایی نقش دارند، و توسعه شهرها تا حد زیادی به ظرفیت آنها برای کالا‌کردنِ خودشان(از طریق “برندسازی” و تصویرسازی ذهنیِ عجین با طراحی شهری و قلمروی عمومی) وابسته است(Zukin 1996). افزون بر این، موفقیت “برند شهری”[۶۲] در تأمین مناظر نمایشی، مکان‌های هنری، «محیط‌های کاپوچینو»[۶۳]، و به‌طور کلی در تأمین “مطلوبیّت محیطی” در قالب پروژه‌های طراحی شهری، بدل به آهن‌ربایی برای جذب طبقه خلاق[۶۴]، و بدین‌ترتیب، برای موفقیت اقتصادی شهرها می‌شود(Florida 2003). در نتیجه، آندسته از شهرهایی که در این راه موفق نمی‌شوند، زوال یافته و از بین خواهند رفت(Harvey 1985). بنابراین، به‌جای اینکه معماری و برنامه‌ریزی شهری معرّفِ طراحی شهری باشند، طراحی شهری خود بدل به کانونِ دغدغه‌ها و توجهات شده است. با این وجود، در کنارِ نیاز به تأمین یک قلمروی عمومیِ دیدنی، جذاب و برانگیزاننده، تهدیدِ برآمده از مالکیت و/یا مستعمره‌سازی آن توسط نئوتشکل‌گراها(ذینفعان بخش خصوصی)، و مخاطراتی که از این رهگذر ممکن است متوجه جامعه مدنی شود نیز در راه است(Cuthbert 1995; Cuff 2003).

فرم شهرها

چنین جلوه‌ها و اثراتی بر محیط مصنوع در همه جا حاضر است، و یک حرکت مشخص را بازتاب می‌دهد؛ حرکت از “تولیدی” که به‌لحاظ اجتماعی ضروری است به‌سوی “مصرفی” که به لحاظ اجتماعی غیرضروری است، و همچنین، نفوذ “نوتشکل‌گرایی”[۶۵] در دولت و جامعه. قدرت کالا متجلّی در ایماژ یا تصویر ذهنی شهر، و افزایش و ترویج آن از طریق ایدئولوژیِ نوتشکل‌گرا، به محیط‌هایِ طراحی‌شده‌ای که “تولید” را بازتاب می‌دهند، منتج می‌گردد. چنین روندی با آنچه “کومیک”(۲۰۰۸) به آن «برند اصلی»[۶۶] اطلاق می‌کند، آغاز می‌شود؛ برندسازی شهری[۶۷] که در آن، معماری و طراحی شهریِ برنددار[۶۸] با هم و در کنار هم وجود دارند. این برند، با انعکاسِ بت‌وارگی کالا[۶۹]، مجموعه‌ای از‌ امیال و خواسته‌هایی که در بطن فضای کالبدی فشرده‌‌ شده را بازنمایی می‌کند. از این‌رو، زبانِ نشانه‌‌ایِ برند و تصویر ذهنی، به‌شکلی پیش‌رونده، تمام مکان‌های عمومی از میدان “تایمز” در “نیویورک” گرفته تا ناحیه “گینزا”[۷۰] در “توکیو”، تا مراکز خرید محلی، و ساختمان‌ها و فضاهای همگانی را با تعمیق هر ساله‌ی نفوذ و حیطه‌اش، هر چه بیشتر تحت استعمار خود در‌می‌آورد(Chmielewska 2005). مفهوم برند و لوگوی همراه با آن(خانه اپرای سیدنی را به یاد آورید) از کالاهایی چون کفش و عطر، به شهرها نیز سرایت کرده و تمام مقامات اجرایی و مدیریت شهری، در تکاپو و پی‌گیریِ برند شهرشان و ارتقاء آن هستند.

