جهانی‌سازی و انباشت اولیه: ادای سهم ماركسيسم ديالكتيكیِ ديويد هاروی

جهانی سازی انباشت اولیه

این مقاله برگردان فصل نهم کتابی است با مشخصات زیر:

Castree, Noel; Gregory, Derek(2006) David Harvey: A Critical Reader, UK: Blackwell

از این‌جا دانلود کنید دانلود پی‌‌دی‌اف

ديدگاه‌های گوناگونی ماركسيسم را مرده اعلام كرده‌اند. به‌طور خاص نئوليبرال‌ها از مشاهده‌ی سقوط آن همراه با ديوار برلين، اتحاد جماهير شوروی و تمام اميدها و ضعف‌هايش خوشحال بودند. پست‌‌مدرنيست‌ها، از هر نحله‌ای، از پايان كلان‌روايت‌ها كه ليوتار طرح کرده بود به گرمی استقبال كردند. حتا برخی از خود ماركسيست‌ها به ماركسيسم بدرود گفتند. هم‌چنان كه رونالد آرونسون آن را پروژه‌ای تلقی كرد كه به‌عنوان نوعی «تحسين قدرت انسانی» نمی‌تواند تداوم بیابد. افزون بر اين «فمينسيم ماركسيسم را تخريب كرده است». با اين همه او و برخی ديگر می‌گويند، ماركسيسم با فرض تأثيرگذاریِ فمينيسم سوسياليستی، به «روايتی در ميان روايت‌های ديگر» تبديل می‌شود (Aronson 1995: 124–39) با اين حال ماركسيسم زنده ماند و در واقع در برخی از كلاسيك‌ترين شکل‌هایش سهم بزرگی در فهم سرمايه‌داری در سده‌ی بيست‌و‌يكم ایفا کرد. من اين را به رغم اين واقعيت می‌گويم كه يكی از همان فمينيست‌هايی هستم كه از دید آرونسون ظاهراً با نشان‌دادن اين‌كه نظريه‌ی مارکسیستی نظريه‌ی جامعی نيست كه بتواند به نحوی غيرپروبلمتيك سركوب زنان و ديگران را دربربگيرد در تخريب نظريه‌ی ماركسيستی نقش داشته‌.ام. من هم‌چنان همان مشكلاتی را با نظريات ماركس دارم كه در حدود بيست سال پيش برشمرده بودم: (۱) از ديد او طبقه كه اساساً به‌سان رابطه‌ای ميان مردان فهميده می‌شود تنها تقسيمی است كه اهميت دارد، (۲) تحليل او اساساً مردگرايانه است به‌نحوی كه در آن زنانِ كارگران و کار آن‌ها مسلم فرض می‌شوند و تحليل‌نشده باقی می‌مانند، (۳) تصاویرِ زاده‌ی یک فضای مردانه تحلیل را به طرق مهمی تحت تأثیر قرار می‌دهند، (۴) ردپای زنان در تحليل وجود دارد اما آن‌ها عميقاً از شرح او از تحصيل ارزش اضافی كه كانون تحليل اوست غايب‌اند(Hartsock 1984: 145–52).

من هم‌چنان خود را علاوه بر يك فمينيست، ماركسيست نيز می‌دانم و از رد ماركسيسم صرفاً به‌عنوان شكل ديگری از نظريه‌پردازی مردمحورانه يا اقتصاد‌گرايانه خودداری می‌كنم. هنوز برخی از نسخه‌های ماركسيسم را برای فهم سرمايه‌داری جهانیِ كنونی بنيادی می‌دانم. اخيراً ايدئولوژی آلمانی را تدريس كردم و يك‌بار ديگر تأکید ماركس و انگلس بر اهميت جهانی‌سازیِ سرمايه ــ كه آن‌ها به آن به‌سان فرایندی می‌نگريستند كه پيش از اين در ميانه‌ی سده‌ی نوزدهم وجود داشته است ــ توجه من را جلب کرد.

من كار ديويد هاروی را در فهم دنيای كنونیِ سلطه‌ی سرمايه‌دارانه‌ی جهانی سودمند يافتم. برای من جالب بود كه در بروشور اين كتاب خواندم كه ويراستاران اشاره كرده‌اند آن‌چه كار هاروی را متمايز می‌كند اين است كه او مدافع يك نوعِ بسيار «كلاسيك» ماركسيسم است. هم‌چنین به كار او به‌عنوان كاری «بازسازی‌نشده[۱]» اشاره می‌كنند. افزون بر این اظهار می‌كنند كه هاروی در نشان‌دادن قدرت پيوسته‌‌ تبیین‌گرِ نسخه‌ای خاص از ماترياليسم‌تاريخی‌ـ‌جغرافيايی موفق بوده است. بنابراين بسياری ممكن است اين را عجيب بيابند كه او را نیز شاید بتوان در كنار فردريك جيمسون به‌سان یک نظريه‌پرداز ماركسيست پسامدرن قرار داد. {۱}(Burbach 1998) تطبيق اين دو خوانش از هاروی ممكن است سخت به نظر برسد اما در حقيقت هر دو درست هستند. او در حقیقت نوشته‌های خود ماركس را تقريباً با دقت دنبال كرد و افزون بر این، ماركس را به شكلی ديالكتيكی خواند و فهميد. اين خصوصيت اخير است كه امكان می‌دهد تا او را همزمان به‌عنوان انديشمندی «كلاسيك» در معنای كسی كه به متون خود ماركس استناد می‌كند و نيز انديشمندی پسامدرن در نظر گرفت.{۲}

همان‌طور كه هاروی كار خود را توصيف می‌كند بر آن است كه ماركسيسم را به‌عنوان نقد «سرمايه‌داری عملاً موجود» كه در ايالات متحده‌ی امريكا «حاكم» است بنگرد. از اين رو باور دارد كه ايالات متحده‌ی آمريكا بايد كانون مناسب توجه او باشد. (Harvey 2000d) من از تمركز ديويد هاروی بر سرمايه‌داری و به‌طور مشخص‌تر بر فرايندهای انباشت سرمايه بسيار آموخته‌ام و می‌آموزم. بحث او درباره‌ی اهميت محدوديت‌های سرمايه در زندگی فكری‌اش مهم است. او می‌گويد كه اين کتاب به واقع تلاشی برای فهم ماركس و نيز بحث از «زمان‌مندیِ شكل‌گيری سرمايه‌ی پایا/غیرمنقول و چگونگی ارتباط آن با جريان‌های پول و سرمايه‌ی مالی و نيز ابعاد فضايی اين‌هاست» (2000d).

در واقع من تمركز او را بر انباشت سرمايه به‌عنوان درون‌مايه‌ای بنيادی، اساسی، و مستمر می‌بينم. تأكيد او بر انباشت سرمايه در وضعيت پسامدرنيته پرورانده شد يعنی جايی كه او چهار وظيفه‌ی متفاوت را طرح می‌ريزد كه نيازمند «درآميختن(با تمام امكان‌های گشوده‌ برای دگرگونی) در فهم پويايی‌های سرمايه‌داری است»(Harvey 1992b: 305; 1989b: 355). اين وظايف شامل تشخیص مسائل مربوط به تفاوت به‌سان امری به لحاظ نظری بنيادی، شناختی مبنی بر اين‌كه بازنمايی‌ها مهم‌اند و نه حاشيه‌ای و فرعی، اعتقاد راسخ بر اين‌كه فضا و زمان بايد بهتر فهميده شوند و دست آخر پافشاری بر اين‌كه «رويكرد فرانظری» می‌تواند فهمی از تفاوت‌ها را شامل شود «به نحوی كه بتوانيم تمام پتانسيل‌ها و بی‌انتهايیِ هميشگیِ استدلال‌ورزیِ ديالكتيكی را بفهميم» (1992b:305). به‌طور خلاصه می‌توان اين صورت‌بندی را به‌سان كوششی برای دربرگیری تمام ابعاد هستی دانست. اما هاروی پافشاری می‌كند كه «همه‌ی كسانی كه در اين زمان نمی‌توانند خودشان را درون روابط سرمايه‌دارانه‌ی سلطه قرار دهند صرفاً خود را می‌فريبند»(1992b:305). به این ترتیب پروژه‌ی هاروی هم‌چون بنیادهایش، تحليل روابط سرمايه‌دارانه‌ی سلطه است ــ اما تحليلی است كه پذيرای اشكال ديگر سلطه نيز هست. با وجود تلاش‌های او برای درنظرگرفتن تفاوت كه از كار بسياری از ماركسيست‌های ديگر فراتر می‌رود او به پروژه‌ی ماركسيستی ازبین‌بردنِ سلطه‌ی طبقاتی متعهد می‌ماند.

همزمان که کار او را می‌خواندم متوجه شدم كه متأثر از دو متنی است كه برای كار خود من چه به لحاظ نظری و چه از نظر سياسی مهم بود. مورد نخست، اين جمله در يازده تز درباره‌ی فويرباخ بود كه «فيلسوف‌ها تاكنون فقط جهان را به شيوه‌های گوناگون تفسير كرده‌اند، اما مسأله‌ی اصلی، تغيير آن است»(Marx and Engels 1976: 3). مورد دوم، ستايشی است كه انگلس بر سر مزار ماركس بیان کرده است. انگلس می‌گويد ماركس «قانون ويژه‌ی حركتی را كشف كرد كه بر شيوه‌ی توليد سرمايه‌دارانه‌ی كنونی و جامعه‌ی بورژوايی كه اين شيوه‌ی توليد خلق كرده است حاکم است». اما مهم‌تر اين واقعيت است كه او با اشاره به اين موضوع ادامه می‌دهد كه «اين حتا بيانگر نيمی از آن مرد هم نبود … زيرا ماركس پيش از هر چيز ديگری يك انقلابی است(Engels 1978: 681–2). از اين رو انگلس بر اهميت ميراث سياسیِ ماركس يعنی نقشش به‌عنوان يك انقلابیِ متعهد به تغيير جهان به سود طبقه‌ی كارگر تأكيد می‌كند. هاروی نيز بر «نياز مبرمِ فهم امكان‌ها و منابع بالقوه‌ی تغييرات حقيقتاً دگرگون‌كننده و انقلابی در زندگی اجتماعی تأكيد می‌كند»(Harvey 1992b: 30).

هاروی همواره افزون بر يك فعال سیاسی، پژوهش‌گر نيز بوده است. زمانی كه نخستين بار او را ملاقات كردم ما هر دو در دانشگاه جان هاپكينز بالتيمور درس می‌داديم و او با فعالان سياسی در بالتيمور جنوبی كار می‌كرد. عمل‌گرايی او در بالتيمور، انگلستان و مطمئن‌ام امروز در نيويورك هم ادامه يافته است. از اين رو مبارزه برای عدالت نیز جنبه‌ی مهمی از تعهدات نظری هاروی است. او اشاره می‌كند كه ماركس ايده‌های مربوط به عدالت را صرفاً به‌عنوان نسخه‌هايی از بازتوزيع فهميد اما استدلال می‌کند كه در واقع ايده‌های ديگری نيز درباره‌ی عدالت در نظريه‌ی ماركسيستی وجود دارد(Harvey 2000d). من همانند خوانش ديالكتيكی‌اش از ماركس در اين ايده نيز بسیار با او هم نظرم و پيوسته از او الهام می‌گيرم.

اين مهم است كه هاروی ماركس را به‌سان مرجعی نظری كه بايد از آن پيروی كرد تلقی نمی‌کند بلكه او را نظريه‌پردازی می‌داند كه محرک‌ها/فراخوان‌هايی را در اختیار می‌گذارد؛ او بر امكان‌هايی تمركز می‌كند كه ماركسيسم برای نظريه و عمل می‌گشايد. بنابراين اين‌جا پيشنهاد می‌كنم كه خود هاروی را به‌سان فردی بخوانيم و بیانگاریم كه ما را به انديشيدن درباره‌ی مسائل مهم معاصر فرامی‌خواند؛ مسائلی كه تحت تأثير استفاده‌ی بيش از حد و مبهم از واژه‌ی جهانی‌سازی به اوج خود می‌رسند. برای انجام اين كار مهم است که به چگونگی رويكرد هاروی در پرداختن به ديالكتيك به‌طور عام و مفهوم لحظه‌ها به‌طور خاص مادامی كه او لحظه‌ی كنونی سرمايه‌داری اطلاعاتی يا جهانی‌شده را نظريه‌پردازی می‌كند اشاره كنم، زيرا اين فهم و استفاده‌ی او از ديالكتيك ماركسيستی است كه از ديد من در فهم كار او به‌سان كاری هم «كلاسيك» و هم «پسامدرن» مؤثر است. و صرفاً اين فهم ديالكتيكی است كه برای هر فهمی از نيروها و فرايندهای متنوع گردآمده در لحظه‌ی كنونی كه با واژه‌ی «جهانی‌شدن» تعريف می‌شود اساسی است.

