معماری‌های افراط

 این متن ترجمه فصلی از کتابی با مشخصات زیر است:

Source: Elizabeth Grosz, Architecture from the Outside: Essays on Virtual and Real Space, Massachusetts Institute of Technology, 2001, 151-167

از این‌جا دانلود کنیددانلود پی‌دی‌اف

گذار به عصری جدید مستلزم تغییر در ادراک و فهم ما از فضا‌‌‌ـ‌‌زمان، سکونت‌ در مکان‌ها[۱]، و در ظرف‌­ها، یا در لفاف‌های هویتی است. این گذار نوعی تکامل یا استحاله‌­ی فرم‌ها، و نسبت‌های ماده و فرمو فاصله­‌ی بین‌شان را فرض می­‌گیرد و ایجاب می­‌کند: تریلوژی [یا سه‌گانه‌ی] ساختِ مکان.

لوس ایریگاری، اخلاقِ تفاوتِ جنسی

یک. افراطِ فضایی[۲]

در این بخش به شیوه‌هایی می‌پردازم که در آنها معماری و پنداشت‌های ما از فضا و سکونت همواره در بطن‌شان یک‌جور افراط یا یک  بُعد اضافه را شامل می‌شوند، همان چیزی که آنها را به فراز و فراسوی دغدغه‌های کارکردیِ محض، به ورای ربط‌‌‌شان به زمان حال، و به عرصه‌ی آینده می‌برد، آنجاکه می‌توانند به نحوی متفاوت عمل کنند. برای فهمِ این وجه افراطی، این وفور و بالقوگی برای فزایندگی در معماری، نه فقط می‌توان به شیوه‌هایی پرداخت که افراط در آنها به نیازهای اجتماعی و اجتماع معطوف می‌شود، بل همچنین می‌توان آن شیوه‌هایی را لحاظ کرد که معماری افراط در آن­ها به چیزهایی که از جمعیت‌های اجتماعی بیرون گذاشته شده‌اند بی­‌توجه می‌­ماند، شیوه‌هایی که افراط از خلال‌شان جمع‌ها را به هم می‌چسباند در حالیکه وجودش را تنها در خارج و به‌منزله‌ی چیزی حاشیه‌ای می‌یابد. اجتماعی وجود دارد، جمعِ کسانی که هیچ اشتراکی ندارند. این مفهوم درباره‌ی اجتماعِ ازمیان‌رفتگان، غربیه‌ها، حاشیه‌ای‌­شدگان و مطرودان را از کار آلفونسو لینگیس وام گرفته‌ام، و خصوصا از دغدغه‌ی او در قبال اجتماع نه به‌منزله‌ی چیزی که از خلال الزام‌ها، اهداف، زبان یا نسَب مشترک یکپارچه می‌شود، بل در مقام چیزی که خودش را رو به غریبه‌، رو به محتضر، و رو به آنکه با او هیچ اشتراکی ندارد گشوده می‌کند، گشوده رو به آن که هیچ شباهتی به من ندارد[۳]. لینگیس به اجتماعی می‌پردازد که تنها با یک بیگانه ممکن می‌شود، به عبارتی، یک دیگربودگی[۴] که نمی‌تواند در وجه اشتراکی جذب شود:

اجتماع وقتی شکل می‌گیرد که آدمی خود را در معرض برهنگان، بینوایان، مطرودان و محتضران عیان می‌کند. آدمی نه با آری‌گفتن به خود و نیروهای خویش بل با قراردادنِ خود در معرضِ هزینه‌گری عاجزانه، با عریان‌شدن در پیشگاهِ قربانی‌گری به اجتماع وارد می‌شود. اجتماع طی حرکتی شکل می‌گیرد که به‌وسیله‌اش آدمی خویش را در برابر دیگری، در پیشگاهِ نیروها و توان‌های خارجِ خودش، در پیشگاه مرگ و دیگرانی که جان می‌سپارند، عیان می‌سازد.[۱]

اجتماع‌ها که زبان و فرهنگ را می‌سازند و البته بدین‌قرار شیوه‌های وجودداشتن و بیان خود را معماری می‌کنند نه از خلالِ بازشناسی[۵]، نه از خلالِ ایجاد و برپاییِ علائق، ارزش‌ها و نیازهای مشترک، و پی‌ریختنِ قوانین و معاهداتِ بی‌طرف و جهانشمولی که آنها را به هم پیوند می‌دهد و به این پیوند وامی‌دارد (چنانکه طرفین قراردادهای اجتماعی این پیوند را اعلام می‌دارند)، بل از خلالِ بقایایی که بیرون می‌اندازند، از خلال فیگورهایی که پس می‌زنند، ضوابطی که همسان‌نشدنی در نظر می‌گیرند، و می‌کوشند قربانی، تحقیر و اخراج کنند، به وجود می‌آیند.[۲] اسامی زیادی برای این پسماندِ هضم‌نشدنی وجود دارد: دیگری، اَبژه، بلاگردان، حاشیه‌ای‌شدگان، تهیدستان، پناهندگان، محتضران، و الخ. من این پسماند یا باقیمانده را «بیش» یا «فزونی [افراط]» می‌نامم، اما این «بیش» صرفاً افزون یا اضافه نمی‌شود، بل همچنین بر هم می‌زند و مسئله‌دار می‌کند.

فزونی یا افراط مفهومی است که تاریخِ فلسفیِ دور و دراز و برجسته‌ای دارد، و دست‌کم از زمان ارسطو ــ نظریه‌پرداز بزرگِ اعتدال و میانه‌رَوی که بعدتر به او بازخواهم گشت ــ موضوع تامل بوده است. هرچند، بزرگترین نظریه‌پردازانِ فزونی را احتمالاً باید در دودمانِ فلاسفه‌ای درک کرد که از پی سنت نیچه‌ای می‌آیند: خصوصاً مارسل موس، ژرژ باتای، پیر کلوسفسکی، رنه ژیرار، ژاک دریدا، ژیل دلوز، ژولیا کریستوا، لوس ایریگاری. این فهم از فزونی یا افراط به‌منزله‌ی چیزی که در سیستم‌های منظم یا در بطن هرگونه سیستمانگی هیچ جایی ندارد و از این جور سیستم‌ها درمی‌گذرد ــ به‌منزله‌ی چیزی که اگر وجه سیستمانه‌ای هم داشته باشد رویاروی قوانین سیستم خود می‌ایستد ــ را از یک‌سو می‌توان از خلال درام‌پردازی­‌های باتای درباره‌ی فزونی یا افراط به‌منزله‌ی نظمِ امر مدفوعی شناسایی کرد؛ و از دیگرسو، در نوشته‌های ایریگاری، آنجاکه این افراط یا فزونی به‌منزله‌ی امر زنانه­‌ـ­‌مادرانه[۶] قالب‌ریزی می‌شود.