غالب چنین تفکری بر طراحی شهری به‌عنوان ابزاری برای تجلّی نمایش‌ها/رویدادهای نمایشی تمرکز دارد که از جمله آنها می‌توان به “بازی‌های المپیک پکن”، “نمایشگاه جهانی شانگهای در سال ۲۰۱۰”، همایش‌های بین‌المللی، نمایشگاه‌های جهانی، کنفرانس‌ها و اجلاس‌ها، فوتبال لیگ برتر، مسابقات بین‌المللی اتوموبیل‌رانی و موتورسواری، و مسابقه‌های طراحی بین‌المللی اشاره کرد. در این فرایند، ارتقاء تصویر ذهنیِ برند شهر، همزمان و مقارن با ارتقاء تصویر ذهنیِ برند محصولات رخ می‌دهد. برای مثال، شهر “سیدنی” اخیراً اجازه تبدیل “پارک المپیک” به یک پیست اتومبیل‌رانی برای برگزاری مسابقات جایزه بزرگ سال را صادر نمود. نتیجه اینکه، برند شهریِ “سیدنی” ارتقا پیدا کرد و هم‌زمان، صنعت خودروسازی، کمپانی‌های نفتی، و بسیاری از چیزهای دیگر نیز ارتقا یافتند. نارضایتیِ عمومی نسبت به این ایده به‌راحتی به‌خاطر منافعی که در ارتقاءِ برند “سیدنی” بود، نادیده گرفته شد. بدین‌ترتیب، به‌عنوان یک قاعده‌ی کلی، برند را می‌توان مترادف با تخصیص سیاسیِ فضای شهری دانست. مالکیت تصویر ذهنی، برندسازی، و طراحی شهری یکی می‌شود؛ به نفع “تولید کالا” و “آگاهی”‌ای که از این ائتلاف پشتیبانی می‌کند(Kumic 2008).‌ از‌این‌رو، کانسپت “مارشال مک‌لوهان”[۷۱] با این مضمون که “رسانه، پیام است[۷۲] بدل به چیزی زائد و بلااستفاده می‌شود، چراکه، “رسانه” [طراحی شهری] و “پیام” [برند] با یکدیگر ممزوج و یکی می‌شوند(Baudrillard 1981, 1997).

ایده‌‌ی “موضوعی‌کردن”[۷۳] [‌تِم یا مضمونی به چیزی بخشیدن] با به‌چالش‌کشیدن مفاهیم سنتی‌ای همچون حقیقت و اصالت، ارتباط تنگاتنگی با ترویجِ مصرف دارد. حتی اخیراً، “لاس‌وگاسِ سبک قدیم” با اتکا بر برند موجود، و با پذیرش یک تِم تازه، بدل به نسخه‌ای ساختگی از اصلی که خود ساختگی بود، شده است، و طرح‌های شهریِ واقع در محیط‌های تِم‌دار، اکنون نسبت فزاینده‌ای از قلمروی عمومی و گردشِ کالا را اشغال می‌کنند(Chaplin 2000). این فرایند کلان در دو بُعد اصلی رخ می‌نماید: نخست، موضوعی‌‌کردنِ فضا؛ دوم، موضوعی‌‌کردنِ هر یک از اجزای آن. موضوعی‌کردنِ فضا]‌یا مضمون‌بخشی به فضا[ از طریق پروژه‌هایِ طراحی شهری چیز جدیدی نیست و می‌توان استدلال نمود که چنین کانسپتی با رشته طراحی شهری عجین، و جز لاینفک آن است. هر طرح بزرگ‌مقیاسی، «موضوعی»(thematic) یا واجد مضمون است؛ طرح ” لانفان”[۷۴] برای “واشنگتن‌” یا طرح “والتر برلی گریفین”[۷۵] برای “کانبرا”، هر یک “مضمون/درون‌مایه‌ای”(theme) را بر طبیعت تحمیل کردند؛ با این تفاوت که هیچ‌یک به‌عنوان یک راهبرد تام‌وتمام برای ترویج مصرف لوکس و بت‌وارگی کالا، طراحی نشدند. در خصوص بُعد دوم باید بیان نمود که “برندسازی”، اکنون به‌شکل راهبردی، از طریق “فرایند معماری آیکونیک(شمایل‌وار)”[۷۶] و فرایند “خرید حق امتیاز نمایندگی یک برند”[۷۷] انجام می‌گیرد. “لِسلی اسکلیر” به‌عنوان یک اقتصاددان، پیرامون نقشِ معماری آیکونیک در فراملّی‌گرایی[۷۸]، مباحثی را مطرح می‌کند:

«معماری آیکونیک مُعرّف ساختمان‌ها و فضاهایی است که به‌خاطر معماران حرفه‌ای‌شان و/یا به‌خاطر مقبولیت عمومی مشهور هستند، و واجد اهمیت نمادین/زیباشناسانه می‌باشند. در چنین برداشتی، خود معماران نیز می‌توانند آیکونیک باشند. میان شمایل‌های حرفه‌ای و شمایل‌های همگانی؛ بین شمایل‌های محلی، ملی و جهانی؛ و میان شمایل‌های تاریخی و معاصر، تمایزاتی وجود دارد. این بحث را می‌توان در قالب یک تز درزمانی[۷۹] قرار داد؛ بدین‌شکل‌که در دوره ماقبل جهانی‌شدن(تقریباً پیش از دهه ۱۹۵۰)، بخش اعظمِ معماری آیکونیک توسط ذی‌نفعان حکومتی یا مذهبی ترغیب می‌شد؛ در حالی‌که در عصر جهانی‌شدن سرمایه‌‌سالار، نیروی مسلطی که معماری آیکونیک را به پیش می‌بَرد، طبقه سرمایه‌دارِ فراملّی است»(Sklair 2005: 485; Sklair 2006).

ویژگی و امتیاز معماری آیکونیکِ برنددار در اینست که نقش‌انگیزشی‌اش برای برند شهر واجد منافع اقتصادیِ مهمی است؛ برای اثبات این مدعا به نمونه‌هایی چون موزه “گوگنهایم”[۸۰] در شهر “بیلبائو” اثر “فرانک گَری”، استادیوم “آشیانه پرنده”[۸۱] در پارک المپیک پکن، مرکز تجارت جهانی بحرین، یا آسمان‌خراش “گرکین”[۸۲] در لندن اثر “نورمن فاستر”، می‌توان اشاره کرد. وجه دوم معماری و طراحی شهریِ برنددار، جلوه برآمده از “معماریِ فرانشیزِ چندملیتی”[۸۳] است که از آن جمله می‌توان به نمونه‌هایی چون “مک‌دونالد”، “استارباکس”، “برگرکینگ”، و شرکت‌ها و سوپرمارکت‌های زنجیره‌ایِ جهانی همچون “آلدی”[۸۴] یا مراکز مشهور فروش مبلمان ‌‌‌مثل “آیکیا”[۸۵] و نیز فروشگاه‌های لوکس برنددار همچون مراکز فروش مدهای مشهور، اشاره کرد. این فرایند از طریق معماری‌هایِ فراملی و شرکت‌های حامی آنها در حوزه‌های مهندسی، حسابداری، نقشه‌برداری، ساخت‌‌وساز و … گسترش می‌یابد. “یَخلیف” با استفاده از مثال هتل‌های زنجیره‌ایِ برنددار، به پرورش این ایده می‌پردازد که گسست و انفکاکِ برندهای جهانی از بسترهای فرهنگی، منتج به “فضاهای عامی”[۸۶] می‌شود که جز در مقام “کالا”، هیچ ارجاع دیگری به آنها نمی‌شود:

«فضاهای عام، قلمروزدایی و ریشه‌زدایی شده و از بستر و زمینه خود منفک گشته‌اند. آنها با جداشدن از پیوندگاه‌های زمان و فضا، خصیصه‌هایی دارند که  با “منطق جریان‌‌ها”[۸۷](از قبیل پول، فرودگاه‌ها، هتل‌ها، اطلاعات و …) تداعی می‌شوند؛ چنین منطقی به‌جای آنکه این فضاها را بدل به مرجعی سازد که آنها را در یک فرهنگ سازمانیِ خاص یا در یک ملیت خاص، محکم و پاگیر نماید، آنها را به یک دستورالعمل عام تبدیل می‌کند. … برندها به‌عنوان فضاهای عام، به هیچ مکان ویژه(Casey 1997) یا بستر خاصی منتسب نیستند. در باور “لاش”(۲۰۰۲)، فضاهای عام را می‌توان به‌مثابه نُسخ اولیه‌ی فضاهای کالبدیِ طبیعی در نظر گرفت که فاقد ‌زمینه و ‌هویت هستند»(Yakhleef 2004: 239).

