فروغ اسدپور ــ نویسنده و نظریهپرداز مارکسی، که کتاب روشنفکران و پروژههای ضدهژمونیک؛ با نگاهی به آرای هایک و نولیبرالهای ایرانی (نشریهی اینترنتی سامان نو، ۱۳۸۷، و نیز سایت پراکسیس، ۱۳۹۳) را در کارنامهی خود دارد ـــ تا امروز در دو دفتر مجزا به معرفی رئالیسم انتقادی روی باسکار پرداخته است و در واقع شناخت جامعهی فارسیزبان با روی باسکار و بعدتر، دیالکتیسینهای نظاممند و مکتب مارکسیسم ژاپنی ناشی از تلاشهای تحسینبرانگیز او بوده است. او برای آشناکردن جامعهی فارسیزبان با این حوزهها در سالهای گذشته چندین ترجمه را روانهی بازار کرده است: دیالکتیک جدید و سرمایهی مارکس نوشتهی کریستوفر جی. آرتور، دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی، نوشتهی رابرت آلبریتون، جهانیسازی نوشتهی تونی اسمیت. او همچنین کتاب منطق سرمایه نوشتهی تونی اسمیت را به فارسی برگردانده است که به زودی منتشر میشود. به دلیل اهمیت وافر رئالیسم انتقادی در بحثهای هستیشناسی، شناختشناسی و روششناسی علم اجتماعی، فضا و دیالکتیک تصمیم به بازنشر دو دفتر گرفته است. دفتر اول که در فصل بهار در فضا و دیالکتیک بازنشر شد پیش از آن ابتدا در سال ۱۳۹۰ با عنوان رئالیسم انتقادی از سوی نشر آلترناتیو به صورت اینترنتی منتشر شده بود. دفتر دوم نیز که اکنون در فضا و دیالکتیک بارگذاری میشود، اولین بار در سال ۱۳۹۳ در قالب ویژهنامهای برای روی باسکار از سوی نشر کندوکاو به صورت اینترنتی منتشر شد. فروغ اسدپور مقدمهای نوشته است بر بازنشر این دو دفتر. به خوانندگان پیشنهاد میشود ابتدا این مقدمهی روشنگر و بسیار آموزنده را مطالعه کنند و سپس به مطالعهی دفتر اول رئالیسم انتقادی بپردازند که فایل پیدیاف آن قابل دانلود است.
درآمد
از فضا و دیالکتیک سپاسگزاری میکنم بابت بازنشر دو مطلبی که سالها پیش در معرفی رئالیسم انتقادی و در گفتگو با آن به نگارش درآوردم. فضا و دیالکتیک در همین مدت اندکی که از عمرش میگذرد خود را به واسطهی کوشندگان جدی و پرکارش، همچون منبعی برای نوآوری در بحثهای مربوط به فضامندیـزمانمندی و مفهوم شهریت/اوربانیته در مدرنیتهی سرمایهدارانه (و تا حدی نوع بسآشفتهی آن در ایران) شناسانده است. از این بابت به غنای بحثهای علمی و انتقادی در جامعهی فارسیزبان ایران دامن زده است. از آیدین ترکمه که از دوستی و رفاقت صمیمانهمان سالها میگذرد، بهخاطر محبت و صمیمت و جدیت کمیابش و همچنین ابتکاری که برای بازنشر این دفترها به کار زد، سپاسگزاری میکنم. امیدوارم با همین جدیت و گشودگی ذهن به پژوهش و مطالعه ادامه بدهد.
