هابرماس و فوکو: متفکرانی حامی جامعه‌ی مدنی

این متن برگردان مقاله‌ای است با مشخصات زیر:

Flyvbjerg, Bent, Habermas and Foucault: Thinkers for Civil Society?, The British Journal of Sociology, Vol. 49, No. 2 (Jun., 1998), pp. 210-233

این متن پیش‌تر در کتاب زیر منتشر شده است:

فلوبیر، بنت، برنامهریزی، فرونسیس، قدرت، گردآوری و ترجمه نریمان‌ جهانزاد، انتشارات کتابکده کسری، ۱۳۹۸.

دانلود پی‌دی‌اف

چکیده

آثار یورگن هابرماس و میشل فوکو اگر با هم در نظر گرفته شوند، تنشی ذاتی در مدرنیته را نشان می­‌دهند. این تنش میان امر هنجارین و امر واقعی است، میان آنچه باید کرد و آنچه واقعاً انجام شده است. درکِ این تنش برای درک دموکراسیِ مدرن حیاتی است؛ درک چیستیِ دموکراسی مدرن و اینکه این دموکراسی چه می­‌تواند باشد. گفته شده است که یکی از راه­‌های موثرِ تقویتِ دموکراسی، تقویتِ جامعه‌­ی مدنی است. این مقاله مطالعه‌­ای تطبیقی است از دیدگاه­‌های اصلیِ هابرماس و فوکو در خصوص همین مسئله­‌ی دموکراسی و جامعه­‌ی مدنی. بطور مشخص‌­تر، اخلاقِ گفتمانِ هابرماس در تقابل با اخلاق و تحلیل قدرتِ فوکو قرار می­‌گیرد و امتیازاتِ هر یک از آنها برای کسانی که به درک و ایجادِ تغییرِ اجتماعیِ دموکراتیک علاقه‌مندند، مورد ارزیابی و بررسی قرار می­‌گیرد.

…………………………………….

۱.

هاول (۱۹۹۳:۳) اظهار داشته که شرطِ اساسیِ یک دموکراسی قوی، یک جامعه‌­ی مدنی قوی است. تقویتِ جامعه‌ی مدنی دغدغه‌ای اساسی برای پروژه‌ی دموکراسی است، درست همانطور که اندیشیدن به بهترین راهِ تقویتِ جامعه­‌ی مدنی موضوعِ مهمی در نظریه‌­ی اجتماعی و سیاسی است. اما «جامعه‌ی مدنی» چیست؟ جستجوی تعاریفی روشن در ادبیاتِ مربوط به این موضوع هوده‌ای ندارد، نه به این سبب که این مفهوم تعریف ندارد، بلکه به این خاطر که تنوع و تکثرِ تعاریف به قدری زیاد است که روشنی‌ای در پی نخواهد داشت. اما اغلب کسانی که در باب جامعه­‌ی مدنی قلم زده­‌اند، متفق‌­اند که جامعه‌­ی مدنی یک هسته‌­ی نهادی[۱] دارد که با انجمن‌­های داوطلبانه­‌ی بیرون از قلمرو دولت و اقتصاد قوام یافته است. این انجمن‌ها طیف متنوع و گسترده‌­ای دارد، برای مثال از کلیساها، انجمن­‌های فرهنگی، باشگاه­‌های ورزشی و کانون‌های گفتگو[۲] گرفته تا رسانه‌­های مستقل، دانشگاه‌­ها، گروه‌هایی از شهروندانِ دغدغه­‌مند، سازمان­‌ها و طرح­‌های مردمیِ جنسیتی و نژادی، و نهایتاً انجمن­‌های حرفه‌­ای،[۳] احزابِ سیاسی و اتحادیه‌­های کارگری (هابرماس، ۱۹۹۲ الف: ۴۵۳).

کارِ اصلی شهروندی در یک دموکراسیِ متکثر تشکیل‌دادنِ انجمن‌ها و تشکلاتی از این دست است. کین[۴](۱۹۸۸ الف: ۱۴) کارِ این انجمن­‌ها را حفظ و بازتعریفِ مرزهای میان جامعه­‌ی مدنی و دولت می‌­داند. کاری که به نظرِ او از خلالِ دو فرایند به­‌هم وابسته و مقارن رخ می­‌دهد: بسطِ آزادی و برابریِ اجتماعی و ساختاربخشیِ مجدد و دموکراتیزه‌کردنِ نهادهای دولتی. این نشان‌دهنده‌­ی اهمیت جامعه­‌ی مدنی برای دموکراسی است. تنها نظریه­‌های سیاسی و اجتماعی نیستند که بر اهمیتِ جامعه‌­ی مدنی انگشت تاکید نهاده‌­اند، بلکه شواهد تاریخی-تجربی هم مؤید اهمیتِ آن هستند (پاتنام، 1993).

آثار یورگن هابرماس و میشل فوکو از تنشی ذاتی در قلب مدرنیته حکایت می­‌کنند. تنش میان اجماع و تعارض[۵]. هابرماس، که کانت را نقطه­‌ی عزیمت خود قرار می‌­دهد، فیلسوفِ اخلاقِ مبتنی بر اجماع[۶] است. فوکو به پیروی از نیچه، فیلسوفِ تاریخِ واقعی[۷] است؛ تاریخی که بر اساسِ تعارض و قدرت روایت شده است. این مقاله به بررسی تطبیقیِ دیدگاه­‌های اساسیِ هابرماس و فوکو درباره‌ی موضوع تقویتِ جامعه‌­ی مدنی و دموکراسی می­‌پردازد. خواهیم پرسید که آیا چنین تقویتی به بهترین شکل بر اساس اجماعْ قابل فهم و اجرا است، یا تعارض برای درک آن چارچوبِ مناسب‌تری است. کین (۱۹۸۸ب: ۲۱) صریحاً به ­ما هشدار می­‌دهد که نابرابری و سلطه از آغاز در تار و پودِ مفهوم «جامعه­‌ی مدنی» وجود داشته است. او می­‌گوید «جامعه­‌ی مدنی پس از تصویر فردِ نرّینه­‌ی متمدنِ [اروپایی] تکون یافت، و بر زنانِ طرد شده­‌ای که بناست در شرایط استبداد خانگی زندگی کنند، استوار است.» امروزه این طرد و حذف دیگر فقط از منظر جنسیتی مطرح نمی‌شود، بلکه علاوه بر آن، گروه‌­های دیگری هم به این مسئله می­‌پردازند؛ گروه­‌هایی که برای مثال خود را بر اساس قومیت و سکتوالیته تعریف می­‌کنند. روشن است اگر امروز بخواهیم چیزی (چیزِ مهمی نظیر دموکراسی) به مفهومِ جامعه‌­ی مدنی بیفزاییم، می­‌بایست با مسائلی چون طرد، تفاوت، تکثر و سیاستِ هویت درگیر شویم. بنابراین به عنوان یک موضوع جانبی در این مقاله خواهیم پرسید که هابرماس و فوکو در قبال این مقولات چه موضعی دارند؟

۲.

هابرماس (۱۹۸۷: ۲۶۰) می­‌گوید «عصر مدرن با کانت آغاز شد.» وی به اهمیت تلاش کانت در راستای برپاساختنِ یک بنیانِ عقلانیِ جهان‌شمول برای نهادهای دموکراتیک اشاره می­‌کند. هابرماس با کانت در لزومِ ساختن چنین بنیانی برای دموکراسی و نهادهایش هم‌­دل است، ولیکن می­‌گوید کانت در نیل به هدفش ناکام ماند. دلیل این ناکامی، به دیده‌­ی هابرماس (۱۹۸۷: ۱۸-۲۱، ۳۰۲)، ابتنای تفکر کانت بر یک عقلانیتِ سوژه-محور[۸] بود. وی می­‌افزاید فلاسفه­‌ی بعد از کانت، از هگل و مارکس گرفته تا متفکرین معاصر، هم نتوانستند آن بنیانِ عقلانی و جهان‌شمولِ مطلوب را برای نهادهای اجتماعی مزبور ایجاد نمایند. به دیده­‌ی هابرماس (۱۹۸۷: ۲۹۴) علتِ این امر آن است که آنها جملگی در سنتی فلسفه­‌ورزی می­‌کردند که او آن را «فلسفه­‌ی سوژه»[۹] می­‌نامد.

اکثرِ دانشمندانِ [علوم] اجتماعی و فلاسفه­‌ی معاصر نتایجِ شکستِ دو قرن تلاش برای ایجادِ یک بنیانِ جهان‌شمول برای فلسفه، علمِ اجتماعی و سازمان اجتماعی را پذیرفته‌­اند و نتیجه گرفته‌­اند که چنین بنیانی به نظر ناممکن می­‌رسد. اما هابرماس با آنها موافق نیست. او فکر می­‌کند که کارش می­‌تواند این بنیان را پی­‌ریزی کند و نتایجِ کنار‌گذاردنِ این بنیان برای او پذیرفتنی نیست. او می­‌گوید در فقدانِ دموکراسی، علم و فلسفه‌­ی جهان­‌شمول، چیزی نخواهیم داشت جز زمینه‌­گرایی، نسبی­‌گرایی و نیهیلیسم؛ تمام چیزهایی که به دیده‌­ی او خطرناک­‌اند.

به باور هابرماس مشکل کانت و سایر متفکرانِ بعد از او در خصوص مدرنیته، این نبود که می­‌خواستند جامعه را به شکلی عقلانی بسازند، بلکه مشکل برمی­‌گردد به درکِ غلط آنها از نحوه‌­ی دستیابی به این هدف. به باور هابرماس راهِ ساختن و برقرارکردنِ سنگری عقلانی علیه نسبی­‌گرایی، تغییرِ کانون توجه از سوبژکیتیویته به بیناسوبژکتیویته است. هابرماس معتقد است سوبژکیتیویته در کانون توجهِ فلاسفه‌­ی متقدم قرار داشت، و او «روح جهان»[۱۰] هگل و «طبقه‌­ی کارگر»[۱۱]مارکس را هم درونِ آن قرار می‌­دهد. کارِ خود هابرماس، بویژه «نظریه­‌ی کنش ارتباطی»[۱۲] و «اخلاقِ گفتمان»[۱۳]اش، رویکردی بیناسوبژکتیو نسبت به پرابلماتیک مدرنیته است (هابرماس، ۱۹۸۳، ۱۹۸۷، ۱۹۹۰، ۱۹۹۳).

هدفِ نظریه‌­ی کنش ارتباطی هابرماس «ایضاح پیش­‌فرض‌­های عقلانیتِ فرایندهای دست‌یافتن به فهم است، که ممکن است بخاطرِ اجتناب­‌ناپذیر‌بودن­شانْ کلی و جهان‌شمول قلمداد شوند» (هابرماس، ۱۹۸۵: ۱۹۶). هابرماس در گفتار فلسفی مدرنیته،[۱۴] رویکرد بیناسوبژکتیوش به مدرنیته را با استفاده از مفهوم «عقلانیت ارتباطی» بسط می‌­دهد.

عقلانیت ارتباطی یادآورِ مفاهیم قدیمی‌­تر لوگوس است، لوگوس به معنای مقوله­‌ای که با خود یک نیروی وحدت‌بخشِ غیراجباری و اجماع‌­سازِ یک گفتمان را به همراه دارد، گفتمانی که در آن مشارکت­‌کنندگان بر دیدگاه­‌های خود، که ابتدا بطور سوبژکتیو قوام یافته بودند، به نفع وفاقی که بطور عقلانی برانگیخته شده است، چیره می‌­شوند (هابرماس، ۱۹۸۷: ۲۹۴، ۳۱۵).

هابرماس ضمن اینکه معتقد است عقلانیتِ ارتباطی از سوی جامعه‌­ی مدرن کنونی در خطر است، می­‌گوید هسته‌­ی اصلی عقلانیتِ ارتباطی، یعنی «نیروی آزاد، وحدت­‌بخش و اجماع‌­سازِ گفتار استدلالی، تجربه­‌ای اساسی» در حیات بشر است (هابرماس، ۱۹۸۳: ۱۰). به دیده‌­ی هابرماس (۱۹۸۳: ۳۱۶) این تجربه‌­ی اساسی، جزءِ ذاتیِ حیاتِ اجتماعی بشر است: «عقلِ ارتباطی بی‌واسطه در فرایندهای حیاتِ اجتماعی مضمرند، بطوریکه کنش­‌های فهمِ متقابل، به عنوان مکانیسم­‌هایی برای کنش­‌های هماهنگ­‌کننده عمل[۱۵]می‌­کنند.» هابرماس جای هیچ تردیدی باقی نمی­‌گذارد که مرادش از «ذاتی»، بطور جهان‌شمولْ ذاتی است. این جهان‌شمول یا کلی بودن از اینجا ناشی می­‌شود که به باورِ هابرماس، حیات اجتماعی بشری مبتنی بر فرایندهایی است که به برقرار‌ساختنِ فهم متقابل­ معطوف‌اند. [در نظر هابرماس] تصور می­‌شود این فرایندها باید «جهان‌شمول و کلی باشند چرا که اجتناب‌ناپذیرند» (هابرماس، ۱۹۸۵: ۱۹۶). هابرماس پیشتر در جایی دیگر (۱۹۷۹: ۹۷) این دیدگاه را حتی با صراحت و روشنی بیشتری بیان می­‌کند:

در کنش معطوف به نیل به فهم [مشترک و متقابل]، داعیه­‌های روایی [یا اعتبارمندی­‌ها] «همواره از پیش» بطور ضمنی برقرارند. این داعیه­‌های جهان‌شمول… در ساختارهای عام ارتباطِ ممکن[۱۶] لانه دارند. نظریه­‌ی ارتباطی می­‌تواند در این داعیه­‌های روایی، نوعی خواستِ تعقل را جانِهی کند. خواستی ملایم، اما سرسخت، خواستی که علی­رغم اینکه به ندرت رهایی می­‌یابد، اما هیچ‌گاه خاموش نمی­‌شود. خواستی که باید عملاً هر زمان که پای کنش اجماعی[۱۷] در میان است، شناسایی گردد و به رسمت شناخته شود.

نتیجه آنکه به زعم هابرماس ابنای بشر به عنوان موجوداتی دموکراتیک تعریف می­‌شوند، به عنوان هومو دموکراتیکوس[۱۸][=انسانِ دموکراتیک].

