برنامه‌ریزی و فوکو: در جستجوی سویه‌ی تاریکِ نظریه‌ی برنامه‌ریزی

فوکو و برنامه ریزی

 این متن برگردانی است از مقاله‌ای با مشخصات زیر:

Bent Flyvbjerg and Tim Richardson, Planning and Focault: In Search of the Dark Side of Planning Theory, In Philip Allmendinger and Mark Tewdwr-Jones, 2002, Planning Futures: New Directions for Planning Theory, London and New York: Routledge, pp. 44-62

همچنین این متن فصل سوم از کتابی است که پیش‌تر با ترجمه‌ی عارف اقوامی مقدم با مشخصات زیر منتشر شده است:

آلمندینگر و تژودورجونز (۱۳۹۴): آینده برنامه‌ریزی؛ چشم‌اندازهای نو برای نظریه‌ی برنامه‌ریزی، ترجمه‌ی عارف اقوامی مقدم، انتشارات آزادپیما.

دانلود پی‌دی‌افاز این‌جا دانلود کنید

چکیده

در این مقاله نشان خواهیم داد که استفاده از نظریه‌ی ارتباطیِ یورگن هابرماس در نظریه‌ی برنامه‌ریزی مسأله‌دار است. چرا که این رهیافت مانع از درکِ نحوه­‌ی اثرگذاری و شکل‌­دهیِ قدرت به برنامه­‌ریزی می­‌شود. ما بر اساسِ تحلیلِ قدرت میشل فوکو رویکردِ بدیلی پیش می‌­نهیم که به‌­عوضِ تمرکز بر «چه باید کردِ» هابرماس، به «آن‌چه عملاً رخ داده است» معطوف است. درباره­‌ی این‌که چگونه موضعِ فوکویی با طرح سوالاتی دشوار در مواجهه با [مقولاتی نظیر] مشروعیت[۱]، عقلانیت، دانش و فضامندی[۲]، برنامه­‌ریزی را مساله­‌دار می­‌کند، بحث خواهیم کرد. در بخش نتیجه‌­گیری خواهیم گفت که فوکو نوعی نظریه‌­ی برنامه­‌ریزیِ­ تحلیلی[۳] پیش می­‌نهد، که برای کسانی که در پی فهم و ایجادِ تغییراتِ اجتماعیِ دموکراتیک از خلال برنامه‌­ریزی هستند، نسبت به کارِ هابرماس، دورنمای بهتری به دست می­‌دهد.

۱- مقدمه

در نزدِ نظری‌ه­پردازان برنامه‌­ریزی، قدرت به پرسشی اجتناب­‌ناپذیر تبدیل شده است. جان فریدمن در بررسیِ پیشرفت و تحولِ نظریه [ی برنامه­‌ریزی] تا به امروز، تردیدِ نظریه‌­پردازان در خصوص قدرت را به عنوان یکی از بزرگترین مسائل غامضِ نظریه‌­پردازیِ برنامه‌­ریزی شناسایی می‌­کند (فریدمن، 1997). او مُصرانه از نظریه‌­پردازان می­‌خواهد تا مناسباتِ قدرت را در چارچوب­‌های مفهومیِ خود وارد کنند.

لیکن به منظور نزدیکی بیشترِ قدرت به نظریه­ ی برنامه‌­ریزی، می‌­بایست با دقت در معنای «قدرت» (که مدت­‌ها موضوعِ گفتمان­‌های فلسفی بوده است) غور کنیم، چون قدرت را نمی­‌توان به سادگی واردِ نظریه­‌ی برنامه‌­ریزیِ جاری کرد. مسیرِ پیش رو به قولِ فریدمن «مسیرِ دور و درازِ[۴]» درآمیختنِ گفتمان‌های قدرت با «گفتمان­‌های گوناگونِ نظریه­‌ی برنامه‌­ریزی است که هنوز در آن‌ها قدرت جایی ندارد» ( فریدمن، 1997). به نظر ما در طی این مسیر، این کارِ نظریِ نوپا و نوظهور چالش‌­های دشواری درباب قدرت پیش روی خود خواهد داشت. چه بسا که قدرت به سنگ محک[۵] نظریه­‌ی برنامه­‌ریزی مبدل شود.

ما در این مقاله چند گامِ کوچک در این راستا برداشتیم، و دیدیم که یک مشکل حل نشده با یکی از همین نظریه‌های نوظهور و نوپا راه­مان را سد کرده است. با پارادایمی نوظهور مواجه شدیم که از عقلانیت ارتباطیِ هابرماسیِ جدیدی در برنامه‌ریزی سخن می­‌گوید (برای مثال اینس، 1995)؛ پارادایمی که به تازگی تلقی­اش از قدرت مورد نقدِ مستمر قرار گرفته است (به عنوان مثال هاکسلی، 1998؛ هاکسلی و ایفتاشل، 1998).

شاید برخی نظریه‌­پردازانِ برنامه­‌ریزی بیندیشند که تاکنون این مسیر را بررسیده‌اند و این‌که موانع پیشِ رویِ پارادایمِ هابرماسی رفع شده است. ما مخالفیم. حرف ما در این مقاله این است که برخوردِ نظریه­‌ی ارتباطی با قدرت ذاتاً سازشکارانه است.

ادعای ما این است که مسیرِ وارد کردنِ قدرت [در نظریه­‌ی برنامه‌­ریزی] می‌­تواند از آثار میشل فوکو بهره جوید؛ آثاری که تاکنون هم بسیاری از نظریه‌­پردازانِ برنامه‌­ریزی بدان رجوع کرده‌­اند. استدلال خواهیم کرد که کارِ فوکو واقعی و کارآمدتر [از نظریه‌­ی کنش ارتباطی] بوده، و بیشتر از حدِ تصورِ عام، به نظریه­‌ی برنامه‌­ریزی مرتبط است.

این مقاله بحث­‌های خود را با بررسیِ برخی از تفاوت­‌های مجادله‌­آمیز میان هابرماس و فوکو پی ­می‌­گیرد. می­‌کوشیم نشان دهیم که نظریه‌­ی فوکویی برخلاف قولِ رایج، «صرفاً معطوف به سیاستِ اجبار[۶]» نیست (فریدمن، 1997)، بلکه تحلیلی پایدار از قدرت و عقلانیت است که می­‌توانیم از آن به اشکال پرباری، در راستای دفاع از تقویت جامعه­‌ی مدنی بهره جوییم. انگار این تفسیرِ زایا از آثار فوکو، مورد غفلت واقع شده و یا [بالکل] کنار گذاشته شده است؛ امری که به نوبه­‌ی خود موجبِ ردّ و انکار پیوندِ نظریه­‌های وی با برنامه­‌ریزی گشته است.

موضع ما این است که نظریه‌­ی برنامه‌­ریزی ارتباطی از درکِ نقشِ قدرت در برنامه‌­ریزی عاجز است و در نتیجه توانایی چندانی برای کمک به ما در درک آن‌چه در دنیای واقعی رخ می‌دهد، ندارد؛ همچنین به عنوان اساسی برای کنش و تغییرِ موثر، قوّتِ چندانی ندارد. به واسطه­‌ی همین نقص­‌ها و کاستی­‌هاست که ما معتقدیم این رهیافت به نظریه‌­پردازی[۷] در برنامه‌­ریزی به شدت مساله­‌دار است.

ممکن است برخی از نظریه­‌پردازان ادعا کنند که کاستی‌­های نظریه‌­ی ارتباطی را (که از مقایسه­‌ی آن با آثار فوکو آشکار شده است) با «استفاده» از نظریه­‌ی [خود] فوکو رفع کرده‌­اند. اما به باور ما چنین چیزی نمی­‌تواند به شکل مُقنعی رخ دهد. مهم‌­تر اینکه، علی‌رغم ارجاعاتِ مکرر به فوکو در ادبیاتِ نظریه­‌ی برنامه­‌ریزی، تاکنون هیچ تحقیقِ استخوان­داری در موردِ نحوه‌­ی بکارگیریِ کامل کارِ او در برنامه‌­ریزی انجام نشده است.

ما با عنایت به آثار فوکو، برمی­‌نهیم که نظریه‌­ی برنامه‌­ریزی فوکویی مشخصاً کاستی­‌های پارادایم ارتباطی را نشانه می­‌رود، و درک و کنشی واقعی و عملی ( حقیقت بالفعل[۸] به بیانِ ماکیاولی، تاریخ بالفعل[۹] به بیان نیچه و فوکو) را ممکن و میسر می‌­سازد؛ چیزی که اغلب خواسته‌­ی برنامه‌­ریزان و نظریه‌­پردازانِ برنامه‌­ریزی بوده است. این امر مستلزمِ عطف توجه به سویه­‌ی پنهان برنامه­‌ریزی، یعنی قلمروی قدرت، است. قلمرویی که نظریه­‌پردازان برنامه‌­ریزی خیلی کم بدان پرداخته‌­اند ( به عنوان مثال ایفتاشل، 1994؛ فلوبیر، 1996؛ رووِیز، 1983، مارکوزه، 1976)، و بسیاری از نظریه­‌پردازانِ دیگر هم عملکردِ قدرت را چیزی جز سرکوب و اجبار نمی‌دانند.

۲- جهش ایمان[۱۰] هابرماسی- اساسی سُست برای نظریه­­ی برنامه‌­ریزی

ما در اینجا، در پی تلخیص آثار هابرماس یا ارائه نقدی جامع [از آثار وی] نیستیم. بلکه به تلقیِ قدرت در نظریه‌­های اخلاق گفتمان[۱۱] و عقلانیت ارتباطیِ هابرماس می‌پردازیم که شالوده­‌های نظری جنبشِ برنامه­‌ریزی ارتباطی را ساخته است. جهان اتوپیاییِ هابرماس معطوف است به وضعیتِ آرمانی گفتار[۱۲]، که در آن روایی و اعتبارِ داعیه‌ها مبتنی بر اجماع میانِ شرکت­‌کنندگانِ[۱۳] برابر است، و اثرات منفیِ تحریف کننده­‌ی قدرت از آن زدوده شده­‌اند. فریدمن این آرمانِ «سازمانِ سیاسیِ کامل[۱۴]» را با سمینار دانشگاهی دوره‌­ی تحصیلات تکمیلی مقایسه می‌­کند (فریدمن، 1987.ص. 267).

تعاریف هابرماس از اخلاق گفتمان و عقلانیت ارتباطی و پیش‌­شرط‌های رویّه­‌ای آن­‌ها ( هابرماس، 1979، 1983، 1985، 1990) مبتنی بر عقلانیتِ رویه‌­ای[۱۵] است نه عقلانیت محتوایی[۱۶]: «اخلاق گفتمان… رویه­‌ای بر­می­‌نهد که بر پیش‌­فرض‌­هایی متکی است و برای تضمین بی­‌طرفیِ فرایند داوری [میان گروه­‌های متعارض] طراحی شده است» ( هابرماس، 1990. ص. 122). تا جایی که به رویه یا فرایند مربوط است هابرماس یک اخلاق‌­گرایِ کل­‌گرایِ «از بالا به پایین»[۱۷]است: قواعد مربوط به فرآیندِ درست یا رویه­‌ی صحیح، به شکل هنجاری از پیش داده شده و مشخص‌­اند، یعنی در قالب پیش‌­شرط­‌‌هایی [از-پیشی] برای وضعیت آرمانی گفتار. برعکس، در خصوص محتوا، هابرماس یک موقعیت­‌گرای از «پایین به بالا[۱۸]»: است: آنچه در یک فرآیند ارتباطیِ مشخص، درست و برحق است صرفاً توسط شرکت‌­کنندگان در آن فرایند تعیین شده است.