سخنی چند دربارهی پیکارهایی که کار را به وادی نظریه کشانید:
میخواهم به عنوان مقدمه بر بازنشر دو مطلبی که پیرامون رئالیسم انتقادی نوشتهام، از چگونگی آشناییام با روی باسکار بنیانگذار اصلی این فلسفه سخنی چند با خواننده بگویم. روزگار نسبتاً درازی است که با باسکار همنشینی میکنم و متاسفانه گمان نمیکنم فرصت و زمان اجازه بدهد ژرفای این اقیانوس را پیمایش کنم و یا عطر باغ اندیشهی وی را به تمامی، در اطراف بپراکنم. من مارکس و باسکار را تقریباً به یک اندازه عزیز میدارم. مارکس بدون باسکار و باسکار بدون مارکس برای من تصورناپذیر است. هر دوی آنها فیگورهای اندیشمند، متعهد و رزمندهای هستند که وجود مرا برای مدتهای درازی در تسخیر خود داشتهاند. آشنایی آغازینم با مارکس از خلال ایدئولوژی «مارکسیسمـلنینیسم» بود. ابتدا در این سوی جهان بود که به تدریج و با احتیاط با خود او آشنایی بههم رساندم. همین که از آشنایی نخستینم با وی مدتی گذشت، زیر تاثیر پرسشهای دشواری که پاسخ به آنها ــ متاسفانه ــ از توان من و مارکسیستهای فارسیزبان نسل قبل از خودم بیرون بود؛ همهی کسانی که انواع مجلات و نشریات وزین تئوریک و ادبیات شوریدهسرشان را با ولع میخواندم؛ به ناچار به سمتوسوی دیگری گرایش یافتم. سمتوسویی که ذهن و جان مرا به انضباط درمیآورد و بنیانهای نیرومندی برای اندیشه و هدفهای عمل پیش مینهد. سمتوسویی که شماری از خوانندگان فضا و دیالکتیک نیز شاید برخی از شاخصترین چهرههای آن را بشناسند: مهمتر از همه، اینان هستند که در زیر نامشان را میبرم: مکتب ژاپنیِ تفسیر و بازسازی کاپیتال مارکس (از جمله کوزو اونو، تام سکین، رابرت آلبریتون، ریچارد وسترا، جان بل و دیگران) که غولآسا مفهوم سرمایه، صورتبندیهای تاریخی سرمایهداری، و همچنین شکل و ماهیت دولت و ایدئولوژیهای آن را در مراحل مختلف تاریخی رشد و نمو و اضمحلالش، در سطحی نظاممند، تحلیل و بحث کردهاند؛ تونی اسمیت و بحثهای جامع و پرغنایش در جهانیسازی؛ کریس آرتور چهرهی یکتای بحث دیالکتیک جدید؛ موشه پوستون این منتقد جدی مارکسیسم سنتی و کولهبار مفاهیم جدیدش؛ و به همراه آنها روی باسکار. از این میان مکتب ژاپنی و مکتب رئالیسم انتقادی به دلیل پیشگذاردن پروژههایی بسیار روشن و مشخص، و در ضمن به دلیل بحثهای روششناسانهشان، باز برای من جایگاه ویژهتری نسبت به دیگرانی یافتند که گسترهی پژوهشهایشان تا این اندازه بلندپروازانه نبود. پروژهی بازسازی مارکسیسم و یافتن بنیانهای نیرومندی برای بازاندیشی گذشته، بدون این دو رویکرد روششناسانه اگر نه ناممکن، دستکم بسی دشوارتر میبود، پروژهای که هنوز به پایان نیامده است.