هابرماس (۱۹۹۰: ۹۳) در خصوص داعیه‌­های روایی یا اعتبارمندی‌­ها می‌­گوید اعتبار به مثابه اجماعِ بدون زور تعریف می‌­گردد: «یک هنجار پرمناقشه نمی‌تواند در یک گفتارِ عملی رضایت مشارکت­‌کنندگان را جلب کند… مگر آنکه تمام افرادِ متأثر از بحث، آزادانه نتایج و آثار جانبی‌ای را که در رعایت عمومیِ یک هنجار مناقشه‌برانگیز وجود دارد، بپذیرند. یعنی پذیرفتنِ این امر که رعایت عمومیِ یک هنجار مناقشه­‌برانگیز برای رضایت هر یک از افراد پیامدهای مشخصی می‌تواند داشته باشد.» هابرماس (۱۹۹۰: ۱-۱۲۰) این اصلِ اعتبارمندی را «اصلِ کلّی­‌کردنِ»[۱۹] اخلاقِ گفتمان می­‌نامد. او بطور مشابه در پاراگراف مهمی درباره‌ی حقیقت (۱۹۹۰: ۱۹۸) می­‌گوید: «استدلالِ عقلانی به همگان تضمین می­‌دهد که تمام افرادِ دغدغه­‌مند، علی­‌الاصول، آزادانه و برابر در جستجویی جمعی و مشارکتی برای [نیل به] حقیقت شرکت می­‌کنند، و هیچ چیز جز نیروی استدلال برتر، کسی را تحت فشار قرار نمی­‌دهد.» بنابراین تنها نیرویی که در وضعیت آرمانی گفتار و عقلانیت ارتباطی فعال است، همین «نیروی استدلال برتر»[۲۰] است، نیرویی که متعاقباً در کار هابرماس جایگاهی اساسی می­‌یابد.

چنانچه شرکت­‌کنندگان در یک گفتمان مشخص پنج الزامِ فرایندیِ اخلاق گفتمان[۲۱] را ارج نهند، اعتبارمندی و حقیقت تضمین می­‌شوند: (۱) هیچ گروهی که متأثر از موضوع بحث است نباید از گردونه­‌ی گفتمان کنار گذاشته شود (الزام کلیت یا جهان‌شمولی[۲۲])؛ (۲) تمام شرکت­‌کنندگان می­‌بایست فرصت برابر برای ارائه و نقد داعیه­‌های روایی در فرایند گفتمان داشته باشند (استقلال یا خودآیینی[۲۳])؛ (۳) شرکت­‌کنندگان باید مایل و قادر به همدلی با اعتبارمندی­‌های یکدیگر باشند (نقش‌­پذیریِ ایدئال[۲۴])؛ (۴) تفاوتِ قدرتِ موجود میان شرکت­‌کنندگان باید خنثی شود بطوریکه این تفاوت­‌ها هیچ اثری در ایجاد وفاق نداشته باشند (بی­طرفی و خنثی­بودن قدرت[۲۵])؛ و (۵) مشارکت­‌کنندگان باید بطور گشوده اهداف و نیات­‌شان را توضیح دهند و در این رابطه از کنش استراتژیک خودداری نمایند (شفافیت[۲۶]) (هابرماس ۱۹۹۳: ۳۱، ۱۹۹۰: ۶۵-۶، کتنر ۱۹۹۳). در نهایت با توجه به دلالت­‌های این پنج الزام نخست، باید یک استلزام ششم هم ما اضافه کنیم: زمان نامحدود[۲۷].

در جامعه­‌یِ پیروِ این الگو، شهروندیْ بر اساس مشارکت در مباحثه‌­ی عمومی[۲۸]تعریف می­‌شود. مشارکتْ مشارکتی گفتمانی[۲۹] است. و تا جاییکه عقلانیتِ ارتباطی مستلزم ایفای نقش ایدئال، بی­‌طرفیِ قدرت و غیره باشد، این مشارکت، مشارکتی منفصل[۳۰] است. الگوی هابرماس، یعنی اخلاق گفتمان، را نباید با انوع چانه‌زنی یا مد‌ل­های سازش­گری میان منافعِ متعارض خاص از طریق مذاکره‌­ی استراتژیک، اشتباه گرفت. [چون] چیزی که در مدل‌های استراتژیکی و انتخاب عقلانی[۳۱] وجود ندارد، تشبث به تأیید هنجارین نامحدودی است که هابرماس مدعی است می­‌خواهد به ما عرضه­‌اش کند (دالمیر، ۱۹۹۰: ۵). هابرماس در عمل به جنبش­‌های اجتماعی جدید به عنوان عاملانِ عقلانیتِ ارتباطی و تغییر در قلمرو عمومی می­‌نگرد.

از تعاریفی که هابرماس از اخلاق گفتمان، عقلانیتِ ارتباطی و الزامات رویه‌ای ­(که در بالا ذکرش رفت) به دست می‌­دهد، روشن می‌­شود که داریم درباره‌ی عقلانیت رویّه‌ای[۳۲] در برابرِ عقلانیت محتوایی[۳۳]سخن می­‌گوییم: «اخلاقِ گفتمان جهت­‌گیری­­‌های محتوایی[۳۴] برنمی‌نهد. بلکه بر اساس پیش­‌فرض­‌ها رویّه‌ای را برپا می‌سازد، و [اخلاق گفتمان] با هدفِ تضمینِ بی‌­طرف بودن فرایندِ داوری طراحی شده است» (هابرماس، ۱۹۹۰: ۱۲۲). در خصوص فرایند، هابرماس یک اخلاق­‌گرای جهان‌شمول­‌گرایِ «از بالا-به-پایین»[۳۵] است: قوانینِ فرایند درستْ از پیش بطور هنجاری در قالبِ شرط­‌های لازم برای وضعیت آرمانی گفتار، مشخص و داده شده‌­اند. برعکس در خصوص محتوا، او یک موقعیت­‌گرایِ «از پایین به بالا»[۳۶] است: درستی و صحت یک موضوع در یک فرایندِ ارتباطیِ مشخص، فقط توسطِ مشارکت­‌کنندگان [و بازیگرانِ] در آن فرایند تعیین می­‌شود.

به این ترتیب مطالعه و شناخت فرایندها برای ایجادِ اجماع و اعتبارمندی (که فرایند­ها بر روی آنها بنا می­‌شوند) در کانون کار هابرماس قرار دارد. دیدگاهِ هابرماس درموردِ فرایندِ دموکراتیک، مستقیماً به نهادی­‌شدنِ حقوقی[۳۷] گره خورده است. او می­‌گوید: «می­‌خواهم رویّه‌ی دموکراتیک را به عنوان نهادی‌شدنِ قانونیِ آن اشکالی از ارتباط در نظر بگیرم که برای شکل­‌گیری اراده‌ی عقلانیِ سیاسی لازم­‌اند» (بی تاریخ: ۱۵). در خصوص رابطه­‌ی میان قانون و قدرت در این فرایند، او می­‌افزاید که «تفویض اختیار به قدرت از سوی قانون و رسمیت بخشیدن به قانون از سوی قدرت[۳۸] باید هر دو هم‌زمان[۳۹] اتفاق افتد» (تاکید در متن اصلی آمده است). بنابراین هابرماس روشن می­‌کند که در چارچوبِ قانون و حاکمیت کار می­‌کند. همانطور که در ادامه خواهیم دید، این چارچوب با نظر فوکو در تعارض است. فوکو معتقد است چنین برداشتی از قدرت «به هیچ عنوان کافی نیست» (۱۹۸۰ الف، ۸۷-۸). فوکو (۱۹۸۰ الف: ۸۲،۹۰) درباره‌­ی «تحلیل خود از قدرت» می­‌گوید: «تحلیلِ قدرت تنها زمانی می­‌تواند امکان‌پذیر شود که خود را بالکل از بازنماییِ خاصی از قدرت که آن را … “حقوقی-گفتمانی”[۴۰] می‌­نامم آزاد سازد؛ یعنی از تصویرِ قدرت-قانون،[۴۱] یا قدرت-حاکمیت[۴۲].» بر همین اساس است که فوکو استدلال مشهورش را مطرح می­‌کند: «زدن سر شاه»[۴۳] در تحلیل سیاسی و به عوض معطوف‌کردنِ تحلیل به درکی غیرمتمرکز از قدرت. برای هابرماس سرِ شاه هنوز سرِ جای‌اش است، به این معنی که حاکمیت پیش‌شرطِ تنظیمِ قدرت از سوی قانون است.

هابرماس درباره‌ی مدرنیته بسیار خوشبین­‌تر و غیرانتقادی­‌تر از ماکس وبر و اعضای مکتب فرانکفورت، ماکس هورکهایمر و تئودور آدرنو، است. برای مثال «روش­‌های اصلی ترقی و پیشرفت»[۴۴] در نزد هابرماس برای تقویت و فربه کردنِ جامعه­‌ی مدنی، عبارتند از نوشتنِ­ قانون و اساس­نامه و توسعه و تحول نهادی؛ اموری که به عناصر اصلی و غایاتِ پروژه­‌ی هابرماس مبدل می‌گردند‌. تأکید بیش از حد بر اهمیت این نکته دشوار است. هابرماس (۱۹۹۴: ۵۱۴) به قوانین و اساس­نامه‌­ها صرفاً به عنوان اصلی‌­ترین ابزار برای متحد‌ساختن شهروندان در یک جامعه­‌ی متکثر می­‌نگرد.

چیزی که شهروندانِ جامعه‌­ای متکثر به لحاظ اجتماعی، فرهنگی و فلسفی، را متحد می‌­سازد، پیش از هر چیز اصول انتزاعیِ یک نظم جمهوری‌خواهانه[۴۵] است که به میانجیِ قانون ایجاد شده است.

اگر ادعای هابرماس درباره‌ی اهمیت نوشتن قانون و اساس­نامه و اصلاحات نهادی درست باشد، پس باید چشم‌­انداز روشنی برای تغییر حکومت به روش‌های دموکراتیک‌­تر، یعنی از طریق اخلاق گفتمان و نظریه­‌ی عقلانیت ارتباطی، وجود داشته باشد. اما همانطور که پاتنام (۱۹۹۳: ۱۷-۸) خاطرنشان کرده، مسئله این است که «دو قرن قانون‌نویسی و اساس‌‌نامه‌نویسی در سراسر جهان به ما این درس را می‌دهد … که طراحان نهادهای جدید اغلب آب در هاون می­‌کوبند… اینکه اصلاحاتِ نهادی سبب تغییر رفتار می­‌شود صرفاً یک فرضیه است و نه یک آکسیوم.» مشکل هابرماس این است که جای آکسیوم و فرضیه را عوض کرده است: او چیزی را که باید تحتِ آزمون تاریخی و تجربی قرار گیرد مسلم و بدیهی فرض کرده است.

اصلی‌­ترین نقص پروژه­‌ی هابرماس عدم تطابق میان آرمان و واقعیت، میان نیات یا خواسته‌ها و [نحوه­‌ی] اجرای­‌شان است. این عدم تطابق هم در کلی‌­ترین و هم در انضمامی­‌ترین پدیده‌­های مدرنیته رواج دارد و ریشه‌­ی آن بر‌می­‌گردد به درک ناکافی و ناقص از قدرت. هابرماس خودش می‌­گوید گفتمان به خودی خود نمی‌­تواند ضامن شرایط اخلاق گفتمان و دموکراسی باشد. اما او جز بحث درباره­‌ی اخلاق گفتمان حرف دیگری برای گفتن ندارد. این اساسی­‌ترین تنگنا در تفکر هابرماس است: او آرمان‌شهرِ عقلانیتِ ارتباطی را برای­مان وصف می­‌کند اما نحوه‌­ی رسیدن به آن را نه. او خود (۱۹۹۰: ۲۰۹) به فقدان «نهادهای اساسی»،[۴۶] فقدان «­اجتماعی‌شدنِ اساسی»[۴۷] و «فقر، سوء استفاده، و خفت»[۴۸] به عنوان موانع [رسیدن به] تصمیم­‌سازیِ گفتمانی اشاره می‌­کند. اما در مورد مناسبات قدرتی که این موانع را ایجاد کرده‌­اند چیز چندانی نمی­‌گوید. همچنین در مورد اینکه قدرت چگونه باید تغییر کند (تا آن نوع تغییر نهادی و آموزشی، بهبود در رفاه، و تقویتِ حقوق اساسی بشر که می‌­تواند این موانع را کنار بزند، آغاز شود) خاموش است. خلاصه اینکه هابرماس از مناسباتِ قدرت درکِ انضمامی ندارد، چیزی که برای تغییر سیاسی لازم و اساسی است.

هابرماس (۱۹۸۷: ۳۲۲) با رویکردِ ذاتاً جامع‌اش، می­‌گوید نظریه­‌ی کنش ارتباطی‌­اش سبب شده که او را به عنوان یک ایدئالیست مورد نقد قرار دهند: «پاسخ دادن به این تردید ساده نیست: اینکه در مفهوم کنش‌محور نسبت به داعیه‌­های اعتبار، پای ایدئالیسم عقل ناب و فارغ از زمینه به میان می­‌آید.» در اینجا استدلال خواهم کرد پاسخ‌دادن به این تردید نه تنها دشوار، که ناممکن است. و این ناممکن بودن مشکلی بنیادی در کار هابرماس بوجود می‌آورد.

نیچه (۱۹۶۶: ۱۵[بند ۸]) می­‌نویسد: «در هر فلسفه لحظه‌ای هست که در آن “ایقانِ” فیلسوف پا به صحنه می‌گذارد.» این لحظه برای هابرماس عبارتست از وضعیت آرمانی گفتار و روایی­‌های جهان‌شمول‌اش که مبتنی بر «جهش ایمان» کیرکگوری[۴۹] است. همانطور که اشاره شد، هابرماس می‌گوید اجماع‌جویی و رهایی از سلطه، نیروهایی هستند که در گفتگوی انسانی ذاتاً و بطور جهان‌شمول وجود دارند. او بر همین جنبه‌­های خاص تاکید می­‌گذارد. سایر فلاسفه و متفکرانِ اجتماعیِ مهم دقیقاً بر نقطه­‌ی مقابلِ این جنبه‌­ها انگشت می­‌گذاشتند. ماکیاولی (۱۹۸۴: ۹۶) که کریک (۱۹۸۳: ۱۲، ۱۷) و دیگران او را «شایسته‌­ترین اومانیست» و «کاملاً مدرن» خوانده‌­اند، کسی که همچون هابرماس دغدغه­­‌اش «کارِ حکومت خوب»[۵۰] است، می‌گوید: «می‌­توان درباره‌ی بشر این حکم کلی را بیان داشت: بشر ناسپاس، خائن، دروغ­زن و فریبکار است.» اظهارات کسانی همچون نیچه، فوکو، دریدا و بسیاری دیگر هم بطور مشابه، ولو کمتر رادیکال، این است که ارتباطْ همیشه پیشاپیش تحت تأثیر و نفوذِ قدرت است: به قول فوکو: «قدرت همیشه حاضر است»[۵۱] (۱۹۸۸: ۱۱، ۱۸). به این اعتبار بر اساس دیدگاه این متفکران کار‌کردن با مفهومی از ارتباط که در آن قدرت غایب باشد بی­‌معناست.