چارچوب قانونی و حاکمیتی که هابرماس در آن کار می‌کند با فوکو در تضاد است (1980 الف، ص 87-88)؛ چارچوبی که به نظر فوکو «به هیچ وجه کافی» نیست. فوکو (1980الف، ص 87-88) درباره­ی «تحلیل قدرتِ[۱۹]» خود می­‌گوید که این تحلیل تنها «زمانی می‌تواند برقرار گردد که خود را تماماً از درک قدرت به مثابه امری “قانونی- استدلالی[۲۰]” برهاند… یعنی از درک قدرت- قانون و قدرت- حاکمیت». در همین ارتباط است که فوکو (1980 الف، ص89) بحث مشهورِ «زدن سر شاهِ» خود را در تحلیل سیاسی مطرح می­‌کند و درکی غیرمتمرکز از قدرت را جایگزین‌­اش می‌­سازد. برای هابرماس، سر شاه هم‌چنان محکم سرجایش است، بدین معنا که حاکمیت به نظرش پیش شرطی است برای تنظیم و کنترلِ قدرت به وسیله قانون.

کاستی اساسی پروژه­‌ی هابرماس، عدم هم‌خوانی میان امرِ ایده‌­آل و واقعیت، میان نیات یا خواسته‌­ها و اجرا و تحقق آن‌ها است؛ کاستی­‌ای که از درکِ نادرستِ قدرت منبعث می‌­شود. خودِ هابرماس اذعان دارد که گفتمان به خودیِ خود، نمی­‌تواند ضامنِ برقراری شرایط اخلاقِ گفتمان و دموکراسی باشد. مع‌ذلک او جز صحبت کردن در مورد اخلاق گفتمان حرفی برای گفتن ندارد. این موضوع تنگنایِ اساسیِ سیاسی در اندیشه‌­ی هابرماس است: او اتوپیای عقلانیت ارتباطی را برای ما توصیف می­‌کند اما در مورد نحوه‌­ی رسیدن بدان خاموش می­‌ماند. هابرماس خود (1990، ص 209) به فقدان «نهادهای اساسی[۲۱]»، فقدان «جامعه‌­پذیریِ اساسی[۲۲]» و «فقر، سوء­استفاده و تحقیر[۲۳]» به عنوانِ موانعِ تصمیم‌­گیریِ گفتمانی اشاره می‌­کند. اما در مورد مناسبات قدرتی که این موانع را ایجاد کرده‌­اند چیز چندانی نمی‌­گوید. همچنین در مورد این‌که قدرت چگونه باید تغییر کند (تا آن نوع تغییر نهادی و آموزشی، بهبود در رفاه، و تقویتِ حقوق اساسی بشر که می­تواند این موانع را کنار بزند، آغاز شود) خاموش است. خلاصه این‌که هابرماس از مناسباتِ قدرت درکِ انضمامی ندارد، چیزی که برای تغییر سیاسی لازم و اساسی است.

هابرماس (1987،ص 322) به ما می­‌گوید که از این موضوع آگاه است که نظریه‌­ی کنش ارتباطی سبب شده که او را به عنوان یک ایدئالیست مورد نقد قرار دهند: «پاسخ دادن به این تردید ساده نیست: این که همراهِ مفهوم کنش-محور نسبت به داعیه­‌های اعتبار، پای ایدئالیسم عقل ناب و فارغ از زمینه به میان می­‌آید». در این‌جا استدلال خواهم کرد که نه تنها پاسخ دادن به این تردید دشوار است، که ناممکن است. و این ناممکن بودن مشکلی بنیادی در کار هابرماس بوجود می‌آورد.

نیچه (1966: 15[بند 8]) می­‌نویسد: «در هر فلسفه‌­ای لحظه­‌ای هست، که در آن “ایقانِ” فیلسوف به صحنه می­‌آید». این نقطه برای هابرماس عبارتست از وضعیت آرمانی گفتار و روایی­‌های جهان‌شمو‌‌ل‌­اش که مبتنی بر «جهش ایمان» کیرکگاردی[۲۴] است. همان‌طور که اشاره شد، هابرماس می­‌گوید اجماع-جویی و رهایی از سلطه، نیروهایی هستند که در گفتگوی انسانی ذاتاً و بطور جهان‌شمول وجود دارند. او بر همین جنبه­‌های خاص تاکید می­‌گذارد. سایر فلاسفه و متفکرانِ اجتماعیِ مهم دقیقاً بر نقطه‌­ی مقابلِ این جنبه‌­ها انگشت می­‌گذاشتند. ماکیاولی (‌1984، ص. 96) می­‌گوید: «می­‌توان در مورد بشر این حکم کلی را بیان داشت: بشر ناسپاس، خائن، دروغ­زن و فریبکار است». اظهارات کسانی همچون نیچه، فوکو، دریدا و بسیاری دیگر هم بطور مشابه، ولو کمتر رادیکال، این است که ارتباط همیشه از پیش تحت تاثیر و نفوذِ قدرت است: به قول فوکو: «قدرت همیشه حاضر است» (1988: 11، 18). به این اعتبار بر اساس دیدگاه این متفکران، کار کردن با مفهومی از ارتباط که در آن قدرت غایب باشد بی‌­معناست.

برای پژوهشگران قدرت، ارتباط معمولاً بیشتر از طرق رتوریکِ غیرعقلانی و حفظ منافع برقرار و تعیین می­‌شود تا رهایی از سلطه و اجماع-جویی. در رتوریک، «اعتبار» [یا روایی] از طریق نحو‌ه‌­ی ارتباط (برای مثال، شیوایی، کنترلِ پنهان، توجیه عقلانی یا دلیل‌­تراشی، کاریزما، استفاده از مناسبات وابستگی میان مشارکت‌­کنندگان) تقرر می‌یابد تا از طریق استدلال‌­های عقلانی در رابطه با موضوع مورد بررسی. بر این اساس به نظر می‌­رسد هابرماس (1987: 297-8) با قرار دادنِ گفتارِ «موفق» در گفتگوی انسانی در تقابل با گفتارِ «تحریف شده» بالکل ساده‌­انگار و ایدئالیست است، چرا که موفقیت در رتوریک دقیقاً گره خورده است به تحریف.

این‌که آیا موضع ارتباطی یا رتوریک «درست» است یا نه، در این‌جا مهم نیست. موضوع حائز اهمیت این است که یک موضعِ غیر-ایدئال می­‌بایست این واقعیت را در نظر گیرد که هر دو موضع [ارتباطی و رتوریک] ممکن هستند؛ و حتی بطور هم­زمان هم ممکن هستند. بنابراین در یک زمینه‌­ی تجربی-علمی (چیزی که خود هابرماس تلاش بسیار می‌­کند تا تعریف‌­اش کند) مساله‌­ی عقلانیت ارتباطی در برابر رتوریک باید گشوده بماند. مساله باید از رهگذرِ بررسیِ انضمامیِ موضوعِ در دست بررسی، حل و فصل شود. پژوهشگر باید درباره‌­ی نحوه­‌ی وقوعِ ارتباط و نیز نحوه‌­ی عملکردِ سیاست و دموکراسی پرسش کند. آیا خصلتِ ارتباطْ اجماع-جویی و غیابِ قدرت است؟ یا این‌که ارتباطْ اعمالِ قدرت و رتوریک است؟ چگونه اجماع-جویی و رتوریک، رهایی از سلطه و اعمال قدرت، در نهایت در کنش‌­های خاصِ ارتباط به هم می­‌رسند؟

پرسش اصلی مطرح در این‌جا این است که آیا می­‌توان مثل هابرماس، در ارتباط، میان عقلانیت و قدرت تمایزِ معناداری قائل شد، آیا می‌­توان عقلانیت را جدا از قدرت فهمید. این تصور که می­‌شود به این پرسش بطور از-پیشی و غیرتجربی پاسخ داد به همان اندازه بی­‌اعتبار است که کسی فکر کند می­‌تواند نهایتاً به پرسشِ دینی در مورد شر یا خیر بودن سرشت بشر پاسخ دهد. پذیرفتنِ هرکدام از این دو موضع بصورت از-پیشی، و کلی­‌کردنِ آن و سپس بنا کردنِ یک نظریه بر روی‌اش (کاری که هابرماس می‌­کند) نتیجه­‌ای ندارد جز فلسفه­‌ای مساله­‌دار و نظریه­‌ی اجتماعیِ احتمالی و توام با گمانه‌­زنی. به همین دلیل است که باید هنگام استفاده از نظریه‌­ی عقلانیت ارتباطی برای فهم و کنش در خصوص جامعه­‌ی مدنی، محتاط باشیم.

بنانهادنِ عقلانیت و دموکراسی بر روی نوعی جهش ایمان چندان استوار و محکم نیست. به نظر می‌­رسد هابرماس در این‌جا اصلِ اساسی خودش را از یاد برده است که مسائل فلسفی باید در معرض تاییدِ تجربی قرار بگیرند. و دقیقاً از همین منظر است که باید هابرماس را آرمان‌شهرگرا[۲۵] دانست.

به علاوه هابرماس که اعتبار، حقیقت، عدالت و غیرذلک را محصولِ «استدلال بهتر» می­‌داند، به سادگی مسائل مسائلِ تعینِ مفاهیم نخست، یعنی عدالت و حقیقت، را به مفاهیم دوم یعنی استدلال برتر موکول می‌­کند. چنان‌که برنشتاین (1992: 220) به درستی خاطر نشان می­‌کند، «استدلال برتر» و همراه با آن عقلانیت ارتباطی به لحاظ تجربی مفهومی تُهی است: «به لحاظ انتزاعی، تشبث هابرماس به “نیروی استدلال برتر” جذابیت زیادی دارد تا این‌که از خود بپرسیم این گزاره چه معنا و پیش­فرض­هایی دارد.» مساله در اینجا این است که در موقعیت‌­های اساسی[۲۶]معیارهای روشن زیادی برای تعیین این‌که چه چیزی استدلال به حساب آید، چه میزان آن استدلال خوب و درست باشد، و چگونه استدلال­‌های گوناگون باید در برابر یکدیگر ارزیابی شوند وجود ندارد. این بدان معنا نیست که نباید در راستای شناسایی استدلال­‌ها و ارزیابی­شان بکوشیم. با این حال همان‌طور که برنشتاین (1992: 221) می‌­گوید «هر جامعه‌­ای می­‌بایست برای مواجهه با تعارضاتی که از طریق استدلال و گفتگو قابل حل نیستند رویه­‌هایی داشته باشد- حتی اگر تمام احزاب و گروه­‌ها به استدلال و گفتگوی عقلانی پایبند باشند». در جامعه­‌ی مدنی واقعی- که در تقابل با انواع ایدئال هابرماس قرار دارد- دقیقاً همین نوع تعارضات است که هم به لحاظ تجربی و هم از نظر هنجاری مورد توجه است.