برای باتای، چرک، اغتشاش، آلودگی، هزینه‌گری، کثافت، بی‌اعتدالی [عدم میانه‌روی] ــ و افزون بر اینها، گُه ــ از امر مناسب و شایسته، یعنی از «پسندیدگی»، صورت خیر، و تولیدِ حساب‌شده فراتر می‌روند. اگر دنیایی که به امور شایسته، اشکالِ نظام‌مند و تولیدِ قاعده‌مند مربوط است یک اقتصاد ــ یک اقتصاد محصور ــ، دنیایی از جنسِ مبادله، استفاده، و مصلحت وضع می‌کند، آنگاه در مقابل، نوعی فزونی، یک باقیمانده، عنصری شمول‌نیافته، یک «سهم ملعون» ــ یک «اقتصاد عام» ــ یک عالم یا نظمِ دیگر نیز وجود دارد که تحت سیطره‌ی زیاده‌روی [عدم میانه‌روی یا اعتدال]، و ذیلِ افراط یا فزونی، و قربانی‌گری قرار دارد، نوعی اقتصادِ افزونگی‌های مدفوعی که به بیشترین نحوی خود را در «هزینه‌گری غیرمولّد» بیان می‌کند: «تجمل، سوگ، جنگ، کیش‌ها، ساختِ یادبودهای شکوهمند، بازی‌ها، نمایش‌ها، هنرها، کنش‌های جنسی منحرفانه.»[۳] باتای یک اقتصادِ تولید و مصرف وضع می‌کند که سیستمِ نظم‌یافته و حساب‌شده‌ای در گردش را برقرار می­‌سازد، و علاوه بر آن، اقتصادی دیگر نیز وضع می‌کند که معطوف به هزینه‌گریِ مفرط و نامتناسب است، به‌همراهِ مصرف و یک منطقِ التزامِ پادرهوا. این تمایز نه فقط مناسباتِ اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی را درمی‌نوردد؛ بل به نحوی چشمگیرتر، این تمایز همچنین تمایزی میان سنخ‌های هنر برقرار می‌­کند، و تمایزی را نیز درون فرم‌های خاص هنری، هنرها یا صنایعِ در گروِ استفاده و مرجع، و میان سنخ‌های افزونگی، امور مصنوع و تزئینی مستقر می­‌سازد.

از یک سو، باتای مدعی است که خودِ معماری می‌تواند به‌منزله‌ی یک اقتصادِ حساب‌شده و سنجیده عمل کند. البته، او در نوشته‌های اولیه‌اش، فهمی تقریباً شبه‌ـ‌روانکاوانه و پیش‌پاافتاده از آسمان‌خراش و کارکرد معمارانه را پیش می‌برد؛ فهمی از کارکرد معمارانه­ و آسمان­‌خراش در مقامِ نمادی فالیک با چنگ‌­اندازی تازش‌گرش به آسمانِ زنانه‌ای که این نماد فالیک «آن را می‌خراشد.»[۴] معماری بنا به تعریف اولیه‌ی باتای، آن چیزی است که بشر را در نیمه‌راهِ مابینِ میمون و ماشین قرار می‌دهد: «به نظر می‌رسد بشر صرفاً مرحله‌ای بینابینی درونِ رشد ریخت‌شناختیِ بین میمون و سازه را نمایندگی می‌کند.»[۵] معماری نماینده‌ی وهله‌ای میانی بین امر حیوانی و امر مکانیکی است، که برخی ردپاهای خاستگاهِ غیرانسانی و حیوانی خود را حفظ می‌کند، و در عین حال، از آنچه تماماً مکانیزه است، از حیطه‌ی کنترل اقتدارطلبانه پیش می‌افتد یا به‌سوی این قِسم از عرصه‌ها حرکت می‌کند. بدین‌معنا، معماری بنا به توصیف باتای، نه سیماشناسیِ مردم یا سیماشناسیِ فرهنگ در مقام یک کل، بل سیماشناسیِ کارمندانِ خرده‌پا یا دیوان‌سالار را بازنمایی می‌کند؛ و روحِ فزونی شاید به بهترین نحو در تخریبِ معماریِ یادبودی و نه در هرگونه تولید معمارانه‌ی ایجابی بازنمایی می‌شود:

در واقع، تنها طبیعتِ ایدئالِ جامعه ــ طبیعتی از جنسِ فرمان و ممنوعیت مبتنی بر اقتدار ــ خودش را در سازه‌های معمارانه‌ی بالفعل بیان می‌کند. از این‌رو، یادمان‌های عظیم مانند سدها سربرمی‌کشند، و نوعی منطقِ عظمت و اقتدار را رویاروی همه‌ی عناصرِ ناآرام قرار می‌دهند… البته یادمان‌ها آشکارا رفتار اجتماعی خوب و مناسب و اغلب حتا ترسی واقعی را موجب می‌شوند. سقوط باستیل[۷] نمادی از این وضع امور است. توضیح این حرکت توده‌ای دشوار است مگر به وسیله­‌ی خصومت مردمی در مقابلِ یادمان‌هایی که اربابانِ حقیقی‌شان هستند.[۶]

 اگر خشم و ویرانگری ــ سقوط باستیل ــ پاسخ بحث‌انگیزِ توده‌ها به وجوهِ کارکردی و دیوان‌سالارانه‌ی معماریِ بین دو جنگ جهانی هستند، پس سقوط باستیل به این اشاره دارد که شاید بازگشت به هزینه‌گری، به امر حیوانی، و به امر زائد [اضافی] و زیادی، و گام‌برداشتن در مسیری که پیشاپیش در نقاشی پیموده شده (در اینجا ارجاع به دادا و سوررئالیسم را تصور می‌کنیم) می‌تواند الگویی بدیل در امر معمارانه وضع کند: «هرچند شاید عجیب به نظر برسد که موجودی برازنده چون انسان مورد بحث است، اما مسیری ــ که نقاشان آنرا طی کرده‌اند ــ به سوی هیولاوشی حیوانی گشوده می‌شود، تو گویی هیچ راه گریزی از بازدارندگیِ معمارانه در کار نبود».[۷]