برای پژوهشگران قدرتْ ارتباط معمولاً بیشتر از طریق رتوریکِ غیرعقلانی و حفظ منافع برقرار و تعیین می‌­شود تا رهایی از سلطه و اجماع‌جویی. در رتوریکْ «اعتبار» [یا روایی] از طریق نحوه­‌ی ارتباط (برای مثال، شیوایی، کنترلِ پنهان، توجیه عقلانی یا دلیل‌­تراشی، کاریزما، استفاده از مناسبات وابستگی میان مشارکت­‌کنندگان) تقرر می­‌یابد تا از طریق استدلال­‌های عقلانی در رابطه با موضوع مورد بررسی. بر این اساس به نظر می­‌رسد هابرماس (۱۹۸۷: ۲۹۷-۸) با قرار دادنِ گفتارِ «موفق» در گفتگوی انسانی در تقابل با گفتارِ «تحریف شده» بالکل ساده‌­انگار و ایدئالیست است، چرا که موفقیت در رتوریک دقیقاً گره خورده است به تحریف.

اینکه کدام یک از دو موضعِ ارتباطی یا رتوریک «درست»اند، در اینجا مهم نیست. موضوع حائز اهمیت این است که یک موضعِ غیر-ایدئال می­‌بایست این واقعیت را در نظر گیرد که هر دو موضع [ارتباطی و رتوریک] ممکن‌اند؛ حتی بطور هم­زمان. بنابراین در یک زمینه‌­ی تجربی-علمی (چیزی که خود هابرماس تلاش بسیار می­‌کند تا تعریف‌اش کند) مسئله­‌ی عقلانیت ارتباطی در برابر رتوریک باید گشوده بماند. مسئله باید از رهگذرِ بررسیِ انضمامیِ موضوعِ مورد نظر حل و فصل شود. پژوهشگر باید درباره‌­ی نحوه‌­ی وقوعِ ارتباط و نیز نحوه‌­ی عملکردِ سیاست و دموکراسی پرسش کند. آیا خصلتِ ارتباطْ اجماع‌جویی و غیابِ قدرت است؟ یا اینکه ارتباطْ اِعمالِ قدرت و رتوریک است؟ چگونه اجماع‌جویی و رتوریک، رهایی از سلطه و اعمال قدرت، سرانجام در کنش‌­های خاص و فردیِ ارتباط به هم می­‌رسند؟

پرسش اصلی مطرح در اینجا این است که آیا می­‌توان مثل هابرماس، در مورد رابطه‌ی میان عقلانیت و قدرت تمایزِ معناداری قائل شد، آیا می­‌توان عقلانیت را جدا از قدرت فهمید. این تصور که می‌­شود به این پرسش بطور از-پیشی و غیرتجربی پاسخ داد به همان اندازه بی‌اعتبار است که کسی فکر کند می‌تواند به پرسشِ دینی در باب شر یا خیر بودن سرشت بشر پاسخ نهایی دهد. پذیرفتنِ هرکدام از این دو موضع بصورت از-پیشی، و کلّی­‌کردنِ آن و سپس بنا‌کردنِ یک نظریه بر روی آن (کاری که هابرماس می­‌کند) نتیجه‌­ای ندارد جز فلسفه‌­ای مسئله‌­دار و یک نظریه‌­ی اجتماعیِ احتمالی و توام با گمانه‌زنی. به همین دلیل است که باید هنگام استفاده از نظریه‌­ی عقلانیت ارتباطی برای فهم و کنش در خصوص جامعه­‌ی مدنی، محتاط باشیم.

بنانهادنِ عقلانیت و دموکراسی بر روی نوعی جهش ایمان چندان استوار و محکم نیست. به نظر می‌­رسد هابرماس در اینجا اصلِ اساسی خودش را از یاد برده است که مسائل فلسفی باید در معرض تأییدِ تجربی قرار بگیرند. و دقیقاً از همین منظر است که باید هابرماس را آرمان‌شهرگرا[۵۲] دانست. ریچارد رورتی دقیقاً از این عبارات استفاده نمی­‌کند، اما همین مسائلِ مشابه است که رورتی (۱۹۸۹: ۶۸) را بر آن می­‌دارد تا عقلانیت ارتباطی را به خاطرِ مضمونِ دینی‌­اش در تفکر هابرماس به باد انتقاد بکشد. نقدِ رورتی این است که عقلانیت ارتباطی «قدرتِ  التیام‌بخش و وحدت­‌بخشی است که کاری را که قبلاً خدا می­‌کرده، اینک این نظریه می­‌کند.» همانطور که رورتی می­‌گوید «ما دیگر بدان نیاز نداریم.»

شاید در فوایدِ قانون­‌نویسی آنطور که هابرماس مراد می­‌کند، رگه‌هایی از حقیقت وجود داشته باشد. و میهنِ خود هابرماس یعنی آلمان حتماً به اصول قانونی و نهادی جدیدی پس از جنگ دوم نیاز داشت، امری که ظاهراً در شکل گرفتن فکرِ هابرماس تعیین‌کننده بوده است. اما هابرماس (۱۹۹۴: ۵۱۳-۴) به اهرمِ ضعیفی همچون میهن‌پرستی قانونی[۵۳] به عنوان اصلی‌­ترین ابزار برای استقرار و تاثیرگذاریِ عملی در جامعه متکی است:

اصول قانونی تنها در قلب شهروندان می­‌توانند ریشه دوانند، آن هم زمانی که آنها تجربیاتِ خوبی با نهادهای دموکراتیک داشته باشند و به شرایط آزادی سیاسی خو کرده باشند. در این راه، آنها در بستر وضعِ ملیِ حاکم، همچنین می‌­آموزند که جمهوریت و قانون اساسی­‌اش را به عنوان یک دستاورد [و پیشرفت] درک کنند. بدون چنین نگاهی که بطور تاریخی و آگاهانه شکل گرفته است، پیوندهای میهن‌پرستانه‌­ی برآمده از و مرتبط با قانون اساسی نمی‌تواند ایجاد گردد. چون این گونه پیوندها گره خورده‌­اند برای مثال به افتخار به یک جنبش حقوق مدنی موفق.

تحقیقاتی که در خصوص مناقشات مربوط به قانون‌نویسی واقعی، اجرای قوانین و اصلاح آنها در جوامع واقعی انجام گرفته است، نشان می­‌دهند این رویکرد (با تأکیدش بر پدیده‌­های به دور از تعارضی همچون «تجربیات خوب»، «چشم‌انداز» و افتخار) اصلاً کافی نیست (پاتنام، ۱۹۹۳). در شرایطِ زندگی واقعی، اوضاع بسیار پیچیده‌­تر از این حرف­‌هاست، شاید چون انسان­ها به مراتب پیچیده‌­تر از انسانِ دموکراتیکِ[۵۴] هابرماس هستند. افراد می‌­دانند که چگونه هم‌­زمان هم دموکراتیک باشند هم قبیله‌­ای، هم ناهمساز و هم میهن­‌پرست؛ انسان متخصص است در فهم اینکه یک قانونِ دموکراتیک چه میزان قابلیت انعطاف دارد، و چقدر می­‌توان از آن به روش­های غیردموکراتیک برای مزایای شخصی و گروهی استفاده کرد (فلوبیر، ۱۹۹۸).

وقتی پای قانون­‌نویسی به میان می­‌آید ماکیاولی راهنمای روشنگرتری برای تغییرِ اجتماعی و سیاسی است تا هابرماس. او در گفتار­ها (۱۹۸۳: ۱۱۱-۲) می­‌گوید: «تمام کسانی که در باب سیاست قلم فرسایی می‌­کنند، اشاره کرده‌­اند که … در قانون­‌نویسی و قانون‌­گذاری برای یک کشور، می­‌بایست مسلم فرض کرد که تمام ابناء بشر خبیث و بدطینت‌­اند و همواره وقتی شرایط اقتضا کند بدطینتی­‌ای را که در ذهن­‌شان نهفته است، بروز می­‌دهند.»(۷) اگر ماکیاولی و سایرین در مورد این تفکرِ «بدبینانه»[۵۵] بر حق باشند، پس در صورتی‌که از اخلاق گفتمان هابرماس به عنوان بنیادی برای سازماندهیِ جامعه‌­مان استفاده کنیم، (همانطور که هابرماس از ما می­‌خواهد) به مشکل برخواهیم خورد، چرا که اخلاقِ گفتمان هیچ متر و معیاری جز تشبثی انتزاعی به عقل برای مهار بدطینتی‌­ای که ماکیاولی از آن سخن می‌­گوید، ندارد. این بدطینتی در جهش ایمانِ هابرماس نادیده گرفته می­‌شود و جای‌اش با امر خیر[۵۶] عوض می­‌گردد. اما تاریخ به ما آموزانده است که نادیده‌گرفتنِ شر می­تواند سببِ میدان دادن به شر باشد. باری درسی که باید از ماکیاولی آموخت این نیست که اخلاق­‌گراییْ دورویی و ظاهرسازی است، بلکه باید دانست نخستین گام برای اخلاقی­‌شدن این است که ما موجوداتی اخلاقی نیستیم.

افزون بر این، هابرماس که اعتبار، حقیقت، عدالت و غیرذلک را محصولِ «استدلال بهتر» می­‌داند، به سادگی موضوعات مربوط به تصمیم‌گیری[۵۷] را به استدلال بهتر موکول می‌کند و نه اعتبار و حقیقت و عدالت. چنانکه برنشتاین (۱۹۹۲: ۲۲۰) به درستی خاطر نشان می­‌کند، «استدلال بهتر» و همراه با آن عقلانیت ارتباطی در عمل مفهومی تُهی است: «در سطح انتزاع، تشبث هابرماس به “نیروی استدلال بهتر” جذابیت زیادی دارد، تا اینکه از خود بپرسیم این گزاره چه معنا و پیش‌­فرض‌­هایی دارد.» مسئله در اینجا این است که در شرایط اصلی[۵۸] معیارهای روشن زیادی برای تعیین اینکه چه چیزی استدلال به حساب آید، چه میزان آن استدلال خوب و درست باشد، و چگونه استدلال‌­های گوناگون باید در برابر یکدیگر ارزیابی شوند، وجود ندارد. این بدان معنا نیست که نباید در راستای شناسایی استدلال­‌ها و ارزیابی­‌شان بکوشیم. با این حال همانطور که برنشتاین (۱۹۹۲: ۲۲۱) می­گوید «هر جامعه‌­ای می‌بایست برای مواجهه با تعارضاتی که از طریق استدلال و گفتگو قابل حل نیستند رویّه‌­هایی داشته باشد- حتی اگر تمام احزاب و گروه­‌ها به استدلال و گفتگوی عقلانی پایبند باشند.» در جامعه‌­ی مدنی واقعی -که در تقابل با انواع ایدئال هابرماس قرار دارد- دقیقاً همین نوع تعارضات است که هم به لحاظ تجربی و هم از نظر هنجاری مورد توجه است.

آگنس هلر،[۵۹] آلبرشت ولمر،[۶۰] هرمان لوب،[۶۱] و نیکلاس لومان[۶۲] نقدهای تندِ مشابهی بر اخلاقِ گفتمان وارد کرده‌اند. هلر (۱۹۸۴-۵: ۷) در اظهار نظرش درباره‌ی اصل تعمیم‌­پذیریِ[۶۳] هابرماس، که پیشتر ذکرش رفت، به روشنی ارزش و اهمیت رویکردِ هابرماس را انکار می­‌کند: «بی­‌پرده بگویم، اگر به فلسفه‌­ی اخلاق به عنوان راهنمای کنش­‌های­مان برای زندگی امروزمان بنگریم، نمی­‌توانیم هیچ راهنمای ایجابی­‌ای از بازصورت‌بندیِ هابرماس از حکم مطلق،[۶۴] فراچنگ آوریم.» ولمر (۱۹۸۶: ۶۳) هم با همان صراحت و تندی می­‌نویسد چسبیدن به اصل تعمیم­‌پذیری در داوری اخلاقی، «داوری اخلاقیِ موجه[۶۵] را به امری ناممکن بدل می‌سازد.» لوب (۱۹۹۰) و لومان در سطح تحلیل نهادی، می­‌گویند حفظِ هر نهادِ انضمامی‌­ای برای خواست­‌های اخلاق گفتمان، حیات نهادی را تا حد سقوط، فلج می­‌کند (بن حبیب، ۱۹۹۰).

حتی همدل و همسوترین مفسرین هابرماس، همچون شیلا بن حبیب[۶۶] و الساندرو فرارا[۶۷] او را به خاطرِ فرمالیسم، ایدئالیسم و بی­‌توجهی‌­اش به بستر و زمینه به باد انتقاد گرفته­‌اند. آنها می­‌کوشند در فکر هابرماس اصلاحی صورت دهند؛ بویژه سویه‌هایی از فکر او را که این نقاطِ ضعف در آنها عیان است اصلاح کنند و عنصرِ فرونسیس را در نظریه­‌ی انتقادی وارد نمایند (فرارا، ۱۹۸۹). من معتقدم باید قدرت را هم در تفکر انتقادی و کار هابرماس وارد کرد. هابرماس در میان واقعیات و هنجارها،[۶۸] و اثر تازه­‌ی دیگرش (۱۹۹۶ الف، ب؛ ۱۹۹۵) کوشیده است به قدرت بپردازد، و هم­‌هنگام، تحلیل ژرف­‌تری از جامعه­ی مدنی به دست داده است (کارلهدن و رنه، ۱۹۹۶). اما علی­رغم این تلاش­ها، رویکرد او به شدت هنجاری و رویّه‌­ای باقی می­ماند، و به پیش‌شرط­‌های گفتمان واقعی، ارزش­های اخلاقی محتوایی و اینکه چگونه عقلانیت ارتباطی باید در جامعه در رویارویی با انبوهی از نیروهای غیرارتباطی گرانیگاهی بیابد، چندان وقعی نمی­‌نهد. هابرماس همچنین به مسائل خاصِ مربوط به جدایی­‌های فرهنگی[۶۹] و هویتی بی‌­توجه است. او همچنین به روش­های غیرگفتمانیِ برآمده از عقلانیت واکنشی[۷۰] که توسطِ – به اصطلاح – گروه‌­های اقلیت و جنبش­‌های اجتماعی جدید به کار می­‌رود توجه چندانی ندارد.