بنابراین، مباحث مرتبط با ‌برندسازی‌،‌ طراحی شهریِ تماتیک‌، معماری آیکونیک، طبقه خلاق، و موفقیت اقتصادی شهرها، جملگی ارتباط متقابل عمیقی با فرم شهریِ جدید و نیروهای مولّد آن دارند. این موقعیت به نوبه خود، در حال ایجاد یک ‌آگاهی جدید نسبت به طراحی شهری است که یک تحول بزرگ در نظریه جاری را می‌طلبد؛ تحولی که باید منجر به تغییر موضع، و ساختاربندی مجددِ رشته طراحی شهری گردد.

نتیجه‌گیری

فشرده‌سازیِ موضوع عظیمی همچون جهانی‌شدن و فرم شهری در قالب این نوشتار، شاید تا حدی موجب غلو‌کردن و بزرگ‌نماییِ موضوع شود؛ و من آن را می‌پذیرم. با این وجود، اغراق در موضوع، جای خود را دارد، و بدیهی است که تفاوت بسیار زیاد و روبه‌افزایشی میان کشورهای توسعه‌یافته و در حال توسعه، و شکاف مشابهی میان طبقات اجتماعیِ مختلف در هر یک از آنها وجود دارد. سرمایه‌داری انحصاریِ بین‌المللی، نوتشکل‌گراییِ دولتی، مصرف مفرط طبیعت، و تعلیق راهبردهای پایدار، دلالت بر جهانی برآمده از ثروت، امتیازات و حقوق اختصاصی، و نیز جهان دیگری برخاسته از فقر و نآامیدی دارد. از ‌این‌رو، شاهد مهاجرت‌های عظیم فقرا به سوی منابع اشتغال هستیم؛ و در همین حین، ثروتمندان در جستجوی جاذبه‌های توریستیِ بدیل، در کشور آنها ساکن می‌شوند. تمام این تحولات، طیفی از فرم‌های شهریِ جدید – از کمپ‌های غیرمجاز و اجتماعات سیال روی آب گرفته تا تِم‌پارک‌های میلیارد دلاری و شهرگرایی “پلاستی‌کالچر”[۸۸] – را ایجاد می‌کند(Easterling 2005). چنانکه در بالا اشاره شد، این فرایند نه تصادفی است و نه غیرآگاهانه. فرایند مذکور، فاز جدیدی را در بهره‌کشی و استثمار نیروی کار و طبیعت به نفعِ سرمایه‌داری در دنیا، بازتاب می‌دهد. بر اساس تحولات جهانی، ‌در این نوشتار و نیز در نوشته‌های دیگر به شکلی دقیق و مستدل پیشنهاد کرده‌ام که “اقتصاد سیاسی فضایی” می‌تواند به طراحی شهری فرصت دهد تا از هرج‌ومرج حال حاضر که در سراسر رشته نفوذ کرده، رها گردد. با کنارگذاشتن باورهای شخصی‌ام، حداقل نیاز داریم تا بررسی نماییم که آیا نظریه “طراحی شهریِ جریان غالب” توان تئوریزه‌کردنِ “طراحی شهری جدید” و تعیین جایگاه طراح شهری در اقتصاد جهانی را دارد؛ و اگر ندارد، از این پس، به چه اقداماتی نیاز است.