هابرماس در میان واقعیات و هنجارها۷]، و اثر تازه‌­ی دیگرش (1996 الف، ب؛ 1995) کوشیده است که به قدرت بپردازد، و هم­‌هنگام، تحلیل ژرف­تری از جامعه­‌ی مدنی به دست داده است (کارلهدن و رنه، 1996). اما علی‌رغم این تلاش‌­ها، رویکرد او به شدت هنجاری و رویه­‌ای[۲۸] باقی می‌­ماند، و به پیش‌­شر‌ط‌­های گفتمان واقعی، ارزش­های اخلاقی محتوایی و این‌که چگونه عقلانیت ارتباطی باید در جامعه در رویارویی با انبوهی از نیروهای غیرارتباطی تکیه­‌گاهی بیابد، چندان وقعی نمی‌­نهد. هابرماس همچنین به مسائل خاصِ مربوط به جدایی­‌های فرهنگی[۲۹]و هویت بی­‌توجه است. او همچنین به روش‌­های غیرگفتمانیِ برآمده ازعقلانیت واکنشی[۳۰] که توسطِ – به اصطلاح -گروه‌­های اقلیت و جنبش‌­های اجتماعی جدید به کار می­‌رود توجه چندانی ندارد.

اگر بنابود اخلاقِ گفتمان هابرماس تحقق یابد، [بازهم] مُهرِ پایانی بر قدرت نبود، بلکه صرفاً راهی ­می‌­بود برای تنظیم[۳۱] قدرت. [ضمن این‌که] وقتی [هم] که اجرای واقعیِ اخلاق گفتمان علیه منافعِ کنشگرانِ سیاسی و اجتماعی باشد (امری که جزء لاینفکِ همه­‌ی اجتماعات و تصمیمات در خصوص هرمساله‌­ای است) با آن مخالفت خواهد شد، خواه این مخالفت بتواند بطور عقلانی توجیه شود یا نه. تعارض اساسی در این‌جا این است که برای رسیدن به ارتباطِ عاری از زور و آزادِ[۳۲] هابرماس، نیاز به زور و اجبار است. در اینجا وفاق باید تحمیل گردد و اجباراً به دست آید. بنابراین، حتی اگر بتوان وجودِ چیزی که هابرماس (1992الف: 453) آن را «قلمرو عمومیِ سیاسیِ تخریب نشده از سوی قدرت[۳۳]» می­‌نامد، تصور کرد، نمی­‌توان گفت چنین قلمرویی عاری از قدرت است، چرا که خودِ همین قلمرو از خلالِ دست­یازی و تشبث به قدرت تقرر یافته است. دیدگاه نیچه مبنی بر این‌که اخلاق به لحاظ تاریخی، غالباً از طریق ابزارهای غیراخلاقی ساخته شده است، در مورد اخلاقِ هابرماس هم مصداق دارد. برای محدود کردن قدرت، به قدرت نیاز است. حتی برای درکِ نحوه‌­ی استقرارِ عمومیت[۳۴] باید بر اساس تعارض و قدرت بنیدیشیم. هیچ راهی جز این درکار نیست. قدرت شرطِ بنیادیِ درکِ موضوعات مربوط به طرد و شمول، و نیز فهمِ جامعه­‌ی مدنی است.

هابرماس از واژگان عقلگرایی روشنگری وام می­‌گیرد. واژگان و مقولاتِ عقلگراییِ روشنگری، گرچه برایِ آغاز لیبرال دموکراسی امری ضروری بود، [اما خود] به مانعی برای حراست از جوامع دموکراتیک و پیشرفتِ آن‌ها بدل شد (رورتی، 1989: 44). تلاش­‌های هابرماس برای رسیدن به دموکراسی و عقلانیتِ بیشتر، هر چقدر هم که خیرخواهانه[۳۵] باشد، نسبت به مناسباتِ اساسیِ قدرت بی­‌توجه است. و این بی‌­توجه‌ی به قدرت مایه­‌ی شکست است، چرا که دقیقاً از خلال توجه به مناسبات قدرت است که می­‌توان به دموکراسی بیشتر دست یافت.

اگر [هم] هدف­ نظریه­‌پردازان برنامه‌­ریزی ایجادِ شکلی از برنامه‌­ریزی باشد که به جامعه­‌ی آرمانیِ هابرماس (یعنی رهایی از سلطه، دموکراسی بیشتر، یک جامعه­‌ی مدنی فربه و نیرومند) نزدیک باشد، قدمِ نخست درکِ اتوپیای عقلانیت ارتباطی نیست، بلکه درکِ واقعیت­‌های قدرت است. در این‌جا به کار میشل فوکو می­‌پردازیم؛ کسی که کوشیده است چنین درکی ارائه دهد.

۳- بسوی فوکو

به عوضِ طفره رفتن یا تلاش برای زدودنِ آثار قدرت از برنامه‌­ریزی، رویکردِ بدیل [فوکویی]، قدرت را به مثابه امری اجتناب­‌ناپذیر می‌­پذیرد، و  با درکِ سرشتِ فراگیر آن، بر ظرفیت سازنده و همین‌طور مخرب آن تاکید می­‌گذارد. در این رویکرد بدیل، نظریه مستقیماً با سیاست‌گذاری درگیر می‌­شود، سیاست‌­گذاری­‌ای که در میدانِ منازعات قدرت میان منافع گوناگون، ساخته می­‌شود، جای‌یکه در آن بر سر دانش و حقیقت مجادله می‌­شود، و عقلانیتِ برنامه‌­ریزی به مثابه کانونِ تعارض برنمایانده می­‌شود. این همان چیزی است که فلوبیر رئال راسیونالیتات[۳۶] یا عقلانیتِ «واقعی» نامیده است ( فلوبیر، 1996). عقلانیتی که در آن کانون توجه از چه باید کرد به آن‌چه واقعا رخ داده است، معطوف می‌­شود. در این دیدگاه پذیرفته شده است که «قدرت در عقلانیت لانه کرده است»، و سیالیّتِ میان این دو، در درکِ موضوعِ سیاست­‌گذاری اساسی است. به این اعتنا کار کردن با مفهومی از عقلانیت که در آن قدرت غایب است- برای سیاست‌مداران، مدیران و پژوهشگران به یک اندازه- بی­‌معنا و گمراه­‌کننده است ( فلوبیر، 1998، ص 164-165).

فوکو و هابرماس هر دو متفکرانی سیاسی هستند. تفکر هابرماس در خصوص آرمان­‌های سیاسی از قوام و غنای خوبی برخوردار است، اما درکش از رویه­‌های واقعی سیاسی دچار ضعف است. تفکر فوکو برعکس در زمینه­‌ی آرمان­‌های عام و کلی ضعیف است (گفته شده است که فوکو خصم آرمان­‌هاست، یعنی آرمان­‌هایی که به عنوان پاسخ‌های مشخصی که به پرسش کانتی «چه باید بکنم؟» یا پرسش لنینیِ «چه باید کرد؟» داده می­‌شوند) اما کارش نشان می‌­دهد که درکی غنی و پیچیده از سیاست واقعی دارد. هر دوی آن‌ها موافق­‌اند که در سیاست باید «جانب عقل را گرفت». اما فوکو (1980 ب) با اشاره به هابرماس و متفکرانی چون او، هشدار می­‌دهد که «احترام گذاشتن به عقل­‌گرایی به عنوان یک آرمان نباید مانع از تحلیل عقلانیت­‌های واقعی‌­ای که در کار هستند، گردد» (راچمن، 1988: 170).

ایرادِ اصلی هابرماس بر فوکو، نسبی­‌باوریِ فوکوست. بر همین اساس، هابرماس (1987: 276) به تندی تاریخ‌­نگاری‌­های تبارشناسانه­‌ی فوکو را به عنوان «علم موهوم نسبی­‌باور و رمزی هنجارین[۳۷]» پس می‌­زند (تاکید از متن اصلی). چنین انتقادی بر نسبی­‌گرایی درست است، اگر مراد از نسبی‌­باوری متکی نبودن بر هنجارهایی است که بتوانند بطور عقلانی و جهان‌شمول و کلی بنا شوند.

هنجارهای فوکو نظیر هابرماس بنیادگرایانه نیستند؛ بل هنجارهای او در قسمی میل به چالش کشیدنِ «هر نوع سوءاستفاده از قدرت، حال بانی و قربانی­اش هر که می­خواهد باشد» (میلر، 1993: 316) و از این راه «تاجای ممکن به عمل نامعین آزادی، نیروی محرکه­‌ی جدید بخشیدن» (فوکو، 1984ب: 46) بیان شده است.

فوکو در این‌جا آن دموکراتِ نیچه­‌ای است، کسی که به باورش هر نوع حکومتی (لیبرال یا توتالیتر) می­‌بایست در معرض نقد و بررسی واقع گردد؛ نقدی که وابسته و مبتنی بر خواستِ به زیر سلطه رفتن نباشد، در پی رساندنِ دغدغه­‌ها و مسائل عمومی به گوش عموم مردم باشد، نقدی که از تن دادن به هرچیزی که به هر چه غیرپذیرفتنی است بپرهیزد. به دیده­‌ی فوکو هنجارها نمی­‌توانند فارغ و مستقل از آن افراد و آن زمینه، یک بنیانِ جهان‌شمول داشته باشد. این نوع بنیان­‌گذاری­ مطلوب هم نیست، چرا که متضمن یک­جور یکسانی و هم‌شکلیِ اخلاقی با آن نوع دلالت­‌های یوتوپیایی-توتالیتری خواهد بود که فوکو در برابرشان در هر شرایطی هشدار می­‌دهد، خواه مارکس باشد، خواه روسو یا هابرماس: «جستجوی یک شکل از اخلاق که موردِ قبول همگان باشد به این معنا که همه بدان گردن نهند، به چشم من فاجعه‌­بار است» ( فوکو، 1984 د: به نقل از دریفوس و رابینو، 1986: 119). در تحلیل فوکویی چنین اخلاقی نه تنها که موجب تقویت و فربه­‌شدن جامعه­‌ی مدنی نمی­‌شود، که برای­اش خطرناک هم هست. فوکو، به عوض، بر روی امور شرّ متمرکز می­‌شود و محدودیت‌­ها و موانعِ تعهد و وفاداری به دیدگا­ه­‌ها و نظام­ه‌ای فکری‌­ای را نشان ­می‌­دهد که در مورد این‌که چه چیزی برای بشر خوب و خیر است نسخه تجویز کرده‌­اند. او می­‌گوید تجربه‌­ی تاریخی نشان داده است که این قسم تعهدات و وفاداری­‌های سفت و سخت به اجرا و محقق نمودنِ دیدگاه‌­های آرمان‌شهری­‌ای که امر خیر را برای بشر تجویز می­‌کردند، جز رنج دستاوردی در تاریخ نداشته است.

به نظر فوکو بستر یا زمینه­‌ای که بطور تاریخی و اجتماعی تکون یافته است، و نه کلیاتِ موهوم و ساختگی، موثرترین سنگر علیه نسبی­‌باوری و نیهیلیسم را می­‌سازد، و همین زمینه، بهترین اساس برای کنش است. به باور فوکو اجتماعیت[۳۸] و تاریخ ما، تنها بنیانی است که داریم، تنها بنیانِ صلب و مستحکمی که زیرِ پای­مان هست. و همین بنیان تاریخی کاملاً کافی است.