تعمیم هابرماس از معضله‌ی دموکراسی، ضمن ناپایدار بودن، غیرضروری هم هست. برای مثال اقشاری از جامعه‌ی مدنی که برای بسط و گسترش حق رأی تلاش می­‌کردند و می­‌خواستند این حقْ منحصر به مردهای صاحب املاک نباشد بلکه کل مردها بتوانند رأی بدهند، لزوماً دیدگاه دموکراتیکی مبنی براینکه زن­ها هم باید صاحب حق رأی باشند، نداشتند. اما تلاش‌­های آنها ناخواسته زمینه­‌سازِ امتیاز‌دادن به زن­‌ها شد. بطور مشابه، آن گروه‌­های [مدافع] حقوق مدنی­ که در راستای حق رأیِ زنان بزرگسال کار می­‌کردند، لزوماً وضعیتی را تجسم نمی­‌کردند که در آن حق رأی شامل افراد هجده ساله هم بشود، ولو این امر در بسیاری از کشورها اتفاق افتاده است. این جدالْ مورد به مورد پیش رفت و از استدلال­‌ها و ابزارهایی که در همان بستر خاص اجتماعی-تاریخی کار می­‌کردند استفاده کرد. این شیوه‌­ی کنش درباره‌ی جنبش­‌های اجتماعی معاصر هم مصداق دارد، اینکه هنوز نمی­‌دانیم معنی و منظور از دموکراسی در آینده چیست؛ ما به عنوان افرادی دموکرات فقط می­‌دانیم که طالب دموکراسی بیشتری هستیم.

رورتی (۱۹۹۱: ۱۹۰) به درستی اشاره می­کند که «ارزشِ نقدی»[۷۱] اخلاقِ گفتمان و عقلانیتِ ارتباطی هابرماس، شامل آزادی­‌های سیاسی آشنای دموکراسی­‌های لیبرال مدرن است؛ آزادی­‌هایی که برای کارکرد جامعه‌­ی مدنی ضروری و اساسی هستند. اما این مفاهیم [=اخلاق گفتمان و عقلانیت ارتباطی] «بنیان­‌ها» یا «محافظ­‌ها»ی نهادهای آزاد نیستند، بلکه اینها خودِ همان نهادها هستند. رورتی می­‌گوید: «ما از طریق اندیشیدن به سرشت عقل یا انسان یا جامعه… به اهمیت این نهادها پی نبرده‌­ایم؛ بلکه اهمیت آنها را به شکلی دشوارتر شناختیم، یعنی وقتی دیدیم که با حذفِ این نهادها چه اتفاقاتی افتاد.»

واژگان [و مقولاتِ] عقل‌گراییِ روشنگری گرچه برایِ آغاز لیبرال دموکراسی امری ضروری بود، به مانعی برای حراست از جوامع دموکراتیک و پیشرفتِ آنها بدل شد (رورتی، ۱۹۸۹: ۴۴). یکی از دلایل این امر آن است که عقل‌گرایی روشنگری درک درستی از قدرت و تفاوت میان عقلانیت صوری و عقلانیت واقعی[۷۲] در دموکراسی­‌های مدرن ندارد. هابرماس هم با قرابت به واژگان روشنگری درک اندکی از قدرت دارد و در نتیجه [خودِ این دیدگاه بی­‌توجه به قدرت] بخشی از مشکلی است که می‌­خواهد حلّ‌اش کند. تلاش­‌های هابرماس برای رسیدن به دموکراسی و عقلانیتِ بیشتر، هر چقدر هم که خیرخواهانه[۷۳] باشد، نسبت به مناسباتِ اساسیِ قدرت بی­‌توجه است. بی‌­توجهی به قدرت مایه­‌ی شکست است، چرا که دقیقاً از خلال توجه به مناسبات قدرت است که می­‌توان به دموکراسی بیشتر دست یافت. اگر [هم] هدف­‌مان پیش رفتن به سوی آرمان هابرماس (یعنی رهایی از سلطه، دموکراسی بیشتر، یک جامعه‌­ی مدنی فربه و نیرومند) باشد، قدمِ نخست درکِ اتوپیای عقلانیت ارتباطی نیست، بلکه درکِ واقعیت­‌های قدرت است. در اینجا به کار میشل فوکو می­‌پردازیم؛ کسی که کوشیده است چنین درکی ارائه دهد.

۳.

فوکو و هابرماس هر دو متفکرانی سیاسی هستند. تفکر هابرماس در خصوص آرمان­‌های سیاسی از قوام و غنای خوبی برخوردار است، اما درک‌اش از رویّه­‌های واقعیِ سیاسی ضعیف است. تفکر فوکو برعکس در زمینه­‌ی آرمان­‌های عام و کلی ضعیف است (فوکو خصمِ آرمان­‌هاست، آرمان‌­هایی که به عنوان پاسخ‌های مشخص به پرسش کانتی «چه باید بکنم؟» یا پرسش لنینیِ «چه باید کرد؟» تلقی می‌شوند) اما کارش نشان می­‌دهد که درکی غنی و پیچیده از سیاست واقعی دارد. هر دوی آنها موافق‌­اند که در سیاست باید «جانب عقل را گرفت.» اما فوکو (۱۹۸۰ ب) با اشاره به هابرماس و متفکرانی چون او هشدار می‌­دهد که «احترام‌گذاشتن به عقل­‌گرایی به عنوان یک آرمان نباید مانع از تحلیل عقلانیت­‌های واقعی­‌ای که در کار هستند، گردد» (راچمن، ۱۹۸۸: ۱۷۰). در مقایسه­‌ای که در ادامه میان هابرماس و فوکو انجام می­‌شود، بر روی -به قولِ  دسکمب(۱۹۸۷) – «فوکوی آمریکایی» تمرکز و تاکید م‌ی­شود؛ فوکویی که به دموکراسی لیبرال به عنوانِ یک تجربه‌­ی اجتماعی امیدبخش می­‌نگرد؛ کسی که خودش را به عنوان یک شهروند در جامعه­‌ای دموکرات تلقی می­‌کرد که مشغول کار بر روی پروژه‌­ی آزادی بشر است.

فوکو با کار هابرماس و مکتب فرانکفورت آشنایی داشت، همانطور که هابرماس هم پروژه‌­ی فوکو را می­‌شناخت. فوکو حتی بعضاً بر کار هابرماس تکیه می­‌کرد، امری که در موردِ کسی مثل فوکو که به ندرت [کار خود را] بر فلاسفه­‌ی معاصر استوار می­‌کند، حائز اهمیت بسیار است. فوکو (۱۹۸۴ الف: ۲۴۸) در مصاحبه‌­ای گفته است که در موردِ اهمیت کانت با هابرماس «کاملاً همدل و موافق» است. وی توضیح می­‌دهد «اگر کسی کار کانت را کنار بگذارد، در معرضِ خطرِ افتادن در ورطه­‌ی غیرعقلانیت قرار می‌گیرد.» و البته فوکو هم مثلِ هابرماس درباره‌ی اهمیت عقلانیت به عنوان موضوعِ پژوهشْ ارزیابیِ روشن و سرراستی نداشت. اما او بر این باور بود که هابرماس و پیروان‌اش، تفسیر بسیار تنگ و محدودی از کانت داشته­‌اند. فوکو می­‌گوید: «اگر مسئله‌­ی کانتی آگاهی از این امر بود که دانش چه حدودی را باید به عنوان فراروی و تخطی منکر گردد [= آگاهی از اینکه دانش چه حدودی دارد و فراتر از آن حدود را باید به عنوان تخطی کنار بگذارد]، به نظر من امروز مسئله­‌ی انتقادی باید به مسئله‌ای پوزیتیو بازگردد و معطوف شود… بطور خلاصه نکته این است که باید نقدی را که به محدودیتِ ضروری معطوف شده است [=نقد کانتی] به نقدی عملی تغییر داد، نقدی که شکلِ نوعی تخطیِ [یا فرارویِ] ممکن[۷۴] به‌خود بگیرد.» این تغییر به باور فوکو (۱۹۸۴ب، ۴۵-۶) نتیجه­‌ی مشخصی دارد، و آن اینکه «نقد دیگر به دنبال ساختارهای صوری با ارزش جهان‌شمول نیست، بلکه کارش پژوهش و واکاویِ تاریخی است.»

مشکل اصلی هابرماس با فوکو نسبی­‌باوریِ اوست. بر همین اساس، هابرماس (۱۹۸۷: ۲۷۶) به تندی تاریخ‌­نگاری­‌های تبارشناسانه‌­ی فوکو را به عنوان «علم موهوم نسبی­‌باور و رمزی-هنجارین»[۷۵] پس می­‌زند (تاکید از متن اصلی). اگر مراد از نسبی­‌گراییْ متکی‌نبودن بر هنجارهایی است که بتوانند بطور عقلانی و جهان‌شمول بنا شوند، این انتقاد درست است؛ و مقصود هابرماس (۱۹۸۷: ۲۹۴) هم وقتی فوکو را بواسطه‌­ی ارائه‌ندادنِ «تبیینی از بنیان‌های هنجارینِ» تفکرش به نقد می­‌کشد، همین است. اما با چنین معیاری کار خود هابرماس هم نسبی‌­گرایانه است. همانطور که دیدیم هابرماس تا به امروز نتوانسته نشان دهد که بنیان­‌گذاریِ عقلانی و جهان‌شمولِ اخلاقِ گفتمان‌اش [چگونه] ممکن و میسر است، بلکه فقط چنین بنیان­‌گذاری­‌ای را مسلم فرض گرفته است (هابرماس ۱۹۸۵: ۱۹۶؛ ۱۹۷۹: ۹۷). هابرماس تنها کسی نیست که دچار این مشکل است. علی­رغم بیش از دو سده تلاش فلاسفه­‌ی عقل‌گرا، هیچ کسی هنوز نتوانسته دستورالعملِ افلاطون را محقق نماید، اینکه برای پرهیز از نسبی­‌گرایی، تفکرِ ما باید بطور عقلانی و جهان‌شمول بنیان نهاده شود [=تفکرِ ما باید بنیادی عقلانی و جهان‌شمول داشته باشد].

دلیل‌اش شاید این باشد که افلاطون اشتباه می‌کرد. شاید دوگانه­‌ی نسبی­‌گرایی-بنیان­‌گرایی فقط یک دوگانه‌ی کاذب و جعلیِ دیگر باشد برای سهولت در اندیشیدن، اما [در عین حال این دوگانه] درک [موضوعِ عقلانیت و حقیقت] را دشوار می­‌سازد. چنین دوگانه‌­انگاری­‌ای به لحاظ مفهومی و نظریْ امور را ساده می‌­سازد اما این ساده‌­سازی چندان پیوندی با پدیده‌­های واقعی و انضمامی ندارد. شاید بتوان از طریق زمینه­‌گرایی[۷۶] از این دوگانه‌­انگاری پرهیز کرد. استراتژی فوکو همین است. همانطور که خواهیم دید، کاملاً خطاست اگر فوکو را به عنوان متفکری نسبی­‌گرا مورد انتقاد قرار دهیم، اگر منظورمان از نسبی­‌گرایی «بی‌هنجار بودن» یا [باور به] «هر چیزی ممکن است»[۷۷]باشد. فوکو (۱۹۸۴ ج: ۱۷۴) می­‌گوید «من نتیجه نمی­‌گیرم که می‌­توان در ساحت نظریه هر چیزی گفت.»

فوکو با تأسی از نیچه (۱۹۷۴: ۲۸۴-۵) مسئله­‌ی نسبی­‌گرایی در برابر بنیان­‌گرایی را حل می­‌کند. نیچه­‌ای که درباره‌ی «تاریخ‌­نگاران اخلاق» می­‌گوید:

اشتباهِ رایجِ آنها این است که بین ملت‌ها[ی گوناگون]… نوعی وفاق در زمینه‌ی برخی اصول اخلاقی می­‌بینند، و نتیجه می­‌گیرند که این اصول باید بطور نامشروط الزام­‌آور باشد، حتی برای من و تو؛ یا برعکس، می­‌بینند که حقیقت در میان ارزشگذاری­‌های اخلاقی ملل مختلف بالضرور متفاوت است و سپس از این نتیجه می­‌گیرند که اصلاً هیچ اخلاقی الزام‌­آور نیست. هر دو رویکرد به یک اندازه کودکانه است (تاکید از متن اصلی).

فوکو با دنبال‌کردن این خط فکری، خطِ بطلانی می­‌کشد بر نسبی­‌گرایی و بنیان­‌گرایی و آنها را با اخلاقِ موقعیتی[۷۸] یعنی با زمینه یا بستر جایگزین می‌کند. فوکو (۱۹۸۴ ب، ۴۶) با ارجاعِ سرراست به کانت و هابرماس می‌­گوید برخلاف این دو متفکر، او «در پی نوعی متافیزیک که در نهایت تبدیل به علم گردد، نیست.»

اما فاصله گرفتنِ فوکو از بنیان­‌گرایی و متافیزیک، او را بی­‌هنجار نمی­‌کند.

 هنجارهای او چنین بیان شده است: در خواستِ به چالش‌کشیدنِ «هر نوع سوءاستفاده از قدرت، حال بانی و قربانی‌­اش هر که می­‌خواهد باشد» (میلر، ۱۹۹۳: ۳۲۶) و از این راه «تا جای ممکن، جانِ تازه بخشیدن به کارِ نامتعین آزادی» (فوکو، ۱۹۸۴ ب: ۴۶). فوکو در اینجا آن دموکراتِ نیچه­‌ای است، کسی که به باورش هر نوع حکومتی (لیبرال یا توتالیتر) می­‌بایست در معرض نقد و بررسی قرار گیرد؛ نقدی که وابسته و مبتنی بر خواستِ به زیر سلطه رفتن نباشد، در پی رساندنِ دغدغه­‌ها و مسائل عمومی به گوش عموم مردم باشد، نقدی که از تن‌دادن به هر چیزی که ناپذیرفتنی است بپرهیزد. هنجارهای فوکو مبتنی بر زمینه­‌های تاریخی و شخصی­‌اند، و میان افراد زیادی در جهان مشترک­‌اند. به دیده‌­ی فوکو هنجارها نمی­‌توانند فارغ و مستقل از آن افراد و آن زمینه، یک بنیانِ جها‌ن‌شمول داشته باشد. این نوع بنیا‌‌ن‌­گذاری­ مطلوب هم نیست، چرا که متضمن یک­‌جور یکسانی و هم‌شکلیِ اخلاقی با آن نوع دلالت‌های یوتوپیایی-توتالیتری خواهد بود که فوکو در برابرشان در هر شرایطی هشدار می­‌دهد، خواه مارکس باشد، خواه روسو یا هابرماس: «جستجوی یک شکل از اخلاق که موردِ قبول همگان باشد، به این معنا که همه بدان گردن نهند و از آن پیروی نمایند، به چشم من فاجعه­‌بار است» ( فوکو، ۱۹۸۴ د: به نقل از دریفوس و رابینو، ۱۹۸۶: ۱۱۹). در تحلیل فوکویی چنین اخلاقی نه تنها موجب تقویت و فربه‌­شدن جامعه­‌ی مدنی نمی­‌شود، که برای‌­اش خطرناک هم هست. فوکو، به عوض، بر روی امور شرّ متمرکز می­‌شود و محدودیت­‌های سرسپردگی و باور به دیدگا­ه­‌ها و نظام‌­های فکری‌ای را نشان می‌دهد که درباره‌ی اینکه چه چیزی برای بشر خوب است نسخه تجویز کرده‌اند. او می‌گوید تجربه­‌ی تاریخی نشان داده است که این سرسپردگی‌ها و باورهای سفت و سخت به اجرا و محقق‌نمودنِ دیدگاه‌­های آرمان‌شهری‌­ای که امر خیر را برای بشر تجویز می­‌کردند، جز رنج دستاوردی در تاریخ نداشته است.