همانطور که باتای تشخیص می‌دهد، معماری به جای تبعیت صرف از فرمایش‌ها، قواعد، کارکرد، یا فرم باید افراط‌ها یا فزونی‌های خاص خود را بجوید، هیولاوشی وحشیِ خاص خود، و عهدهای خاص خود با نیروها، عواطف، انرژی‌ها، آزمون‌ها. پیرو این فهم از جایگاهِ امر مفرط در مقامِ تخطی، باید پرسید چطور یک «هیولاوشیِ وحشیِ» معمارانه، یک معماریِ اساساً ضدکارکردی، یک معماری ضد‌‌‌ـ‌اقتدارگرا و ضد‌‌‌ـ‌‌دیوان‌سالارانه به وجود می‌آید. یک معماری که امتناع می‌کند از اینکه در آنچه دلوز «جوامع کنترلی» می‌نامد عمل کند و بخشی از آن جوامع باشد. شاید امروز این انگاره، انگیزشی قدرتمندتر از آن زمانه که باتای برای اولین بار آن‌را در سر پروراند داشته باشد. این انگاره‌ی معمارانه می‌تواند به «سیاستِ امر ناممکن» راه ببرد، تنها نوعِ سیاست ــ که بنا به تشخیص آلفونسو لینگیس ــ ارزش ستیز دارد. نزد باتای، آنچه «بیشتر» یا «بیش از حد [مفرط، زیاده]» است همان چیزی است که هیچ کارکرد، هدف [غایت] یا استفاده‌ی دیگری مگر هزینه‌کردنِ منابع و انرژی ندارد، چیزی که منطقِ کارکردمندی را از بنیان متزلزل می‌کند، از آن منطق تخطی و آنرا فسخ می‌کند. زیورآلات [یا تزئینات]، ریزه‌کاری‌ها [یا جزئیات پرشاخ‌وبرگ]، زوائد [یا آنچه مازاد بر احتیاج است]، و آنچه لاضرور یا غیرضروری است: این موارد عناصرِ موقتیِ همه­‌ی معماری­‌های افراط را معلوم می‌کنند (عمارتِ وینچستر هاوس[۸] به جای باستیل؟).

دو. زنانگیِ فضامند

اگر باتای احتمالا بهترین بازنمودِ قطبِ مدفوعیِ شاهینِ [ترازوی] فزونی/افراط باشد، آنگاه می‌توان استدلال کرد که قطب دیگر، عاملِ متعادل‌کننده‌اش، امر زنانه یا زنانگی است. نمی‌توان امر مدفوعی و امر افراطی را به­‌سادگی با عناصرِ سرکوب‌شده یا ناخودآگاهِ شخص و همانندسازی‌های جمعیِ شخص یکی گرفت (در واقع، فقط مفهوم خاصی از مردانگیِ خالص و تمیز امر مقعدی را به جای امر زنانه در مقام دیگری‌اش ارائه می‌دهد). حیاتی‌ترین یا سخت‌ترین وضعیتِ امر زنانه یا زنانگی همانا دیگربودگی‌اش است، خارجیت‌اش نسبت به سیستم‌هایی که از آنها فراروی می‌کند و پیش می‌افتد. از یک سو در حالی‌که افراط یا فزونیِ فرهنگی (نزد باتای) در امر حیوانی، در امر سبوعانه، در امور تنانه و خصوصا در ضایعات یا پسماندهای تنانه بازنمایی می‌شود، اما این فزونی همچنین (در کار ایریگاری و سایر نظریه‌پردازان فمینیست) به وسیله‌ی آنچه دیگری‌شده است بازنمایی می‌شود، به وسیله‌ی آنچه در مقام نوعی بازنماییِ انسانی از این پسماند ارائه می‌شود، یعنی زن و زنانگی. خودِ باتای تداعی‌ها و پیوندهای بین امر مدفوعی، امر سیال، و زنانگی را معلوم می‌کند.[۸] اما معلوم نیست که بتوانیم بینش باتای درباره‌ی زنانگی به‌منزله‌ی جراحت، خون، خسران و اختگی را که ظاهرا از روانکاوی مشتق شده، بپذیریم یا در آن سهیم باشیم. در عوض، می‌توان جایگاهِ زنانگی را به‌منزله‌ی آن چیزی نگریست که امر معمارانه نمی‌تواند در چارچوبِ رانه‌هایش برای سامان‌مندی و نظام‌مندی، و به­‌منزله‌ی فزونی‌های خصوصاً معمارانه‌اش دربرگیرد. کار ایریگاری بر این مفهوم می‌تواند شدیداً وسوسه‌انگیز از کار درآید، حتا با اینکه، او همچون باتای، لینگیس، دلوز و سایرین، عملا بسیار کم چیزی نوشته که مشخصا به مسئله‌ی معماری راه ببرد. کارورزان معماری باید این کار را به نوبه‌ی خود بر عهده گیرند؛ فاهمه‌ای خصوصاً معمارانه درباره‌ی افراط، درباره‌ی بیشی، درباره‌ی آنچه از امر معمارانه فرامی‌رود.

کار ایریگاری، همچون کار سایر اندیشمندان مذکور، بیشتر به مفاهیمِ فلسفی فضا، مکان، و سکونت می‌پردازد، تا به پروژه‌های معمارانه، اجتماعی یا اشتراکی. با این وجود، همچون کار باتای، مواضع فلسفیِ ایریگاری درباره‌ی آن قلمروهای افراطی، شمارش‌ناپذیر، و مساحی‌نشدنی که خودِ انگاره‌ی قلمرو، تملک و حدگذاری بر خویش را ممکن می‌کنند، آشکارا به ما یادآور میشوند که هر انگاره‌­ی نظم، نظام، اجتماع، دانش و کنترل ــ خصوصاً آن انگاره‌هایی که به پروژه­­‌ی معمارانه می­‌پردازند (از طرح اولیه تا نقشه­‌کشی، ساختمان­‌سازی و سکونت) ــ انگاره­‌ی فزونی، هزینه­‌گری و خسران را در بردارند، انگاره­‌هایی که می‌­توانند اکیداً با آن عناصر زنانگی و زن پیوند بخورند که در خدمتِ متمایزکردنِ زنان به کار می­‌روند؛ زنانی که نه به امر مردانه و امر پدرسالارانه تقلیل­‌پذیرند و نه نیروی­شان در امر مردانه و امر پدرسالارانه ته می­‌کشد. ادعای منسجم ایریگاری این است که مسئله‌­ی تفاوت ــ که به سرزنده‌­ترین و تقلیل­‌ناپذیرترین نحو در تفاوت جنسی وجود دارد، گرچه نه فقط در آن ــ نیازمند بازاندیشی روابط میان فضا و زمان است: «برای آنکه بتوانیم این امکان را مهیا سازیم که از خلال این تفاوت بیاندیشیم و آن را زندگی کنیم، باید سرتاسر مسئله‌­زای فضا و زمان را مورد بازنگری قرار دهیم.»[۹]