كار خود من در سال‌های اخير، زمانی كه بررسی انباشت جهانیِ سرمايه را به منظور بازنظريه‌پردازی اين فرايندها به‌سان لحظه‌ی جديدی از انباشت ابتدايی آغاز كردم، با برخی از كارهای هاروی هم‌راستاست. می‌خواهم كار هاروی و تمركز مداوم او را بر انباشت سرمايه به‌سان فراخوانی برای طرح بحث خودم بدانم مبنی بر اين‌كه جهانی‌شدن سرمايه را بايد به‌سان لحظه‌ای از انباشت اوليه بازفهميد كه جنسيت مشخصه‌ی چشمگير آن است؛ لحظه‌ای كه پی‌آمدهای متفاوتی برای مردان و زنان داشته است و امكان‌های متفاوتی را برای مشاركت اقتصادی و سياسی زنان و مردان فراهم می‌كند. منظور من از انباشت اوليه به‌طور مختصر برگرفته از شرح ماركس از اين مفهوم به‌سان مجموعه‌ای از فرايندهای تمرکز سرمايه در اروپای غربی ــ تقريباً بين سده‌های پانزدهم و هيجدهم ــ در دستان افراد بسيار كمتری است. اين‌ها فرايندهای خشونت‌آمیز و با این همه قانونیِ سلب مالكيت، جداسازیِ مردم از نواحی روستایی، كار اجباری، دزدی و گاهی قتل بودند. نشانه‌های بارز اين اعمال عبارتند از تجارت برده در اقيانوس اطلس، حصاركشی‌ها در انگلستان، ايرلند و اسكاتلند و استخراج طلا و نقره از آمريكا و نابودی جمعيت‌های بومی در اين مكان‌ها. همانند كار هاروی در امپرياليسم جديد من نيز برخی سازوكارهای متفاوت اما فرايندهای مشابهی را مشاهده كردم كه در سرمايه‌داری جهانیِ كنونی عمل می‌كنند.

با اين حال من استدلال خواهم كرد كه اين فرايندها ابعاد جنسيتیِ مهمی را دربرمی‌گيرند. نخست اين‌كه فرايندهای كنونی انباشت سرمايه از نظر جنسيتی خنثا نيستند، بلكه مهم‌تر از همه اين‌كه اين فرايندها بر گرده‌ی زنان سواراند ــ در چارچوب بهره‌كشی از زنان به آن‌ها آسيب وارد می‌شود اما امكان‌هايی نيز پيش روی زنان گشوده می‌شود. دوم اين‌كه اين مهم است كه زنان به شكل تاريخی به لحاظ نظری بيشتر از گذشته نسبت به بسياری از اين فرايندها آگاه می‌شوند. سوم اين‌كه جنسيت و در واقع ابعاد «زنانه‌شده‌ی» انباشت سرمايه‌ی كنونی، همان‌طور كه خود هاروی به شكل جالبی اشاره می‌كند، پروراندن كنش‌گران/عاملانِ متفاوتِ دگرگونیِ سياسی را ممکن می‌سازد(Harvey 2000a: 46). متأسفانه او اين ايده را دنبال نمی‌كند و بی‌توجهی او به جنسيت منجر به اين می‌شود كه او يكی از خصوصيات اصلی فرايندهايی را كه در حال حاضر انباشت جهانی سرمايه را پيش می‌برند ناديده بگيرند.

نقدهای فمينيستی در برابر نقدهای فمينيستی

خواننده‌ی عجول ممكن است بحث من را به‌سان يكی ديگر از نقدهای فمينيستیِ كار هاروی ببيند. اگرچه من تنها بر برخی نقدهای نويسندگانی مانند دويچ (۱۹۹۱)، ماسی (۱۹۹۱) و موريس (۱۹۹۲) صحه گذاشتم. آن‌ها نيز به‌عنوان يك گروه در فهم پروژه‌ی هاروی ناكام ماندند و هم‌چنين تصويری جانبدارانه (ناقص) و يك‌طرفه از ديدگاه‌های فمينيستی ارائه كردند. پروژه‌ی هاروی، ماترياليسم تاريخی‌ـ‌جغرافيايی ديالكتيكی است كه بر فرايندهايی سازنده و شکل‌دهنده‌ی انباشت سرمایه تأکید می‌کند. اما توجه او به اقتصاد سياسی تمركزی ساده نيست كه به گفته‌ی منتقدان فاقد مسائل جنسيت، نژاد، طبقه، سكسواليته و موارد بدنام «ديگر» باشد. پروژه‌ی من در حال حاضر به كار او بسيار شبيه است اما من بيشتر از او بر اين مسأله تأکید می‌كنم كه انباشت علاوه بر طبقه، حامل نشانه‌هايی از جنسيت، نژاد و مليت است.

اجازه دهيد سه اشتباه فاحشی را شرح دهم که دويچ[۲] (و کمتر از او ماسی و موريس) مرتکب شده است. اين نقدها در كنار هم سه رویکردی را به کار می‌بندند كه بر خلاف دیدگاه من است. نخست اين‌كه آن‌ها شناخت‌شناسیِ ديالكتيكی را كه مبنای ماترياليسم تاريخی‌ـ‌جغرافيايی هاروی است درست نفهميدند. دوم اين‌كه آن‌ها پروژه‌ی تمركز هاروی را بر انباشت سرمايه به‌سان چيزی اقتصاد‌گرايانه و يكتاگرايانه[۳] رد می‌كنند و بنابراين زمينه‌ی اقتصاد سياسی را كنار می‌گذارند. سوم اين‌كه آن‌ها ديدگاه‌های فمينيستی را زير پرچم پسامدرنيسم متحد كردند و به اين ترتيب طيف وسيعی از ديدگاه‌های فمينيستی را رد می‌كنند و ناديده می‌گيرند. دو لغزش در اين موارد وجود دارد: نخست اين‌كه ماركسيسم هاروی به شكلی از اثبات‌گرايی تعبير می‌شود و دوم اين‌كه نظريه‌ی فمینیستی به نوعی انديشه‌ی پسامدرنيستی فروكاسته می‌شود. من می‌خواهم ديدگاه خود را از آن‌ها متمايز كنم تا پروژه‌ی هاروی را به شكل روشن‌تری طرح‌ريزی كنم و هم‌چنين نقد فمينيستی خودم را نه بر اساس تحقيق بر روی تصاوير و بازنمايی‌ها يا زمينه‌ی نظريه‌های پسامدرن پروژه‌ی او، بلكه به‌سان چيزی اصلی در كانون پروژه‌ی او ــ یعنی فهم انباشت سرمايه ــ مطرح كنم. بايد بگويم كه نقد او را بر پسامدرنيسم نوشته‌ای شگفت‌آور و حقيقتاً درست يافتم.

دويچ توضيح می‌دهد كه هاروی می‌خواهد تمام روابط اجتماعی و عمل‌های سياسی را با «قراردادن منشأ آن‌ها در يك بنيان واحد« «يكپارچه كند»(1991:161). افزون بر اين «سوژه‌ی گفتمان هاروی اين خيال باطل را ايجاد می‌كند كه او بيرون جهان و نه در آن می‌ايستد. بنابراين، تشخيص او مرهون موقعيت واقعیِ او يا موضوعاتی كه مطالعه كرده است نيست»(1991:7). ماسی و نيز موريس اين نكته را بازگو می‌كنند (Massey 1991: 46; Morris 1992: 274–5)و دويچ ادامه می‌دهد و به اين مسأله اشاره می‌كند كه هاروی رويكرد خود را «بی‌طرف می‌داند زيرا رويكرد او منحصراً به‌واسطه‌ی ملاحظات عينیِ عدالت اجتماعی و بسندگیِ تبيينی تعيين می‌شود» و می‌گويد كه هاروی ممكن است دانش را خنثا بداند(1991:10). از آن‌جايی كه او نگرانی در خصوص عدالت را به‌سان بخشی از كوشش‌های هاروی در تحليل برمی‌شمارد، اين دشوار است كه بفهميم او چگونه كار هاروی را اثبات‌گرايانه می‌انگارد.

دويچ هاروی را به‌سان اثبات‌گرايی كه «رويت‌پذيری و شناخت‌پذيری نهايی واقعيتی مستقل» را فرض می‌گيرد می‌خواند/بازنويسی می‌كند(1991:10). او در ادامه به توصيف او به‌سان سوژه‌ای «يكپارچه، مقتدر و نامستقر[۴]» می‌پردازد كه «واقعيت عينی» را كه منحصراً برای او وجود دارد می‌فهمد و به شكل معناداری می‌گويد «نظريه‌پرداز بی‌طرف (واقع‌بین)[۵] سوژه‌ای مردانه است و نه سوژه‌ای جهانی». او تقريباً به درستی می‌پرسد «سوژگی‌های[۶] چه كسانی قربانی شناخت‌شناسی‌هايی است كه كل هستی[۷]  را توليد می‌كنند؟» (1991:12). او درست می‌گويد كه اين سوژگی‌های مردانه‌اند كه در معرض تهدید هستند(Hartsock 1987, Hartsock 1989). ماسی موضع فكری مشابهی دارد و نتيجه می‌گيرد كه هاروی نگاهی «سفيد، مردانه، دگرجنس‌گرا و غربی دارد: نگاهی كه بر اساس آن مرد به‌سان چيزی جنسيتی‌ تشخيص داده نمی‌شود»(1991:43). من با تردستی/جایگاه خداگونه‌ی[۸] ديدنِ همه‌چيز از هيچ‌كجا آشنايی دارم اما اين آن ماركسيسمی نيست كه من يا هاروی می‌شناسيم. اين ادعاها/اتهام‌ها فهم ديالكتيكی را به فهمی اثبات‌گرايانه تبديل می‌كنند و از اين رو من بايد زمانی را برای توصيف شناخت‌شناسی/هستی‌شناسی ديالكتيكی كه زمينه‌ساز كار هاروی است اختصاص دهم. پاسخ هاروی به استدلال آن‌ها به شكل مؤثری كار او را به‌سان شكلی از دانش مستقر[۹]  قرار می‌دهد (992b:302) اين موضوع بخش دوم اين فصل است.

دوم، اين انتقادها به تمركز هاروی بر انباشت سرمايه اعتراض می‌كنند و آن را به‌سان شكلی از فروكاست‌گرايی اقتصادگرايانه می‌بينند. فكر می‌كنم سودمند باشد كه در اين‌جا يك پاراگراف كامل از وضعيت پسامدرنيته نقل كنم. يكی از حوزه‌های توسعه‌ی نظری كه هاروی ستايش می‌كند:

تلقی تفاوت و «ديگربودگی» نه به‌سان چيزی كه بايد به مقوله‌های ماركسيستی بنيادی‌تر (مانند طبقه و نيروهای مولد) افزوده شوند بلكه به‌سان چيزی كه بايد از همان آغاز در هر تلاشی برای فهم ديالكتيكِ تغيير اجتماعی همه‌جاحاضر باشد. اهميت نيروگرفتن دوباره‌ی چنين ابعادی از سازماندهیِ اجتماعی مانند نژاد، جنسيت، و مذهب در چارچوب كلیِ تحقيق ماترياليستیِ تاريخی (با تأکیدش بر قدرت پول و گردش سرمايه) و سياست طبقاتی (با تأکیدش بر يكپارچگیِ مبارزه‌ی رهايی‌بخش) را نمی‌توان دست‌كم گرفت(1989b:355).