دیدگاه فوکو نسبت به ارزشِ کلیات[۷۹] در فلسفه و علوم اجتماعی در تقابل مطلق با دیدگاه هابرماس قرار دارد. فوکو می­‌گوید: «هیچ چیزِ بنیادینی در کار نیست.» این جمله را مقایسه کنید با جمله­‌ی دیگری از خودش (۱۹۸۴ د: ۸۷-۸): «هیچ چیز در انسان-حتی تن‌اش- آن‌قدر پایدار نیست که پایه و اساسی باشد برای شناختِ خودش یا برای شناختِ انسان­‌های دیگر.» بنابراین، تحلیل فوکو از «عقلانیت­‌های واقعاً در کارْ [یا در عمل]» با این فرض آغاز می­‌شود: از آنجا که هنوز هیچ کس وجودِ کلیات در فلسفه و علوم اجتماعی را اثبات نکرده است، ما باید به گونه‌­ای عمل کنیم که گویی کلیات وجود ندارند. یعنی نباید وقت خود را بیهوده صرف جستجوی کلیات کنیم. به دیده­‌ی فوکو، وقتی گفته می‌­شود کلیات وجود دارند، یا وقتی عده‌­ای بطور ضمنی قائل به وجود آنها هستند، باید مورد پرسش قرار گیرند و به چالش کشیده شوند. به باور فوکو، تاریخ به ما این امکان را می­‌دهد که از آن ترتیبات اجتماعی­‌ای[۸۰] که ایجاد مسئله می‌­کنند آگاه گردیم (برای مثال یک جامعه­‌ی مدنی ضعیف)؛ همچنین امکان آگاه شدن از ترتیبات اجتماعی­‌ای که رضایت می‌­سازند (نظیر جامعه­‌ی مدنی قوی) را به ما می­‌دهد. نتیجه آنکه ما این امکان را داریم که یا با این ترتیبات مخالفت کنیم و یا آنها را اعتلا بخشیم. آغازگاهِ فوکو برای تغییر اجتماعی و سیاسی این است، نه هنجارهای اخلاقی کلی و جهان‌شمول.

بنیادِ فاهمه و کنشْ ایستاری[۸۱] است میان افرادی که [بطور عملی] درگیر کنش و فاهمه­‌اند. این ایستار مبتنی بر اخلاق شخصی یا ترجیحات فردی نیست، بلکه بر منافع و جهان­‌بینی زمینه-مبنایی استوار است که میان یک گروه مرجعْ[۸۲] مشترک است. و در این گروه‌ها این آگاهی وجود دارد که گروه‌های مختلف نوعاً جهان‌بینی­‌ها و منافع متفاوتی دارند و هیچ اصل عام و کلی (از جمله «نیروی استدلال بهتر»[۸۳]) وجود ندارد که از طریق‌اش بشود همه‌ی تفاوت­‌ها را حل و فصل کرد. به نظر فوکو بستر یا زمینه­‌ای که بطور تاریخی و اجتماعی تکون یافته است، و نه کلیاتِ موهوم و ساختگی، موثرترین سنگر علیه نسبی­‌باوری و نیهیلیسم را می­‌سازد، و همین زمینه، بهترین اساس برای کنش است. به باور فوکو اجتماعیت[۸۴] و تاریخ ما، تنها بنیانی است که داریم، تنها بنیانِ صلب و مستحکمی که زیرِ پای­مان هست. و همین بنیان تاریخی کاملاً کافی است.

بنابر رأی فوکو «اعطای قدرت و اختیار از سوی قانونِ»[۸۵] هابرماس ناکافی است. فوکو (۱۹۸۰ الف: ۸۹) می­‌گوید «[نظام حقوقی] هیچ هم‌خوانی­ و تناسبی با روش‌­های جدید قدرت ندارد؛ روش­هایی که در همه‌­ی سطوح و در اشکالی که از دولت و ساز و برگ‌­هایش فراتر می‌­روند، بکار گرفته می‌شوند… . تحولاتِ تاریخیِ[۸۶] ما، ما را فراتر می‌­برد و از قلمرو قانون دور می­‌سازد.» قانون و نهادها (یا سیاست­‌ها و برنامه­‌ها) هیچ تضمینی برای آزادی، برابری یا دموکراسی به دست نمی­‌دهند. به عقیده­‌ی فوکو حتی کل نظام‌­های نهادی[۸۷] هم نمی­‌توانند ضامنِ آزادی باشند، حتی اگر با مقصودِ تأمین آزادی تقرر یافته باشند. همچنین رسیدن به آزادی از طریق تحمیلِ سیستم­‌های نظریِ انتزاعی یا تفکرِ «صحیح» میسر نیست. فوکو می­‌گوید برعکس، تاریخ اثبات کرده است که دقیقاً آن سیستم­‌های اجتماعی­‌ای که آزادی را به فرمول­‌ها و اقداماتِ درمانی‌­ای همچون مهندسی اجتماعی (یعنی همچون تخنه‌­ای که از معرفت­‌شناسی مشتق شده است) واگذار کردند چه نمونه‌­های هولناکی هستند، و بیشترین سرکوب را در پی داشتند. فوکو (۱۹۸۴ ج: ۳۷۵-۶) می­‌گوید: «[مردم] مرا بخاطر اینکه یک نظریه­‌ی کلی ارائه نمی­‌کنم سرزنش می­‌کنند، من اما برعکس، به دور از هر نوع تعمیمی (که هم انتزاعی است و هم محدودکننده) می­‌کوشم مسائلی را باز کنم که تاجای ممکن انضمامی و کلی باشند.» (تاکیدها از متن اصلی است).

بر این اساس، قانون­‌نویسی­‌های متکی بر نظریه[۸۸] آنطور که در کار هابرماس جایگاهی کانونی دارد، در نزدِ فوکو جایگاه خاصی ندارد، و از منظری فوکویی نباید قانون­‌نویسی را به عنوان راهی موثر و کارآمد برای تقویت جامعه‌­ی مدنی تلقی کرد. نه به این سبب که قانون­‌نویسی یکسره بی‌­اهمیتی است، بل به این دلیل که فوکو اهمیتِ توجه به کشمکش‌­های واقعی بر سر قانون در یک جامعه‌­ی خاص را (هم برای فهم و هم برای عمل)  مهم‌­تر می‌داند: اینکه چگونه قانون تفسیر و تعبیر شده است، چگونه قانون در نهادهای واقعی اجرا و پیاده شده است، و به‌ویژه چگونه تفسیرها و کنش­‌ها و کردارها می‌­توانند تغییر کنند. به دیگر سخن، دغدغه­‌ی فکریِ فوکو در خصوص ضوابط، قوانین و دموکراسی بیشتر راجع است به اینکه چگونه قوانین موجود و نهادهای وابسته بدان­ها می­‌توانند به طرق دموکراتیک‌­تری مورد بهره‌­برداری قرار بگیرند، در حالیکه پروژه­‌ی هابرماس ناظر است بر ایجاد خودِ قوانین و نهادهای دموکراتِ بیشتر؛ چرا که «دموکراسی» از نظر هابرماس از طریق اخلاق گفتمان تعریف می­‌شود.

به این اعتنا، آنچه فوکو «وظیفه یا کار سیاسی»[۸۹] می­‌خواند عبارتست از:

نقدِ عملکرد نهادهایی که به نظر می‌­رسد خنثی و مستقل‌اند؛ [وظیفه‌ی سیاسی] به نقد کشیدن آنهاست به گونه‌­ای که خشونت سیاسی‌ای که همیشه خود را بطور ضمنی و پنهان از خلال آنها اعمال می­‌کرد، برملا و عیان گردد، تا بتوان علیه‌­شان جنگید (چامسکی و فوکو، ۱۹۷۴: ۱۷۱).

در منظر فوکویی، این رویکردی موثر و واقعی برای تغییر نهادی، و از جمله ایجاد تغییر در نهادهای جامعه‌­ی مدنی است. فوکو (۱۹۸۸:۱۸) با ارجاع مستقیم به هابرماس، می­افزاید:

مسئله تلاش برای امحای مناسبات قدرت در آرمان‌شهری که در آن ارتباطی شفاف بطور تام و تمام تقرر یافته باشد، نیست، بلکه مسئله بر سر اعمالِ [و درونی کردنِ] حکومت قانون، تکنیک­‌های مدیریت، و همچنین اخلاق… بر خودِ فرد (one’s self) است که به این بازی­‌های قدرت امکان می­‌دهد که با حداقلِ سلطه اجرا شوند[۹۰].

فوکو در اینجا در ارائه‌­ی تفاوت­‌هایش با هابرماس زیاده‌­روی می­‌کند. چرا که هابرماس هم معتقد است که وضعیت آرمانی گفتار نمی­‌تواند همچون یک امر معمول و متداول در ارتباطات واقعی برقرار گردد. هر دو متفکر ضوابط و قوانینِ مناسبات واقعیِ سلطه را حائز اهمیت می­‌دانند، اما درحالیکه هابرماس به قوانین از منظر یک نظریه‌­ی جهان‌شمول گفتمان می‌­نگرد، فوکو به دنبال درکی تبارشناسانه از مناسبات واقعی قدرت در بسترهای خاص و مشخص است. به این اعتنا، جهت‌­گیری فوکو معطوف به فرونسیس است، درحالیکه هابرماس به اپیستمه نظر دارد. به دیده‌ی فوکو پراکسیس و آزادی از کلیات یا نظریه‌ها برگرفته نشده‌اند. آزادی یک کنش یا کردار است، و ایدئالِ آن فقدانِ اتوپیاییِ قدرت نیست. به دیده­‌ی فوکو مقاومت و مبارزه، و نه اجماع، مستحکم‌­ترین پایه برای تحققِ آزادی است. دقیقاً در همین حوزه‌­ی قدرت و آزادی هم هست که شاهد اساسی‌­ترین اختلافات میان فوکو و هابرماس هستیم، تفاوتی که در برچسب‌­هایی که هر یک از دو فیلسوف بر دیگری زده، منعکس شده است: فوکو هابرماس را یک «آرمان­‌شهرگرا»[۹۱] نامیده، و هابرماس در جواب او را «کلبی­‌مسلک»[۹۲] و «نسبی­‌گرا»[۹۳] خواند. باری، تخطئه‌کردن، استهزاء و بی­‌اعتبار جلوه‌دادنِ طرفِ مقابل برای مطالعات سیاسی و اجتماعی واقعی فایده­‌ای ندارد، چون خب اگر معلوم شود همه چیز قدرت است، یا اینکه هیچ چیز قدرت نیست بلکه اتوپیای آرمانی است، دیگر چیزی برای کشف و شناخته‌شدن باقی نمی‌­ماند.

هابرماس بر سیاستِ کلانِ رویّه‌­ای[۹۴] تاکید می­‌گذارد، و فوکو بر سیاستِ خُردِ محتوایی[۹۵] تاکید می­‌کند، اما هر دو متفقاً از تعریف محتوای واقعی کنشِ سیاسی[۹۶] سرباز می­‌زنند. این امر از طریق مشارکت­‌کنندگان [= افرادِ درگیر در فرایند] تعریف و تعیین شده است. بنابراین تاجایی‌که به محتوای سیاست مربوط است، هم فوکو و هم هابرماس متفکرانی «از پایین به بالا»[۹۷]اند، منتها درحالیکه هابرماس در مورد عقلانیتِ رویّه‌­ای[۹۸] در یک قالب اخلاقیِ «بالا به پایین»[۹۹] می­‌اندیشد، فوکو درباره‌ی هر دوی رویّه و محتوا، متفکری «از پایین به بالا»ست. با این تفاصیل، هابرماس می­‌خواهد در خصوص رویّه‌­های مربوط به گفتمان، به افراد و گروه‌­ها در جامعه­‌ی مدنی بگوید که چگونه در پی امورشان باشند. اما نمی­‌خواهد درباره‌­ی خروجی و محصول این رویّه چیزی بگوید. فوکو اما نه تجویزی برای فرایند دارد و نه برای خروجی؛ توصیه‌ی­ او فقط این است که موثرترین و واقعی‌ترین آغازگاه برای نبرد با سلطه، توجه به تعارضات و مناسبات قدرت است. این نبرد هم به لحاظ درونی (یعنی در روابط میان گروه‌­های متفاوت در درون جامعه­‌ی مدنی، برای مثال گروه‌­های جنسی یا قومیتی گوناگون) و هم بیرونی (یعنی در روابطِ جامعه­‌ی مدنی با قلمروهای حکومت و بازار، جایی­‌که می‌­توان گفت نبرد علیه سلطه در آن برسازنده‌­ی جامعه­‌ی مدنی است) برای جامعه‌­ی مدنی اساسی است.

به خاطر همین تفکر «از پایین به بالا»ی دوگانه است که فوکو را متفکری بی­‌توجه به کنش توصیف کرده‌­اند.  فوکو (۱۹۸۱) در مورد چنین نقدی می‌­گوید:

درست است که امکان ندارد برخی کسان، همچون افرادی که در بسترهای نهادیِ زندان مشغول به کارند… توصیه یا دستورالعملی در کتاب من بیابند که به آنها بگوید «چه باید کرد»، اما پروژه‌­ی من دقیقاً این است که برنهم آنها «دیگر نمی­‌دانند چه باید کرد» و بنابراین کنش‌­ها، ژست­‌ها، و گفتمان­‌هایی که تا آن زمان به نظر بدیهی می­‌رسیدند، مسئله‌­دار، دشوار و خطرناک می­‌شوند (میلر، ۱۹۹۳: ۲۳۵).