این بازنگری دست­‌کم سه عامل عمده را شامل می­‌شود: (۱) مفهوم‌­پردازی دوباره­‌ی فضا و زمان به‌­منزله­‌ی صورت­‌های تقابلی (یکی شیوه‌­ی هم‌­زمانی، دیگری شیوه‌­ی توالی)؛ (۲) مفهوم‌­پردازی دوباره­‌ی روش‌­هایی که در آن­ها تقابلِ فضا/مکان از حیث تاریخی و مفهومی با تقابل میان زنانگی و مردانگی تداعی شده است، یعنی، روش­‌هایی که در آن­ها زنانگی فضامند می­‌شود، و جوهر یا میانجی را به درونیت و به دیرندِ[۹] منتسب به سوژه­‌ی (نرینه‌شده‌ی) دیرند می‌­دهد[۱۰]؛ و (۳) مفهوم‌­پردازی دوباره­‌ی شیوه­‌های سکونت که هر کدام­‌شان دارای دیگری هستند و سکونت را بر دیگری می­‌سازند، مفهومی که ایریگاری به­‌عنوان فاصله[۱۰]، پوشش و معبری در میان، تعریف می­‌کند، اما همچنین می­‌توانیم این مفهوم را به­‌منزله­‌ی فزونی یا باقی­مانده، و به­‌منزله‌ی آن «بیشی» که بین آن شیوه‌­های سکونت مانده توصیف کرد. این فاصله که به­‌صورت تصمیم­‌ناپذیری فضایی و زمانی است، برای تاخیری زمانی در سرتاسر حضور فضایی، و برای امتدادِ فضاییِ سرتاسر شدتِ زمانی جا باز می­‌کند؛ این فاصله، پایگاهِ تفاوت و تبادل­­‌شان است، حرکت یا گذار از یک وجود به وجودی دیگر. حکِ نوع متفاوتی از فضا می­‌تواند امکان مبادله در میانِ و در سرتاسرِ تفاوت، فضا یا فضاها را فراهم کند، و می­‌تواند به جای بدل‌شدن به نوعی عمومیت که اجتماع­‌ها با هم قسمت می­‌کنند و به اشتراک می­‌گذارند، به شیوه­‌ای از سازگاری و سکونت تبدیل شود. به باور ایریگاری، تا وقتی بتوان امر زنانه را به درونیتی مختص خودش، به یک سوبژکتیویته، و از این‌رو به یک دیرند نسبت داد، آنگاه امر زنانه نیز با تدارک فضا برای درونیت، سوبژکتیویته و دیرند همچنان منابعی برای سوبژکتیویته­ و زمانِ مردانه‌­شده فراهم می­‌آورد، اما هیچ فضایی از آن خود و هیچ زمانی مختص خودش ندارد. اینطور نیست که ایریگاری در جستجوی فضا/مکان یا زمانی منحصراً برای زنان باشد. کاملاً برعکس، او در جستجوی شیوه‌­های مفهوم‌­پردازی و بازنمایی فضا است ــ پیش‌­شرط‌­هایی برای اشغال و استفاده از فضا به‌­طرزی متفاوت ــ که هرچه بیشتر بر اساسِ انواعی از فضا و زمان باشند که در ساختار متعارف تقابلِ میان آن­ها سرکوب شده‌­اند یا بازنمایی نشده‌­اند.

    اگر تفاوت جنسی مستلزم نظم‌­دهی دوباره­‌ی فضا و زمان باشد، آنگاه چه چیزی را باید دوباره نظم داد؟ ایریگاری پیشنهاد می‌­دهد که تداعی پنهان زنانگی با فضامندی دو تاثیر قابل تشخیص اگر چه بیان­‌نشده داشته است. تاثیر اول این است که زن، بنیان معمایی، جوهر یا عدم تفاوت­‌گذاری مادی را به بار آورده است، مکان خاستگاه هر دوی سوبژکتیویته و ابژکتیویته، یعنی مکان خاستگاه مردانگی و ابژه‌­هایی که زن در آن­ها خودش را منعکس می‌­یابد. زنانگی به فضا، یا بهتر، به ماتریسِ خود‌­ـ­‌تاگشایی[۱۱] مردانه­ بدل می­‌شود. تاثیر دوم این است که امر زنانه در مقام تاریکی و مغاک، در مقام خلاء و آشوب ساخته­‌وپرداخته می­‌شود، یعنی در مقام چیزی که هم بنیاداً فضایی است و هم در مقام چیزی که نقشه­‌نگاری و بازنمایی صاف[۱۲] فضا را برهم می­‌زند و مختل می­‌سازد، فضایی که بسیار به خود نزدیک، و بسیار خوداحاطه‌­کننده‌­تر از آن است که خنثایی یا هم­ترازی­‌های خودفاصله­‌گذار فراهم آورد تا یک فضای انتزاعی همگون[۱۳] را تولید و حفظ کند. امر زنانه به ماتریسی تبدیل می­‌شود که هم­‌ترازی­‌ها یا مختصات را به مبارزه می‌­طلبد، که کارکرد نظام‌­مند ماتریس­‌هایی را به مبارزه می‌­طلبد که قصد نظم‌­دهی و سازماندهی این میدان مختصات را دارند.

ایریگاری استدلال می­‌کند که خود ساخت میدان فضا‌­‌ـ‌­‌زمان ـــ فضا در مقام میدان مواضع و پیوندهای بیرونی و بسط­‌یافته، و زمان در مقام میدان مواضع و پیوندهای درونی و سوبژکتیو ــ پیشاپیش به چنان روشی برقرار شده است که فضا به‌­منزله‌­ی چیزی صاف، پیوسته، همگون، منفعل و خنثی تعریف می‌شود طوری که هیچ تا[۱۴]، هیچ پیچیدگی، هیچ اندرون یا شدتی از آن خویش ندارد. فضا پیشاپیش طوری برقرار شده است که از حیث ریخت‌شناختی صفات منفعل زنانگی را بازتولید می­‌کند. ایریگاری باور دارد که زن [در چنین فضایی] بازنمودگر مکانی برای مرد است، و افزون بر این، نوعی از مکان که زن فراهم آورده یک فضای به­‌خصوص است: زن در مقام ظرف، در مقام لفاف[۱۵] عمل می­‌کند، یعنی در مقام چیزی که حد هویت مرد را دربرمی­‌گیرد و علامت‌­گذاری می­‌کند. این یک نسبت متناقض‌­نماست: زن [در این فضا] به نقطه­‌ای می­‌رسد که مکانی فراهم می­‌آورد که مرد در آن و از خلال آن می‌­تواند خود را در مقام یک سوژه جای دهد، که این یعنی زن بازنمودگر مکانی است که هیچ مکانی [یا هیچ جایگاهی] ندارد، که هیچ جایی از آن خویش ندارد بل تنها در مقام مکانی برای دیگری عمل می‌­کند.[۱۱]