شاید فوکو بیش از هر فیلسوف معاصرِ دیگری، اهمیت تعیین کننده­‌ی قدرت در شکل‌­دهی و کنترل گفتمان‌­ها، تولید دانش و ساختِ اجتماعیِ فضاها را به ما گوشزد کرده باشد. تحلیل وی از قدرتِ مدرن که نظریه‌­پردازان برنامه­‌ریزی اغلب آن را به منزله­‌ی سرکوبِ نهادینه منفی[۳۹] تفسیر کرده‌­اند، به بهترین وجه در بررسی رژیم انظباطیِ زندان در کتاب مراقبت و تنبیه آمده است ( فوکو، 1979). باری، همین برداشت فوکو از قدرت به مثابه امری زایا و محلی، و نه سرکوبگر و سلسله مراتبی، است که امکاناتی واقعی برای عاملیت و تغییر بر می‌­نهد ( مک­نی، 1994). درحالی‌که فوکو گفتمان را همچون وسیله یا رسانه‌­ای می‌فهمید که مُولد و مُوَزعِ قدرت است، خاطرنشان می­‌کرد که این گفتمان در عین حال «یک مانع، سدّ، نقطه‌ی مقاومت و آغازگاهی برای یک استراتژی تقابلی» هم هست.  بنابراین، همان‌طور که گفتمانْ موید و مُقویِ قدرت است، «مُضعف و آشکارکننده­‌ی آن هم هست، بطوریکه آن را متزلزل می­‌کند و امکان ایستادن در برابرش را میسر می­‌سازد» ( فوکو، 1990. ص.101).

فوکو به ندرت دانش را از قدرت متمایز می­‌ساخت و مفهوم [همبسته­‌ی] «قدرت/ دانش» برایش اهمیتی اساسی داشت: «ما باید کلِ سنتی که به ما اجازه می­‌دهد تصور کنیم دانش صرفاً در جایی می­‌تواند وجود داشته باشد که مناسباتِ قدرت به حال تعلیق درآمده‌­اند و این‌که دانش فقط خارج از فرمان­‌ها، خواست­‌ها و منافع آن می‌­تواند توسعه یابد، را کنار بگذاریم… ما باید این باور را که می­‌گوید قدرت لایعقل می­‌سازد، و بر همین اساس، کنارگذاشتنِ قدرت یکی از شرایطِ دانش است، رها سازیم. به عوض باید بر این‌که دانش برساخته­­ و فرازآمده­‌ی قدرت است مهر تایید بنهیم… باید بپذیریم که قدرت و دانش مستقیماً متضمنِ یکدیگرند؛ باید بپذیریم که در هر مناسبات قدرتی، یک میدانِ دانش که ساخته­‌ی همبسته‌ی آن قدرت است، وجود دارد ( فوکو، 1979. ص. 27). به این اعتبار از نظر فوکو، عقلانیت امری حادثی و محصولِ مناسباتِ قدرت است، و نه مقوله­‌ای عینی و فارغ از زمینه.

بنابر رای فوکو «اعطای قدرت و اختیار از سوی قانونِ[۴۰]» در کار هابرماس ناکافی است. فوکو (1980الف: 89) می‌­گوید «[نظام قضایی] هیچ هم‌خوانی­ و تناسبی با روش­های جدید قدرت ندارد؛ روش‌­هایی که در همه­‌ی سطوح و در اشکالی که از دولت و ساز و برگ­‌هایش فراتر می­‌روند، بکار گرفته می­‌شوند… تحولاتِ تاریخی[۴۱] ما، ما را فراتر می­‌برد و از قلمرو قانون دور می‌­سازد». قانون و نهادها (سیاست­‌ها و برنامه‌­ها) هیچ تضمینی برای آزادی، برابری یا دموکراسی به دست نمی‌­دهند. به عقیده­‌ی فوکو حتی کل نظام‌­های نهادی[۴۲] هم نمی­‌توانند ضامنِ آزادی باشند، حتی اگر با مقصودِ تامین آزادی تقرر یافته باشند. همچنین رسیدن به آزادی از طریق تحمیلِ سیستم‌های نظریِ انتزاعی یا تفکر «صحیح» میسر نیست. فوکو می‌­گوید برعکس، تاریخ اثبات کرده است که دقیقاً آن سیستم­‌های اجتماعی‌­ای که آزادی را به فرمول­‌ها و اقداماتِ درمانی‌­ای همچون مهندسی اجتماعی(یعنی همچون تخنه­‌ای که از معرفت­‌شناسی مشتق شده است) واگذار کردند چه نمونه­‌های هولناکی هستند، و بیشترین سرکوب را در پی داشتند. فوکو(1984 ج: 375-6) می­‌گوید: «[مردم] مرا بخاطر این‌که یک نظریه­‌ی کلی ارائه نمی­‌کنم سرزنش می­ک‌نند، من اما برعکس، به دور از هر نوع تعمیمی (که هم انتزاعی است و هم محدودکننده) می­کوشم مسائلی را باز کنم که تاجای ممکن انضمامی و کلی باشند».

آن‌چه فوکو «وظیفه یا کار سیاسی[۴۳]» می­‌خواند عبارتست از نقدِ عملکرد نهادهایی که خنثی و مستقل به نظر می­‌رسند؛ به نقد کشیدن آن‌هاست به گونه­‌ای که خشونت سیاسی­‌ای که همیشه خود را بطور ضمنی و پنهان از خلال آن‌ها اعمال می­‌کرد، بر ملا و عیان گردد، تا بتوان علیه‌­شان جنگید (چامسکی و فوکو، 1974: 171). در منظر فوکویی، این رویکردی موثر و کارا برای تغییر نهادی، و از جمله ایجاد تغییر در نهادهای جامعه­‌ی مدنی است. فوکو (1988:18) با ارجاع مستقیم به هابرماس، می­افزاید:

مساله تلاش برای امحای مناسبات قدرت در آرمان‌شهری که در آن ارتباطی شفاف بطور تام و تمام تقرر یافته باشد، نیست، بلکه مساله بر سر اعمالِ [و درونی کردنِ] حکومت قانون، تکنیک­‌های مدیریت، و همچنین اخلاق، اتوس، و کردار و کنش خود، بر خودِ فرد (one’s self) است که به این بازی­‌های قدرت امکان می­‌دهد که با حداقلِ سلطه اجرا شوند.

فوکو در این‌جا در ارائه­‌ی تفاوت­‌هایش با هابرماس زیاده‌­روی می­‌کند. چرا که هابرماس هم معتقد است که وضعیت آرمانی گفتار نمی­‌تواند هم‌چون یک امر معمول و متداول در ارتباطات واقعی برقرار گردد. هر دو متفکر ضوابط و قوانینِ مناسبات واقعیِ سلطه را حائز اهمیت می­‌دانند، اما درحالی‌که هابرماس به قوانین از منظر یک نظریه‌­ی جهان‌شمول گفتمان می­‌نگرد، فوکو به دنبال درکی تبارشناسانه از مناسبات واقعی قدرت در بسترهای خاص و مشخص است. به این اعتنا، جهت­‌گیری فوکو معطوف به فرونسیس است، درحالی‌که هابرماس به اپیستمه نظر دارد. به دیده­‌ی فوکو پراکسیس و آزادی از کلیات یا نظریه‌­ها برگرفته نشده‌اند. آزادی یک کنش[یا کردار] است، و ایدئالِ آن فقدانِ اتوپیاییِ قدرت نیست. مقاومت و جدل، برخلاف اجماع، به دیده­‌ی فوکو مستحکم‌­ترین پایه برای تحققِ آزادی است.

هابرماس بر سیاستِ کلانِ رویه‌­ای[۴۴] تاکید می­‌گذارد، و فوکو بر سیاستِ خردِ محتوایی[۴۵]تاکید می‌­کند، اما هر دو متفقاً از تعریف محتوای واقعی کنشِ سیاسی[۴۶] سرباز می­‌زنند. این از طریق مشارکت­‌کنندگان [= افرادِ درگیر در فرایند] تعریف و تعیین شده است. بنابراین تاجایی‌که به محتوای سیاست مربوط است، هم فوکو و هم هابرماس متفکرانی «از پایین به بالا[۴۷]»اند، منتها درحالی‌که هابرماس در مورد عقلانیتِ رویه‌­ای[۴۸] در یک قالب اخلاقیِ «بالا به پایین[۴۹]» می­‌اندیشد، فوکو در مورد رویه و محتوا، هر دو، متفکری «از پایین به بالا»ست. با این تفاصیل، هابرماس می­‌خواهد در خصوص رویه‌­های مربوط به گفتمان، به افراد و گروه­‌ها در جامعه­‌ی مدنی بگوید که چگونه در پی امورشان باشند. اما نمی­‌خواهد درباره‌­ی خروجی و محصول این رویه هیچ چیز بگوید. فوکو اما نه تجویزی برای رویه دارد و نه برای خروجی؛ توصیه­‌ی او فقط این است که موثرترین و واقعی‌ترین آغازگاه برای نبرد با سلطه، توجه به تعارضات و مناسبات قدرت است.

به خاطر همین تفکر «از پایین به بالا»ی دوگانه است که فوکو را به عنوان متفکری بی­‌توجه به کنش توصیف کرده‌­اند.  فوکو (1980) در رابطه با چنین انتقادی، به نحوی که می­‌تواند متناسب باشد برای کسانی که در بسترِ نهادیِ برنامه­‌ریزی کار می­‌کنند، می­‌گوید:

درست است که برخی کسان، همچون افرادی که در بسترهای نهادیِ زندان مشغول به کارند… امکان ندارد توصیه یا دستورالعملی در کتاب من بیابند که به آن‌ها بگوید «چه باید کرد». اما پروژه‌­ی من دقیقاً این است که برنهم آ‌نها «دیگر نمی­دانند چه باید کرد» و بنابراین کنش‌­ها، ژس‌ت­ها، و گفتما‌ن­هایی که تا آن زمان به نظر بدیهی می­رسیدند، مساله­‌دار، دشوار و خطرناک می­‌شوند (میلر، 1993: 235).

قول به کنش-محور نبودن فوکو درست است، منتها به این معنی که او از ارائه­‌ی راهکار برای کنش تن می‌­زند، و مستقیماً خود را از انواع فرمول­‌های «چه باید کردِ» جهان‌شمولی که وجه مشخصه­‌ی فرایند در عقلانیت ارتباطی هابرماس است، فاصله می­‌گیرد. به دیده­‌ی فوکو «راه حل­‌هایی» از این دست خودشان بخشی از مشکل­‌اند.

با این همه، قول به کنش-محور نبودنِ فوکو گمراه‌­کننده است؛ چرا که تحقیقات تبارشناسانه­‌ی فوکو فقط با این هدف انجام شده­‌اند که نشان دهند امور چگونه می­‌توانند به گونه­‌ای متفاوت اجرا شوند تا «آن‌چه ما را ما کرده است از پیشایند [یا حادثی بودن] متمایز کند، این امکان که دیگر آنچه بوده‌­ایم، می­‌کردیم، یا می‌­اندیشیدیم، نباشیم و نکنیم و نیندیشیم» (فوکو، 1984ب: 45-7). بنابراین فوکو خیلی خرسند شده بود از اینکه در شورش‌هایی در برخی از زندان­‌های فرانسه، زندانیان در سلول هایشان مراقبت و تنبیه[۵۰] را خوانده بودند. فوکو در مصاحبه‌­ای به خبرنگار گفت: «آن‌ها متن را برای سایر زندانیان فریاد می­‌زدند». او افزود: «می­‌دانم ادعای گزافی است گفتن این حرف، اما این قضیه حقیقتی را اثبات می‌­کند (حقیقتی سیاسی و واقعی)؛ حقیقتی که بعد از نوشته شدن کتاب آغاز شد» (دیلون، 1980: 5). این همان نوع کنش موقعیت‌مندی[۵۱] است که فوکو بر آن مهر تایید می­‌نهد، و به عنوان یک تبارشناس، خود را به شدت کنش-محور و اهل عمل می­‌دانست، همچون «دلال یا فرشنده­‌ی ابزارها، تجویزکننده، روشن کننده­‌ی اهداف، نقشه­‌کش، برنامه و طرح‌­ریز، دلال اسلحه» (ازین، 1985: 14).