قول به کنش-محور نبودن فوکو درست است، منتها به این معنی که او از ارائه­‌ی راهکار برای کنش تن می­‌زند، و مستقیماً خود را از انواع فرمول­‌های «چه باید کردِ» جهان‌شمولی که وجه مشخصه­‌ی رویّه در عقلانیت ارتباطی هابرماس است، فاصله می­‌گیرد. به دیده­‌ی فوکو «راه‌حل‌­هایی» از این دست خودشان بخشی از مشکل­‌اند.

بااین همه، قول به کنش-محور نبودنِ فوکو گمراه‌­کننده است؛ چرا که تحقیقات تبارشناسانه‌­ی فوکو فقط با این هدف انجام شده‌­اند که نشان دهند امور چگونه می‌­توانند به گونه‌­ای متفاوت اجرا شوند تا «آنچه ما را ما کرده است از پیشایندی‌بودن [یا حادثی‌بودن] متمایز کند، این امکان که دیگر آنچه بوده‌­ایم، می­‌کردیم، یا می‌­اندیشیدیم، نباشیم و نکنیم و نیندیشیم» (فوکو، ۱۹۸۴ ب: ۴۵-۷). بنابراین فوکو خیلی خرسند شده بود از اینکه در شورش‌های برخی از زندان­‌های فرانسه، زندانیان در سلول‌هایشان مراقبت و تنبیه[۱۰۰] را خوانده بودند. فوکو در مصاحبه‌­ای به خبرنگار گفت: «آنها متن را برای سایر زندانیان فریاد می­‌زدند.» او افزود: «می­‌دانم ادعای گزافی است گفتن این حرف، اما این قضیه حقیقتی را اثبات می­‌کند (حقیقتی سیاسی و واقعی)؛ حقیقتی که بعد از نوشته‌شدن کتاب آغاز شد» (دیلون، ۱۹۸۰: ۵). این همان نوع کنش موقعیت‌مندی[۱۰۱] است که فوکو بر آن مُهر تایید می­‌نهد، و به عنوان یک تبارشناس، خود را به شدت کنش-محور و اهل عمل می­‌دانست، همچون «دلال یا فرشنده‌­ی ابزارها، تجویزکننده، روشن‌کننده‌­ی اهداف، نقشه­‌کش، برنامه‌ریز، دلال اسلحه» (ازین، ۱۹۸۵: ۱۴).

برنهادنِ تبارشناسیِ انضمامی امکاناتی برای کنش می­‌گشاید. این تبارشناسی با توصیف آغازِ یک وضعیت مشخص و نشان‌دادن اینکه این نقطه‌­ی آغازِ مشخص، هیچ ربطی به ضرورت تاریخی مطلق ندارد، این امکان برای کنش را فراهم می‌­آورد. تحقیقات تبارشناختیِ فوکو در خصوص زندان‌­ها، بیمارستان‌ها و جنسیت معلوم می­‌دارد که کنش‌ها و کردارهای اجتماعی ممکن است همیشه شکلی دیگر به خود بگیرند، حتی در جایی که هیچ اساسی برای اراده­‌باوری یا ایدئالیسم وجود ندارد. با توجه به تمرکز فوکو بر سلطه، درک اینکه چرا این بینش آنقدر مورد استقبال و پذیرشِ فمینیست­‌ها و گروه­‌های اقلیت قرار گرفته، آسان است. برای مثال انجامِ تبارشناسی­‌های جنسی و نژادی باعث می­‌شود بفهمیم چگونه مناسباتِ سلطه میان مردان و زنان، و میان افراد مختلف می­‌تواند تغییر کند (مک نی، ۱۹۹۲؛ بوردو و جگر، ۱۹۹۰؛ فریزر، ۱۹۸۹؛ بن حبیب و کرنل، ۱۹۸۷). با توجه به تفسیر فوق از فوکو به‌عنوان یک کارورز فرونسیس، چندان جای تعجب ندارد که پس از استفاده‌­ای که فمینیست­‌ها از فوکو کردند، اخیراً، علی­رغمِ برخی سویه­‌های زن‌ستیزانه­‌ی اندیشه­‌ی ارسطو، از ارسطو هم (فیلسوفِ فرونسیس به معنای اخص کلمه) استفاده­‌های مشابهی صورت گرفته است (هرشمن، ۱۹۹۲ الف و ب؛ پوسنر، ۱۹۹۲؛ نوسبام، ۱۹۹۲؛ شرمن، ۱۹۸۹). نهایتاً با عنایت به تأکیدی که در فرونسیس بر روی عقلانیتِ عملی و دانشِ خرد مشترک[۱۰۲] [یا عقلِ سلیم] هست، بازهم چندان نامنتظره نیست که هابرماس از فرونسیس و ارسطوگرایی جدید فاصله گرفته است، و اینکه هابرماس هر دوی آنها را به محافظه‌­کاری جدید پیوند داده است (هابرماس، ۱۹۸۷، ۱۹۹۰، ۱۹۹۳).

تاکیدِ فوکو بر به حاشیه رانده‌­شدگی باعث می­‌گردد که تفکرش به تفاوت، تکثر و سیاستِ هویت توجه کند، چیزی که امروزه برای درک جامعه‌­ی مدنی و برای کنش در آن حیاتی و مهم است. همانطور که در مقدمه­‌ی این مقاله آمد، به طور تاریخی خود مفهومِ جامعه­‌ی مدنی متضمنِ نوعی سوگیریِ جنسیتی است، و اگر قرار باشد به جامعه­‌ی مدنی اتکا کنیم این سوگیری باید ریشه کن گردد. فمینیست­‌ها دریافته‌­اند که برای این کار فوکو بیش از هابرماس کارساز و مفید است، و ساختنِ مسیری که در آن نظریه­‌ی عقلانیت ارتباطی به مسائل جنسیت و نژاد توجه کند، مسیری بطئی و دراز است. حتی کسی مثل کوهن (۱۹۹۵:۵۷) که با کنش ارتباطی همدل است، هابرماس را به خاطر «نابیناییِ غریب‌اش نسبت به مسائل جنسیتی» در بوته­‌ی نقد می­‌گذارد. سایر فمینیست­‌ها به اعتمادی که هابرماس به عقلانیتِ انتزاعی دارد و آن را راهِ علاجِ عام و کلیِ تمام بیماری­‌های اجتماعی و سیاسی می­‌داند، به دیده‌­ی تردید می‌­نگرند. محققانی که بر روی نژاد، قومیت و جنسیت کار می­‌کنند هم همین نظر را در مورد او دارند (راین، ۱۹۹۲: ۲۶۲؛ فریزر، ۱۹۸، الی، ۱۹۹۲، سیمپسون، ۱۹۸۶).

هابرماس (۱۹۹۲ ب: ۴۶۶-۷) خودش اذعان کرده که تحلیل‌اش «جنسیت، قومیت، طبقه، فرهنگ عمومی» را در بر نمی­‌گیرد. اما او، به غلط، به نظر من تاکید می­‌کند که «نقدِ آنچه از قلمرو عمومی حذف و کنار گذاشته شده است، فقط در پرتو معیارهای بیان شده و خود-ادراکیِ آشکارِ طرفداران و مشارکت‌کنندگانِ همین قلمروهای عمومی» ممکن و میسر است. هابرماس می‌­پرسد «چگونه می­‌توانید بدون این یک معیارِ اساسی [یعنی نیروی استدلال نسبتاً خوب]، بطور انتقادیْ سرکوب‌­های نامرئیِ قومیتی، فرهنگی، ملی، جنسی و تفاوت­‌های هویتی را نقد کنید. معیاری که اگر همه‌­ی احزاب آن را بپذیرند، عقلانی‌­ترین راه حل موجود را در یک زمان و بستر مشخص ارائه می­‌دهد.» بنابراین هابرماس جدال بر سر دستیابی به قلمرو عمومی را موضوعی مربوط به گفتمانِ عقلانی می­‌داند. اما تحلیل وی از آزمون تاریخی-تجربی سربلند بیرون نمی­‌آید. تحلیل‌­های او با توجه به اصطلاحاتِ «فقط»، «یک» و «همه» بسیار جزمی­‌اند.

برای مثال ارزیابیِ انتقادیِ طرد از قلمرو عمومی، که هابرماس در باب‌اش حرف می­‌زند، می­‌تواند بطور یک جانبه و بدون توجه به پیروی از «معیارهای بیان شده» و «خودآگاهی آشکارِ» این قلمرو از سوی بسیاری از گروه­‌هایی که طرد شده­‌اند اجرا شود و اجرا شده است. در واقع به چنین معیارها و خود‌آگاهی­‌هایی اغلب به عنوان چیزهایی نگریسته شده که باید تغییر کنند؛ اینها موضوعِ ارزیابی انتقادی بوده‌­اند و پایه و اساسِ آن (الی، ۱۹۹۲، رایان، ۱۹۹۲). حتی جایی که این معیارها و خودآگاهی مشکل تلقی نمی­‌شوند، گروه­‌های طردشده، به آنها به عنوان کارآمدترین ابزارها برای دست­‌یابی به قلمرو عمومی نمی‌نگرند. بنابراین گروه‌­ها ممکن است از ابزارها و راه­های غیراستدلالیِ[۱۰۳] دیگری برای دستیابی به قلمرو عمومی استفاده کنند، برای مثال ممکن است سیاست کنش­‌گرایی[۱۰۴] یا سیاست قدرت[۱۰۵] را در دستور کار دهند. اقداماتِ فمینیستی و زیست­‌محیطی که امروزه در بسیاری از جوامع در کانونِ ساختار و عملکرد جامعه‌­ی مدنی قرار دارند، برای طرح موضوعات و مسائل خود در عرصه­‌ی عمومی عمدتاً از خلالِ اجماعِ عقلانی[۱۰۶] پیش نمی‌روند، بلکه کار خود را از رهگذر تعارضات و جدال­های قدرت (که ذاتیِ کنش‌گری و تغییر اجتماعی است) پیش می­‌برند (واپنر، ۱۹۹۴؛ اسپینوزا، فلورز و دریفوس، ۱۹۹۵). علاوه بر این همانطور که الی و رایان نشان داده‌­اند، به طور تاریخی خودِ عرصه­‌ی عمومی فقط از طریق اجماع و گفتمان عقلانی قوام نیافته است، بلکه «از دلِ عرصه‌ی تعارض، مقاصد مورد مناقشه، و حذف و طرد» تکون یافته است (الی، ۱۹۹۲: ۳۰۷). بنابر تحلیل الی، تشبث به تعقل و استدلال که بطور ضمنی در ساختمانِ عرصه‌­ی عمومی وجود دارد، هم‌­زمان نوعی دست­یازی و تشبث به قدرت، در معنای فوکویی واژه، هم بوده است. راستو (۱۹۷۰) بطور مشابه می­‌گوید که به وجود آمدنِ دموکراسی بطور کلی به این سبب نبود که مردم خواستارِ این شکل از حکومت بودند یا اینکه به اجماعی گسترده بر سر «ارزش­های بنیادین»[۱۰۷] دست یافتند، بلکه به این دلیل بود که گروه‌­های مختلف برای مدت‌­های مدید با یکدیگر متخاصم و متعارض بودند و نهایتاً متقابلاً پی بردند که نمی­‌توانند بر یکدیگر سلطه یابند و به لزومِ قسمی سازش پی بردند (هیرشمن، ۱۹۹۴: ۲۰۸).

هابرماس در راستای استدلال‌اش مبنی بر اینکه طردِ گروه‌­های قومیتی، فرهنگی، ملی و جنسیتی از قلمرو عمومی باید از طریق و بر مبنای معیارهای قلمرو عمومی مورد ارزیابی قرار بگیرد، از منشِ پرونده­‌ها در دادگاه­‌ها به عنوان الگویی برای این ارزیابی استفاده می­‌کند. هابرماس (۱۹۹۲ ب: ۴۶۷) می‌گوید: «در دادگاه‌­ها هدف این است که تعارضاتِ عملی بر اساس درک متقابل و وفاق آگاهانه[۱۰۸] حل شوند.» به نظر هابرماس وفاق از طریق استفاده از «نیروی نسبتاً خوبِ عقل» حاصل می­‌آید، یعنی نیروی استدلالِ بهتر به عنوان تنها بدیل برای خشونتِ پنهان یا آشکار (تاکید از من). درست است که دادگاه­‌ها برآنند که تعارضات را رفع و رجوع نمایند و استدلال­‌ها، حالا چه عقلانی باشند چه نه، برای همین مقصود به کار می­‌روند. اما رفع تعارضات در یک پرونده­‌ی فردی هم متکی به وفاق و درک متقابل میان طرفینِ درگیر در پرونده، آنطور که هابرماس می­‌گوید، نیست. بلکه متکی بر این است که پس از آنکه استدلال‌ها شنیده شد و قاضی حکم را صادر کرد، طرفینِ جدل آن را درک کنند و بپذیرند، چه بر وفقِ مرادشان باشد چه نباشد. اگر آنها به قانون و حکمِ صادره احترام نگذارند و بدان گردن ننهند، نظامِ عریض و طویل مجازات‌­ها، و سرانجام نیروهای امنیتی و زندان­‌ها پشت قاضی [و حکم او] هستند. بنابراین پرونده‌­های دادگاه‌­ها بطور معمول با قدرت حل و فصل می‌­شوند نه با وفاق و درک متقابل. دادگاه­ها در دموکراسی­‌های تکثرگرا ضامنِ آن شکل از حلِ تعارض هستند که ریچارد برنشتاین از آن در بالا حرف زد؛ او گفت هر جامعه‌­ای باید رویه­‌هایی برای برخورد با تعارضاتی داشته باشد که با استدلال قابل حل نیستند، حتی وقتی که همه­‌ی گروه‌­ها پایند به استدلال و گفتگوی عقلانی­‌اند. اگر دادگاه­‌ها بر تصورِ هابرماس از نظامی قضایی استوار بودند، سیستم قضایی فرو می­‌پاشید چرا که پرونده‌­های زیادی هستند که هیچ­‌گاه به نتیجه نمی­‌رسند. تفکر هابرماس در باب استدلال عقلانی، ضمن اینکه به لحاظِ اخلاقی قابل تحسین و به لحاظ سیاسی بحث­‌برانگیز است، به نظرم نه تنها اتوپیایی، بلکه از منظر جامعه­‌شناختی خام و ساده‌­انگارانه است.