………………………

منابع و مأخذ

Adorno, T. (1991a). “The culture industry reconsidered.” In Adorno, T. The Culture Industry, London: Routledge, 85–92

—— (1991b). “How to look at television.” In T. Adorno, The Culture Industry, London: Routledge, 136–153

Baudrillard, J. (1981). For a Critique of the Political Economy of the Sign, St. Louis, MO: Telos Press

—— (1997). Fragments, London: Verso

Castells, M. (1977). The Urban Question – A Marxist Approach, London: Edwin Arnold

—— (1983). The City and the Grassroots, A Cross- Cultural Theory of Urban Social Movements, Berkeley, CA: University of California Press

—— (1989). The Informational City, Oxford: Blackwell

—— (1996). The Rise of the Network Society, Oxford: Blackwell

Chaplin, S. (2000). “Heterotopia deserta: Las Vegas and other spaces.” In Cuthbert, A.R. Designing Cities, Oxford: Blackwell, 340–354

Chmielewska, E. (2005). “Logos or the resonance of branding: A close reading of the iconosphere of Warsaw,” Space and Culture, 8: 349

Clarke, P.W. (1989). “The economic currency of architectural aesthetics.” In Diani, M. and Ingraham, C. (Eds.), Restructuring Architectural Theory, Evanston, IL: Northwestern University Press, 48–59

Coser, L. (1977). Masters of Sociological Thought, New York: Harcourt, Brace, Jovanovitch

Cuff, D. (2003). “Immanent domain – pervasive computing and the public realm,” Journal of Architectural Education, 57(1): 43–49

Cuthbert, A.R. (Ed.) (2003). Designing Cities, Oxford: Blackwell. Cuthbert, A.R. (1995). “The right to the city: surveillance, private interest and the public domain in Hong Kong,” Cities, 12(5): 293–310

—— (2006). The Form of Cities, Oxford: Blackwell

—— (2007). “Urban Design: requiem for an era – review and critique of the last fi fty years,” Urban Design International, 12: 177–223

Dear, M. (1986). “Postmodernism and planning,” Environment and Planning D: Society and Space, 4: 367–384

Dickens, P. (1979). “Marxism and architectural theory: a critique,” Environment and Planning B: Society and Space, 6: 105–116

—— (1980). “Social science and design theory,” Environment and Planning B, 17:353–360

Easterling, K. (2005). Enduring Innocence:Global Architecture and its Political Masquerades, Cambridge, MA: MIT Press

Florida, R. (2003). The Rise of The Creative Class, Melbourne: Pluto

Gosling, D. (1984). “Defi nitions of urban design,” Architectural Design, 54(1/2): 16–25

Harvey, D. (1979). Social Justice and the City, London: Edwin Arnold

—— (1985).The Urbanisation of Capital, Oxford: Blackwell

—— (2006). The Spaces of Global Capitalism, London: Verso

Herman, A. (2002). The Scottish Enlightenment – The Scots’ Invention of the Modern World, London: Fourth Estate

Huxley, M. (1997). “‘Necessary but by no means suffi cient…’ spatial political economy, town planning and the possibility of better cities: a commentary on Brian McLoughlin’s last paper,” European Planning Studies, 5(6): 741–751

Jenkins, B. (2006). “The dialectics of design,” Space and Culture, 9: 195

King, A.D. (1984). “The social production of building form: theory and practice,” Environment and Planning D: Society and Space, 6: 129–446

King, R. (1996). Emancipating Space– Geography, Architecture and Urban Design, New York: Guilford Press

Knesl, J.A. (1984). “The Powers of Architecture,” Environment and Planning D: Society and Space, 1: 3–22

Knox, P.L. (1982). “The social production of the built environment,” Ekistics, 49 (295): 291–297

Kumic, I. (2008). “Revealing the competitive city,’ spatial political economy and city brands,” Doctoral Thesis, Sydney University.