از آشناییام با این فیلسوف هندیـبریتانیایی، این فیلسوف خاور و باختر میگویم. عجیب آن که مکتب ژاپنی هم به سهم خود خاور و باختر را به هم پیوند زده است و پیوند این دو برای من جذاب است. در روزگار سختی با باسکار آشنا شدم. از دانشکدهی پزشکی کپنهاگ گریخته و به دانشکدهی جامعهشناسی شهر رفته بودم تا با دنیایی سروکار داشته باشم جز آناتومی انسان و بحثهای دانشجویان پزشکی که از نگاه من بهغایت غیرسیاسی بودند. اما اینجا هم آسوده نبودم. «روزگاری بود. روزگار تلخ و تاری بود، بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره، شهر سیلیخورده هذیان داشت، بر زبان بس داستانهای پریشان داشت». روزگاری بود که سخنگفتن از مارکس (که در خفا میخواندمش به دور از قیلوقال کلاسهای جامعهشناسی و استادانی که او و نوشتههایش را تا حد زیادی منسوخ میدانستند و ناسخ هم وضعیت جدید جهانی بود و زوال تدریجی طبقهی کارگر صنعتی) با ریسک همراه بود. ریسک ازدستدادن نمره و نیافتن امکان برای بالارفتن از نردبان ترقی دانشگاهی. دانشکدهی جامعهشناسی هم از جزمگراییهای مارکسیستهای نسل کمی پیشین هنوز وحشتزده بود. به جز این، اصولن سخنگفتن از مارکس به شکل قدیمی ممکن نبود. در مواجهه با وضعیت جدید، حرف جدیدی در دفاع از مارکس باید گفته میشد. کلیشهها و آموزههای ایدئولوژیک پیشین که با فروپاشی بلوک به اصطلاح سوسیالیستی از همان اندک اعتبار قبلی هم ساقط شده بودند، هیچ عقل سلیمی را راضی نمیکردند چه رسد به جستجوگران حقیقت. فراموش نشود که مارکس هم در دانشکده تدریس میشد البته. در کنار ماکس وبر و امیل دورکهیم برای مدتها جایگاه ثابتی داشته بود در تئوری اجتماعی کلاسیک. قطعاتی اندک از کاپیتال، فرازهایی از ایدئولوژی آلمانی، تکههایی از مانیفست کمونیستی، برگهایی از هیجدهم برومر، در کنار همهی کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری وبر، به علاوهی انبوهی از دیگر نوشتههای وبر، از جمله بحثهای مفصلش دربارهی روش و تجرید؛ همراه با همبستگی مکانیکی و همبستگی ارگانیک از دورکهیم و دیاگنوسهای مدرنیته از زیمل و تونیس و دیگران، همه در سال اول و دوم کنار هم بی هیچ تبعیضی خوانده میشدند. روششناسی وبر در حالی تدریس میشد که دربارهی روششناسی مارکس سکوت اختیار شده بود. علت هم روشن بود: مارکس چیز زیادی دربارهی روش خود نگفته و ننوشته بود. در حالی که مثلن وبر و دورکهیم (به ویژه اولی) در این باره مفصل قلمفرسایی کرده بودند. بنابراین نمیشد استادان را به تبعیض متهم کرد. بیش از آنچه داشتند، نمیتوانستند بدهند. اما میشد انگشت اتهام به سویشان برداشت و آنها را بیخبر از بازسازی کاپیتال و روش مارکس دانست، کاری که من همین که با دنیای جدید بازسازی اندیشههای مارکس و باسکار آشنا شدم، در انجامش به خود تردید راه ندادم. بحثهای مربوط به روشمندی، علاقهی مرا برمیانگیخت و در عین حال سرخوردهام میکرد. روش وبر بهنظرم سخت مشکوک مینمود و البته همزمان بسیار جذاب. استاد وبری هم از انتقاد به مارکسیسم روسی خستگی نمیشناخت. پرسشهای گزنده و البته درست و بهجای استادان و همشاگردیها پیرامون سرنوشت سوسیالیسم، تعریف طبقهی کارگر، چیستی سرمایه و محدودهی عمل تاریخی آن، چیستی دولت