دويچ تنها دومين جمله‌ی اين پاراگراف را در نقد خود نقل می‌كند و از اين رو به سهولت می‌تواند استدلال هاروی را به‌سان يكی از سياست‌های «منحصراً طبقاتی» دسته‌بندی كند. درحالی كه من تا آن‌جايی كه او و ديگران پيش رفتند نخواهم رفت، اما برداشتی وجود دارد كه در آن هاروی ممكن است به ارزش ويژگی انقلابیِ عميق مطالعه‌ی فمينيستی، ضدنژادپرستانه و لزبين/گِی/دوجنس‌گرايانه/دگرجنسيت‌جو پی نبرده باشد.{۳}

با اين وجود نقدهای آن‌ها بیانگر این است كه آن‌ها پيوندی بين انباشت سرمايه و مسائل جنسيت يا نقد فمينيستی نمی‌بینند. از اين رو دويچ با اين موضوع كه هاروی می‌خواهد مبنايی واحد را برای فهم روابط اجتماعی و نيز عمل‌های سياسی بررسی کند و ادعا می‌كند كه روابط اقتصادی خاستگاه شرايط اجتماعی كنونی هستند، مخالفت می‌کند(Deutsche 1991: 6, 13). ماسی به نكته‌ی مشابهی اشاره می‌كند هنگامی كه استدلال می‌كند كه فقدان بازشناسی ادبيات فمينيستی از سوی هاروی به اين نتيجه منجر می‌شود كه ’سرمايه‌داریْ تنها دشمنی است كه وجود دارد(Massey 1991: 31). موريس استدلال می‌كند كه هاروی گرفتارِ شكلی از «بنيادگرايی طبقاتی» است. و درگیر نوعی «دترمينيسم اقتصادی» است(Morris 1992: 256–7)، و همراه با اعتراض می‌گويد كه اقتصاد سياسی «گل سرسبد ديسيپلين‌ها» نيست(1992: 273). اما آن‌ها در طرح اين استدلال‌ها هم زمينه‌ی اقتصاد سياسی را به بازيگران، متفكران و دغدغه‌هايی مردانه محدود می‌كنند و هم آن را به‌سان حوزه‌ای كانونی برای مطالعه‌ی نظريه‌ی فمينيستی رها كردند. آن‌چنان كه من استدلال خواهم كرد هر دو زمينه‌ی اقتصاد سياسی و انباشت سرمايه علاوه بر مولفه‌های طبقاتی دربرگيرنده‌ی مولفه‌های صريحی از جنسيت و نژاد نيز هستند.

سوم اين‌كه اين استدلال‌ها از یکی‌سازی/برابرانگاری نظريه‌ی فمينيستی و پسامدرنيسم كه بخش‌های اصلی نظريه‌ی فمينيستی را كنار می‌گذارد حمايت می‌كنند. از اين رو موريس اين گفته‌ی هاروی را كه «اگر يك فرانظريه‌ی [در دسترس] وجود دارد … چرا آن را به كار نگيريمة با بيان قاطعانه مبنی بر اين‌كه «اين ادعايی فمينيستی است كه يك چنين فرانظريه وجود ندارد» پاسخ می‌دهد(Morris 1992: 258). در عوض «نقد فمينيستی و روان‌كاوانه» مدعی است كه فرانظريه صرفاً «نوعی خيال‌پردازی است كه از سوی سوژه‌ای كه می‌پندارد موقعيت گفتمانی او می‌تواند نسبت به «حقايقِ» تاريخیْ بيرونی باشد فرافكنی شده است»(Morris 1992: 274–5). هاروی برای جستجوی وحدت، در حالی که گسستگی واقعیت است متهم می‌شود (Deutsche 1991: 29) بی‌ترديد تمام نظريه‌پردازان فمينيست با رد فرانظريه يا با اين ادعا موافق نيستند كه تنها بديل برای پذيرش ادعاهای پسامدرنيستی درباره‌ی گسستگی، پيچيدگی و شناخت‌ناپذيری نيازمند عقب‌نشستن به اثبات‌گرايی و ديدن از هيچ‌جا[۱۰] هستند. نخستين اصلاحيه‌ای كه من اين‌جا برای بازنويسی‌ها/تفسيرها از كار هاروی پيشنهاد می‌دهم بررسی فهم او از ديالكتيك است.

انديشه‌ورزی ديالكتيكی

يكی از مهم‌ترين ادای سهم‌های ديويد هاروی به بحث‌های كنونی نظريه‌ی ماركسيستی، پافشاری او بر اين است كه جهان، نه از «چيزها» بلكه از «فرايندها» تشكيل می‌شود. افزون بر اين، چيزها «خارج از يا پيش از فرايندها، جريان‌ها و روابطی كه آن‌ها را خلق می‌كنند، حفظ می‌كنند يا تحليل می‌برند وجود ندارند{۴}(Harvey 1996a: 49). اما درباره‌ی ديالكتيك مطالب بيشتری برای گفتن وجود دارد. در حالی كه ماركس روش ديالكتيكی را پروراند و مورد استفاده قرار داد، اما هيچ‌گاه راهنمايی برای منطق هگل ننوشت. بنابراين بايد به كار اصلی نگريست و روش و شناخت‌شناسی موجود در آن را كاويد. پژوهش‌گران کمی چنين پروژه‌ای را پيش بردند. شايد پژوهش‌های ديالكتيكی اولمن (Ollman 1993) نظام‌مندترين آن‌ها باشد. با اين همه هاروی شرح بسيار موجز و مهمی را در اين زمينه ارائه می‌دهد(1996b: 46-68). او استدلال می‌كند كه ماركس اهميت تفكر بر اساس فرايندها را برجسته می‌كند و يادآور می‌شود كه هر شكل تاريخی به‌واسطه‌ی حرکت سيال آن ساخته می‌شود. ماركس به جای انديشيدن درباره‌ی چيزهای در حركت ما را وامی‌دارد تا در عوض درباره‌ی مجموعه‌ای از فرايندها بيانديشيم كه گه‌گاه به شكل «ثبات‌ها[۱۱]» متبلور می‌شوند كه بی‌ترديد هرگز واقعاً پايدار/باثبات نيستند. افزون بر اين او شيوه‌های تشکیل امكان‌ها و نيز «ثبات‌های» انسانی مانند نهادها و ساختارها به نحوی اجتماعی و نه دقيقاً بر حسب انتخاب ما را روشن می‌کند.

هاروی مفهوم لحظه را به‌سان شيوه‌ی به ویژه سودمندِ بدست‌آوردن تكيه‌گاه در جهانی می‌پروراند كه بايد به‌سان مجموعه‌هايی از فرايندهای در حركت فهميده شود. اين‌كه چگونه انتزاع كنيم، چگونه مفاهيمی را بپرورانيم كه بتوانيم بر مبنای آن‌ها جای‌گير‌شدن فرايندها را در يك كليت تشخيص دهيم، مفاهيمی كه بتوانند پيچيدگی موجود را بازبتابانند، مسائل مهمی به شمار می‌روند. ماركس مقوله‌های تحليلی را برای مقاصد خاص به وجود آورد تا مولفه‌های ساختار اجتماعی را بدون زدودنِ آن‌ها از اين ساختار به‌سان يك كل جدا كند. مفهوم لحظه به بحث‌انگیزترین (و برانگیزاننده‌ترین) شكل در قطعه‌ی مشهوری از گروندريسه‌ی ماركس توضیح داده شده است، قطعه‌ای كه هاروی به آن اشاره می‌كند و ارزش آن را دارد كه در اينجا به تفصيل بيان شود.

نتيجه‌ای كه ما به آن رسيديم اين نيست كه توليد، توزيع، مبادله و مصرف يكی هستند، بلكه آن‌ها همگی اعضای يك كليت را شكل می‌دهند؛ تمايزهايی درون يك وحدت … در نتيجه يك توليدِ معينْ تعيين‌كننده‌ی مصرف، توزيع و مبادله‌ی معين و نيز تعيين‌كننده‌ی روابط معين بين اين لحظه‌های متفاوت است. در واقع اگرچه توليد در شكل تك‌بعدی‌اش خود به‌واسطه‌ی لحظه‌های ديگر تعيين می‌شود. برای مثال اگر بازار يعنی حوزه‌ی مبادله گسترش يابد آن‌گاه توليد از لحاظ كمی رشد می‌كند و تقسيم‌های بين شاخه‌های متفاوت‌اش عميق‌تر می‌شود. تغيير در توزيع، برای مثال تمركز سرمايه، توزيع متفاوت جمعيت بين تاون و كانتری [شهر و روستا] و مواردی از اين دست منجر به تغيير در توليد می‌شود. در نهايت، نيازهای مصرف، توليد را تعيين می‌كنند. برهم‌كنش متقابلْ بين لحظه‌های متفاوت روی می‌دهد. اين در رابطه با هر كل ارگانيكی صادق است(Marx 1973b: 99–100 italics in original)

اين گفته، اطلاعات بسياری را درباره‌ی منظور ماركس از لحظه در اختيار می‌گذارد ــ اطلاعاتی كه برخی را هاروی دنبال کرد و برخی را من مايلم شرح و بسط دهم. بنيادی‌ترين نكته، فهم روابط قدرت است ــ در بحث ماركس، روابط قدرت بر پیشرفت سرمايه‌داری و كالايی‌شدن حوزه‌های بسيار بزرگ‌تری از هستیِ انسانی متمركز است. اما هدف از فهم روابط قدرت تغییردادن آن‌ها است. مقوله‌های ماركسهاروی) برای اين منظور در حرکت و جریانند، سياليتی را نشان می‌دهند كه بسياری از نظريه‌پردازان پسامدرن كنونی جذاب می‌يابند. (شايد به اين دليل است كه برخی می‌توانند او را «چه بسا» به‌عنوان يك ماركسيست پسامدرن توصيف كنند.) از اين رو جدی‌گرفتن ايده‌ی لحظه‌ها به معنای توجه به اين مسأله است كه هنگامی كه ويژگی‌های متفاوت سرمايه در تحليلْ كانونی می‌شوند سرمايه می‌تواند به‌سان موجوديتی در چندین لحظه‌ی متفاوت ديده شود. برای مثال سرمايه از نقطه‌نظرهای گوناگون به‌سان «مواد خام، ابزار كار، و همه گونه وسايل امرار معاش كه برای توليد مواد خام جديد، ابزارهای جديد كار، و وسايل زيست جديد به كار گرفته می‌شوند» به‌سان «نيروی كار انباشته‌شده»، به‌سان «نيروی كار زنده‌ای كه در خدمت نيروی كار انباشته‌شده است»، به‌سان روابط تولید بورژوایی، به‌سان «روابط اجتماعی توليد»، و به‌سان «قدرت اجتماعی مستقل» توصيف می‌شود(Marx and Engels 1976: 176, 207, 208). سرمايه تمام اين چيزهاست در لحظه‌های مختلف و برای اهداف تحليلی مختلف. از اين رو هنگامی كه ماركس می‌خواهد توجه خود را به جزئيات فرايند توليد معطوف كند احتمالاً به سرمايه به‌سان مواد خام و ابزار كار اشاره می‌كند. اما هنگامی كه می‌خواست به قدرت سرمايه در ساختاربخشيدن به جامعه به‌سان يك كل اشاره كند، محتمل‌تر است كه به سرمايه به‌سان قدرت اجتماعی مستقل اشاره كند.{۵}

آن‌چنان كه هاروی نشان می‌دهد مفهوم لحظه به ما يادآوری می‌كند كه فرايندهای اجتماعی را بايد به‌سان جريان‌هايی بفهميم كه در آن‌ها يك «چيز» كه تحليل ديالكتيكی آن را در جريان‌های فرايندها تحليل می‌برد می‌تواند از يك نقطه‌نظر و از يك چشم‌انداز شكل پول، و از منظری ديگر و از چشم‌اندازهای ديگرْ شكل قدرت اجتماعی مستقل را به خود بگيرد. هاروی می‌گويد لحظه‌ها به‌هم‌پيوسته‌اند اما به هيچ‌وجه به شكلی ساده به زمان يا فضا محدود نمی‌شوند: آن‌ها در عوض ابزارهايی مفهومی هستند كه می‌توانند در پرداختن به روابط اجتماعی پيچيده و چند‌علتی[۱۲] سودمند واقع شوند. شايد واژه‌ی ديگری که بيانگر اين معنای [لحظه‌ها] «نقاط گرهی» باشد.