Lefebvre, H. (1970). La Révolution Urbaine, Paris: Gallimard

Lyotard, J.P. (1985). The Postmodern Condition, Minneapolis, MN: University of Minnesota Press

McLoughlin, J.B. (1970). Urban and Regional Planning: A Systems Approach, London: Faber and Faber

—— (1985). “The systems approach to planning: a critique,” Centre of Urban Studies and Urban Planning, Working Paper No. 2, The Universityof Hong Kong

—— (1992). Shaping Melbourne’s Future: Town Planning, the State and Civil Society, Melbourne:Cambridge University Press

—— (1994).“Centre or periphery? Town planning and spatial political economy,” Environment and Planning A: Society and Space, 26: 1111–1122

Mumford, L. (1961). The City in History: Its Transformations and Its Prospects. New York: Harcourt, Brace, and World

Paris, C. (1983). “Whatever happened to urban sociology? Critical refl ections on social theory and the urban question,” Environment and Planning D., 1: 217–239

Pickvance, C. (Ed.) (1976). Urban Sociology-Critical Essays, London: Methuen. Peet, R. and Thrift, N. (Eds.) (1991). New Models in Geography, London: Hyman

Rowley, A. (1994). “Defi nitions of urban design,” Planning Practice and Research, 93: 179–197

Scott, A. J. (2000). The Cultural Economy of Cities, London: Sage

Scott, A.J. and Roweis, S.T. (1977). “Urban planning in theory and practice – a reappraisal,” Environment and Planning A: Society and Space, 9: 1097–1119

Sklair, L. (2005). “The transnational capitalist class and contemporary architecture in globalizing cities,” International Journal of Urban and Regional Research, 29(3): 485–500

—— (2006). “Ikonic architecture and capitalist globalisation,” City, 10(1): 21–47

Tafuri, M. (1979). Architecture and Utopia – Design and Capitalist Development, Cambridge, MA: MIT Press

—— (1987). The Sphere and the Labyrinth, Cambridge, MA: Cambridge University Press

Yahkleef, A. (2004). “Global brands as embodied ‘generic spaces’: the example of branded chain hotels:” Space and Culture, 7: 237

Zukin, S. (1996). The Culture of Cities, Cambridge, MA: Blackwell

پانویس‌ها

[۱]– self-referential

[۲]– mainstream urban design

[۳]– social technology

[۴]– urban

[۵]– design

[۶]– Australian Institute of Planners

[۷]– The Royal Australian Institute of Architects

[۸]– New Urbanism

[۹]– integrity

[۱۰]– New Urban Design

[۱۱]– Popperian principle

[۱۲]– copernican shift: در دنیای امروز وقتی از دگرگونی‌های بزرگ یا تغییرات بنیادین با عنوان انقلاب یاد می‌کنیم، در واقع به “نیکلاس کوپرنیک” ادای احترام می‌نماییم. “کوپرنیک” در نظریه خود در قرن ۱۶ مقابل یک نظریه ۱۴۰۰ ساله ایستاد و این باور که زمین مرکز عالم است را زیر سوال بُرد. او باور داشت که زمین خود یکی از کُرات معمولی است که دور خورشید می‌چرخد و ساکن نیست. نظریه “کوپرنیک” تاریخ جوامع غرب و فکر بشر را زیر و رو کرد و چرخش بزرگی در فرآیند ترقی علم و دانش بوجود آورد و از آن پس هر رخداد دگرگون‌کننده بزرگ را رولوسیون(به معنای چرخش) یا انقلاب می‌خوانیم.م.

[۱۳]– mysticism: عرفان نوعی روش برای حصول به حقیقت است و فرض آن اینست که عقل و حواس پنج‌گانه به دلیل خطاهای ادراکی قابل اتکا نبوده و به تنهایی قادر به درک حقیقت نمی‌باشند؛ و از این رو به نوعی تلاش برای ادراک بی واسطه حقایق نیز نیاز است که بدان عرفان می‌گویند. به‌تعبیری عرفان را شناختی قلبی ‌می‌دانند که از طریق کشف و شهود، و نه بحث و استدلال حاصل می‌شود. “کاتبرت” در اینجا با تشبیه‌ خودارجاع‌بودنِ طراحی شهریِ جریان غالب طی ۵۰ سال اخیر به نوعی “عرفان”، عدم وجود بحث و استدلال‌های عقلانی در آن را به نقد می‌کشد.م.