اگر بنا بود اخلاقِ گفتمان هابرماس تحقق یابد، [بازهم] مُهرِ پایانی بر قدرت نمی‌بود، بلکه صرفاً راهی ­می­‌بود برای تنظیم[۱۰۹] قدرت. [ضمن اینکه] وقتی [هم] که اجرای واقعیِ اخلاق گفتمان علیه منافعِ کنش‌گرانِ سیاسی و اجتماعی باشد (امری که جزء لاینفکِ همه­‌ی اجتماعات و تصمیمات در خصوص هر مسئله­‌ای است)، با آن مخالفت خواهد شد، خواه این مخالفت بتواند بطور عقلانی توجیه شود یا نه. تعارض اساسی در اینجا این است که برای رسیدن به ارتباطِ عاری از زور و آزادِ[۱۱۰] هابرماس، نیاز به زور و اجبار است. در اینجا وفاق باید تحمیل گردد و اجباراً به دست آید. بنابراین، حتی اگر بتوان وجودِ چیزی که هابرماس (۱۹۹۲ الف: ۴۵۳) آن را «قلمرو عمومیِ سیاسیِ تخریب نشده توسط قدرت»[۱۱۱] می­‌نامد، تصور کرد، نمی­‌توان گفت چنین قلمرویی عاری از قدرت است، چرا که خودِ همین قلمرو از خلالِ دست‌­یازی و تشبث به قدرت تقرر یافته است. دیدگاه نیچه مبنی بر اینکه اخلاق به لحاظ تاریخی، غالباً از طریق ابزارهای غیراخلاقی ساخته شده است، در مورد اخلاقِ هابرماس هم صادق است. برای محدود‌کردن قدرتْ به قدرت نیاز است. حتی برای درکِ نحوه­‌ی استقرارِ عمومیت[۱۱۲] باید بر اساس تعارض و قدرت بنیدیشیم. جز این هیچ راهی وجود ندارد. قدرتْ شرطِ بنیادیِ درکِ طرد و شمول [یا حذف و ادغام]، و نیز فهمِ جامعه­‌ی مدنی است.

 القصه، فوکو و هابرماس در مورد اینکه توجیه عقلانی[۱۱۳] و سوءِ استفاده از قدرت، از مهم‌ترین مسائل عصرِ ما هستند، با هم هم‌داستان­‌اند. نقطه­‌ی افتراق آنها راجع است به بهترین شیوه‌ی درک و برخورد با این مسائل. رهیافت هابرماس معطوف است به امور کلی،[۱۱۴] متکی‌نبودن به بستر و زمینه، و کنترل [قدرت] از طریق قانون­‌نویسی و تغییرِ نهادی. تلاش فوکو معطوف است بر امر محلی[۱۱۵] و وابسته به بستر و زمینه، و تحلیل استراتژی­‌ها و تاکتیک­‌ها به عنوان اساسِ جنگِ قدرت.

ارزش رهیافت هابرماس در تصویر روشنی است که او از «فرایند دموکراتیک»[۱۱۶] می‌فهمد و اینکه چه پیش‌­شرط‌‌هایی باید تحقق یابد برای اینکه یک تصمیمْ تصمیمی «دموکراتیک» باشد. طرح او را می‌­توان به عنوان یک آرمانِ انتزاعی برای توجیه و بکارگیری در حوزه‌­ی قانون‌­گذاری، تغییر نهادی و برنامه‌ریزیِ رویه‌ای مورد استفاده قرار داد. اما مشکل این است که هابرماس ایدئالیست است. کار او درکِ چندانی از نحوه­‌ی عملکرد قدرت یا استراتژی‌­ها و تاکتیک­‌هایی که می­‌توانند ضامنِ دموکراسیِ بیشترِ مورد نظر باشند، ندارد. اشاره به قانون­‌نویسی و تغییرِ نهادی به عنوان راهِ حلْ کار چندان دشواری نیست؛ اما اجرای [واقعی] تغییراتِ نهادی و قانونی خاص و مشخص موضوع دیگری است. هابرماس فارغ از تجویزهایش در خصوص عقلانیت ارتباطی، هیچ رهنمودی درباره‌ی نحوه‌­ی وقوع و اجرای عملی آنها به ما نمی­‌دهد.

اهمیت و ارزش رهیافت فوکو در تاکیدش بر پویش‌­های قدرت است. نخستین پیش‌­شرطِ کنش و عملْ درک نحوه­‌ی عملکرد قدرت است، چرا که کنش چیزی نیست جز اجرایِ قدرت. و بهترین راه دستیابی به چنین درکی، تمرکز بر امر انضمامی و واقعیت مشخص است. فوکو می­‌تواند ما را در درک مادیِ سیاستِ واقعی و عقل واقعی یاری رساند، و به ما نشان دهد که ممکن است [معانی] این­ها در بسترهای خاص تغییر کنند. مشکل فوکو این است که از آنجاییکه در کار او آغازگاهِ ادراک و عمل هر دو در امر جزئی و محلی است، ممکن است شرایطِ عام و کلّی­‌ترِ مربوط به مثلاً نهادها، قوانین و موضوعات ساختاری را نبینیم.

 از منظر تاریخ فلسفه و نظریه­‌ی سیاسی، تفاوت بین فوکو و هابرماس در این است که فوکو در سنت خاص­‌گرا[۱۱۷] و زمینه­‌گرا کار می‌­کند که ریشه‌­اش بازمی‌‌گردد به آراء توسیدید، ماکیاولی و نیچه. فوکو یکی از مهم‌ترین طرفداران این سنت در قرن بیستم است. هابرماس برجسته‌­ترین طرفدارِ زنده‌­ی یک سنت کل­‌گرا و نظریه‌­پردازی[۱۱۸] است که از سقراط و افلاطون آغاز شد و تا کانت ادامه یافت. از منظر قدرت، ما داریم درباره‌ی تفکر «استراتژیک» در برابر تفکر «تأسیسی»[۱۱۹] حرف می­‌زنیم، در مورد جدل در برابر کنترل، تعارض در برابر اجماع.

۴.

بطور کلی، به تعارضات به عنوان اموری خطرناک، فاسدکننده، و بالقوه زائل کننده­‌ی نظم اجتماعی نگریسته شده است که در نتیجه باید کنترل و حل و فصل شوند. نگاه هابرماس به تعارض هم از همین جرگه است، و البته با توجه به تجربه­‌ی آلمان و خودِ هابرماس از نازیسم، جنگ جهانی دوم و آثار بعدی آنها، قابل درک است. با این حال دلایلِ محکمی در دست است که نشان می‌­دهد خودِ همین تعارضات اجتماعی پیوندهای ارزشمندی ایجاد می­‌کنند که جوامع دموکراتیک مدرن را با هم نگه می­‌دارد و به آنها قدرت و انسجامی را که نیاز دارند، می­‌دهد؛ اینکه تعارضات اجتماعی ستون­‌های راستینِ جامعه­‌ی دموکراتیک‌­اند (هیرشمن، ۱۹۹۴: ۲۰۶). حکومت‌­ها و جوامعی که تعارض را سرکوب می­‌کنند، این کار را با علم به مخاطراتش [و پذیرشِ ضمنی آن مخاطرات] می‌کنند. یک دلیل اساسیِ زوال و از دست رفتنِ سرزندگیِ جوامع تحت سلطه‌ی دُول کمونیستی شاید در این بود که در سرکوبِ تعارضاتِ آشکار موفق بودند. به تعبیرِ فوکویی، سرکوبِ تعارض چیزی نیست جز سرکوبِ آزادی، چون حقِ حضور و درگیر‌شدن در تعارض، بخشی از آزادی است.

جوامعی که تعارض را سرکوب می­‌کنند، و نیز شاید نظریه­‌های سیاسی و اجتماعی­‌ای هم که در پی انکار و یک‌سو نهادنِ تعارض‌­اند، بالقوه سرکوب‌گرند. و اگر تعارضْ نگه دارنده­‌ی جامعه باشد، دلیل موجهی خواهیم داشت که به ایدئالیسمی که منکر تعارض و قدرت است این مهم را تذکر دهیم. در حیاتِ اجتماعی و سیاسیِ واقعی، نفع شخصی و تعارضْ به یک ایدئالِ همه‌شمولِ جمعی، نظیر آنچه هابرماس مطمح نظر دارد، منجر نمی­‌شود. در واقع، هر چه یک جامعه دموکرات­‌تر باشد، به گروه‌­های بیشتری اجازه و امکان می‌­دهد که سبک زندگی خاص خود را، خودشان تعریف و تعیین نمایند، و تعارضِ منافعی را که به ناگزیر میان‌شان ایجاد می­‌شود به رسمیت بشناسد. اجماع سیاسی هیچ‌گاه نمی‌­تواند باعث شود که گروه‌های خاصْ وظایف، سرسپردگی­‌ها و منافع‌شان خنثی و بی‌طرف گردد. اینکه فکر کنیم چنین چیزی ممکن است، تکرار‌کردن همان اشتباه و مغالطه­‌ی باورِ روسو به اراده‌­ی عمومی است، اراده­‌ی عمومی به عنوان امری مجزا و مستقل از اراده‌ی واقعیِ افراد و گروه‌­ها (الکساندر، ۱۹۹۱). به دیدگاهی در مورد فرهنگ سیاسی متفاوت از نظرِ هابرماس نیاز است، دیدگاهی که نسبت به تعارض و تفاوت انعطاف و شکیبایی بیشتری داشته باشد، و با متکثرسازیِ[۱۲۰] منافع هم‌خوانی بیشتری داشته باشد.

همانطور که رایان (۱۹۹۲: ۲۸۶) خاطرنشان کرده است، از آنجا که سیاستِ روزمره لاجرم از معیارهای عقلانیتِ ارتباطی به دور است (چیزی که حتی در شبابِ قلمرو عمومی بورژوایی هم توهم بود) هدفِ عمومیت احتمالاً از طریق «هدایت شدن از خلال قلمروی گسترده و گسترده‌­تر» محقق گردد. چنین قلمرویی مشحون است از تعارض. اوجِ [سرزندگی و قدرتِ] حیات عمومی، نه در قلمرویی عاری از قدرت، بلکه در «فضاهای دموکراتیکِ زیاد تحقق می­‌یابد. فضاهایی که در آنها تفاوت­‌های فاحش قدرت، جایگاه‌های مادی، و در نتیجه منافع، مجال ظهور و بیان بیابند.» در تکثری که مفهومِ معاصرِ جامعه‌­ی مدنی باید متضمن آن باشد، تعارض به بخشی جدایی­‌ناپذیر و ناگزیر از این مفهوم بدل می­‌گردد. بنابراین جامعه‌­ی مدنی معادلِ «متمدن»،[۱۲۱] به معنای رفتار خوب و با نزاکت، نیست. در جوامعِ مدنی قوی، بی­‌اعتمادی به اقداماتِ مراجعِ حکومتی و نقد آنها همه جا به چشم می‌­خورد بطوریکه این نقد به تعارض سیاسی مودی می­‌گردد. تخطی و تعدی اخلاقی امری همیشگی است، چرا که مراجعِ حکومتیِ واقعی ناگزیر تمام هنجارهای آرمانی جامعه‌­ی مدنی در رابطه با عدالت را نقض می­‌کند. جامعه‌­ی مدنی تنها ضامنِ وجود قلمرو عمومی است و نه وفاق و اجماعِ عمومی (الکساندر، ۱۹۹۱). یک جامعه‌­ی مدنی قوی ضامنِ وجودِ تعارض است. بنابراین فهمِ دقیق و عمیقِ جامعه‌­ی مدنی و دموکراسی، باید تعارض و قدرت را در کانون خود قرار دهد، کاری که فوکو می­کند و هابرماس نمی­‌کند.

این به معنای انکار اهمیت قلمرو عمومی به عنوان سنگرِ آزادی نیست. همچنین انکار نمی­‌کنیم که کار هابرماس به لحاظ اخلاقی تحسین­‌برانگیز و به لحاظ فکری برانگیزاننده است، بویژه در دورانی که بیشترِ فلاسفه باور به آرمان­‌های والا برای فلسفه و علوم اجتماعی­ را از دست داده‌­اند، چیزهایی که هابرماس دنبال می­‌کند، برای مثال بنا‌نهادنِ تفکرات و کنش‌­های ما بر بنیانی کلی. حتی اگر چنین آرمان­‌هایی نتوانند محقق شوند، تاریخ فلسفه و علم نشان داده است که باید از تلاش­‌هایی از این دست بسیار بیاموزیم. باری باید گفت آن شکل­‌هایی از حیات عمومی که عملی­، درگیر در مناسبات، و معطوف به تعارض‌­اند، نسبت به آن اشکالی از حیات عمومی که گفتمانی، دور از مناسبات و درگیری­‌ها، و وابسته به اجماع­‌اند، از منظر فضایل شهروندی، الگویِ مدنی بهتری هستند. برای کسانی که به مسائل این گونه می­‌نگرند، برای اینکه عرصه‌ی عمومی را قادر سازیم که سهمِ جدی‌ای در مشارکتِ واقعی داشته باشد، باید دقیقاً عرصه‌ی عمومی را به چیزهایی پیوند داد که در تفسیر هابرماس نمی‌تواند پذیرفتنی نیست: توجهِ فوکو به تعارض، قدرت و مشارکت.

…………………….