من مايلم به لحظه‌ها به‌سان فيلترهايی نيمه‌شفاف بيانديشم كه به‌واسطه‌ی آن‌ها می‌توان كليت روابط اجتماعی را ديد. اين فيلترها تعيين می‌كنند كه كدام ويژگی‌های زندگی اجتماعی در پيش‌زمينه و كدام در پس‌زمينه قرار گيرند. هنگامی كه فرد برای تحليل در ميان لحظه‌های متفاوت حركت می‌كند فيلتر می‌تواند تغيير كند. تنها پس از آن است كه ابعاد متفاوت روابط اجتماعی آشكار خواهند شد. دوم، فرد بايد برای فهم اين‌كه هر لحظه چگونه در تعيين لحظه‌های ديگر نقش بازی می‌كند به فرايندهای تاريخی توجه كرد. از ديد ماركس توليدْ نوع مشخصی از مصرف‌كننده را به وجود می‌آورد كه او نيز نيازمند محصولات معينی است. هم‌چنين ممكن است به شيوه‌هايی انديشيد كه روابط سلطه‌ی جنسيتی بر اساس آن‌ها اشخاصی را توليد می‌كنند كه با تداوم‌يافتن اين روابط مشكلی ندارند و حتا خواستار استمرار اين روابط‌اند. به رغم تصوير راكدی كه واژه‌ی «لحظه» بيان می‌كند، پيوند با زمانْ تحليل‌ها را به كاوش در امكان‌های گذشته و آينده‌ای سوق می‌دهد كه لحظه در بر دارد. سوم اين‌كه مفهوم لحظه با اين ادعای افزوده كه فرايندهايی كه ما به‌طور معمول «چيزها» می‌خوانيم نه تنها به‌سان لحظه‌ها بلكه به‌سان لحظه‌هايی كه به شكلی ژرف يكديگر را ساختار می‌دهند به شكل بهتری فهميده می‌شوند و به هم پيوستگی‌های روابط اجتماعی را به ما يادآوری می‌كنند. انديشه بر اساس لحظه‌ها به نظريه‌پرداز اين امكان را می‌دهد تا گسستگی‌ها و سنجش‌ناپذيری‌ها را بدون از دست دادن قدرت ديدِ حضور نظامی اجتماعی كه اين ويژگی‌ها درون آن جای‌گير می‌شوند در نظر بگيرد. از اين رو لازم نيست سنجش‌ناپذيری و تفاوت‌گذاری را به‌سان فهم‌ناپذيری از نو طرح‌ريزی كرد. بنابراين مفهوم «لحظه» می‌تواند به لحاظ تحليلی در جداسازی روابط اجتماعی كه نظريه‌پرداز می‌خواهد روی آن‌ها متمركز شود سودمند باشد در حالی كه همزمان به ما يادآور می‌شود كه اين روابط اجتماعی در واقع مرتبط هستند و به‌واسطه‌ی روابط اجتماعی ديگر و همراه با امكان‌های گذشته و آينده‌ی خاص خودشان تعريف می‌شوند.

لحظه‌ی جديد انباشت اوليه

لحظه‌ای كه می‌خواهم در اين‌جا به آن بپردازم لحظه‌ی كنونی است، لحظه‌ای كه ديويد هاروی اخيراً به‌سان لحظه‌ی انباشت از طريق سلب مالكيت توصيف كرده است. هاروی در امپرياليسم نو موضعی می‌گيرد ‌كه به‌واسطه‌ی كار آرنت و لوكزامبورگ پشتیبانی می‌شود مبنی بر اين كه فرايند انباشت اوليه كه ماركس در جلد اول سرمايه توصيف كرده پايان نيافته بلكه ادامه يافته است،

اين فرايند به شكل قدرت‌مندی درون جغرافيای تاريخی سرمايه‌داری تاكنون حاضر است. جابه‌جايی دهقان‌ها و شكل‌گيری پرولتاريای بدون زمين در كشورهايی مانند مكزيك و هند در سه دهه‌ی اخير سرعت گرفته است؛ بسياری از منابع مالكيتِ پيش از اين اشتراكی مانند آب (اغلب در اثر پافشاری بانك جهانی) خصوصی شده و به درون چارچوب منطق سرمايه‌دارانه‌ی انباشت كشيده شده‌اند؛ شکل‌های بديل توليد (بومی و حتا در مورد ايالات متحده كالای فرعی) سركوب شدند. صنايع ملی‌شده خصوصی شده‌اند؛ تجارت كشاورزی جايگزين كشاورزی خانوادگی شده‌اند؛ و برده‌داری (به خصوص در تجارت سكس) از بين نرفت. (Harvey 2003b: 145–6)

هاروی می‌گويد كه تعدادی از «سازوكارهای كاملاً جديد انباشت از طريق سلب مالكيت» وجود دارند. نخست استدلال می‌كند كه نظام اعتباری كه لنين، هيلفردينگ و لوكزامبورگ در آغاز سده‌ی بيستم مطالعه كردند به وسيله‌ی بسيار مهم‌تر انباشت از طريق تقلب صنفی، هجوم صندوق‌های بازنشستگی، احتكار از طریق سرمایه‌گذاری عظیم[۱۳] و غيره تبديل شده است. دوم اين‌كه هاروی به بسياری از شيوه‌های جديدی اشاره می‌كند كه اشتراكات جهانی[۱۴] بر اساس آن‌ها هم در كشورهای پيشرفته و هم در كشورهای جنوب محصور می‌شوند: از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به اين موارد اشاره كرد:

۱) توسعه‌ی حقوق مالكيت معنوی، حق استفاده‌ی انحصاری از مواد اوليه‌ی تكوينی و بذرهايی كه در نهايت بر ضد آن‌هايی به كار گرفته می‌شوند كه اين مواد را به وجود آورده اند،

۲) فرسايش اشتراك‌های محيطیِ جهانی (زمين، هوا و آب) كه اكنون نيازمند كشاورزیِ سرمايه‌بر است،

۳) صنفی‌سازی دارايی‌های پيش ‌از ‌اين عمومی مانند دانشگاه‌ها و خدمات آب‌رسانی و تسهيلات عمومی،

۴) تحديد چارچوب‌های تنظيمی به ترتيبی كه «حقوق دارايی‌های عمومی» از جمله مستمری دولتی، تأمين اجتماعی و مراقبت‌های بهداشتیِ ملی مورد تهديد قرار می‌گيرند.(Harvey 2003b: 147–8)

من كاملاً با هاروی و نيز برخی ديگر از نظريه‌پردازان موافقم كه انباشت اوليه ويژگیِ مستمر سرمايه‌داری است تا صرفِ پديده‌ای پيشاسرمايه‌دارانه. با اين وجود پروژه‌ی هاروی با پروژه‌ی من متفاوت است. او به آن‌چه «انباشت از طريق سلب مالكيت» می‌نامد علاقه‌مند است زيرا می‌تواند به حل مشكلات نظری و عملی انباشت بيش از حد سرمايه كمك كند. من نسبت به مسأله‌ی انباشت بيش از حد در برابر مصرف ناكافی ترديد دارم. افزون بر اين هاروی اشاره می‌كند كه انباشت اوليه يا انباشت از طريق سلب مالكيت، نه آن‌طور كه نظريه‌پردازانی چون لوكزامبورگ استدلال كرده‌اند نسبت به سرمايهْ بيرونی، بلكه درونیِ سرمایه است. من بر آن هستم كه ابعاد جنسيتی اين فرايندها، انباشت اوليه را نسبت به سرمايه هم درونی [=ذاتی] و هم بيرونی [=عرضی] می‌سازد.

از اين رو استدلال من درباره‌ی انباشت اوليه در راستای كار هاروی اما متفاوت از آن است. به اين ترتيب كه نخست، انباشت اوليه از نظر جنسيتی خنثا نيست بلكه دربرگيرنده‌ی برداشت‌های متفاوت مهمی از زنان و مردان است. دوم اين‌كه من اين فرايندها را نسبت به انباشت سرمايه هم درونی می‌بينم (آن‌چنان‌كه هاروی می‌نگرد) و هم بيرونی، زيرا زنان در سرتاسر جهان تا حد معينی خارج از بازار سرمايه‌داری قرار دارند. زنان بسيار بيشتر از مردان در بازتوليد اجتماعی درگير هستند. اما سوم اين‌كه من فكر می‌كنم نتيجه‌گيری او درباره‌ی كنش سياسی درست است: انباشت از طريق بازتوليدِ گسترده به شكل ديالكتيكی با پافشاری جنبش‌های جديد اجتماعی بر انباشت از طريق سلب مالكيت در هم تنيده‌اند. و بنابراين می‌توان گفت كه انباشت از طريق سلب مالكيت، «تكيه‌گاه مبارزه‌ی طبقاتی و آن چيزی است كه بايد از آن استنباط كرد (Harvey 2003b: 176–8).

 اين فهم، سرشت مبارزه‌ی طبقاتی را به شكل بنيادی تغيير می‌دهد به نحوی كه آن را از آن دسته جنبش‌های اجتماعیِ جديدْ تشخيص‌ناپذير می‌سازد و به شكل قاطعانه‌ای كانون تمركز را حتا از كوچك‌ترين فهم اقتصاد‌گرايانه‌ای دور می‌سازد ــ و اين همان چيزی است كه من تأييد می‌كنم.

هرچند من فكر می‌كنم هاروی برخی نكات مهم را درباره‌ی لحظه‌ی كنونی جهانی‌شدن ناديده می‌گيرد. نخست، آن‌چه در حال حاضر روی می‌دهد به شكل چشمگيری در الگوی پايه، اگر نگوييم در شكل تجربی دقيق‌شان (در ماهيت خود فرايندها و نه سازوكارهای مورد استفاده) شبيه به آن چيزی است كه از سده‌ی پانزدهم تا هيجدهم در اروپای غربی روی داده است: فقرای جهانی به شكل قابل توجهی در كشورهای جنوب قرار گرفته، به شكل نظام‌مندی از امكان تأمين معاش خود محروم و به جست‌و‌جوی كار در كارخانه‌ها و يافتن ديگر فرصت‌های كاری در شهرهای بزرگ سراسر دنيا وادار شده اند. عبارت «انباشت اوليه» هم‌چنان مناسب‌ است زيرا به اجبار و خشونت، چه در شكل قانونی و چه در شكل غيرقانونی آن اشاره می‌كند. افزون بر اين به شكلی كنايه‌آميز توجه ما را به وحشی‌گری معطوف می‌كند كه نيروهای تمدن‌ساز بر مبنای آن بر مردم وحشی و بربر غلبه يافتند. از اين رو در حالی كه من و هاروی بر سر موارد بسياری توافق داريم، اما تمركز من بيشتر بر خلاصه‌كردن يا بازيافتن[۱۵] فرايند‌هايی است كه سرمايه‌ از طريق آن‌ها می‌تواند پيوسته در دست افراد كمتر و كمتری متمركز شود، اما تمركز او بيشتر بر سازوكارهای جديد فرایند انباشت سرمایه از طریق ابزارهايی متنوع برای سلب مالكيت است.

دوم اين‌كه هاروی ابعاد جنسيتیِ آن‌چه را كه در اين لحظه از انباشت سرمايه‌داری رخ می‌دهد ناديده گرفته است. البته او در اين زمينه تنها نيست و در دفاع از او بايد بگويم كه او بيشتر از بسياری از نظريه‌پردازانی كه به سرمايه‌داری جهانی كنونی پرداخته‌اند به جنسيت توجه می‌كند. بسيار جالب توجه است كه كتاب جاودان امپراتوری هارت و نگری و كتاب كمتر بلندپروازانه‌ی سرمايه‌داری در عصر جهانی‌سازی نوشته‌ی سمير امين هيچ يك حتا يك مدخل نمايه‌ی مربوط به زنان ندارند. كستلز در مواجهه‌ی سه جلدی گسترده‌اش با عنوان «سرمايه‌داری اطلاعاتی» فصلی را به «زوال مردسالاری» اختصاص می‌دهد و در آن به وضعيت زنان در سرتاسر جهان و جنبش‌های فمينيستی و طرفداران حقوق هم‌جنس‌گرايان زن و مرد می‌پردازد. اين نكته‌ی قابل توجهی است كه او اين جلد را قدرت هويت می‌نامد. مسائل جنسيت به سختی در بخشی از كارهای او درباره‌ی شكل‌گيری دوباره‌ی اقتصاد جهانی مورد اشاره قرار می‌گيرند{۶}(Castells 1997; Hardt and Negri 2000).