[۱۴]– high art

[۱۵]– برگرفته از ادبیات مورد استفاده “آندریاس فالودی”(۱۹۷۳) در گونه‌شناسی نظری برنامه‌ریزی. “فالودی”، دو نوع نظريه را از هم تفكيك مي‌كند: نخست، نظريه جوهري كه به موضوع يا جوهره/محتوای برنامه‌ريزي مي‌پردازد(theory in planning). موضوع اين گونه نظريه آن چيزيست كه برايش برنامه‌ريزي مي‌كنيم(مثلاً كشاورزي، اقتصاد، كالبد شهرها، و …). دوم نظريه فرايندي يا روشي كه به خود فرايند/رویه برنامه‌ريزي مي‌پردازد(theory of planning). فارغ از اينكه درباره چه موضوعي به كار رود.م.

[۱۶]– The Wealth of Nations

[۱۷]-state neo-corporatism: کورپوراتیسم، صنف‌گرایی یا تشکل‌گرایی، در معنای اصیل آن ریشه در حکومت‌های فاشیستی دارد و ناظر بر کنترل تمام‌وکمال دولت بر تشکل‌ها، صنوف و اتحادیه‌ها در جهت جلوگیری از اعتصاب‌های احتمالی، و نیز کنترل غیرمستقیم فرایندهای اقتصادی جامعه ذیل تشکیل غیررقابتیِ کارتل‌های اقتصادی در پس نقاب یک بازار آزادِ ظاهری است. برخی بر این باورند که “تشکل‌گرایی” به غیر از نوع فاشیستی آن که بر محوریت دولت اقتدارگرا است، واجد یک گونه “اجتماعی” نیز می‌باشد که در برخی دمکراسی‌‌های حوزه اسکاندیناوی جریان دارد و نوعی نمایندگیِ چانه‌زنانه اصناف و گروه‌های سازمان‌یافته در سطح دولت برای دستیابی به اهداف اجتماعی است. اما در اینجا، “کاتبرت” در معنای جدید این واژه که پیشوند neo را همراه دارد و به دوران اقتدار نئولیبرالیسم برمی‌گردد، اشاره می‌کند و شکلی از سلطه شرکت‌های خصوصی بر فرایندهای اقتصادی با مشارکت و توافق دولت را مد نظر دارد.م.

[۱۸]– Historical Materialism

[۱۹]– Chicago School of Human Ecology

[۲۰]– difference

[۲۱]– social production

[۲۲]– social production of existence

[۲۳]– Brian McLoughlin

[۲۴]– Centre or Periphery: Town Planning and Spatial Political Economy

[۲۵]– General System Theory

[۲۶]– planning programs

[۲۷]– planning the ideologies of planning

[۲۸]– Manuel Castells

[۲۹]– urban meaning

[۳۰]– urban functions

[۳۱]– urban form

[۳۲]– urban social change

[۳۳]– urban planning

[۳۴]– urban design

[۳۵]– space

[۳۶]– imagination

[۳۷]– design

[۳۸]– Manfredo Tafuri

[۳۹]– global

[۴۰]– Globalization

[۴۱]– nation states

[۴۲]– new international division of labor

[۴۳]– trade imbalance

[۴۴]– fixed in space

[۴۵]– fluid in space

[۴۶]– space of flows

[۴۷]– capital accumulation

[۴۸]-creative destruction: عبارت “تخریب خلاق” از برخی نوشته‌های “کارل مارکس” به‌ویژه مانیفست او، وارد ادبیات نظری گردید؛ آنجا که “مارکس” سرمایه‌داری را سازوکاری برای ویرانی نظمِ قدیم اقتصادی و حتی ویرانی نوعی از ثروت‌های کهنه، و در مقابل زایش نوع جدیدی از ثروت‌ها معرفی می‌نمود. اما تا زمانی که جامعه‌شناس مارکسیست آلمانی یعنی “سومبارت” در کتاب «جنگ و سرمایه‌داری»(۱۹۱۳) از این عبارت بهره نگرفته بود، نزد جامعه‌شناسان رواج نیافت. او فرایند شکستن فرم سنتی اقتصاد و ازنوساختن آن را “تخریب خلاق” نام گذاشت و آن را از ویژگی‌های ورود سرمایه‌داری به یک جامعه دانست. بزرگ‌ترین متفکری که عبارت “تخریب خلاق” را بر سر زبان‌ها انداخت، اقتصاددان معروف “جوزف شومپیتر” بود که در کتاب «سرمایه‌داری، سوسیالیسم و دموکراسی»(۱۹۴۲) این ویژگی را به‌عنوان یکی از ارکان نامرئی اقتصاد سرمایه‌داری تبیین نمود. وی موتور فرایند سرمایه‌داری را همین سازوکار تخریب خلاق معرفی می‌کند؛ به این معنا که تنها با کالاها و مصرف‌کنندگان جدید، روش‌های تولید جدید، شیوه‌های مبادله جدید و گونه‌های جدیدِ سازماندهی صنعتی است که سرمایه‌داری توسعه یافته و باقی می‌ماند.م.