امر زنانه‌­ـ­‌مادرانه مکانی مجزا از مکان خاص «خودش»، محروم از مکان «خودش» باقی می­‌ماند. او مکان آن دیگری [مردانه] است که یا نمی‌­تواند خودش را از امر زنانه‌­ـ­‌‌مادرانه جدا کند، یا مدام به مکانی از این دست تبدیل می­‌شود. در نتیجه او با علم به آن یا با اراده‌­کردن آن، به خاطر همان چیزی که ندارد تهدید می­‌شود: یعنی به خاطرِ نداشتنِ یک مکان «مناسب». او ناگزیر است خودش را دوباره در لفاف خویش بپیچد، و دست­‌کم دو مرتبه چنین کند: در مقام یک زن و در مقام یک مادر. این امر تغییری در کل اقتصاد فضاـزمان را پیش­فرض می­‌گیرد. [۱۲]

ایریگاری درباره­‌ی تبادلی منحرفانه در خاستگاه فضا، و از این‌رو درباره‌­ی تبادلی منحرفانه در مقام پیش­‌شرط منسوخ خود معماری بحث می­‌کند: مرد به جای فضای انتزاعیِ دستکاری علمی و تکنولوژیکی که از بدن زنانه­‌ـ‌مادرانه­‌ای استخراج می­کند که مرد خود از آن بدن بیرون می‌­آید، به زن یک ظرف یا لفاف می­‌دهد که خود مرد آن را از زن گرفته تا به هویت مردانه‌­اش شکل بدهد، و تا مطمئن شود که زن مراقب آن لفاف است و آن را حفظ می‌­کند. ظرف: خانه، البسه، جواهرات، چیزهایی که مرد برای زن یا دست­‌کم برای تصویر زن می‌­سازد، چیزهایی که به مرد مجال می­‌دهند که تملک­‌های فضایی­‌اش را بدون هیچ فحوایی از الزام، بدهی یا دیگربودگی ادامه دهد. مبادله: زن یک جهان به مرد می­‌دهد؛ مرد هم در مقابل، زن را در جهان مردانه‌­اش محصور می­‌کند:

دوباره و دیگربار، مرد تاروپودِ فضامندی را از امر زنانه می­‌گیرد. در مقابل ــ هرچند این یک مبادله­‌ی واقعی نیست ــ اما مرد خانه‌­ای برای زن می­‌خرد، و حتی زن را در آن محبوس می­‌کند، حدود را برقرار می­‌سازد، و ناغافل زن را در این حدود می­‌نشاند. مرد با دیوارها زن را محصور می­‌کند یا در لفاف می­‌پیچید در حالی که خود و مایملک‌اش را در لفاف گوشت زن قرار می‌­دهد. ماهیت این لفاف­‌ها یکسان نیست: این لفاف‌­ها از یک سو به­‌طرزی رویت­‌ناپذیر زنده‌­اند، اما با حدودی که به سختی درک­‌شدنی­‌اند؛ از طرف دیگر، این لفاف­‌ها به­‌طرزی رویت‌­پذیر محدود می­‌کنند یا پناه می­‌دهند، اما به ضرب این خطر که اگر این آستانه گشوده نماند زندان­­‌گونه یا مهلک می­‌شود.[۱۳]

امر زنانه­‌ـ‌مادرانه (در واقع، امر زنانه آنطور که در خودِ فضای امر مادرانه دخیل شده، و عموماً به‌­منزله­‌ی «محدودیتِ» امر مادرانه، و از این‌رو، به­‌منزله‌­ی فضایی که همواره بر روی خودش خم می­‌شود، و به‌­منزله­‌ی درون­‌تاخوردگی در خودش[۱۶]، توصیف شده) به بنیان رویت‌­ناپذیر و بی­‌فضای خود فضا و رویت­‌پذیری بدل می­‌شود، یعنی به یک «زیرچینه‌­ی خاموش» که جهان را ایجاد می­‌کند همچنانکه می‌­تواند ارزیابی، محصور و تسخیر شود. بنا به فهم ایریگاری، انتساب یک غشای کمابیش متخلخل به امر زنانه، امتناع از دادنِ اندرون خاص خودش به آن، یعنی که فضای امر داخل به بنیان یا عرصه‌­ی بهره‌کشی از امر بیرونی بدل می­‌شود: ایریگاری می­‌پرسد، «آیا ما همواره خودمان را برای این معماری وارونه نکرده‌­ایم؟»[14] و به همین دلیل، یافتن مکان زنان در آنجا بسیار دشوار است: خودِ فضا بر خود آن مکانی که تماماً به وسیله­‌ی ساختمانش پنهان شده، عَلَم می­‌شود و از این‌رو سکونت را ناممکن می‌­سازد!

تو که در هزارتویت گم شد‌ه‌­ای، در جستجوی منی بی‌آنکه حتی بدانی که این پیچ‌­وخم‌­ها همه از گوشت من ساخته شده‌­اند. مرا وارونه کرده‌­ای و در پَس­‌گشت به جستجوی منی، حال آنکه نمی­‌توانی مرا بیابی. تو در من گم شده­‌ای، بسیار دور از من. تو از یاد برده‌­ای که من نیز درونی دارم…[۱۵]

وارونه‌­شدنِ مفهومیِ امر زنانه‌­­ـ­‌مادرانه، چنانکه گویی هیچ درونیتی و از این‌رو هیچ زمانی از آن خویش ندارد، به آن جهان فرهنگی کمک کرده است که به جای امر زنانه­‌ـ­‌مادرانه می­‌نشیند و به آن جهان فرهنگی کمک می­‌کند تا خود را در مقام فضا، در مقام فضامندی بسط دهد و ارائه کند، یعنی در مقام آن چیزی که باید مسکون شود، منزل گزیده شود، استفاده شود و ارزش­‌گذاری گردد ــ در مقام چیزی که قابل محاسبه و ارزیابی است، و از خلال مختصات یا هم­ترازی­‌ها مساحی­‌شدنی است و به یک ماتریس، یعنی به فضای نقشه­‌کشی زمانی، تبدیل می­‌شود. اما این ترفند هزینه‌های آیرونیک خاص خودش را هم دارد: مرد در مقام کاشف، دانشمند، یا معمار با در نظر گرفتن جهان، طبیعت، و بدن­‌های دیگران، در مقام بنیان یا ماده­‌ی گمانه­‌زنی (به هر دو معنای اقتصادی و مفهومی) منابع ویژه­‌بودن خاص خود را نیز از دست داده است (همان منابع محدودی که جسمانیت خاص مرد فراهم آورده است)، و نیز آن منابعی را از دست داده است که مرد را پرورانده­‌اند و بنیان بخشیدند.