تا آن‌جايی كه من می‌دانم روشن است كه آن‌چه بر سر زنان و مردان آمده است به شكل چشمگيری در طول دوره‌های تجارت برده در اقيانوس اطلس و حصاركشی‌های متنوع در انگلستان، ايرلند و اسكاتلند، در طول دوره‌ای كه در شرح لوكزامبورگ از اهميت محيط غيرسرمايه‌دارانه برای انباشت سرمايه به آن پرداخته شده متفاوت است. می‌خواهم اضافه كنم كه در لحظه‌ی كنونی جهانی‌شدنْ زنان به‌سان مدل‌هايی از كارگران عموماً «مجازی» و زنانه‌شده‌ای توليد شده‌اند كه مطلوبِ سرمايه‌داری جهانی‌شده‌ی كنونی و انباشت منعطف است. به بيان ديگر هم‌چنان‌كه زنان به شكل فزاينده در نيروی كار مزدی در سرتاسر دنيا وارد شدند، مردان هم به‌طور فزاينده‌ای مجبور شدند تحت شرايطی كار كنند كه پيش از اين تنها بر زنان تحميل می‌شد. [يعنی وجه‌ی اصلیِ سرمايه‌داری هيچ ربطی به جنسيت ندارد. هرجا لازم باشد زنان و مردان به يكسان، گاهی بيشتر و گاهی كمتر از آن ديگری، ابژه می‌شوند] شرايطی كه در انعطاف فزاينده‌ی كار، كار پاره‌وقت، نبود سلسله‌مراتب كاری و مواردی از اين دست را دربرمی‌گرفت. از اين رو من می‌خواهم پيشنهاد كنم كه لحظه‌ی كنونی جهانی‌شدن بايد به‌سان لحظه‌ی انباشت اوليه كه همزمان لحظه‌ی زنانه‌شدن نيروی كار است كه كارگران در آن تحقير، ناتوان، نامرئی{۷} و غيرواقعی می‌شوند دوباره نظريه‌پردازی شود.

سوم اين‌كه اين مهم است كه نظريه‌پردازان زن فوق‌العاده‌ای وجود دارند كه توجه‌شان را به اين فرايندهای گه‌گاه اساساً غيربازاری معطوف كرده‌اند.{۸} مايلم پيشنهاد كنم كه اين شايد به خاطر موقعيت ساختاری زنان به‌سان افرادی كه به شكل متفاوت و پيچيده‌تری به بازار مرتبط‌اند و از ورود به آن منع می‌شوند است كه به نظريه‌پردازان زن امكان می‌دهد تا به شكل آسان‌تری به برخی از پيوندهای با زمينه‌های غيربازاری در متن بازتوليد و انباشت سرمايه‌دارانه بپردازند، حال چه آن‌ها به تبيين نقش زنان در تقسيم اجتماعی كار علاقه‌مند باشند و چه نباشند.

انباشت اوليه: گذشته و امروز

اگر به فصل انباشت اوليه‌ی كتاب سرمايه‌ی ماركس رجوع كنيم درمی‌يابيم كه او می‌نويسد «شيوه‌های انباشت اوليه به هيچ وجه مسالمت‌آميز نيست» و «غلبه، اسارت، دزدی، قتل، نيروی موقت[۱۶] نقش عمده‌ای ايفا می‌كنند»(Marx 1967: 714). انباشت اوليه به خودی خود «چيزی غير از فرايند تاريخی جدايی توليد‌كننده از ابزار كارش نيست». ماركس در ادامه می‌گويد كه «اين انباشت به‌سان چيزی اوليه ظاهر می‌شود. زيرا وضعيت پيشاتاريخی سرمايه و شيوه‌ی توليد متناظر با آن را شكل می‌دهد» (1967:714-15). آن‌طور كه ماركس اين فرايند را توصيف می‌كند آن‌چه مورد نياز بود سلب مالكيت جمعيت كشاورزان از زمين بود. در اروپا سلب مالكيت كشاورزان خرد و رعايا به وسيله‌ی اصلاحاتی كه دارايی‌های كليسا را گرفت و به برگزيدگان سلطنتی اعطا كرد و يا آن‌ها را به ارزان‌ترين قيمت به زمين‌خوارانی فروخت كه مستأجران را از ميدان به در كردند، پشتيبانی شد (1967: 721-2). آن‌طور كه ماركس به شكل بارزی بيان می‌كند،

كشف طلا و نقره در آمريكا، سركوب، اسارت و مدفون‌شدن جمعيت بومی در معادن، آغاز غلبه و چپاول هند شرقی، تبديل آفريقا به محل شكار تجاری سياه‌پوستان، اين‌ها همگی آغاز درخشان عصر توليد سرمايه‌داری را مشخص می‌كنند. اين روندهای خوش و خرم، مهم‌ترين لحظه‌های انباشت اوليه هستند. (1967: 751)

او در ادامه می‌گويد «چپاول اموال كليسا، انتقال مالكيت فريب‌كارانه‌ی قلمروهای دولتی، دزدی زمين‌های مشاع، غصب اموال فئودالی طايفه‌ای، و تبديل‌اش به اموال خصوصی مدرن تحت شرايط خشونت بی‌پروا، فقط معدودی از شيوه‌های مسالمت‌آميز انباشت اوليه هستند» (1967: 732-3).

درحالی‌كه ماركس معتقد است كه اين اشكال انباشت پيش از توسعه‌ی سرمايه‌داری روی داده است و پيش‌شرط‌های آن هستند، من می‌خواهم در پيروی از رزا لوكزامبورگ و ماريا مايس استدلال كنم كه اين شکل‌های انباشتْ بخش پيوسته‌ای از خود انباشت سرمايه‌دارانه را بازنمايی می‌كنند. هاروی خود استدلال كرده كه شرح ماركس نيازمند آن است كه تكميل شود. از اين رو او می‌گويد غارت‌گری و كلاه‌برداری در سرمايه‌داری كنونی ادامه می‌يابد؛ فرايندهای پرولترياسازی پيچيده‌تر از آن چيزی است كه ماركس فكر می‌كرد و نيازمند تصاحب فرهنگ‌های محلی است؛ و برخی از سازوكارهای انباشت اوليه (مانند اعتبار) بسيار نيرومندتر از گذشته شده اند(Harvey 2003b: 144–7). با اين وجود ما هر دو موافقيم كه «ويژگی‌های انباشت اوليه‌ای كه ماركس نام می‌برد  … تا امروز به قوت خود باقی مانده‌اند(Harvey 2003b: 145). هاروی شرح پيچيده‌ای ازعملكردهای اين فرايندها ارائه می‌كند و من نيز عمدتاً با او موافقم. اما به‌جای آن كه بگويم سازوكارهای كاملاً جديدی در كاراند می‌خواهم تأکید كنم كه نخست، بنيان‌ها به شيوه‌های مشابهی تكرار می‌شوند، و دوم اين‌كه ابعاد جنسيتی مهمی وجود دارند كه بايد بررسی شوند. همان‌طور كه ماركس به انگلستان سده‌های شانزدهم تا نوزدهم نگريسته است، او در صفحات سرمايه تقريباً هفت فرايندی را ديده و مستند ساخته است كه از نظر من به راستی در لحظه‌ی كنونی جهانی‌شدن سرمايه تكرار می‌شوند و هر يك پيامدهای متفاوتی برای زنان و مردان دارد. اين فرايندها عبارتند از:

۱) سلب مالكيت زمين و قطع ارتباط كارگران از با زمين با قوانين بر ضد سلب‌مالكيت‌شدگان همراه شد. بخشی از قوانين قديمی سلب مالكيت، هم‌چنين قوانين بی‌خانمانی[۱۷] بودند كه در برخی موارد تعيين‌كننده‌ی داغی بر پيشانی‌شان بر اثر تجاوز دوباره بود. امروز در حالی كه زنان ۵۰ درصد مهاجران جهان را تشكيل می‌دهند اما به دنبال تشديد قوانين مهاجرت جهانی، مجازات‌های بيشتر برای اقامت غيرقانونی در كشورهای شمال هستيم، با اين همه هنوز فشار بيشتری بر زنان در برخی كشورهای جنوب برای مهاجرت به منظور حمايت از خانواده‌های‌شان و نيز كسب ارز خارجی برای كشورهای‌شان وجود دارد.

۲) كاهش جمعيت و ترك برخی مناطق به طوری که نخستين شكل حصاركشی‌ها ابتدا به چراگاه گوسفندان[۱۸] و سپس به پارك گوزن‌ها[۱۹] تبديل شدند. برخی موارد مشابه را در ايالات متحد آمريكا می‌توان در مكان‌هايی مانند نواحی روستايی ميدوِست، ديترويت، يا مكان‌هايی كه صرفاً سرمايه از آن‌ها رخت بربسته و در معرض محروميت اجتماعی قرار گرفته‌اند مشاهده كرد؛ مكان‌هايی كه به خوبی از سوی مانوئل كستلز به نگارش درآمده‌اند و نواحی جهان چهارم ناميده شده‌اند. آشكار است كه او هم نواحی جنوب صحرای آفريقا و هم جنوب لس‌آنجلس مركزی را به عنوان نمونه‌هایی از اين دست به كار می‌گيرد (Castells 2000: ch. 2).   هم‌چنان كه سرمايه اين بخش‌های جهان را ترك می‌كند، گاهی صرفاً زنان هستند كه می‌توانند برای به دست آوردن پول و فرستادن آن به خانه، مهاجرت كنند و يا مجبور می‌شوند در بخش‌های غيررسمی آفريقا و يا بخش‌های خدماتی لس‌آنجلس مشغول به كار شوند تا خانواده‌های خود را حفظ كنند.{۹}

۳) ظهور مذهب جديد/اصلاحات در انگلستان. وسوسه می‌شوم تا به ظهور نئوليبراليسم و بنيادگرايی بازار به‌سان نيروهای شبه‌مذهبی اشاره كنم كه زندگی‌های اكثريت عظيمی از جمعيت جهان را در طول سی سال گذشته تغيير داده است. هرچند ديگران اهميت بنيادگرايی مسيحی، اسلامی، يهودی و هندو را در شكل‌گيری نگرش‌های بسيار متفاوت به جهان گوشزد كرده‌اند. من معتقدم كه تمام اين‌ها در تخصيص دوباره‌ی منابع به شيوه‌های موثری مهم‌اند. و هر يك از اين رژيم‌ها در محروم كردن زنان از دسترسی به منابع، عزت و قدرت اهميت داشته‌اند. چه ابزارها سياست‌های تعديل ساختاری باشند كه از سوی بانك جهانی و صندوق بين‌المللی پول اجرا می‌شوند، قوانين اصلاح رفاهی در ايالات متحده‌ی آمريكا، یا كاربست خوانش‌های بنيادگرايانه‌ی نظام‌های قانونی شريعت در برخی كشورهای مسلمان، و چه تصميمات كليساهای كاتوليك و انجيلی در سراسر جهان، نتيجه [در همه‌ی موارد] بهره‌كشی و سلب قدرت از زنان بوده است و به خلق نسل جديدی از زنان بی‌سواد در سراسر دنيا كمك كرده اند.

۴)  شكل‌گيری طبقه‌ی جديدی از كارگران آزاد فاقد زمين. نيروهای بسياری در حال حاضر در كاراند كه طبقه‌های جديدی را به خصوص از كارگران زن به وجود می‌آورند. تعداد كارگران مزدبگير زن در سرتاسر جهان از دهه‌ی ۸۰ به اين سو به شكل وسيعی افزايش يافته است. افزون بر اين، مهارت‌های مورد نياز اقتصادهای اطلاعاتی شبكه‌ای جديد به اين گرايش دارند كه مهارت‌های ارتباطی زنان را به كار بگيرند. می‌توان به جزئيات بسياری نيز اشاره كرد كه زنان را به نيروی كار وارد/خارج می‌كنند[۲۰]: اين واقعيت كه در بسياری از مكان‌ها زنان نمی‌توانند صاحب زمين باشند، فشارهايی كه باعث می‌شوند زنان در جست‌وجوی شغل برای حمايت از كودكان‌شان مهاجرت كنند، قاچاق جهانی انسان‌ها به ويژه زنان و دختران، تأثير اصلاح تأمين اجتماعی در ايالات متحده‌ی آمريكا، همراه با الزامات كاری دريافت‌كنندگان اين خدمات و غيره.

۵) همكاری رهبران سياسی و اقتصادی در راستای توانگرساختن خود به زيان فقرا. تخفيف‌های مالياتی اخير در ايالات متحده مثال مهمی در اين رابطه هستند كه بيشترين سود ناشی از آن‌ها تنها به ۱ درصد پرداخت‌كنندگانشان می‌رسد، و يا می‌توان درباره‌ی رشد نجومی دست‌مزدهای متصديان اجرايی ارشد ايالات متحده از دهه‌ی ۱۹۸۰ به اين سو و يا حتا گزارش‌های اخير مبنی بر اين‌كه دو سوم شركت‌های بزرگ ايالات متحده در سال ۲۰۰۴ هيچ مالياتی بر درآمد نپرداخته‌اند انديشيد.