[۴۹]– merchant capitalism

[۵۰]– informational capitalism

[۵۱]– branding

[۵۲]– forms of consciousness: در این خصوص می‌توان به دو عبارت شایع در میان مارکسیست‌ها اشاره نمود: الف) آگاهی کاذب: به‌معنای به‌رسمیت‌شناختن موقعیت طبقه مسلط(سرمایه‌دار)؛ مارکس معتقد بود که موقعیت و منافع این طبقه برای دیگر طبقات در حکم افیون است، زیرا باعث ازخودبیگانگی و اضمحلال انرژی انقلابی در آن‌ها می‌گردد و هدف آن حفظ وضعیت حاضرِ طبقه مسلط و نظام سرمایه‌داری است. ب) آگاهی طبقاتی: مارکس بر این باورست که طبقات بر اساس مالکیت سرمایه تعریف می‌شوند. این روابط مالکیت، به نوبه خود به پیدایش طبقات گوناگون اجتماعی می‌انجامند. کسانی که دارای سرمایه‌اند، استثمارگران، و آن عده که فاقد سرمایه‌اند، در زمره استثمارشدگان می‌باشند. ولی طبقه بهره‌ده تا قبل از آنکه اعضایش به استثماری که متحمل می‌شوند، آگاهی یابند هیچ‌‌گونه نقش سیاسی خاصی ندارند. در مدل مارکس، طبقات تا زمانی که در برخوردهای سیاسی به‌عنوان گروه‌هایی متشکل شرکت نکنند، طبقه‌ای را تشکیل نمی‌دهند. بنابراین اگر این طبقه از موقعیت خود آگاه شود، شروع به تدوین اهداف مشترک می‌نماید، تشکیل اتحادیه داده و مبارزه با سرمایه‌داری را آغاز می‌کند.م.

[۵۳]– commodity

[۵۴]– use value

[۵۵]– desire

[۵۶]– commodification

[۵۷]-from production to consciousness

[۵۸]– commodity fetishism

[۵۹]– signs

[۶۰]– superstructure

[۶۱]– culture industry

[۶۲]– urban brand

[۶۳]– cappuccino environments: کنایه از محیط‌هایِ هنری و روشنفکری طبقه‌یِ متوسط همچون کافه‌ها.م.

[۶۴]– creative class

[۶۵]– neocorporatism

[۶۶]– the master brand

[۶۷]– branding the city

[۶۸] – branded architecture and urban design

[۶۹]– commodity fetishism

[۷۰]– Ginza

[۷۱]– Marshal McLuhan

[۷۲]– medium is the message

[۷۳]– theming

[۷۴]– L’Enfant Plan

[۷۵]– Walter Burley Griffin

[۷۶]– iconic architecture

[۷۷]– franchising

[۷۸]– transnationalism

[۷۹]– diachronic thesis

[۸۰]– Guggenheim Museum

[۸۱]– Bird’s Nest

[۸۲]– Gherkin

[۸۳]– multinational franchise architecture

[۸۴]– Aldi

[۸۵]– Ikea

[۸۶]– generic spaces

[۸۷]– logic of flows

[۸۸]– plasticulture urbanism: گونه‌ای از شهرگرایی که مبتنی بر استفاده از مواد پلاستیکی در کشاورزی است.م.