باتای درست می­گوید وقتی اشاره می­­‌کند که معمارانِ یادبود و یادمان، معمارانِ تمامیت­‌خواهی[۱۷] هستند، معمارانِ جوامع کنترلی، معمارانِ مصرف فالیک؛ کار باتای آشکارا تقدم دارد بر فاهمه­‌ی ایریگاری از سازه‌­های معمارانه و سایر سازه‌­هایی که در مقام اقتصاد فالیک و محصوری عمل می­‌کنند که اقتصاد عام­‌ترِ تفاوت و تبادل جنسی را فرارمزگذاری[۱۸] و قلمروگذاری[۱۹] می­‌کنند، اقتصادی از جنس بازداری یا محدودیت که اقتصاد هزینه­‌گری، یا به زبان دریدایی اقتصاد هدیه را در لفاف می‌­پیچد. بر طبق منطقی که فیزیک ارسطویی پایه‌­گذاری کرده، مکان به ظرف، به لفاف هستنده فرو­کاسته می‌شود؛ یک هستنده به مخزن یا ظرف، ساختمان یا خانه­‌ای برای هستنده­‌ی دیگر بدل می­‌شود (به یک معنا، هستنده جنین‌­گونه می­‌شود و مکان نیز مادرانه). [۱۶] همین منطق است که مکان را به مفهومی تبدیل می­‌کند که همواره از پیش معمارانه است، از این حیث که مکان همواره در مقام ظرف، حد، مکان­‌هندسی و شالوده به تصور درمی­‌آید. اما این خاستگاه، و وفاداری تاریخیِ گفتارهای فلسفی و معمارانه به این خاستگاه، باعث شده که پنداشت­‌های غربی درباره­ی مکان، فضا، و ارزیابی با ردونشان­‌های نازدودنیِ همان چیزی مشخص می­‌شوند که هستی‌­اش­ در مقام یک فضای خنثا در پس­‌زمینه می‌نشیند، فضایی خنثا که باید به اختیارِ ابژه­‌ها، هویت­‌ها، و جوهرها درآید و به آن فرم و ماده اِعطا شود. ایریگاری تاکید می­‌کند که خصایص و صفات امر زنانه‌­ـ­‌مادرانه در فرهنگ غربی ــ منفعل، خنثی، سیال، بی­‌شکل، ناقص، خالی یا پوچ؛ مخزنی که نیازمند آن است تا پر، محدود، و ارزیابی شود ــ  دقیقاً همان خصایصی هستند که به فضا نیز نسبت داده می­‌شوند، البته نه به این خاطر که زن در هر حال به فضا شباهت دارد، بل در عوض به این خاطر که رفتار امر زنانه­‌ـ­مادرانه شرط و الگوی شیوه‌­هایی است که در آن­ها فضا مفهوم‌­پردازی و محصور می‌­شود:

بازنمایی مشخصی از ژویسانس زنانه با همین آبی که بدون ظرف جریان می­‌یابد تناظر دارد. مضاعف­‌سازی یک مکانیتِ زنانه که مرد در پی آن است. زن را مکانی انگاشتند که مکانی را اشغال نمی­‌کند. مکان از خلال زن برای استفاده­‌ی مرد و نه استفاده‌­ی زن برپا می‌شود. ژویسانس زن یعنی «شباهت» به هر جریانی که در مکانی که زن هست جاری می­‌شود آن هم وقتی زن [چیزی را] در بر می­‌گیرد، خودش را در بر می­‌گیرد. [۱۷]

سه. معماری هیولایی

مفهوم فزونی یا افراط، یا بیشی، پرسش از امر وافر را ــ که به خاطر وفورش مستثنی [حذف] یا مهار شده ــ ممکن می­‌سازد، مسئله‌­ای که در مقام مفهومی سیاسی و همانقدر اقتصادی و زیباشناختی سربرآورده است. این فزونی که سوژه­‌ی حاکم، تمیز، مناسب، کارکردی و خوداین­همان از خود دفع کرده است، تمامِ آن شرایطی را فراهم می‌­آورد که نظام، نظم، تبادل و تولید را هم برمی­‌سازد و هم متزلزل می­‌کند. پیش­‌شرط­‌ها و سرشاری­‌هایی که آن غشاء نازک به وسیله‌­شان مطرود را از اجتماع، ظرف را از مظروف، داخل را از خارج جدا می­‌کند همانا تعبیه­‌شدگیِ امر نامناسب در امر مناسب، امر محصور درون اقتصاد عام، امر مردانه درون بدن زنانه، معماری درون بدنه­‌ی خود فضا است.

پس چه چیزی می‌­تواند چاره­ای برای این تنگنای فضا در مدیوم ابژه/خنثای دستکاری­‌پذیر فراهم آورد، که خودش را با حذف امر زنانه‌­ـ­مادرانه و/یا امر مدفوعی هم‌­راستا می­‌کند؟ آیا هیچ دلالت تلویحی معمارانه­‌ای وجود دارد که بشود از تاملات ایریگاری و باتای درباره­‌ی نقش آن­ها که یک نااجتماع را برمی­‌سازند استخراج شود، نااجتماع یا اجتماع آنانی که به هیچ اجتماعی تعلق ندارند؟ آیا این امکان وجود دارد که فعالانه برای تولید یک معماری افراط بکوشیم، یک معماری که در آن «بیشی» نه طرد بل کانونی می­‌شود، یک معماریِ در جستجوی هزینه­‌گری، که در آن شاهدِ ناپایداری، سیالیت و بازگشتِ فضا به بدن­‌هایی هستیم که آن فضا ریخت­‌شناسی­‌هایشان را حفظ می­‌کند و با آن­ها هم­نوا می­‌شود، یک معماری افراط/فزونی که در آن امر هیولایی و امر بیشاکارکردی، عملِ مصرف و همان­قدر عملِ تولید، در مقام نیروهای توانمند عمل کنند؟ آیا مسئله­‌ی معماری افراط همان مسئله­‌ی امر زنانه­‌ی معماری است یا به آن مرتبط است؟

   در اینجا چند پیشنهاد جامع، چند گمانه­‌زنیِ­ احتمالاً لجام‌­گسیخته ــ حتی افراطی ــ پیشنهاد می­‌دهم:

۱ـ اگر فضا، و مکانِ ارسطویی از خنثی­‌سازی و منفعل­‌سازی پنهانیِ امر زنانه­‌ـ­مادرانه سر بر می‌­آورند، آنگاه راه­‌حل این دِین اذعان‌­ناپذیر نه آفرینش فضاهای زنان (یا فضاهای عجیب­‌و‌غریب یا فضاهای متعلق به هویت­‌های منقاد یا محذوف) ــ این­ها همه جزایری صرفاً اجتماعی درون دریایی از امر همان پدید می‌آورند ــ بل در عوض کاوش (علمی، هنری، معمارانه و فرهنگی) فضا تحت شرایط متفاوت است. وقتی فضا چنان نگریسته شود که در یک پیچیدگی فضایی بنیان یابد، آنگاه یک فضای ضرورتاً دولا شده و به درونِ خود تاشده بنیانی برای فضای تخت و صاف وجود روزمره فراهم می­‌آورد، فضایی که ابتداً با شیوه­‌ی اشغال­‌اش و با آنچه درون فضا اتفاق می­‌افتد، با تحرک و رشد ابژه‌­هایی که در آن قرار دارند، تعریف می­‌شود. این انگاره‌­ی فضا به­‌منزله­‌ی مخزن یا آشیانی منفعل یا باید دوباره مضاعف و تا شود ــ طوری که بعداً در خود آشیان لانه شود بی­‌آنکه اصلاً از مکان فضامند جابه­‌جا شده باشد ــ یا، به­‌طرزی بحث‌­انگیزتر و با دشواری نسبتاً بیشترِ خود فضا باید بر حسب کثرت[۲۰]، دیگرگونگی، فعالیت و نیرو از نو بازنگری شود. فضا صرفاً یک اثیر یا اِتِر نیست، مدیومی که از خلالش سایر نیروها همچون جاذبه تاثیرات­‌شان را پدید می‌­آورند، فضا به وسیله‌­ی چیزها محاط می‌­شود و به نوبه‌­ی خود ابژه‌­ها و فعالیت‌هایی که درونش واقع شده‌­اند را محاط می­‌کند.

۲ـ استحاله­‌های مفاهیم فضا اساساً با استحاله­‌های مفهوم زمان مرتبط‌اند. هرچند این استحاله‌­ها یک چارچوب یکپارچه‌­ی تکین در نظر گرفته شده‌­اند ــ یک میدان فضا­‌‌ـ‌­زمانی ــ و هرچند هر کدام از این استحاله­‌ها با فراهم‌­آوردنِ آنچه سایر استحاله‌­ها ندارند برحسب تقابل‌­های دودویی درک شد‌ه‌­اند، اما آن­ها به‌منزله­‌ی مکمل­‌های فعال و منفعل، درهم‌­تنیده باقی می­‌مانند (زمان در برخی گفتارها، خصوصاً در علوم طبیعی، مکملِ منفعل یک فضای فعال را ارائه م‌ی­دهد؛ در سایر گفتارها، خصوصاً در علوم انسانی، زمان به شکل تاریخ، نیروی فعالی است که گستره‌­ای از فضاهای جغرافیایی و اجتماعی را در برمی‌گیرد، که بر استحاله تاثیر می‌گذارند)، و این استحاله­‌ها ناخواسته مناسبات ساختاری بین مردانه و زنانه را بازتولید می‌کنند. فضا و زمان حالت‌مندی‌های فعال و منفعل خاص خود، شیوه­‌های اشتداد و امتداد خاص خود را دارند: آن­ها باید نه مکمل و نه متضاد بل به‌­منزله­‌ی ویژگی­‌هایی درک شوند که هرکدام­‌شان دارای حالت‌مندی­‌های کثیر خاص خود هستند.

۳ـ گفتار و عمل معمارانه نباید پیوندهای پیشاتاریخی یا باستان­شناختی­‌اش با تکانه­‌ی سرپناه و پوشش را از یاد ببرد که نخستین بار به وسیله­‌ی بدن مادرانه فراهم آمده‌­اند. خود مفهوم سکونت به‌­طرزی لاینفک به اولین سکونت­‌گزینی گره خورده است­­، خود مفهوم سکونت فضایی است محاط­شده درون فضایی دیگر، و مصالحش ــ چوب، آهن، سیمان، شیشه ــ باقی­مانده­‌ها یا پیامد­های ثانویِ غشاهای تنانه و جنینی هستند. به جای بازگشت به مصالح بدوی­‌تر یا پذیرش آشکار این پیوندهای مادرانه‌­ی بدوی که یک توازی میان عالم جنینی و فضای اجتماعی برقرار می­کنند که در آن مسکن یک سرپناه فراهم می­‌آورد (یک توازی که بیشتر در فلسفه­‌ی سیاسی محبوب است، و ناگزیر به آن فضای فرهنگی و اجتماعی راه می‌­برد که جانشین فضای جنینی و طبیعی می­‌شود)، معماران به­‌خوبی می‌­توانند چیز ارزشمند دیگری را در این خاستگاه مادرانه بیابند: چیزی از جنس هزینه‌­گری هنگفت، یک اقتصاد هدیه­‌ی محض، اقتصادی از جنس سخاوت بی­‌حدواندازه، که حتی اگر بازپرداختنی نباشد اما معماران احتمالاً می­‌توانند آن را جایی دیگر در طراحی و ساخت تولید کنند.

۴ـ این ایده‌­ی هدیه اساساً به انگاره­‌ی امر هیولایی و امر افراطی پیوند می‌خورد (همان­‌ها که به‌­منزله‌­ی چیزهایی «بیش از اندازه» فرض می­‌شوند)، ایده‌ای که کارکردگرایی[۲۱]، کمینه­‌گرایی[۲۲]، رانه‌­ی معطوف به صرفه‌­ی اقتصادی، و سادگی در بخش اعظمِ معماری‌­های معاصر را به مبارزه می­‌طلبد. نمی‌خواهم ایده­‌ی تزئین به‌­خاطر تزئین، یا ایده‌­ی یک معماری صرفاً دکوراتیو، یا هر گونه عنصر خاص درون عمل معمارانه­‌ی گذشته یا کنونی را به­‌منزله‌­ی یک‌جور عمل فمینیستی یا ذاتاً زنانه تعالی ببخشم؛ صرفاً می­‌خواهم استدلال کنم که هدیه‌­ی معماری همواره افزون بر کارکرد، افزون بر وجه عملی، و افزون بر صِرفِ سکونت و سرپناه است. موهبت معماری همواره درباره­‌ی تجلیل از نوعی جامعه­‌جوییِ فرا-­‌معیشتی نیز هست، یک فزونیِ فرهنگی که نیازمند ترفیع است و نه تقلیل. (در واقع، خود ایده‌­ی کارکردمندی محصول دیگری از تجملِ فرهنگیِ تأملی است که از نیازمندی فراتر می­‌رود.)