۶) محو «موانع قديمی رباخواری» و «تقويت برگزيدگان سلطنتی». تكرار موبه‌موی اين جنبه‌ی انباشت اوليه را می‌توان در افزايش بدهی‌های كشورهای جنوب به كشورهای شمال مشاهده كرد. شيوه‌های پرخطر دادنِ وام از سوی بانك‌های خصوصی به كسب‌وكارهای خصوصی در كشورهای فقير كه به بدهی‌های عمومی‌ای تبديل می‌شوند كه تحت شرايط سياست‌های تعديل ساختاری ديكته‌شده از سوی صندوق بين‌المللی پول و بانك جهانی مديريت می‌شوند به شكل موجزی توسط يكی از كارمندان عالی‌رتبه‌ی پيشين بانك توصيف شده است (Stiglitz 2003: ch. 8). و البته ما شاهد تقويت «برگزيدگان سلطنتی» مانند هالی‌برتون، بِچتل و ديگران در پروژه‌های بازسازی عراق هستیم.

۷) تجارت برده همراه با تلاش‌های فريبنده‌ای كه بخشی از انحلال شيوه‌ی پيشين بازتوليد/امرار معاش اجتماعی است. اينجا نيازمنديم به برده‌داری جديد به خصوص قاچاق فزاينده‌ی زنان و كودكان بنگريم (Bales 1999). اين قاچاق هم‌اكنون دومين منبع سودآور برای جرايم سازمان‌يافته در سرتاسر جهان است. فروش زنان و كودكان بعد از فروش اسلحه و/يا مواد مخدر (من معتقدم كه در اين مقطع اسلحه در رتبه‌ی اول قرار دارد) در رتبه‌ی دوم منابع سودآور قرار دارد.  هاروی اين ايده را از لوكزامبورگ وام می‌گيرد كه سرمايه‌داری ماهيتی دوگانه دارد ــ ماهيتی دوگانه شامل بازتوليد صلح‌آميز و غارت‌گری(Harvey 2003b: 137–8 citing Luxemburg’s Accumulation of Capital, np (1951) ).

زنان، انباشت اوليه و بازتوليد اجتماعی

اگرچه من مايلم مسائل محوری انباشت اوليه را از نو صورت‌بندی كنم و ابتدا پيشنهاد كنم كه اگرچه اين انباشت فرايندی پيوسته است كه به شكل امواج ناموزونی پيش می‌رود كه به طور كلی به قدرت سرمايه‌ی مرتبط با نيروی كار وابسته است، اما اين قدرت به فرايندها و عوامل بسياری بستگی دارد كه هم در كنار هم و هم در برابر هم كار می‌كنند. مشخصه‌ی سی سال گذشته گسترش چشمگير اين فرايندها در مقياس جهانی بوده است. من استدلال می‌كنم كه در آخرين دور انباشت اوليه (چنان‌كه شايد در دوره‌های پيشين) به واقع چهار فرايندِ از لحاظ ديالكتيكی همبسته در كاراند: نخست، شكست قرارداد اجتماعی پيشين مبنی بر اين‌كه انتظارات پيرامون روابط اجتماعی عموماً دوباره مورد مناقشه و منازعه قرار می‌گيرند. اين‌ها شامل روابط كارگر/كارفرما می‌شوند، آن‌چه كه می‌توان از مردم عامه ــ يا دانشگاه‌های دولتی، تأمين اجتماعی، حق برخورداری از پروگرام‌های اجتماعی، خدمات آب‌رسانی و غيره انتظار داشت. دوم، تغييراتی در مذهب/ايدئولوژی وجود داشته است كه در چرخه‌ی كنونی به معنای ظهور نئوليبراليسم، مسيحيت و كاتوليسيسم بنيادگرا در غرب و بنيادگرايی‌های اسلامی و هندو در ساير نقاط جهان بوده است. سوم، انباشت اوليه نابرابری‌هايی را افزايش داده است كه هيچ گزينه‌ای غير از شرايط پيشنهادشده از سوی ثروت‌مندان را پيش روی فقرا نمی‌گذارد: انباشت اوليه در سی سال گذشته شاهد افزايشی فزاينده در نابرابری‌ها در سرتاسر جهان و فقيرسازی فزاينده‌ی توده‌های مردم بوده است. هم‌چنان‌كه مانوئل كستلز خاطر نشان می‌سازد «سهم ۲۰ درصد از فقيرترين مردم جهان از درآمدهای جهانی در سی سال گذشته از ۲.۳درصد به ۱.۴ درصد كاهش يافته است در حالی كه سهم ۲۰درصدِ ثروت‌مندترين افراد جهان از ۷۰ درصد به ۸۵درصد افزايش يافته است(Castells 1998: 78).

چهارم و بنيادی‌تر از همه اين‌كه انباشت اوليه دربرگيرنده‌ی نوعی دگرگونی در بازتوليد اجتماعی است. آن‌طور كه ايزابلا بيكر بيان می‌كند «بازتوليد اجتماعی را می‌توان به‌سان فرايندهای اجتماعی و روابطی انسانی‌ تعريف كرد كه در پيوند با آفرينش و حفظ كاميونيتی‌هايی قرار دارند كه كل توليد و مبادله بر آن‌ها مبتنی است(Bakker 2001: 6). او در ادامه سه جنبه‌ی بازتوليد اجتماعی را برمی‌شمارد: بازتوليد زيست‌شناسانه، بازتوليد نيروی كار و بازتوليد نيازهای غذايی و مراقبتی. بر اين اساس انباشت اوليه به شكلی بسيار روشن و شايد در بنيادی‌ترين درون‌مايه‌اش مجموعه‌ای از فرايندهای جنسيتی است؛ لحظه‌ای كه نمی‌توان بدون توجهی اساسی به وضعيت‌های متفاوت زنان و مردان فهميد. من می‌خواهم بگويم كه چنين چيزی می‌تواند به شكل عام‌تری درباره‌ی انباشت سرمايه صادق باشد.

اين محل ترديد است كه انباشت اوليه همواره فرايندی به شدت جنسيتی بوده است، اما بی‌ترديد اين لحظه‌ی انباشت اوليه قطعاً بر دوش زنان شكل گرفته و بر همين اساس است كه من می‌خواهم بر مسائل مربوط به انباشت و بازتوليد اجتماعی تمركز كنم. و اين‌جاست كه نظريه‌پردازان زن می‌توانند نقشی به‌طور خاص مهم بازی كنند. در حالی كه لوكزامبورگ تحليل‌های خود را بر جنسيت متمركز نكرد، نكته‌ی قابل توجه اين است كه او بر مسائل مربوط به مصرف، بازتوليد اجتماعی و روابط اجتماعی غيرتكراری تمركز كرد ــ يعنی عرصه‌هايی كه زنان تمايل دارند تا در آن‌ها بيشتر درگير شوند.{۱۱}

لوكزامبورگ استدلال می‌كند كه سرمايه‌داری به عرصه‌های جديدی برای مصرف نياز دارد، يعنی عرصه‌های بازاری جديدی كه می‌تواند در آن‌ها گسترش يابد (1951: 345). او می‌گويد طرح اصلی ماركس از بازتوليد اجتماعی تنها دو بخش را در بر می‌گيرد كه بر اساس آن كارگران و سرمايه‌دارانْ يگانه كنش‌گران مصرف سرمايه‌دارانه‌اند. بر اساس اين طرح، «طبقه‌ی سوم» ــ كاركنان دولت، صاحبان كار آزاد، روحانيون و غيره ــ بايد با اين دو طبقه و ترجيحاً با طبقه‌ی سرمايه‌دار به‌سان مصرف‌كنندگان به شمار رود (1951:348). با اين همه او استدلال می‌كند كه مازاد توليدشده به واسطه‌ی توليد سرمايه‌داری بايد به لايه‌هایی اجتماعی‌ فروخته شود كه شيوه‌ی توليد‌شان سرمايه‌داری نيست ــ لايه‌ها يا كشورهای غيرسرمايه‌داری، و به گسترش صنعت پارچه در انگلستان كه منسوجات مورد نياز كشاورزان اروپا، هند، افريقا و … را تامين می‌كرد اشاره می‌كند{۱۲}(1951:325ff). افزون بر اين لوكزامبورگ به اين واقعيت آگاه است كه حتا درون اقتصادهای سرمايه‌داری «هيچ دليل آشكاری مبنی بر اين‌كه چرا ابزارهای توليد و كالاهای مصرفی بايد صرفاً به شيوه‌های سرمايه‌دارانه‌ توليد شوند وجود ندارد». او به افزايش واردات غلات توسط كشاورزان برای تغذيه‌ی كارگران صنعتی به عنوان يكی از نمونه‌ها اشاره می‌كند(1951:357). او يادآور می‌شود كه شيوه‌ی توليد سرمايه‌داری تنها بخشی از كل توليد جهانی است در حالی كه اين ديگر درست نيست، ما بايد همچنان به خاطر داشته باشيم كه بخش بسيار بزرگی از زنان جهان هنوز در توليد كشاورزی خردمقياس به كار مشغول اند.

دوم اين‌كه او موارد بسياری را به آنچه ماركس بايد درباره‌ی ارتش ذخيره‌ی صنعتی بگويد افزود. از ديد لوكزامبورگ، پرولتاريای مزدبگير (مرد) سرمايه‌داری نمی‌تواند ارتش ذخيره‌ی صنعتی كافی را تامين كند(1951:361). من كار او را بر مبنای اين استدلال می‌خوانم كه برای اين‌كه اين نيروی كار بتواند تامين شود نيازها بسيار گسترده و ملزومات بسيار منعطف و متغير هستند. درعوض، نیروی کار باید از «ذخیره‌ی اجتماعی بیرون از قلمروی سرمایه» به‌کار گرفته شود.

همان‌طور که او می‌گوید:

تنها وجود گروه‌ها و کشورهای غیرسرمایه‌داری می‌تواند چنین تأمین نیروی کار اضافی را برای تولید سرمایه‌دارانه تضمین کند. با این‌حال مارکس در تحلیل‌اش از ارتش ذخیره‌ی صنعتی تنها (الف) جایگزینی کارگران قدیمی با ماشین‌آلات، (ب) هجوم کارگران روستایی به شهرها در نتیجه‌ی سلطه‌ی سرمایه‌دارانه در کشاورزی، (ج) نیروی کار موقتی که از صنعت کنار گذاشته شده‌اند، و (د) نهایتاً سطح پایین‌ترین باقیمانده ازاضافه جمعیت نسبی، یعنی گدایان را در نظر می‌گیرد (1951: 361).

از آن‌جایی‌که سرمایه به نیروی کاری نیازمند است که در شکل‌های پیشاسرمایه‌داری و در‌واقع غیرسرمایه‌دارانه‌ی تولید وجود دارند، لوگزامبورگ به ترکیب‌های عجیب وغریب نظام‌های مزدی مدرن و اقتدار اولیه‌ای که ممکن است در نظام‌های استعماری ظاهر ‌شود، اشاره می‌کند.{۱۳}

در عین‌حال، لوكزامبورگ ادعاهایی را مطرح می‌کند که من در بافت سرمایه‌داری جهانی معاصر آن‌ها را فوق‌العاده جذاب می‌یابم. برای مثال:

سرمایه‌داری در بلوغ کاملش نیز از هر لحاظ به لایه‌ها و سازمان‌های اجتماعی غیرسرمایه‌دارانه‌ی موجود در کنار آن وابسته است … از آن‌جایی‌که انباشت سرمایه بدون محیط‌های غیر‌سرمایه‌دارانه از هرجهت ناممکن می‌شود، ما نمی‌توانیم با فرض سلطه‌ی انحصاری و مطلق شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، تصویر درستی از انباشت سرمایه بدست آوریم … با این وجود اگر کشورهایی با آن شاخه‌های تولید غالباً غیرسرمایه‌داری‌اند، سرمایه خواهد کوشید تا سلطه‌ی خود را بر این کشور‌ها و جوامع برقرار سازد. و درواقع شرایط اولیه، محرک‌های قویتر و معیار‌های بسیار ظالمانه‌تری را نسبت به آنچه که می‌توانست در شرایط اجتماعی اساساً سرمایه‌دارانه وجود داشته باشد، امکان‌پذیر می‌کند(1951:365).