ارائه­‌ی تبارشناسی انضمامی امکاناتی برای کنش می­‌گشاید. این تبارشناسی با توصیف آغازِ یک وضعیت مشخص و نشان دادن این‌که این نقطه‌­ی آغازِ مشخص، هیچ پیوندی به ضرورت تاریخی مطلق ندارد، این امکان را فراهم می­‌آورد. تحقیقات تبارشناختیِ فوکو در مورد زندان­‌ها، بیمارستان­‌ها و جنسیت معلوم می­‌دارد که کنش و کردارهای اجتماعی ممکن است همیشه شکلی بدیل به خود بگیرند، حتی در جایی که هیچ اساسی برای اراده‌­باوری یا ایدئالیسم وجود ندارد. با توجه به تمرکز فوکو بر سلطه، درک این‌که چرا این بینش این‌قدر مورد استقبال و پذیرشِ فمینیست­‌ها و گروه­‌های اقلیت قرار گرفته، آسان است. برای مثال انجامِ تبارشناسی­‌های جنسی و نژادی باعث می­‌شود بفهمیم چگونه مناسباتِ سلطه میان مردان و زنان، و میان افراد مختلف می­‌تواند تغییر کند (مک نی، 1992؛ بوردو و جگر، 1990؛ فریزر، 1989؛ بن حبیب و کرنل، 1987).

اهمیت و ارزش رهیافت فوکو در تاکیدش بر پویش­‌های قدرت است. نخستین پیش­‌شرطِ کنش و عمل، درک نحوه‌­ی عملکرد قدرت است، چرا که کنش چیزی نیست جز اجرایِ قدرت. و بهترین راه دستیابی به چنین درکی، تمرکز بر امر انضمامی و واقعیت مشخص است. فوکو می­‌تواند ما را در درک مادیِ سیاستِ واقع­گرا و عقل واقعی یاری رساند، و به ما نشان دهد که ممکن است [معانی] این­‌ها در یک بستر مشخص تغییر کنند. مشکل فوکو این است که از آنجایی‌که در کار او آغازگاهِ ادراک و عمل هر دو در امر جزئی و محلی است، ممکن است شرایطِ عام و کلی­‌ترِ مربوط به مثلاً نهادها، قوانین و موضوعات ساختاری را نبینیم.

القصه، فوکو و هابرماس در مورد این‌که توجیه عقلانی[۵۲] و سوءِ استفاده از قدرت، از مهمترین مسائل عصرِ ما هستند، با هم هم‌داستان­‌اند. نقطه­‌ی افتراق آن‌ها راجع است به بهترین شکلِ درک و برخورد با این مسائل. از منظر تاریخ فلسفه و نظریه‌­ی سیاسی، تفاوت بین فوکو و هابرماس در این است که فوکو در سنت خاص­گرا[۵۳] و زمین‌ه­گرایی کار م‌ی­کند که ریشه‌­یش بازمی‌­گردد به آراء توسیدیوس، ماکیاولی و نیچه. فوکو یکی از مهمترین طرفداران این سنت در قرن بیستم است. هابرماس برجسته‌ترین طرفدارِ زنده­‌ی یک سنت کل­‌گرا و نظریه­‌پردازی[۵۴] است که از سقراط و افلاطون آغاز شد و تا کانت ادامه یافت. از منظر قدرت، ما داریم در مورد تفکر «استراتژیک» در برابر تفکر «اصولی[۵۵]» حرف می‌­زنیم، در مورد جدل در برابر کنترل، تعارض در برابر اجماع.

۴- توانمندسازی فضا

بحث درباره­‌ی پتانسیلِ کامل تحلیل فوکویی در ارتقاءِ درکِ ما از سیاست­‌گذاری، بدون پرداختن به مقوله‌­ی فضامندی[۵۶] در کار فوکو کامل نخواهد بود. نظریه­‌پردازانی که از نظریه­‌یِ گفتمان و قدرت فوکو استفاده کرده‌­اند، اغلب این سویه‌ی کارِ وی را نادیده گرفته­‌اند. اما دقیقاً همین سویه­‌ی فضامندِ فکرِ فوکو است که کار وی را خصوصاً به کسانی که مشخصاً در فعالیت­‌های فضایی نظیر برنامه‌­ریزی کار می­‌کنند، مرتبط می­‌سازد. در مورد اهمیتِ تلاش فوکو برای «فضامندسازیِ عقل[۵۷]» در نوشته‌های دیگری بحث شده است (برای نمونه فلاین، 1993؛ مارکس، 1995؛ کیسی، 1996). با توجه به اهداف بحث ما، در این‌جا ضروری است که به اجمال توضیح دهیم که چگونه فوکو فضا را با کارکرد و مکانیسمِ گفتمان­‌ها، و در نتیجه با قدرت، پیوند می‌­دهد.

شاید نقدی که فوکو در مراقبت و تنبیه بر سراسربینِ[۵۸] جرمی بنتام می‌کند نمونه­‌ی بارزِ این ارتباط [میان گفتمان، قدرت و فضا] باشد ( فوکو، 1979). بنتام طرح خود برای سراسربین را در سال ۱۷۹۱ منتشر کرد. هدفْ ساختِ زندانی بود

 که طرح آن براساس الگویی نیمه مدور با یک اتاقک بازرسی­ در مرکز، و سلول­‌هایی در اطرافش ریخته شده بود. زندانیان… در سلول­‌های انفرادی، به راحتی در معرض دید نگهبانان قرار داشتند. اما زندانیان مراقبین را نمی‌دیدند. با طراحی دقیق یک سیستم روشنایی و با استفاده از مخفی‌گاه‌های چوبی، مقامات از دید زندانیان مخفی بودند. بنا بود کنترل از طریق [القای] این حسِ همیشگی که زندانیان از سوی چشمان غایب تحت نظرند، حفظ گردد. جایی برای مخفی شدن و یا خلوت کردن وجود نداشت. زندانیان نمی­‌دانستند که آیا مشاهده می­‌شوند یا نه، اما مجبور بودند که چنین فرض کنند، اطاعت «تنها گزینه­‌ی عقلانیِ» آن‌ها بود ( لیون، 1993، ص 656-655).

 فوکو می‌گوید سراسربین فضایی فیزیکی است که عملکردهای فیزیکی‌ای نظیر مراقبت و کنترلِ زندانیان به میانجیِ طراحی آن میسر می‌شود، و از این رهگذر گفتمان­های اجتماعیِ رایج مدرن در مورد تنبیه، اصلاح و آموزش را امکان­پ‌ذیر می‌­سازد ( مارکز، 1995، ص 75). به این اعتنا، سراسربین چونان پارادایمِ شرایط اجتماعی-سیاسی معاصر است، و نشان می‌دهد که چگونه مراقبت و کنترل در تمام ساحت‌های حیات روزمره، و در شهرها بازتولید می‌شود؛ جایی‌که «کارخانه‌ها شبیهِ مدارس، پادگان‌ها، و بیمارستان‌ها هستند، و همه‌ی اینها خودْ شبیهِ زندان‌ها» ( فوکو، 1979. ص. 228).

به این اعتنا ساختِ سراسربین موجدِ یک‌جور «مکان-زمان» اجتماعی[۵۹] است؛ یعنی مجموعه‌ی خاصی از کنش‌ها و دانش‌هایی را ایجاد و ممکن می‌سازد که به فضا و زمان گره خورده‌اند. بدین ترتیب هنجارهای اجتماعی در حیات روزانه جای گرفته اند و [از رهگذر این هنجارها] فرد ساخته می‌شود تا به اشکال مشخص [و تعیین شده ای] بیندیشد و عمل کند. بر اساس این تحلیل می‌شود فهمید که برای مثال چگونه سیاست‌های برنامه‌ریزی گوناگون، «فضا-زمان» خاص خود را می‌سازند. برای مثال گفتمان‌های آزادی شخصی و جابجایی[۶۰]، ممکن است مستلزمِ سیاست‌های حمل و نقلی‌ای باشند که مولد و موجدِ فضاهایی باشد که برای مثال تحتِ سیطره‌ی حمل و نقلِ شخصیِ پرسرعت، و به ضرر سایر اشکال جابجایی باشد. بدین ترتیب انسانی که در عصر مدرنِ متاخر به سر می‌برد، به عنوان موجودی به شدت متحرک ساخته می‌شود که تمام موانعِ آزادیِ حرکت و جابجایی را پس می‌زند. الگوی حیات روزمره هم با حرکت و جابجایی فزاینده وفق می‌یابد، و الگوهای کاربری زمین در راستای تطابق با جریان‌های جدید تغییر می‌کنند. برعکس، گفتمان‌های دسترسی‌پذیری، که بر نیازهای حمل و نقلیِ کسانی که برای مثال به خودرو دسترسی ندارند، (یا مایل به استفاده از روش‌های جابجاییِ دیگری [غیر از خودروی شخصی] هستند) تاکید می‌گذارند، به دنبال سیاست‌هایی هستند که امکانِ جابجایی با خودروی شخصی را محدود سازد. [در این گفتمان‌ها] پیاده‌مدار‌سازی و آرام‌سازیِ ترافیک، فضاهای کالبدی را شکل می‌دهند.

اما اگر فضاها بتوانند این گونه ساخته شوند، یعنی در آنها امکان وجودِ اشکال خاصی از کنترل وجود داشته باشد، پس به شکل‌های دیگری هم می‌توانند ساخته شوند تا در راستای عملکردهای متفاوتی باشند. کراش با استفاده از تحلیل فوکویی نشان داده است که چگونه محوطه­‌های معادن در آفریقای جنوبی، که با اصول سراسربین طراحی شده بودند، صرفاً محیط‌­هایی برای سرکوب و اجبار نبوده، بلکه «مکان­هایی برای توسعه و کنش فرهنگ­های بسیار تقابلی» نیز بودند ( کراش، 1994، ص 320). بنابراین فضاها را می‌توان به انحاء گوناگون و با افراد مختلف، از خلال منازعات قدرت و تعارض منافع، ساخت. اینکه فضا برساخته‌ای اجتماعی است، و اینکه فضاهای بسیاری می‌توانند در درون یک فضای فیزیکیِ واحد با هم وجود داشته باشند، موضوع بسیار مهمی است. این نشان‌دهنده‌ی ضرورت بررسی این موضوع است که چگونه گفتمان‌ها و استراتژی‌های ادغام و طرد به فضاهای خاص پیوند خورده‌اند.

شاید در این مقاله مهمترین نکته این باشد که غوررسی در مناسباتِ قدرت و فضا، اشاره به این دارد که چگونه می‌توانیم نحوه‌ی استفاده از زبان و همرسانی را غنا بخشیم، و یک نظریه‌ی برنامه‌ریزیِ فضایی متفاوت برنهیم.