منابع

Alexander, C. 1991 ‘Bringing Democracy Back In: Universalistic Solidarity and the Civil Sphere’ in C. C. Lemert (ed.) Intellectuals and Politics: Social Theory in a Changing World, Newbury Park: Sage

Benhabib, S. 1990 ‘Afterward: Communicadve Ethics and Current Controversies in Practical Philosophy’ in S. Benhabib and F. Dallmayr (cds) The Communicative Ethics Controversy, Cambridge, Mass.: MIT Press

Benhabib, S. and CorneU, D. 1987 (eds) Feminism as Critique: Essays on the Politics of  Gender in Late Capitalist Societies, Cambridge: Polity Press

Bernstein, R. J. 1987 ‘One Step Fonvard, Two Steps Backward: Richard Rorty on Liberal Democracy and Philosophy’, Politicat Theory 15 (4):538-6S

1988 ‘Fred Dallmayr’s Critique of Habermas’, Political Theory (16)4: 580-93 —–

1992 The New Constellation: TheEthicalPolitical Horizons of Modernity / Postmodemity, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

Bordo, S. and Jaggar, A. 1990 (eds)  Gender/Body/Knowledge, New Brunswick:  Rutgers University Press

Carleheden, M. and Rene, G. 1996 ‘An Interview with Jurgen Habermas’, Theory, Culture and Society 13(3): 1-18

Chomsky, N. and Foucault, M. 1974 ‘Human Nature: Justice versus Power’ in F. Elders (ed.) Refiexive Water: The Basic Concems of Mankind, Souvenir: London

Cohen, J. L. 1995 ‘Critical Social Theory and Feminist Critiques: The Debate with Jurgen Habermas’ in J. Meehan (ed.)  Feminists Read Habermas: Gendering the Subject of Discourse, New York: Roudedge

CohenJ. L. andArato,A. 1992 Civil Society and Political Theory, Cambridge, Mass.:MIT  Press

Crick, B. 1983 ‘Preface’ and ‘Introduction’ to N. Machiavelli The Discourses, Harmondsworth: Penguin

Dallmayr, F. 1988 -Habermas and Radonality’, Political Theory 16(4): 553-79

1989 ‘The Discourse of Modernity: Hegel, Nietzsche, Heidegger (and Habermas)’, Praxis International 8 (4): 377-406 —–

—– 1990 ‘Introduction’ in S. Benhabib and F. Dallmayr (cds) The Communicative Ethics Controversy, Cambridge, Mass.: MIT Press

Dean, M. 1994 Critical and Effective Histories: Foucault’s Methods and Historical Sociology, London:Roudedge

Deleuze, G. 1986 Toucault and the Prison’, History of the Present II: 1-21

Descombes, V. 1987 Review of D. C. Hoy (ed.) Foucault: A Critical Reader, Oxford: Blackwell, 1986, London Review of Books, 5 March: 20-1

Dillon, M. 1980 ‘Conversadon With Michel Foucault’, The Threepenny Review Winter/Spring: 4-5

Dreyfus, H. and Rabmow, P. 1986 ‘What is Maturity’ in D. C. Hoy (cd.) Foucault: A Critical Header, Oxford: Blackwell

Eley, G. 1992 ‘Nations, Publics, and Political Cultures: Placing Habermas in the Nineteenth Century’ in C. Calhoun, (ed.) Habermas and the Public Sphere, Cambridge, Mass.: MIT Press

EzineJ. L. 1985 ‘An Interview with Michel Foucault,’ History of the Present I: 2-3, 14; first published in Les Nouvelles litteraires 17  March 1975: 3

Ferrara, A. 1989 ‘Critical Theory and Its Discontents: On Wellmer’s Critique of Habermas’, Praxis lntemational8(3): 305-20

Ftyvbjerg, B. 1998 Rationality and Power: Democracy in Practice, Chicago: The University of Chicago Press

forthcoming ‘Towards Phronetic Social and Political Sciences: An Aristotelian Approach to Integrating Context, the Particular and Narrative in Social and Political Inquiry’

Foucault, M, 1980a The History of Sexuality vol. 1, New York: Vintage

1980b Tostface’ in M. Perrot (ed.) L’impossible Prison, Paris: Seuil —–

1981 Colloqui con Foucault, Salerno —–

1984a ‘Space, Knowledge, and Power’ in P. Rabinow (ed.) The Foucault Reader, New York: Pantheon —–

1984b ‘What is Enlightenment?’ in P. Rabinow (ed.) The Foucault Reader, New York: Pantheon —–

1984c ‘Politics and Ethics: An Interview’ in P. Rabinow (ed.) The Foucault Reader, New York: Pantheon —–

1984d ‘Nietzsche, Genealogy, History’ in P. Rabinow, (ed.) The Foucault Reader, New York: Pantheon —–

1984e ‘Face aux gouvemements, les droits de 1’Homme’, a document written and read by Foucault at a press conference in June, 1981, first printed in Liberation 30 June-1 July 1984: 22 —–

1984f ‘Le Retour de la morale’, Les Nouvelles 28 June – 5 July 1984: 36-41 —–

1988 ‘The Ethic of Care for the Self as a Practice of Freedom* in J. Bemauer and D. Rasmussen (eds) The Final Foucault, Cambridge, Mass.: MIT Press

Foucault, M. and Deleuze G. 1977 ‘Intellectuals and Power: A Conversadon Between Michel Foucault and Gilles

Deleuze’ in D. F. Bouchard (ed.) Language, Counter-Mernory, Practice: Selected Essays and Interviews, Oxford: Blackwell

Fraser, N. 1987 ‘What’s Critical About Critical Theory? The Case of Habermas and Gender’ in S. Benhabib and D. Cornell (cds) Feminism as Critiqw, Cambridge: Polity Press

1989 Unruly Practices: Power, Discourse, and Gender in Contemporary Social Theory, Cambridge: Polity Press —–

Habermas, J. 1979 Communication and the Revolution of Society, London: Heinemann. 1983 The Theory of Communicative Action vol. 1, Cambridge, Mass.: MIT Press

1985 ‘Questions and Counterquestions’ in R.J. Bernstein, (ed.) Habermas and Modernity, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

1987 The Philosophical Discourse of Modernity, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

1990 Moral Consciousness and Communicatiue Action, Cambridge, Mass.: MIT  Press —–

1992a, ‘Further ReHections on the Public Sphere’ in C. Calhoun (ed.) Hahermas and the Piiblic Sphere, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

1992b ‘Concluding Remarks’ in C. Calhoun (ed.) Habermas and the Public —–

Sphere, Cambridge, Mass.: MIT Press

1993 Justification and Application: Remarks on Discourse Ethics, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

1994 -Burdens of the Double Past,’ DM5CTK 41 (4): 513-7 —–

1995 Die Normalitat einer Berliner Kepublic, Frankfurt: Suhrkamp —–

1996a Between Facts and Norms Cvntributtons to a Discourse Theory of Law and Democracy, Cambridge, Mass.: MIT Press —–

1996b Die Einbeziehung des Anderert: Stzidien zur politischen Theorie, Frankfurt: Suhrkamp —–

undated ‘On the Relationship ofPolities, Law and Morality’ Frankfurt: University of Frankfurt, Department of Philosophy —–

Havel, V. 1993 •How Europe Could Fail’,New York Review of Books 18 November: 3

Heller.A. 1984-5 The Discourse Ethics of Habermas: Critique and Appraisal’, Thesis  eleven 10/11:5-17

Hirschman,A. 0. 1994 -Social Conflicts as Pillars of Democratic Market Society

Hirschman, L. R. 1992a The Book of “A” •. Texas Law Review 7()(4):97l-1012

—– 1992b ‘Big Breasts and Bengali Beggars: A Reply to Richard Posner and Martha Nussbaum’, Texas Law Review 70(4): 1029-37

Hoy, D. C. 1986 Tower, Repression, Progress: Foucault, Lukes, and the Frankfun School’ in D, C. Hoy. (cd.) Foucault: A  Critical Reader, Oxford: Blackwell

Hutchings, K. 1996 Kant, Critique and Polities, London: Routledge, 1996

Keane.J. 1988a Democracy and Civil Society: On the Predicaments of European Socialism, the Prospects for Democracy, and the Problem of Controlling Social and Political Power,  London: Versa

1988b ‘Introduction’ in Keane (ed.) Civil Society and the State: New European Perspectives, London: Versa —–

Kettoner, M. 1993 ‘Scientific Knowledge, Discourse Ethics and Consensus Formation in the Public Domain’ in E. R. Winklcr and J. R. Coombs (cds) Applied

Ethics: A Reader, Oxford: Basil Blackwell

Lubbe, H. 1990 ‘Are Norms Methodically Justifiable? A Reconstruction of Max Weber’s Reply’ in S. Benhabib and F. Dallmayr (cds) The Communicative Ethics Controversy, Cambridge, Mass.: MIT Press

MachiaveUi, N. 1983 The Discourses, Harmondsworth: Penguin

1984 The Prince, Harmondsworth: Penguin —–

McNay, L. 1992 Foucault and Feminism: Power,’Gender, and the Self, Boston: Northeastern University Press

Miller.,J. 1993 The Passion of Michel Foucault, New York: Simon and Schuster

Nietzsche, F. 1966 Beyond Good and Evil, New York: Vintage Books

1968 TheAnti-Christ, Harmondsworth: Penguin —–

1974 The Gay Science, New York: Vintage Books —–

Nussbaum, M. C. 1992 •Aristotle, Feminism, and Needs for Functioning’, Texas law review, 70(4): 1019-28

Posner,’R. A.’1992 -Ms. Aristotle”, Texas Law Review 70(4) :1013-7

Putnam,’R. D.’1993 with Leonardi, R. and Nanetti. R. Making Democracy Work: Civic Traditions in Modem Italy, Princeton: Princeton University Press

Rajchman, J. 1988 ‘Habermas’s Complaint’, New German Critique 45: 163-91

Rorty, R. 1987 ‘Thugs and Theorists: a Reply to Bernstein’, Political Theory 15(4): 564-80

1989 Contingency, Irony, and Solidarity, Cambridge: Cambridge University Press —–

1991 ‘Unger, Castoriadis, and the Romance of a National Future’ in R. Rorty Philosophical Papers vol. 2, Cambridge: Cambridge University Press

Rustow, D. 1970 Transitions to Democracy: Toward a Dynamic Model’, Comparafive Politics 2 (April) :337-64

Ryan, M. P. 1992, ‘Gender and Public Access: Women’s Politics in NineteenthCentury America,’ in C. Calhoun (ed.)

Habermas and the Public Sphere, Cambridge, Mass.: MIT Press

Sherman, N. 1989 The Fabric of Character, New York: Oxford University Press

Simpson, L. C. 1986 ‘On Habermas and Pardcularity: Is There Room for Race and Gender on the Glassy Plains of Ideal Discourse?’, Praxis International 6 {3): 328-40

Spinosa, C., Flores, F. and Dreyfus, H. 1995 ‘Disclosing New Worlds: Entrepreneurship, Democratic Action, and the Cultivation of Solidarity’, Inquiry 38(1-2): 3-63

Wapner, P. 1994 ‘Environmental Activism and Global Civil Society’, Dissent 41(23): 389-93

Wapner, A. 1986 Ethik und Dialog: EIemente des moralischen Urteils hei Kant und in der Diskursethik, Frankfurt: Suhrkamp

پانویس‌ها

[۱]Institutional core

[۲]Debate societies

[۳]Occupational associations

[۴]keane

[۵]Consensus and conflict

[۶]Moralitat based on consensus

[۷]Wirkliche Historie

[۸]Subject-oriented subjectivity

[۹]The philosophy of the subject

[۱۰] World spirit

[۱۱]Working class

[۱۲] Theory of communicative action

[۱۳] Discourse ethics

[۱۴]Philosophical discourse of modernity

[۱۵] Coordinating action

[۱۶]General structures of possible communication

[۱۷]Consensual action

[۱۸]Homo democraticus

[۱۹]Universalization principle

[۲۰]Force of better argument

[۲۱]Processual requirements of discourse ethics

[۲۲]The requirement of generality

[۲۳]autonomy

[۲۴]Ideal role taking

[۲۵]Power neutrality

[۲۶]transparence

[۲۷]Unlimited time

[۲۸]Public debate

[۲۹]discursive

[۳۰]detached

[۳۱] Rational-choice

[۳۲]Procedural rationality

[۳۳] Substantive rationality

[۳۴]Substantive orientations

[۳۵] universalist top-down moralist

[۳۶]Bottom-up situationalist

[۳۷]Judicial institutionalization

[۳۸]Authorization of power by law and the sanctioning of law by power

[۳۹] Uno acto

[۴۰]Juridico-discursive

[۴۱]Power-law

[۴۲] Power-sovereignty

[۴۳]Cut off the head of the king

[۴۴]Main methods of progress

[۴۵]Republican order

[۴۶]Crucial institutions

[۴۷]Crucial socialization

[۴۸]Poverty, abuse and degradation

[۴۹]Kierkeggardian leap of faith

[۵۰]The business of good government

[۵۱]Power is always present

[۵۲]utopian

[۵۳]Verfassungspatriotismus/ constitutional patriotism

[۵۴]Homo democraticus

[۵۵]Worst-case

[۵۶]The good

[۵۷] determination

[۵۸]Non-trivial situations

[۵۹] Agnes Heller

[۶۰] Albrecht Wellmer

[۶۱] Herman Lubbe

[۶۲]NiklasLuhmann

[۶۳]Universalization principle

[۶۴]Categorical imperative

[۶۵]Justified moral judgment

[۶۶]Seyla Benhabib

[۶۷] Alessandro Ferrara

[۶۸]Between facts and norms

[۶۹]Cultural divisions

[۷۰]Safeguarding reason

[۷۱] Cash value

[۷۲]Realrationalitat/ real rationality

[۷۳]laudable

[۷۴] Possible transgression

[۷۵]Relativistic, cryptonormative illusory science

[۷۶]contextualism

[۷۷]Anything goes

[۷۸]Situational ethics

[۷۹]universals

[۸۰]Social arrangements

[۸۱]attitude

[۸۲]Reference group

[۸۳]Force of better argument

[۸۴]sociality

[۸۵]Authorization of power by law

[۸۶]Historical gradient

[۸۷] Institutional systems

[۸۸]Theory-based writing of constitutions

[۸۹]The political task

[۹۰] فلوبیر این نقل قول را خلاصه آورده است. برای ترجمه‌ی آن به متن اصلی رجوع شد:

The Ethic of Care for the Self as a Practice of Freedom: an interview with Michel Foucault on January 20, 1984, Philosophy & Social Criticism, Volume: 12 issue: 2-3, page(s): 112-131, Issue published: July 1, 1987

[۹۱]utopian

[۹۲]cynic

[۹۳] relativist

[۹۴]Procedural macro politics

[۹۵]Substantive micro politics

[۹۶]Actual content of political action

[۹۷]Bottom-up

[۹۸]Procedural rationality

[۹۹]Top-down

[۱۰۰]Discipline and punish

[۱۰۱]Situated action

[۱۰۲] Common sense knowledge

[۱۰۳]Non-discursive

[۱۰۴]activism

[۱۰۵]Power politics

[۱۰۶]Rational consensus

[۱۰۷]Basic values

[۱۰۸]Intended agreement

[۱۰۹]regulate

[۱۱۰]Non-coercive communication

[۱۱۱]A political public sphere unsubverted by power

[۱۱۲]publicness

[۱۱۳]rationalization

[۱۱۴]universals

[۱۱۵]The local

[۱۱۶]Democratic process

[۱۱۷] particularistic

[۱۱۸] Universalistic and theorizing

[۱۱۹]Strategic versus constitution thinking

[۱۲۰]pluralisation

[۱۲۱]civilised