لوكزامبورگ یادآور می‌شود که از دید مارکس این فرآیند‌ها «اتفاقی» هستند (1951:364). شاید این ادعا کمی بیش از حد محکم باشد، اما استعمار و بکارگیری نیروی کار از نواحی‌ای که بخشی از رابطه‌ی کارـ‌سرمایه‌ی مردانه نیستند واقعا در پروژه‌ی مارکس محوری نیست. من با ادعای لوكزامبورگ مبنی بر اینکه انباشت سرمایه‌دارانه نیازمند مصرف در لایه‌ها یا کشور‌ها و .. غیرسرمایه‌دارانه است، مشکل دارم. مسلماً در حال حاضر کشورهای جنوب بیشتر در تولید مشارکت دارند تا در مصرف. و استدلال‌های او آشکارا برای دیگر نظریه پردازان مارکسیستی به‌ طورکلی قانع‌کننده نبود. اگرچه برای من اهمیت زیادی ندارد که سرمایه‌داری نیازمند مصرف و بازارهایی در بخش‌های غیرسرمایه‌دارانه هست و یا نیست. بی‌تردید سرمایه‌داری نیازمند مبادله‌هایی با این بخش‌ها و نیز دردسترس‌بودن نیروی کار و سایر منابع از بخش‌ها بر مبنایی بسیار منعطف و متغیر است.

با این همه هاروی، اصلاحات مهمی را در خصوص استدلال‌های مارکس و لوكزامبورگ عرضه می‌کند. از این‌رو، بر این پافشاری می‌کند که انباشت مبتنی بر«غارت، فریبکاری، و خشونت» را نباید به‌سان چیزهایی بیرون از سرمایه‌داری نگریست، و او می‌گوید که تحلیل این فرآیندهای جاری به شدت مورد نیاز است(Harvey 2003b: 144). مسلماً حق با اوست. اما پیچیدگی‌های هم‌بسته با معطوف کردن توجه به زنان – کار و فعالیت-هایشان ــ نیازمند شرحی از این فرآیند‌ها بسان فرآیندهایی ذاتی و یا عارضی نسبت به سرمایه تا جایی است که زندگی‌های زنان تا حدی به لحاظ ساختاری بسان مواردی بیرون از سرمایه تعریف شوند.

حساسیت لوكزامبورگ نسبت به محیط‌ها و زمینه‌های غیرسرمایه‌دارانه می‌تواند به‌طور بالقوه‌ این واقعیت را برجسته کند که انباشت سرمایه نیازمند بازیگرانی غیر از صرف سرمایه‌داران و کارگران است ــ که از دید خود مارکس هر دو دسته مرد بودند. به بیان دیگر، انباشت سرمایه علاوه بر مردان به زنان و علاوه بر کلانشهر‌های کشورهای شمال به مستعمره-های کشورهای جنوب، به‌ویژه در لحظه‌ی کنونی انباشت اولیه نیازمند است.

ماریا مایس با استفاده (مبتنی بر) تحلیل لوكزامبورگ از اهمیت لایه‌های غیرسرمایه‌دارانه برای انباشت سرمایه‌دارانه، تحلیلی صریح از اهمیت نیروی کار زنان می‌پروراند. او تقسیم جنسی کار را با تقسیم بین‌المللی کار پیوند می‌زند، و استدلال می‌کند که به شدت ضروریست که این دو را در تحلیل کار زنان ذیل سرمایه‌داری بگنجانیم. مایس استدلال می‌کند که سرمایه‌داری معاصر هم به مستعمره‌ها و هم به زنان خانه‌دار بسان بخش‌های غیربازاری برای گسترش‌اش  نیازمند است. او می‌گوید که:

تقسیم کار به طور عام، و تقسیم جنسی کار به طور خاص، فرآیندی تکاملی و مسالمت‌آمیز مبتنی بر توسعه‌ی همواره در حال پیشرفت نیروهای مولد (عمدتاً تکنولوژی) و تخصصی شدن نبود/نیست، بلکه فرآیندی خشونت‌آمیز بود که بواسطه‌ی آن نخستین دسته‌های معین از مردان، و پس از آن دسته‌های معینی از افراد می‌توانستند بیشتر بر اثر جنگ‌افراز‌ها و جنگاوری رابطه‌ای بهره‌کشانه را بین خودشان و زنان، و دیگر مردمان و طبقه‌ها برقرار سازند (Mies1986: 74).

او در ادامه استدلال می‌کند که تقسیم مردسالارانه‌ی غارت‌گرانه‌ی کار، که بر نوعی تفکیک ساختاری و فرمانبردای انسان‌ها مبتنی بود، به جدایی انسان و طبیعت نیز می‌انجامد، و پیدایش سرمایه‌داری را به تغییر ایدئولوژیک مهمی گره می‌زند که دربرگیرنده‌ی «بازتعریف فرهنگی طبیعت و آن‌هایی است که از سوی مردسالاران «مدرن» به طبیعت نسبت داده می‌شدند: مام زمین، زنان و مستعمرهها»(1986: 75). و او می‌گوید که فرمانبرداری زنان، طبیعت و مستعمره‌ها لایه‌ی زیرین مردسالاری سرمایه-دارانه است، که از جهت دیگر (سویی دیگر) بسان جامعه‌ی مدنی‌شده شناخته می‌شود. زنان، طبیعت و مستعمره‌ها، در طول چهار یا پنج سده‌ی اخیر، به‌جای آنکه پیش‌شرطی برای انباشت سرمایه‌دارانه باشند «بیرونی شدند، و تصریح شدند که در بیرون از جامعه‌ی مدنی‌شده باشند، سرکوب شدند، و درنتیجه مانند بخش زیر آب کوهِ یخ نامرئی شدند، با این همه مبنای کل را تشکیل می‌دهند»(1986:77).

به بیان دیگر، فرمانبرداری زنان، طبیعت و مستعمره‌ها فرآیند‌هایی هستند که باید به جای آن‌که «مبنای» بازتولید و انباشت سرمایه را تشکیل دهند، بیرون از فرآیندهای اصلی آن قرار داده شوند. از این‌رو مایس «لحظه»ی کنونی انباشت اولیه را به شکلی دیالکتیکی به لحظه‌ای تبدیل کرده است که در آن زنان، طبیعت و مستعمره‌ها به جای اینکه حاشیه‌ای و نامرئی باشند، نقشی مرکزی دارند. بنابراین، درحالی‌که هاروی تلاش می‌کند که این کنارگذاری‌ها را با منطق درونی سرمایه‌داری یکی کند، من در این رابطه که ما نیازمند بازشناسی روابط دیالکتیکی فرآیند‌های اجتماعی هستیم که نسبت به سرمایه‌داری هم بیرونی و هم با آن درهم تنیده‌اند، با مایس موافقم. دیدگاه او را دربرگیرنده‌ی مجموعه‌ی بسیار قدرتمندی از تزها یافتم که یکی از مزیت‌های آن این است که مجموعه‌ای از فرآیندها را که معمولاً به شکلی عمیق ناهمخوان نگریسته می‌شود در ارتباط باهم قرار می‌دهد. افزون بر این، مایس، توجه ما را به برخی از ویژگی‌های مهم لحظه‌ی جهانی‌شدن معطوف می‌کند ــ لحظه‌ای که می‌خواهم آن ‌را زنانه-سازی انباشت اولیه بنامم.

مایس (1986:116)، در كانتكست تغییر نیروی کار نسبتاً فشرده به مستعمره‌های پیشین، و استفاده از کار زنان در آن مکان‌ها به منظور تولید محصولات برای صادرات، خود استدلال کرده است که سرمایه‌ی بین‌المللی زنان جهان سوم را دوباره کشف کرده است و چند تز مهم را برای پیشبرد تحلیل پیشنهاد می‌کند:

  1. زنان، و نه مردان، نیروی کار بهینه برای فرآیند انباشت سرمایه‌دارانه در مقیاسی جهانی هستند.
  2. زنان نیروی کار بهینه هستند زیرا در حال حاضر آن‌ها به‌طور عام به-عنوان «زنان خانه‌دار» و نه به عنوان «کارگران» تعریف می‌شوند. این بدان معناست که می‌توان کار آن‌ها را با قیمتی بسیار ارزان‌تر از کار مردان خرید زیرا کار زنان به‌عنوان فعالیتی درآمدزا تعریف نمی‌شود.
  3. افزون بر این، با تعریف زنان «به‌عنوان زنان خانه‌دار این امکان وجود دارد که نه تنها کار آن‌ها ناچیز شمرده شود بلکه از نظر سیاسی و ایدئولوژیک نیز زیر کنترل قرار گیرند». آن‌ها متمرکز بر خانواده-هایشان باقی می‌مانند و اتحادیه‌های کارگری به نادیده گرفتن آن‌ها ادامه می‌دهند.
  4. «به سبب این سودمندی زنان، به ویژه زنان در مستعمره‌ها، ما تمایلی به تعمیم زنان به‌عنوان مزدبگیران آزاد و کارگران نوعی نداریم بلکه گرایش به آن است که اکثر زنان را به‌عنوان کارگران به‌حاشیه‌رانده‌شده، خانه‌دار، کارگران دربند، در نظر گرفته شود».
  5. «این گرایش بر همگرایی فزاینده‌ی تقسیم کار جنسی و بین‌المللی مبتنی است؛ تفکیک بین مردان و زنان … و تفکیک بین تولیدکنندگان (بیشتر در مستعمره‌ها) و مصرف‌کنندگان (بیشتر در کشورها یا شهرهای ثروتمند).»

بنابراين، او نتيجه می‌گيرد كه هجومی ايدئولوژيكی‌ كه زنان را به‌سان خانه‌دارانی می‌بيند كه كارشان ارزشی ندارد، در بسياری از موارد نمی‌توانند صاحب زمين شوند و … پيش‌شرط ضروری عملكرد روان سرمايه‌ی جهانی به شمار می‌رود: «اين بخش عمده از كاری را تشكيل می‌دهد كه برای بازار جهانیِ نامرئی به شكلی افراطی مورد بهره‌كشی قرار می‌گيرد» (1986:120). حق با اوست كه كار زنان نامرئی می‌شود اما به نظر من در لحظه‌ی جهانی‌شدنِ كنونی مفهوم خانه‌دارسازیِ مايس بايد به عنوان مجازی‌سازیِ كارگران، كه آن‌ها را به كارگران غيرواقعی تبديل می‌كند از نو فرمول‌بندی كرد.{۱۴} مجازی‌سازی را می‌توان به‌سان پوشش‌دهنده‌ی بسياری از فرايندها دانست كه دربرگيرنده‌ی خانه‌دارسازی، منعطف‌سازی، غيررسمی‌سازی، ناچيزانگاری و زنانه‌سازی، و به شكل عميق‌تری تحقير نيروی كار به طور كلی است. همه‌ی اين‌ها فرايندهايی هستند كه بر اساس آن‌ها نقش‌های زنان در نيروی كار به تمام كارگران تعميم می‌يابد.

نتيجه‌گيری

استدلال كردم كه فهم هاروی از ديالكتيك و تمركزش بر انباشت سرمايه می‌تواند برای آن‌هايی كه می‌خواهند پويايی‌های جهانی‌سازی را بفهمند بسيار سودمند باشد. اشاره كردم كه برخی از نقدهای فمينيستی برجسته در كار او از فهم آن‌چه كه در فهم ديالكتيكی نظريه‌ی ماركسيستی دخيل است و نيز در فهم اهميت جنسيت در حوزه‌ی اقتصاد سياسی ناكام مانده‌اند. اما اين نقدها زمينه‌ی تحليل جنسيتی را ــ به ويژه وقتی كه بر كار هاروی در خصوص انباشت سرمايه متمركز است ــ تحليل نمی‌برد. من باور دارم كه فهم پويايی‌های اين لحظه‌ی انباشت اوليه يا انباشت از طريق سلب مالكيت برای بازشناسی برخی از امكان‌های سياسی برای تغيير دارای اهميت است. از اين رو، استدلال كردم كه اين دورِ انباشت اوليه به لحاظ جنسيتی خنثا نيست بلكه بر گرده‌ی زنان سوار است. اين فرايند نيازمند يكی‌كردنِ به شدت فزاينده‌ی آن‌ها با نيروی كار مزدی بوده است، در حالی كه همزمان انكار می‌كند كه آن‌ها كارگرانی واقعی هستند كه سزاوار دستمزد واقعی اند؛ اين دورِ انباشت كار زنان را به يك طبقه‌ی كارگر بيش از پيش زنانه‌ی جهانی‌شده به شكلی جهانی تعميم داده است، حال چه كارگران زن باشند چه مرد؛ اين دورِ انباشت همان قدر كه از بخش‌های شبه‌بازاری استفاده می‌كند به منابعی برای نيروی كار يا (گاهی اوقات) مصرف‌كنندگان نيازمند است. با اين همه همچنان كه زنان وارد نيروی كار مزدی و بازار سرمايه‌دارانه شده اند، قدرت‌شان در خانواده تا حدی افزايش يافته است تا جايی كه انتخاب‌های خودشان را دارند. در حالی كه آن‌ها در سطوح پايين‌ترِ طبقه‌ی كارگر باقی می‌مانند و بيشتر به عنوان افرادی ’’بی‌مهارت‘‘ دسته‌بندی می‌شوند، دست كم تا حدی از محدوديت‌های خانواده‌های مردسالاری كه در معرضِ آن‌ها هستند گريخته‌اند. آن‌ها پول خودشان را دارند، هرچند اندك. آن‌ها در بعضی موارد، آزادی اندك بيشتری دارند، امكان‌هايی كه تا پيش از اين وجود نداشته اند. من فكر می‌كنم انديشيدن درباره‌ی پيشنهاد هاروی مبنی بر اين‌كه ممكن است «جنبش پرولتاريايی به شدت زنانه‌شده‌ای وجود داشته باشد (كه در دوران ما غيرممكن نيست) كه ممكن است به كنشگر متفاوتِ دگرگونیِ سياسی تبديل شود كه تا پيش از اين به شكلی تقريباً انحصاری به دست مردان رهبری می‌شد» ارزشمند است(Harvey 2000b: 46). در حالی كه من به تفصيل به اين موضوع نمی‌پردازم اما فكر می‌كنم می‌تواند بينش مهمی باشد به ويژه هنگامی كه با تفسيرش در امپرياليسم نو همراه شود مبنی بر اين‌كه مبارزه‌ی طبقاتی بايد حولِ اين فرايندها سازماندهی شود (2003b: 173).