رفاه در کشورهای شمال و غرب اروپا، جهانیسازی، دولت و ارتباط آن با سرمایه، ماهیت جامعه و کنش انسانی همه مناقشهانگیز بود. پس از بیرونجستن از دهان هیولا، روزهای خاکستری بیشماری را سپری کرده بودم و بعد هم فضای پشت سر، به این سوی جهان پرتابم کرده بود تا با انبوهی از پرسشهای شخصی و جمعی مواجه شوم، به این ترتیب خاکستری بر خاکستری رقم میخورد. اگر در مقام بازسازی خود برنمیآمدم، دو جنگ مغلوبهی افسردهساز بیرحم کارم را ساخته بودند. یکی جنگی بود در حصار، که از چنگش گریخته به این سوی جهان پرتاب شده بودم و دیگری جنگی بود که در آرامش و خونسردی ظاهری اما همراه با هیجان و عصبیت درونی در کلاسهای درس دانشکده در جریان بود. از همه جهت در تنگنا بودم. لافوگزاف و یا بیاعتنایی به بحرانی که در بطن وجودم میگذشت، بیفایده بود. خود را در مقابل برج و باروی تئوریک این سو ناتوان و بیدفاع میدیدم. در چنین روزگار تنگدستی و بیبضاعتیِ تئوریک بود که موشه پوستون، رابرت آلبریتون و روی باسکار را شناختم. آن دو تای دیگر بمانند برای وقتی دیگر. اما باسکار از کجا سر راهم سبز شد؟ هیچ نمیدانم، بیاد نمیآورم که چگونه با او آشنا شدم. در کورمالرفتنهایم در یقینازدستدادنهایم به غول برخوردم. غول دستم را گرفت و من تلوتلوخوران در حالی که اکسیژن کم میآوردم با او از کوهپایه بالا رفتم. باید این آشنایی حاصل کنجکاوی شدید فردیام بوده باشد و یا شاید بردن نام متبرکش از سوی آلبریتون. سببساز هر چه، نتیجه مبارک بود. با خواندن کتاب نخست او پیش خود شادمانه بانگ برآوردم که وی برای تکمیل مارکس به دنیا آمده است. از آنجا که مطمئن بودم داربست فلسفی محکمی پیرامون مارکس بهپا میکند و (با کمک آلبریتون) پشت وبر را به خاک میرساند بر آن شدم که با استاد کلاس روششناسیام بحثکردن آغاز کنم. مارگاریته برتیلسون زن سوئدی موقر و بانشاط و فهیمی بود که برای شکستن سدهای سدیدی که جهان مردانه در هر دو قدمی زنان تعبیه کرده، تصمیم گرفته بود از قید خانواده برکنار باشد و از زحمت فرزندزاییدن چشم بپوشد تا بالاتر از مردان آکادمیکی قرار بگیرد که بار زندگیشان را زنانی خاموش و زحمتکش بیهیچ درخشش بیرونی به دوش میکشیدند. زن خردمند با شنیدن بحث من پیرامون وبر و روششناسی او، که به میانجی باسکار انجام میشد، لبخند اسرارآمیزی گوشهی لب نشاند و با همان نگاه زیرک همیشگی زمزمهکنان بر لب آورد که: بله باسکار فیلسوف بزرگی است و در روزگاری که اساسن باور به علم و جهانی بیرون از ذهن آدمی زیر تازیانهی پسامدرنها حال خوشی ندارد و اوضاع شما مارکسیستها هم تعریفی ندارد، باسکار در راه بازسازی و ساختن مسیر تازه کمک بسیار خوبی به شمار میآید.
واقعیت این است که باسکار کمک خوبی است برای مارکسیستها. اگر خوب بخوانیدش دست خالی برنخواهید گشت. به من در کشتیگرفتن با استاد وبریام، کمک بزرگی کرد. میانسال مردی همیشه بشاش و خوشپوش، که برای مدتهای مدیدی به عنوان دیپلمات کارکشته و بلندپایهی دولت دانمارک در ترکیه نیز کار کرده و درجهی دکترایش را وقف روششناسی وبر کرده بود. در نخستین جلسهی معارفه در کلاس وبرخوانی، شیرینی ترکی را که با خود از استانبول به سوغات آورده بود به همه تعارف کرد. به من که رسید به ترکی استانبولی دستوپاشکستهای با من سخن گفت، پرسید ترک هستی؟ پاسخ مثبت دادم و افزودم که ترک ایرانم البته. رفاقتمان حول زبان ترکی و علاقمندی مشترکمان به سیر مدرنیته در ترکیه و ایران اصلاً سر نگرفت، از واکنشهای من به لطیفههای ضدکمونیستیاش و اصولن ضدحملههای روششناختی ملهم از باسکار و آلبریتون که در آستین داشتم، آزرده خاطر شد و وقتی منابع جدید را علیه نوشتههای خود او به کار گرفتم، نقض اصول استاد و شاگردی را بر من نبخشید. چندی بعد هنگامی که به تصادف سر یکی از پیچهای پلکان دراز و فرسودهی دانشکدهی کهنه و مطبوع، پلکانی که زیر پا قژقژ میکردند، به هم برخوردیم، من از سر احترام سلامش دادم اما او خود را به نشنیدن زد و علیکی در پاسخ نیامد. بحثهای باسکار پیرامون فردگرایی روششناختی و به جز آن، بحثهای او دربارهی تجریدهای علمی در آزمایشگاه (که من از آن برای توصیف روش مارکس هم در برخی مقالاتم بهره بردهام)، تفکیکی که قائل میشود بین هستیشناسی و شناختشناسی که نام دیگری تلقی تواند شد برای ایجاد تفکیک بین ابعاد ناگذرا و گذرا در فلسفهی علم، و بحث مربوط به ابژهی شناخت که تا حدودی باید پایدار و نامتغیر باشد تا شناخت از آن ممکن باشد و تغییر یا بهبودِ شناخت هم؛ همه برای انتقاد از روش پوزیتیویستی وبر مفید واقع شدند. اما باسکار فقط به کار مارکسیها نمیآید. باسکار به کار همهی کسانی میآید که تردید دارند نسبت به کارآمدی روششناسیهای پوزیتیویستی و آنچه که خود او هستیشناسی مسطح و تکبعدی (مونووالانس) متداول در آنها و مغالطهی معرفتشناسانهی ملازمشان مینامد، چیزی که نزد وبر هم مشاهده میشود. مخلص کلام: خواندن باسکار را به همهی دانشجویان فلسفه، علوم سیاسی، جامعهشناسی، روابط بینالملل، جغرافیای انسانی و سیاسی، برنامهریزی شهری، مدیریت و نظایر این، و به جز اینها، به همهی کسانی توصیه میکنم که حسشان نسبت به احوال کنونی جهان این است: «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت».
با خواندن مقدمهای که سالها پیش بر متن معرفی باسکار نوشتهام خجل شدم از این که با چه اطمینانی وعده کردهام که کتابهای اصلی باسکار و از جمله دیالکتیک او را هم به خوانندهی علاقمند معرفی خواهم کرد. متاسفانه اوضاع و احوال به گونهای پیش رفت که بیش از باسکار درگیر اقتصاد سیاسی مارکسی شدم و از معرفی رئالیسم انتقادی دیالکتیکی جا ماندم. اما هنوز امیدم را از دست ندادهام. امیدوارم به زودی بتوانم به این وعده جامهی عمل بپوشم و چه باک، اگر من هم نتوانم به وعدهام عمل کنم، یقین دارم جانهای متعهد و اندیشمندی که از پس پشت میآیند، وظیفهای را که من بر زمین گذاردم برداشته و مامویت را به پایان میرسانند. بگذارید برای پرهیز از به درازاکشیدن روایت آشناییام با باسکار، در پایان اشارهی کوتاهی داشته باشم به این که چرا رئالیسم انتقادی اصولن مهم است. رئالیسم انتقادی از دیدگاه من یک پایهی جدی هر پروژهی انتقادی و رهاییبخش است. رئالیسم انتقادی با نقد تمام ایدئولوژیهایی که با یدککشیدن پیشوند «پسا»، کارآمدی علم و روایتهای بزرگ معطوف به رهایی بشر را مورد تردید قرار میدهند، به جبههی روشنگری جدید جامعهگراـسوسیالیستی قرن بیست و یکم خوراک تئوریک و معنوی میرساند.