۵- از عقلانیت ارتباطی بسوی تحلیلِ قدرت

بسیاری از نظریه‌پردازانِ برنامه‌ریزی، بویژه جان فارستر، پتسی هیلی و جودیت اینس، در کار هابرماس غور کرده‌اند و از آن در نظریه­‌ی­ برنامه‌ریزی استفاده نموده‌اند. آنها همچنین سودمندیِ سویه‌هایی از کار فوکو برای درک خرد-سیاستِ قدرت، و نحوه‌ی اثرگذاری آن بر برنامه‌ریزی در دنیای واقعی، را تایید کرده‌اند. در واقع گویا جان فارستر رهیافتِ تبارشناسیِ فوکو را (نحوه‌ی تحلیل قدرت به صورت پیشایندی و حادثی، در مقابلِ نظریه‌های قدرت‌اش) به عنوان کاری که دوست دارد برنامه‌ریزان بکنند، در نظر گرفته است، و از نوعی «عاملیتِ منظمِ حادثیِ[۶۱]» فوکویی دفاع می‌کند ( فارستر، 1989، ص 237). با این حال، کارِ فوکو بیشتر از این در نظریه یا پژوهش برنامه‌ریزی بسط نیافته است.

دلیل اینکه نظریه‌پردازانِ برنامه‌ریزی هابرماس را همسنگرِ مناسب و مفیدی برای خود یافته‌اند، قابل درک است. هابرماس دست کم شکلِ بدیلی از عقلانیت در برابرِ عقلانیت ابزاری مدرن پیش می‌نهد؛ چیزی که برای مثال در رهیافت‌های تکنیکیِ جدید به برنامه‌ریزی محیطی (وانگ، 1997) مدام تکرار می‌شود، و همچنین در داعیه‌ی نئولیبرالِ مبنی بر نقشِ اساسیِ نیروهای بازار در شکل دادن به سیاست (هیلی، 1997). کارِ هابرماس پشتیبانِ کوشش‌هایی است که در پی گسست از این ابزارگرایی‌اند. در پارادایم جدید، قدرتْ به رسمیت شناخته شده، اما به عنوان اثری منفی و تحریف‌کننده که پیامدهای آن را می­توان از خلال ایجادِ گفتگویی آرمانی، زدود. نگرشِ هنجاریِ نظریه‌ی ارتباطی معطوف به وضعیتی آرمانی در آینده است که در آن مباحثه­ی انتقادی فارغ از روابط قدرت صورت می­گیرد. اما همانطور که هابرماس نمی‌تواند در مورد نحوه‌ی رسیدن به این وضعیت آرمانی به ما چیزی بگوید، و صرفاً فرضیاتی را برمی‌کشد بی‌آنکه چشم‌اندازی از تحقق آنها داشته باشد، نظریه‌پردازانِ برنامه‌ریزی‌ای هم که از برنامه‌ریزی ارتباطیِ هابرماس به عنوان یک امکان واقعی حرف می‌زنند، صرفاً مفهومی نیرومند و غنی پیش می‌نهند بی‌آنکه دورنمایی از تحقق‌اش داشته باشند.

شاید با آگاهی از این مشکل بود که نظریه‌پردازانِ برنامه‌ریزی بر آن شدند استراتژی دیگری اتخاذ کنند و از آرمان‌های هابرماس به عنوان نقطه‌ی مرجع استفاده نمایند، و بدان صرفاً به عنوان یک غایت می‌نگرند. بسیاری از نظریه‌پردازان برنامه‌ریزی پذیرفته‌اند که آرمان هابرماسی  غیرقابل حصول است، و در نتیجه از نظریه‌ی او به شکل‌های متفاوت دیگری استفاده شده است؛ مثلاً به عنوان یک نقطه‌ی اتکا، به عنوان شیوه‌ای برای شناسایی تحریف در ارتباطات در فرایندهای واقعیِ برنامه‌ریزی، و از آن راه، به عنوان راهنمایی برای حذف برخی ازین تحریف‌ها. این قسم بکارگیریِ هابرماس در حالِ شکل دادنِ بخشی از تحلیل تجربیِ گفتمان در برنامه‌ریزی است و برای مثال در نوشته‌های جان فارستر قابل مشاهده است:

وظیفه‌ی تحلیل­گرانِ برنامه‌ریزی کار کردن در راستای امکانِ «ارتباطات کاملاً باز» نیست. بلکه همّ آنها باید معطوف به اصلاحِ تحریف‌های غیرضروری‌ای‌ (که برخی سیستماتیک‌اند و برخی نه) باشد که دیگران را ناتوان، منحرف، گیج و گمراه می‌کند: تلاش برای دمکراتیزه کردنِ سیاسیِ ارتباطاتِ روزمره ( فارستر، 1989، ص 21).

هابرماس ادبیاتِ پر و پیمانی در مورد قدرت، یا نظریه‌ای از نحوه‌ی عملکرد آن که به کارِ فهم دقیقِ نحوه‌ی شکل دادنِ قدرت به سیاست‌گذاری و اجرا، و به خودِ عقلانیت، بیاید، به دست نمی‌دهد. هیلی به این خطر که تمرکز بر تحلیلِ کنش‌های ارتباطی «ممکن است سببِ کوته‌نگری محقق نسبت به مناسبات قدرت در میان برنامه‌ریزان، شوراهای شهر و مخاطبان آنها گردد» واقف است ( هیلی، 1992، ص 10). او همچون دیگران، با تاکید بر نفوذ قدرت در ارتباط، به این مساله می­پردازد:

کنش‌های ارتباطی متضمنِ مفروضات و استعاره‌هایی‌اند که از خلال انتقالِ معنا، بر کنش‌ها و رفتارهای افراد تاثیر می‌گذارند. این مفروضات و معانی ممکن است ساختار یا مناسبات قدرت را با خود به همراه آورند. به همین ترتیب، نحوه‌ی ساخته شدن یا مورد استفاده قرار گرفتنِ کنش‌های ارتباطی، می‌تواند به حفظ و یا به چالش کشیدن ساختارهای قدرت یاری رساند ( 1992، ص 10).

به نظر می‌رسد این استدلال بر اهمیت درکِ قدرت انگشت تایید و تاکید می‌نهد، اما بعدش از آن روی بر می‌گرداند، و می‌رود به سمت درگیر شدن با مکانیسم‌ها و پویایی‌های ارتباط.

هیلیر هم این ندیدنِ قدرت را صریحاً مورد تاکید قرار داده است. هیلیر هم می‌کوشد که از خلال در هم آمیختنِ شناختِ فوکوییِ قدرت با عقلانیتِ ارتباطی هابرماسی، مشکلات را حل و فصل نماید. (هیلیر، 1993). هدف هیلیر ساختنِ قلمروِ برنامه‌ریزی آرمانی هابرماسی است، قلمرویی که در آن «مذاکره و گفتگوی عقلانی میان طرفدارانِ حقایق گوناگون و راویانِ داستان‌های مختلف ممکن و میسر باشد… مقصودْ جلوگیری از تعارض از رهگذرِ وفاق و اجماعِ برآمده از مذاکره است و نه دامن زدن به تعارض» ( هیلیر، 1993، ص 108).

 به نظر می­‌رسد که نقطه‌ی اتصالِ هابرماس و فوکو مجدداً حذفِ آثار منفی قدرت از فرایند برنامه‌ریزی است. با این حال، هدف هیلیر همچون هیلی، توانمندسازی و تقویتِ منافعِ محرومان است، امری که بی‌تردید مستلزم تصدیق مناسبات قدرت و امکان استفاده از قدرت به شیوه­ای «ایجابی» است. اما نهایتاً نحوه­‌ی دستیابی به «تحققِ کنشِ ارتباطیِ هابرماسی» ( هیلیر، 1993)، که علی‌الظاهر متکی به حذفِ قدرت از نگاهِ برنامه‌ریزان و نظریه‌پردازان است، چندان روشن نیست.

به این ترتیب، هابرماس، تا حد عصبانی کردن بسیاری از کنشگران برنامه‌ریزی، نه مدلی قابل تحقق برای برنامه‌ریزی ارائه می­‌دهد و نه توصیفی از واقعیتِ بالفعلِ برنامه‌ریزی به دست می‌دهد. و در نتیجه نمی‌تواند برای کسانی که در پیِ ایجادِ تغییرند راهنمایی ارائه کند- او دنیایی را که طالبانِ تغییر در آن به سر می‌برند، توصیف نمی‌کند. در اینجا، ما با دو تنگنا در پارادایم ارتباطی مواجهیم. اولاً چرا باید پارادایمی در برنامه‌ریزی برنهاده شود که به نوبه‌ی خود مبتنی بر ایدئالیسمی است که حتی خود هابرماس و طرفداران پارادایم‌اش، قبول دارند که چیزی دست نیافتنی و غیر قابل تحقق است؟ [وفقِ این پارادایم] گفتگوی انتقادیِ عاری از قدرت به عنوان جوهره‌ی آنچه برنامه‌ریزی باید باشد برنهاده شده است، و این در حالیست که هنوز هیچ شخصِ برنامه‌ریزی توفیق عمل در چنین شرایطی را نیافته است، و احتمال دست یافتن به این شرایط هم چندان وجود ندارد. ثانیاً چگونه چنین نظریه‌ای می‌تواند برنامه‌ریزان را کمک کند که کلِ پیچیدگی‌های دنیای واقعیِ برنامه‌ریزی را بفهمند، وقتی به ادبیاتِ ارتباط [و نظریه‌ی کنش ارتباطی] محدود شده‌اند و این ادبیات افکارشان را تعیین می‌کند.

مع‌ذلک ادبیات عقلانیت ارتباطی، به انحاء گوناگون در گرایش‌هایی نوپا بازتولید شده است: در قالب [جریان‌هایی نظیر] برنامه‌ریزی ارتباطی، همکارانه، تحلیل اجماع-جویانه و نظریه‌پردازی هنجاری، جریان‌هایی که در حال تبدیل شدن به مدل­های جدید کنش‌اند. خروجی رهیافت­های جدیدِ اجماع- محور به برنامه‌ریزی هنوز چندان شناخته نشده‌اند و باید دید چه ویژگی‌­هایی خواهند داشت، بویژه زمانی که در مباحثات شدیداً پرچالش و جنجالی، که برنامه‌ریزی مشحون از آنهاست و در واقع از آنها خوراک می­گیرد، به کار گرفته شود.

میشل فوکو رویکرد نظریِ بدیلی ارائه می‌دهد که عامدانه بر «آنچه واقعاً رخ داده است» متمرکز است و قدرت در کانون‌اش قرار دارد. افزون بر آن، فضامندیِ کار فوکو امکانِ ساختنِ نظریه‌ی برنامه‌ریزی‌ای را می‌دهد که نحوه‌ی پیوندِ وثیقِ قدرت و فضا با برنامه‌ریزی را می‌فهمد. رهیافت فوکویی فرایندها و ابزارهای جاریِ برنامه‌ریزی را مساله‌دار می‌کند، و لزوم درکِ سرشت دانش، عقلانیت، فضامندی و شمول در نظریه‌ی برنامه‌ریزی را بر اساس توجه و تمرکز بر قدرت پیش می‌نهد.