نانسی ناپْل يادآور می‌شود كه واژه‌های «جهانی، فراملی، بين‌المللی و «توده‌های مردم»» در ميان پژوهشگران فمينيستِ پسااستعماری، جهان سوم و ساير نقاط جهان هنگامی كه كنش‌گری زنان را تحليل می‌كنند مورد سوأل قرار می‌گيرد. زنان به‌طور فزاينده در پروژه‌های فراملی مقاومت درگير می‌شوند اما در شرايطی متفاوت با شرايط مردان، بيشتر در جنبش‌های موقعيت‌محور و اغلب در مبارزاتی كه ممكن است به عنوان مبارزاتی «سياسی» نشناسيم‌شان، و يا به كار در مفهوم سنتی آن می‌پردازد(Naples and Desai 2002: 5). مشكلات و امكانات متضادی وجود دارند. از يك سو زنان به شكلی فزاينده‌ وارد سرمايه‌داری می‌شوند اما در شرايطی بسيار نابرابر. از سوی ديگر زنان از برخی سركوب‌های مردسالارانه رها می‌شوند. از يك سو زنان از فرايندهای جهانی/فراملی آگاه و درآن‌ها درگير می‌شوند. از سوی ديگر مقاومت‌های آن‌ها بيشتر محلی (موقعيت‌محور) می‌شوند. برای فهم مشكلات و امكانات در اين وضعيت، فهمی از ديالكتيكْ ضروری است. كار هاروی می‌تواند در اين پروژه بسيار ارزشمند باشد.

سپاس‌گزاری‌ها

در اين فصل كمال استفاده را از نظرات و راهنمايی‌های نوئل كَستری، راب كراوفورد، مايكل فورمَن، دِرك گرگوری و ويكتوريا لاوسون برده‌ام.

يادداشت‌ها

  1. هم‌چنين بنگريد به پاسخ‌های نسبتاً خشم‌آلود هاروی به «شگفتی و ناباوری در خصوص اين‌كه چگونه استدلال‌های مدرنيستی و پسامدرنيستی، ساختارگرايانه و پساساختارگرايانه را در عدالت، طبيعت و جغرافيای تفاوت درهم‌می‌آميزد»(Harvey 2000b: 12).
  2. من مايلم اين‌طور فكر كنم كه كار خودم در برخی از اين ويژگی‌ها سهيم است. برای مثال بنگريد به مقاله‌ی من «ابژكتيويته و انقلاب: وحدت مشاهده و برآشفتگی[۲۱] در نظريه‌ی ماركسيست»(hartsock 1998b)؛ هم‌چنين نگاه كنيد به (Hirschmann 1997).
  3. برای مثال هاروی می‌گويد كه آتش‌سوزی در صنايع پرورش مرغ غذاهای امپريال در كاليفرنيای شمالی می‌توانست به واسطه‌ی «سياست‌های صرفاً طبقاتی» مورد بررسی قرار گيرد(1992b:332). من فكر می‌كنم سياست‌های طبقاتی را بايد به‌سان سياست‌هايی نگريست كه با مسائل مربوط به «نژاد» و جنسيت نيز تغيير می‌كنند.
  4. هم‌چنين بنگريد به اظهار نظر اولمَن كه از سوی هاروی نقل شده است (Harvey 1996a: 48) مبنی بر اين‌كه «ديالكتيكْ از طريق جايگزين كردن مفهومِ عقلِ سليمیِ «چيز» به‌سان مفهومی كه تاريخی دارد و پيوندهای بيرونی با چيزهای ديگر دارد، با مفاهيم «فرايند» كه دربرگيرنده‌ی تاريخ و آينده‌های ممكن‌اش است و «رابطه» كه دربرگيرنده‌ی بخشی از آن چيز است كه آن را با روابط ديگر پيوندش می‌زند، انديشه‌ی ما را درباره‌ی واقعيت دوباره ساختار می‌بخشد»(Ollman 1993: 11).
  5. آن‌طور كه من ماركس را می‌خوانم جدايی شناخت‌شناسی و هستی‌شناسی از بين می‌رود. به خاطر تاكيد او بر مركزيت فعاليت انسانی، آنچه كه ما انجام می‌دهيم و آنچه كه ما می‌دانيمْ متقابلاً يكديگر را شكل می‌دهند. من اين مسائل را به برجسته‌ترين شكل در بعضی قسمت‌های دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی 1844 ديده‌ام.
  6. من (هنوز) پژوهش تاريخی را برای دانستن آن‌چه كه برای روابط جنسيتی در طول دوره‌های پيشين انباشت اوليه رخ داده انجام نداده ام، اما مواردی شبيه به قوانين وضع‌شده عليه تجمع بيش از سه زن در يك گوشه‌ی خيابان در فرانسه‌ی انقلابی، و توجه متناقضی كه از سوی نظريه‌پردازان متنوع سوسياليسم در فرانسه، انگلستان و ايالات متحده در طول سده‌ی نوزدهم نسبت به موقعيت زنان معطوف شد باعث شد باور كنم كه برخی تغييرات عمده در موقعيت زنان رخ داده بود. (تابلويی در يكی از حومه‌های سياتل وجود دارد كه بر روی آن نوشته شده «ورود اسب‌ها به پياده‌روها ممنوع است». اين‌جا آن‌چه كه بايد منع شود اهميت دارد). آن‌چه بی‌ترديد روشن است اين است كه انباشت سرمايه در لحظه‌ی كنونی به لحاظ جنسيتی خنثا نيست بلكه به شكل مؤثری بر گرده‌ی زنان سوار است. با اين حل ماريا مايس برخی پيوندهای مهم و دلالت‌گر را بين انقياد طبيعت، فرمان‌بردارشدن زنان در اروپا و شيوه‌های پيوندخوردن اين دو فرايند با استعمار زمين‌ها و مردم برقرار می‌كند ــ از اين رو پيوندهای بين پی‌گرد جادوگران، پيدايش علم مدرن، تجارت برده و نابودی اقتصادهای معيشتی در مستعمره‌ها را برمی‌شمارد (Mies 1986; Pinchbeck: 1969 [1930]).
  7. بنگريد به كار نائومی كلاين در بدون لوگو(1999) (No Logo) جايی‌كه او ادعای ديزنی را نقد می‌كند مبنی بر اين‌كه آن‌ها هيچ كارگری در هائيتی ندارند (ch. 10).
  8. من استفاده‌ی هاروی را از آرنت بسيار خيره‌كننده يافتم و بر آن هستم تا در آينده ادای سهم نظری او را در رابطه با اين مسئله بكاوم. به نظر من كار او برای تبار نظری زنانه‌ی مشابهی در بحث‌های مربوط به مفهوم قدرت در كارهای نخستين من اهميت بسياری دارد(Hartsock 1983, 1984).
  9. كستلز و ديگران يادآوری كرده‌اند كه در اقتصادهای اطلاعاتی جديد نيز مهارت‌های مربوط به روابط زنان است كه مورد نياز است و نه مهارت‌های مربوط به زور بازوی مردان (هم‌چنين نگاه كنيد به: Breugel 2000; McDowell 2000).
  10. هاروی با اشاره به لوكزامبورگ، انباشت سرمايه (1951)، نشان می‌دهد كه لوكزامبورگ خصوصيت دوگانه‌ی انباشت را فهميده است. يكی تراكنش يا مبادله‌ی بين سرمايه‌دار و كارگر مزدی است كه در جايی روی می‌دهد كه «صلح، مالكيت و برابری به لحاظ شكلی به هر ميزانی غلبه دارد» و ديگری رابطه‌های بين سرمايه‌داری و شيوه‌های توليد غيرسرمايه‌دارانه است كه «اجبار، فريب‌كاری، سركوب و غارت» در آن‌ها رايج است(Harvey 2003b: 137). اين تمايزی مهم با ابعاد جنسيتیِ مشخص است. خشونت عليه زنان در جهان شايع است.
  11. من استدلال مشابهی را درباره‌ی آرنت بيان كرده ام (نگاه كنيد به:Hartsock 1983, 1984 ). با اين‌كه او يونان باستان را تحسين می‌كند، بحث‌اش در خصوص قدرت، بُعد نرخ تولد (natality) را به دغدغه‌ی تك‌بعدی‌تر آن‌ها در خصوص اخلاق می‌افزايد ــ دغدغه‌ای كه من استدلال كردم شواهد معناداری را در اين خصوص فراهم می‌كند كه زنانی كه درباره‌ی قدرت می‌نويسند نسبت به مردان بيشتر اين امكان را داشتند كه ابعاد مختلف آن را ببينند. هيچ يك از اين‌ها به خودی خود استدلالی فمينيستی نيستند اما هر دو استدلال‌های زنانی بودند كه بعدها از سوی زنان ديگری به كار گرفته شدند كه نظر خود را درباره‌ی مسائل مربوط به نقش زنان مطرح كردند.
  12. اين فرض من است كه اين نيروی كاری مردانه است كه به لحاظ نظری بيانگر مدل two class/two man ماركس است. البته مشكل هنگامی پيدا می‌شود كه لوكزامبورگ شروع به به‌كاربستن شرايط جهان واقعی می‌كند و می‌گويد كه ارتش ذخيره‌ی بيكاران نمی‌تواند صرفاً برآمده از طبقه‌ی كارگر جهانی صنعتی‌شده‌ی اروپايی باشد.
  13. اين به طور خاص در رابطه با كتاب كوين بِيل درباره‌ی برده‌داری معاصر (1999) و نيز كتاب بدون لوگوی (No Logo) نائومی كلاين درباره‌ی اشكال جديد افتضاح شركتی (corporate awfulness) هم در جهان سوم و هم در جهان اول جالب توجه است.
  14. در رابطه با اين موضوع هم‌چنين نگاه كنيد به: Klein, 1999: ch. 10. جايی كه او مشاغلی را توصيف می‌كند كه صرفاً شغل‌هايی برای دانش‌آموزان يا ديگر كارگران غير (واقعی) به شمار می‌روند اما اين موقعيت‌های شغلی در سی سالگی و پس از آن از سوی مردم اشغال می‌شوند. همچنين نگاه كنيد به (Peterson (2003، كه عبارت «اقتصاد مجازی» را به من معرفی كرد.

[۱] unreconstructed

[۲] Deutsche

[۳] monistic

[۴] unsituated

[۵] objective

[۶] subjectivities

[۷] total beings

[۸] God-trick

[۹] situated

[۱۰] view from nowhere

[۱۱] permanences

[۱۲] overdetermined

[۱۳] speculation by hedge funds

[۱۴] global commons

[۵] recapitulation

[۱۶] briefly force

[۷] vagrancy

[۱۸] sheepruns

[۱۹] deerparks

[۲۰] push/pull women into the labour force

[۲۱] outrage