به نظر من، اندیشهی انتقادیـرهاییبخش در دنیای امروز دو پایه دارد، یک پایه اقتصاد سیاسی مارکس است و بازسازی آن، و دیگری رئالیسم انتقادی دیالکتیکی. اولی در وهلهی نخست توضیح میدهد مفهوم سرمایه و نظام مقولاتی آن و همچنین روششناسی مارکس را؛ و در وهلهی دوم دیاگنوستیزه میکند وضع سرمایهداری را و به ما از چند و چون عملکرد یا ناتوانی سرمایه، نحوهی فعالیت و یا بازایستادن سازوکارهای آن از عمل میگوید. رئالیسم انتقادی دیالکتیکی (و گفتگوی مداوم باسکار با هگل و تمام سنتهای فلسفی) هم که درگیر نبردهای سرنوشتسازی در قلمروی فلسفهی علم، دیالکتیک و تعریف چیستی و چگونگی رهایی بشر بوده و همزمان از نبردهای سرنوشتسازی میگوید که پیش رو داریم. هر دو رویکرد انبار مهمات منحصربهفرد خود را به روی ما باز میکنند برای ساختن جهانی دیگر. ناگفته نماند که من هر اندیشهی رهاییبخشی را به نوعی مرتبط با این دو رویکرد میدانم از جمله مطالعات مربوط به شهر، جغرافیا و فضامندی را. جذابیت باسکار از دیدگاه مارکسیستهای برجستهای همچون آلبریتون، وسترا و آرتور و دیگران پنهان نمانده است. آنان در نوشتههای خود از باسکار به صراحت یاد کرده و از دستگاه فلسفی و مفهومی او برای شالودهگذاری درک بازسازیگرانهی خود از اقتصاد سیاسی مارکسی بهره میبرند. باسکار هم در گفتگوی دائمی با مارکس و مارکسیها بوده است. بنابراین دهش و ستان مفیدی بین این دو نحلهی نیرومند و پرغنای معاصر؛ اقتصاد سیاسی فلسفی از یکسو و فلسفهی نظاممند باسکار که به علم، سیاست، دیالکتیک، و سبک زندگی رهاییبخش میپردازد، از سوی دیگر؛ در جریان بوده و هست. بههمپیوستن این دو قارهی اندیشه و بنیانگذاشتنِ قارهای سوم که سنتزی از این دو باشد، چشمانداز پهناوری را برای انسان قرن بیستویکمی فراهم میآورد که در دسترس نسلهای پیشین نبوده است: زیباترین هماهنگی. برای آن که با جهانی که پیش چشم ما در حال فروریختن است مواجه شویم و در این بیابان برهوت راه نجات بجوییم به این دو پا یا دو بال که در یک پیکره تعبیه شوند، نیاز داریم. ستارهای که به گمان من روشنایی میاندازد بر راهی که باید بپیماییم. روشنایی را تصرفکردن باید. وقتی دیگر باید در این باره بیشتر بنویسم.
اگر فرصت داشتم، حتما به بازبینی هر دو متن نگاشتهشده در معرفی رئالیسم انتقادی و گفتگوی آن با مارکسیسم (نوشتهی دوم) مینشستم و بسیاری از فرازها را با توضیحاتی اضافی غنیتر میساختم. این هم حسرتی بر انبوه حسرتها. اگرچه در این فاصله رسیدم که برخی تصحیحات جزیی در متن قبلی انجام بدهم. در پایان میخواهم اشاره کنم به این نکته که کلیدیترین مفهوم رئالیسم انتقادی، هستیشناسی است. مفاهیم مهم دیگری که همگی حول این مفهوم اصلی سازمان یافتهاند عبارتند از: ساختار، تفکیک و لایهمندی سطوح ساختاری، دگربودگی (مثلن در تمایز هستیشناسانهای که بین بعد گذرا و بعد ناگذرا مشاهده میشود و نااینهمانی بین وجه شناختی epistemic و وجه وجودی ontic)، کارآمدی فراتجربی سازوکارهای علیتی و هستکننده، گشودگی و امرجنس، تمامیتی که هرگز به بستار دست نمییابد، پراکسیس دگرگونساز یا عاملیت و نظایر آن. همین مقولات در بحث باسکار حول چند و چون دیالکتیک به شکل دیگری، به گونهای دیالکتیکی بحث میشوند و با ایدههای نفی، منفیت، شدایند، فرایند، کرانمندی، تضاد، فضامندی، زمانمندی، میانجیگری، و دیگر مفاهیم پیچیدهتر پرورش مییابند و بررسی بسندهای از علم به دست میدهند که باید به جای خود نوشته شود. من آن روز را انتظار میکشم.
برای مطالعهی ادامهی این دفتر به فایل پیدیاف مراجعه کنید.