نظریه‌ی ارتباطی بدون شک، به تمرکز بر سویه‌های ارتباطیِ برنامه‌ریزی متمایل است. خطر چنین تمرکزی، تاکید بیش از حد بر اهمیتِ رخدادهای ارتباطیِ اصلی در برنامه‌ریزی (نظیرِ گردهم‌آیی­‌های عمومی)، و در عین حال ناتوانی از درکِ اهمیتِ رویه‌ها و کنش‌های غیر‌ارتباطی است. ارتباط بخشی از سیاست است، اما بخش بزرگی از سیاست خارج از ارتباط اتفاق می­‌افتد. رویگردانی از نظریه‌ی هابرماس و رفتن به سوی نظریه‌ی برنامه‌ریزی فوکویی (یا تحلیل برنامه‌ریزی فوکویی)، متضمنِ پرداختن به تبارشناسیِ تفصیلی برنامه‌ریزیِ واقعی و بالفعل در بسترهای گوناگون (آن نوعی که در بالا ذکرش رفت) است؛ رهیافتی که امکان صورت‌بندی مجددِ برنامه‌ریزی در پرتو تعارض را می‌دهد. فوکو ما را به سوی کارِ تجربی متفاوتی می‌برد. بسیاری از این روش‌­ها برای پژوهشگرانِ اجتماعی آشنا است، لیکن تفاوت­‌های مهمی در رهیافتِ کلی وجود دارد:

– پژوهشگر به زبان و تحلیل نظری قدرت و تکنیک‌­ها و استراتژی­‌های آن مجهز شده است که وی را در طی مطالعات هدایت می‌کند؛

– پژوهش مبتنی است بر مطالعاتِ موردی تفصیلی و کاملاً زمینه­‌مند؛

– مناسبات میان قدرت و عقلانیت، در کانون توجه قرار دارند؛

– تمرکز فراتر از رویدادهای ارتباطی می­رود؛

– زبان متعلق به تعارض است و نه ارتباط. رخدادها و فرایندهای برنامه‌ریزی، نه به عنوان مباحثه یا گفتگو، بلکه برای اجرای استراتژی ها و تعارضات نوشته شده‌اند.

– در پایان، هیچ پیش‌فرضی در مورد نقشِ برنامه‌ریز به عنوان تسهیل‌گرِ یک فرایندِ عقلانیِ ارتباطی در کار نیست. این می‌تواند نقش برخی از برنامه‌ریزان باشد، اما دیگران براحتی می‌توانند انتخاب‌های دیگری برای عمل داشته باشند.

اگر بنا باشد اثرات غیر ارتباطی بر ارتباط درک شوند، حتی در تحلیل رویدادهای ارتباطی، زبان و تحلیل قدرت بایسته است.

۶- نمونه‌های بارز

بحث‌های نظری و تحلیل‌های تفصیلی بیشتر از نوع تحلیل‌های مورد نظر ما را می‌توان را در نوشته‌های دیگر دنبال کرد (به عنوان مثال فلوبیر، 1992، 1996، 1998؛ ریچاردسون، 1996، 1997، 1998). در اینجا فقط به چیزهایی که این نوع تحقیقاتِ مربوط به عقلانیتِ واقعیِ سیاست‌گذاری می‌توانند آشکار سازند، می‌پردازیم.

تحقیق بنت فلوبر در مورد برنامه‌ریزی در آلبا، پژوهشی موردی است در مورد برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری در عمل، جائی که عقلانیت متغیر است و بازی­های قدرت در نقابِ عقلانیت فنی پنهان شده‌اند. این تحقیق متمرکز بر پروژه‌ی آلباست؛ برنامه‌ای که با هدفِ واردِ کردن مسائلِ زیست‌محیطی و اجتماعی در برنامه‌ریزی شهری (از جمله نحوه‌ی کنترلِ خودرو در شهر- یکی از علل اصلیِ تخریب هسته تاریخی) انجام گرفت. مشخص شد که برنامه‌ریزان آلبا اشخاصی واقعی هستند که نظیر دیگر کنشگرانِ این نمونه، در راستای دستیابی به اهدافشان، دست به فریب می‌زنند و مباحثات عمومی و تحلیل‌های فنی را دستکاری می‌کنند. نهادهایی که قرار بود به قولِ خودشان «منافع عمومی» را نمایندگی کنند، مشخص می‌شود که عمیقاً وابسته به دست‌های پنهان قدرت و حفاظت از منافعِ خاص هستند. پروژه در آلبا اتفاق افتاد، اما می‌توانست در هر جای دیگری باشد. آلبا در تحقیق فلوبیر مثل فلورانس برای ماکیاولی است؛ آزمایشگاهی برای درک قدرت. توجه بر روی درامی کلاسیک و جهانشمول است که نشان می‌دهد برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری مدرن چیست و چه می‌تواند باشد: نمایشِ نحوه‌ی اینکه چگونه قدرت عقلانیت را می‌سازد و چطور عقلانیت قدرت را. نمونه‌ی آلبا، به تاسی از دیدگاه‌های ماکیاولی، نیچه، هابرماس و فوکو، به عنوان استعاره و الگویی از مدرنیته و سیاست‌گذاری و برنامه‌ریزی مدرن برنمایانده می‌شود. این تحقیق نشان می‌دهد که چگونه قدرت، گفتگو و رای‌زنی را منحرف می‌سازد، و چطور عقلانیت مدرن در مواجهه با عقلانیت‌های واقعیِ موجود در متنِ برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری، آرمانی بیش نیست. نهایتاً تحقیق نشان می‌دهد که چطور گفتگو و کنشِ ثمربخش می‌تواند با دنبال کردنِ سنتِ تقویتِ دموکراسی و جامعه‌ی مدنی به دست آید؛ سنتی صد ساله که تاریخ موید و مُثبت‌اش است.

تحقیق تیم ریچاردسون، عرصه‌های برسازنده‌ی عقلانیت را بررسیده است: مراحلِ اساسی در فرایند برنامه‌ریزی که چارچوب‌ها و ابزارها در آن ساخته می‌شوند و تصمیماتِ بعدی را شکل می‌دهند. تحقیق وی در بابِ فرایند برنامه‌ریزی برای شبکه ترابری اروپایی، این موضوع را مورد بررسی قرار داد که چگونه در گرماگرمِ بازی قدرت، استفاده از ارزیابی استراتژیک زیست محیطی[۶۲] (SEA) به ابزاری اصلی برای دستیابی به ادغام و یکپارچگی زیست محیطی تبدیل شد. اما، تکنیک­‌های ارزیابی استراتژیک زیست‌محیطی به سادگی به صورت حاضر و آماده از سوی تحلیلگران سیاست اتخاذ و به شکلِ عینی در آزمایشگاه‌­ها به کار گرفته نشدند؛ بلکه از طریقِ فرایندهای سیاسی متعارض ساخته شدند، و منافع خاص می‌توانستند به سادگی آن‌ها را تحت تاثیر قرار دهند. بستر سیاسی و نهادیِ SEA بطور مشخص گستره‌، زمانبندی، روش شناسی، و نهایتاً آثار آن را شکل داد. در این نمونه SEA بوسیله‌ی گفتمان­‌های ادغام [یا یکپارچگی] سیاسی و بازار واحد، سیاست‌­های بین- نهادی[۶۳]، و اقداماتِ گروه­های ذی‌نفع شکل گرفته بود. بخش زیادی از فرایند سیاست‌گذاری خارج از قلمرو عمومی اتفاق افتاد، و با رخدادهایی غیرگفتمانی، تمرکزِ ارتباطیِ ناب را بالکل بلااستفاده کرد [= نشان داد که تمرکز محض بر روی ارتباط ناکارآمد است]. کنش­‌های ارتباطی‌ای نظیر استفاده از اسنادِ توجیه‌ی و استدلال در جلسات، تنها عناصرِ تاکتیکی­‌ای بودند سوار بر عرصه‌ی بسیار بزرگترِ پویایی‌های قدرت.

۷- جمع بندی: بسوی سویه‌­ی تاریک

نظریه‌پردازان برنامه‌ریزی (و سایر اندیشمندان مدرنیست) متمایل‌اند که کار فوکو را به عنوان پروژه‌ای سرکوبگر نادیده بگیرند. بحث‌های او درباره‌ی فراگیر بودنِ قدرت این گونه تفسیر شده است که از زندگی امکان هر گونه توانمندسازی، تغییر و توانمندسازی را گرفته است. اما به نظر می‌رسد چنین تفسیری مبتنی بر خوانشی سطحی از بخش هایی از کارهای اصلی او، نظیر مراقبت و تنبیه، صورت گرفته است، و نه بر اساس تلاش برای درکِ کلِ پروژه‌ی او. نظریه‌ی قدرت فوکو دقیقاً درباره‌ی سرکوبگری و پذیرش رژیم‌های سلطه‌ای که ما را محدود می‌کنند، نیست، بلکه می‌خواهد از ابزارهای تحلیل برای درک قدرت و رابطه‌اش با عقلانیت و دانش استفاده کند، و دقیقاً از بینش‌های برآمده از این تحلیل برای ایجادِ تغییر بهره بگیرد.

اگر بنا باشد برنامه‌ریزان و برنامه‌ریزی را توصیف کنیم، می‌توانیم پژوهش نظریه‌پردازان برنامه‌ریزی را گریز از قدرت بخوانیم. اما اگر تنها قرار باشد یک چیز از پژوهشگران قدرت بیاموزیم، آن این است که از قدرت گریزی نیست.

می‌خواهیم تاکید کنیم که بینش هنجاریِ مدرن (بینشی که در کل تاریخ رشته‌ی نظریه‌ی برنامه‌ریزی، بر آن غالب بوده است) چندان در خدمتِ مدرنیته یا نظریه‌ی برنامه‌ریزی نبوده است. با درکِ عقلانیتِ واقعی، و نه عقلانیتِ هنجاری، بهتر می‌توان بسوی آرمان‌های مدرنیته، دموکراسی و برنامه‌ریزی (مقولاتی که همواره ارزش‌اش را دارند که برایشان جنگید) گام برداشت. شاید عقلانیت هنجاری آرمانی به دست دهد که برای تحقق‌اش بکوشیم، اما راهنمای کم رمقی است برای استراتژ‌‌‌ی‌­ها و تاکتیک‌های لازم برای حرکت بسوی آن آرمان. به نظر ما، این تنگنای آرمانگرایانِ هنجارمند است، از جمله اکثرِ نظریه‌پردازانِ برنامه‌ریزی: آنها می‌دانند دوست دارند کجا بروند اما نمی‌دانند چگونه بروند.

تمرکز مدرنیته و نظریه­‌ی برنامه‌ریزی تماماً معطوف است بر «چه باید کرد». پیشنهاد ما توجه به «آن‌چه واقعاً انجام شده» است- توجه به حقیقتِ واقعی[64]. این گونه تصویر بهتری (کمتر آرمانی، و زمینه‌مند‌تر) از چیستی برنامه‌ریزی به دست خواهیم آورد و همچنین خواهیم دانست که چه استراتژی‌ها و تاکتیک‌هایی به بهبود آن کمک خواهد کرد.

تحلیل فوکویی، بر خلاف هنجارگراییِ هابرماسی، نوعی نظریه‌­ی برنامه‌­ریزی­ پیش می‌­نهد، که برای درکِ واقعیاتِ برنامه‌ریزی مفیدتر است و برای کسانی که در پی فهم و ایجادِ تغییراتِ اجتماعی دموکراتیک از خلال برنامه‌­ریزی هستند، نسبت به کارِ هابرماس، دورنمای بهتری به دست می­‌دهد.

هابرماس به تعارضات به عنوان اموری خطرناک، فاسد کننده، و بالقوه زائل کننده‌­ی نظم اجتماعی می‌نگرد که در نتیجه باید کنترل و حل و فصل شوند. برعکس از منظر فوکویی، سرکوبِ تعارض چیزی نیست جز سرکوبِ آزادی، چون حقِ حضور و درگیر شدن در تعارض، بخشی از آزادی است.

چالش فوکویی در نظریه هم قابل بکارگیری است: شاید نظریه­‌های سیاسی و اجتماعی‌­ای هم که در پی انکار و یکسو نهادنِ تعارض‌اند، بالقوه سرکوبگرند. و اگر تعارض نگه‌دارنده‌­ی جامعه باشد، دلیل موجهی خواهیم داشت که به ایدئالیسمی که منکرِ تعارض و قدرت است، این مهم را تذکر دهیم. در حیاتِ اجتماعی و سیاسیِ واقعی، نفع شخصی و تعارض هیچ گاه به آن نوع ایدئالِ همه-شمولِ جمعی که هابرماس مطمح نظر دارد، منجر نم‌ی­شود. در واقع، هر چه یک جامعه دموکرا‌ت­تر باشد، به گروه‌های بیشتری اجازه و امکان می­‌دهد که سبک زندگیِ خاص خود را خودشان تعریف و تعیین نمایند، و تعارضِ منافعی را که لاجرم میان‌شان ایجاد می­‌شود به رسمیت بشناسد. اجماع سیاسی هیچ‌گاه نمی‌­تواند منجر به خنثی‌سازیِ وظایف، سرسپردگی­‌ها و منافعِ گروه خاصی گردد. به دیدگاهی در مورد فرهنگ سیاسی متفاوت از نظرِ هابرماس نیاز است، دیدگاهی که نسبت به تعارض و تفاوت انعطاف و شکیبایی بیشتری داشته باشد، و با تکثرِ منافع همخوانی بیشتری داشته باشد.

یک دموکراسی قوی ضامنِ وجودِ تعارض است. بنابراین فهمِ دقیق و عمیقِ دموکراسی و نقشِ برنامه‌ریزی در آن، باید تعارض و قدرت را در کانون خود قرار دهد، کاری که فوکو می‌کند و هابرماس نه. حرف ما این است که درکی از برنامه‌ریزی که عملی­، درگیر در مناسبات، و معطوف به تعارض­ است، الگوی بهتری است از آن درکی که گفتمانی، دور از مناسبات و درگیری­ها، و وابسته به اجماع­ است.

دستاوردِ غوررسی در سویه‌ی تاریکِ نظریه‌ی برنامه‌ریزی چیزی فراتر از تاییدِ منفی و سرکوبگرانه‌ی ناتوانی ما برای تغییر است. توجه به سویه‌های تاریک به ما نشان می‌دهد که می‌توانیم به طورِ سازنده و فعالْ برنامه‌ریزی کنیم، امری که بدون توجه به مناسبات قدرت میسر نیست. برنامه‌ریزی لاجرم به قدرت پیوند می‌خورد: واکاویِ تعارضات در برنامه‌ریزی، و آگاهی از نحوه‌ی برخوردِ موثر و واقعی با تعارض، می‌تواند بنیانِ یک پارادایم برنامه‌ریزی نیرومند و استوار باشد.

منابع

Benhabib, S. and Cornell, D. (eds.). 1987. Feminism as Critique: Essays on the Politics of Gender in Late Capitalist Societies. Cambridge: Polity Press

Bernstein, R. J. 1992. The New Constellation: The Ethical-Political Horizons of Modernity/Postmodernity. Cambridge, Mass.: MIT Press

Bordo, S. and Jaggar, A. (eds.) 1990. Gender/Body/Knowledge. New Brunswick: Rutgers University Press

Carleheden, M. and Rene, G. 1996. An Interview with Jürgen Habermas. Theory, Culture and Society 13(3): 1-18

Casey, E. S. 1996. The fate of place: a philosophical history. London: University of California Press

Chomsky, N. and Foucault, M. 1974. ‘Human Nature: Justice versus Power’. In Reflexive Water: The Basic Concerns of Mankind, ed. F. Elders. Souvenir: London

Crush, J. 1994. Scripting the compound: power and space in the South African mining industry. Environment and Planning D: Society and Space, 12: 301-324

Dillon, M. 1980. Conversation With Michel Foucault. The Threepenny review. Winter/Spring 1980: 4-5

Dreyfus, H. and Rabinow, P. 1986. What is Maturity. In Foucault: A Critical Reader, ed. D. C. Hoy. Oxford: Blackwell

Ezine, J. L. 1985. An Interview with Michel Foucault. In History of the Present I: 2-3, 14. First published in Les Nouvelles littéraires 17 March 1975: 3

Flynn, T. 1993. Foucault’s mapping of history. In The Cambridge Companion to Foucault, ed. G. Gutting. Cambridge: Cambridge University Press

Flyvbjerg, B. 1996. The dark side of planning: rationality and “realrationalitat”. In Explorations in planning theory, eds. S. J. Mandelbaum, L. Mazza and R. W. Burchell. Rutgers: Centre for Urban Policy Research

Flyvbjerg, B. 1998. Rationality and Power: Democracy in Practice. Chicago: The University of Chicago Press

Forester, J. 1989. Planning in the face of power. Berkeley: University of California Press

Foucault, M. 1979. Discipline and Punish: the birth of the prison. New York: Vintage

Foucault, M. 1980a. The History of Sexuality vol. 1. New York: Vintage

Foucault, M. 1980b. Postface. In L’impossible Prison, ed. M. Perrot. Paris: Seuil

Foucault, M. 1981. Colloqui con Foucault. Salerno

Foucault, M. 1984a. What is Enlightenment? In The Foucault Reader, ed. P. Rabinow. New York: Pantheon

Foucault, M. 1984b. Politics and Ethics: An Interview. In The Foucault Reader, ed. P. Rabinow. New York: Pantheon

Foucault, M. 1984c. Le Retour de la morale. In Les Nouvelles. 28 June – 5 July 1984: 36-41

Foucault, M. 1988. The Ethic of Care for the Self as a Practice of Freedom. In The Final Foucault, eds. J. Bernauer and D. Rasmussen. Cambridge, Mass.: MIT Press

Fraser, N. 1989. Unruly Practices: Power, Discourse, and Gender in Contemporary Social Theory. Cambridge: Polity Press

Friedmann, J. 1987. Planning in the public domain: from knowledge to action. Princeton: Princeton University Press

Friedmann, J. 1997. Planning theory revisited. Nijmegen Academic Lecture. University of Nijmegen, 29/5/1997

Habermas, J. 1979. Communication and the Evolution of Society. London: Heinemann

Habermas, J. 1983. The Theory of Communicative Action, vol. Cambridge, Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1985. Questions and Counterquestions. In Habermas and Modernity, ed. R. J. Bernstein. Cambridge. Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1987. The Philosophical Discourse of Modernity. Cambridge, Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1990. Moral Consciousness and Communicative Action. Cambridge, Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1992a. Further Reflections on the Public Sphere. In Habermas and the Public Sphere, ed. C. Calhoun. Cambridge, Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1995. Die Normalität einer Berliner Republic. Frankfurt: Suhrkamp

Habermas, J. 1996a. Between Facts and Norms: Contributions to a Discourse Theory of Law and Democracy. Cambridge, Mass.: MIT Press

Habermas, J. 1996b. Die Einbeziehung des Anderen: Studien zur politischen Theorie. Frankfurt: Suhrkamp

Habermas, J. undated. On the Relationship of Politics, Law and Morality. Frankfurt: University of Frankfurt, Department of Philosophy

Healey, P. 1992. A planner’s day: knowledge and action in communicative practice. Journal of the American Planning Association 58 (1): 9-20

Healey, P. 1997. Collaborative planning: shaping places in fragmented societies. London: Macmillan Press

Huxley, M. 1998. The limits to communicative planning: a contribution to the critique of actually existing practice. Paper to Planning Theory Conference. Oxford Brookes University. Oxford. April 1998

Huxley, M. and O. Yiftachel 1998. New paradigm or old myopia? Unsettling the communicative turn in planning theory. Paper to Planning Theory Conference. Oxford Brookes University. April 1998

Innes, J. 1995. Planning theory’s emerging paradigm: communicative action and interactive practice. Journal of Planning Education and Research 14 (3): 183-190

Lyon, D. 1993. An electronic panopticon? A sociological critique of surveillance theory. Sociological Review 41 (4): 653-678

Machiavelli, N. 1984. The Prince. Harmondsworth: Penguin

Marcuse, P. 1976. Professional ethics and beyond: values in planning. Journal of the American Institute of Planners 42: 264-294

Marks, J. 1995. A new image of thought. In Michel Foucault: j’accuse: New Formations 25: 66-76

McNay, L. 1992. Foucault and Feminism: Power, Gender, and the Self. Boston: Northeastern University Press

McNay, L. 1994. Foucault: a critical introduction. Cambridge: Polity Press

Miller, J. 1993. The Passion of Michel Foucault. New York: Simon and Schuster

Nietzsche, F. 1966. Beyond Good and Evil. New York: Vintage Books

Rajchman, J. 1988. Habermas’s Complaint. New German Critique 45: 163-91

Richardson, T. 1996. Foucauldian discourse: power and truth in urban and regional policy making. European Planning Studies 4 (3): 279-292

Richardson, T. 1997. The trans-European transport network: environmental policy integration in the EU. European Urban and Regional Studies 4 (4): 333-46

Richardson, T. 1998 forthcoming. Before the pendulum swings again: grounding the new transport realism. Environmental Politics

Rorty, R. 1989. Contingency, Irony, and Solidarity. Cambridge: Cambridge University Press

Roweis, S. 1983. Urban planning as professional mediation of territorial politics. Environment and Planning D: Society and Space 1: 139-162

Wong, C. 1997. Old wine in a new bottle? Planning methods and techniques in the 1990s. Unpublished working paper. University of Manchester

Yiftachel, O. 1994. The dark side of modernism: planning as control of an ethnic minority. In Postmodern cities and spaces, eds. S. Watson and K. Gibson. Oxford: Blackwell

پانویس‌ها

[1] Legitimacy

[2] Spatiality

[3] Analytic planning theory

[4] the long trek

[5] acidtest

[6] politics of coercion

[7] Theory Building

[8] Verita effettuale

[9] Workliche Historie

[10] Leap of Faith

[11] Discourse Ethics

[12] Ideal Speech Situation

[13] participants

[14] Perfect Polity

[15] procedural

[16] Substantive rationality

[17] Universalistic, top-down moralist

[18] Bottom-up Situationalist

[19] Analytics of power

[20] Juridico- Discursive

[21] Crucial institutions

[22] Crucial socialization

[23] Poverty, abuse and degradation

[24]Kirkeggardian leap of faith

[25]utopian

[26]Non-trivial situations

[27]Between facts and norms

[28]procedural

[29]Cultural divisions

[30]Safeguarding reason

[31]regulate

[32]Non-coercive communication

[33]A political public sphere unsubverted by power

[34]publicness

[35]laudable

[36] RealRationalitat

[37]Relativistic, cryptonormative illusory science

[38]sociality

[39] Negative institutionalized oppression

[40]Authorization of power by law

[41]Historical gradient

[42] Institutional sstems

[43]The political task

[44]Procedural macro politics

[45]Substantive micro politics

[46]Actual content of political action

[47]Bottom-up

[48]Procedural rationality

[49]Top-down

[50]Discipline and punish

[51]Situated action

[52]rationalization

[53] particularistic

[54] Universalistic and theorizing

[55]Strategic versus constitution thinking

[56] spatiality

[57] Spatialisation of reason

[58] panopticon

[59] Space-time

[60] mobility

[61] Contingent staged agency

[62] Strategic Environmental Assessment

[63] Inter-institutional politics

[64] Verita effetualite