۵ـ تولید یک معماری که در آن (با استفاده از فرمول‌­بندی ایریگاری) «زنان بتوانند زندگی کنند»، یعنی تولید هر دو معماریِ خانگی و شهری در مقام لفاف، که به جای محدودکردن ابژه‌­ها و کارکردها که در آن­ها هر چیز جایگاه به­‌حقِ خودش را می­‌یابد، به گذار از یک فضا و استقرار در فضای دیگر مجال دهد. ساختمان نه در مقام ابژه‌­ای تمام­‌شده بل در عوض به­‌منزله­‌ی فرآیند فضامند عمل می­‌کند، فرآیندی که به هر استفاده‌­ای که ساختمان می­‌تواند در یک آینده‌­ی نامتعین بنشاند گشوده است، ساختمان نه در مقام ظرفی شامل جامدات بل در مقام چیزی که حرکت سیلان­‌ها را تسهیل می­‌کند: «حجم بدون خط­ کناره­‌نما»، آنطور که ایریگاری در کتابش، اسپکیولوم، توصیف می­‌کند.

۶ـ و سرانجام، یک معماری افراط نباید صرفا ارضای نیازهای زمان حال را هدف بگیرد بل باید به تولید امیال آینده نظر داشته باشد، نباید صرفاً مصرف عملی را برآورده سازد بل باید به آن مصرف آینده نیز نائل شود که همه­‌ی نیات و مقاصدِ زمان حال را استحاله می­‌بخشد. معماری بنا بر شهود باتای صرفاً سکنی­‌دهی یا قلمروگذاری فضا نیست، هرچند عموماً بدین شیوه عمل کرده است؛ معماری همچنین در بهترین حالتش، پیش­بینی و خوش­‌آمدگویی به آینده­‌ای است که در آن، زمان حال دیگر نمی­‌تواند خودش را بازشناسی کند. به این معنا، معماری شاید بتواند برخی از شرایط ضروری برای آزمون‌گری­‌ها در زندگی آینده را فراهم آورد، آزمون‌گری­‌هایی که در آن، محذوفان، حاشیه‌­ای­‌شدگان و آن­ها که بیرون گذاشته شده‌­اند یا آن­ها که هیچ جایگاهی ندارند نیز خودشان را بازخواهند یافت.

یادداشت­‌ها

این مقاله نخستین بار در این مجلد منتشر شد:

Cynthia C. Davidson, ed., Anymore (Cambridge: MIT Press, 2000

[۱] Alphonso Lingis, The Community of Those Who Have Nothing in Common (Bloomington: Indiana University Press, 1994), 12

[۲] رنه ژیرار استدلالی شدیداً مجاب­‌کننده ارائه داده تا اشاره کند که ساختار بلاگردان ابزاری فراهم می­‌آورد که به‌­وسیله­‌اش جمع­‌های اجتماعی انسجام و پیوستگی‌­شان را در جریان دوره‌­های بحران حفظ می‌­کنند. بلاگردان همان است که با قسمی تفاوت مشخص شده، و خشونت گروه بر او اعمال می‌شود و گروه از خلال قربانی­‌کردن آن بلاگردان، تفاوت­‌های درونی خاص خود و تکانه­‌های خشونت­‌بارش را رفع می­‌کند:

نشانه­‌هایی [وجود دارند] که خبر می­‌دهند انتخاب یک قربانی نه از تفاوت درون سیستم بل از تفاوت‌­هایی خارجِ سیستم نشأت گرفته است، [این نوعی] بالقوگی برای سیستم [است] تا از تفاوت خاص خود متفاوت شود، به­‌عبارت دیگر، تا اصلا متفاوت نباشد، تا از اینکه به‌­عنوان یک سیستم وجود داشته باشد دست بکشد. این امر به­‌سادگی در مورد ناتوانی‌­ها یا معلولیت­‌های جسمانی دیده می­‌شود. بدن انسان سیستمی از تفاوت­‌های آناتومیک [کالبدشناختی] است. اگر یک معلولیت یا ناتوانی، ولوآنکه نتیجه‌­ی یک تصادف باشد، پریشان­‌کننده است، به خاطر این است که این ناتوانی حس­‌یافتی از یک دینامیسمِ پریشان­‌کننده به ما می­‌دهد. به نظر می­‌رسد که این ناتوانی خودِ سیستم را تهدید می­‌کند. تلاش­ها برای محدودکردن ناتوانی ناموفق‌­اند؛ این ناتوانی تفاوت­‌هایی را که احاطه‌­اش کرده‌­اند برهم می­‌زند. این تفاوت­‌ها نیز به نوبه­‌ی خود هیولایی می­‌شوند، با هم‌­دیگر یورش می­‌برند و تا حد انهدام در هم فشرده و با هم تلفیق می­‌شوند. تفاوتی که در خارج سیستم وجود دارد هولناک است زیرا حقیقتِ سیستم، نسبیت سیستم، شکنندگی سیستم، و اخلاقیات‌­اش را فاش می­‌کند.

René Girard, The Scapegoat (Baltimore: Johns Hopkins University Press, 1986), 21

[۳] Georges Bataille, “The Notion of Expenditure,” in Visions of Excess: Selected Writings 1927–1939, ed. and trans. Allan Stoekl (Manchester: University of Manchester Press, 1985), 118

[۴] باتای این آسمان­‌خراشِ عجیب­‌و­غریبِ مرتفع را به برج بابل، و به کشمکش ادیپی بین پدر و پسر پیوند می­‌دهد:

در اینجا کوششی برای صعود به آسمان را می­‌یابیم ــ به­‌عبارتی، تلاش برای به­‌زیرکشیدنِ پدر از اورنگ­‌اش، تلاش برای نیل به رجولیت ــ که هلاکتِ شورشیان را در پی دارد: اختگی پسر به­‌دستِ پدری که هماورد اوست. وانگهی، هرچند شاید این حرف نسنجیده باشد، جفت­‌شدن این دو کلمه، فعلِ «خراشیدن» از یک‌­سو، و آسمانِ قائم به ذات [از دیگرسو]، بی­‌درنگ تصویر اروتیکی را متبادر می­‌کند که در آن، این عمارت که [آسمان را] می­‌خراشد، فالوسی است حتا صریح‌­تر از برج بابل، و آسمانی که خراشیده می‌­شود ــ ابژه‌­ی میلِ فالوس مذکور ــ همان مادری است که به­‌طرزی محرم‌­آمیزانه مورد تمنّاست، چنانکه او به­‌رغم همه­‌ی کوشش‌­هایش مورد چنگ‌­اندازی و تعدی رجولیتِ پدرانه واقع می­‌شود.

Georges Bataille, “Skyscraper,” in Encyclopædia Acephalica: Comprising the Critical Dictionary and Related Texts edited by Georges Bataille and the Encyclopædia Da Costa, ed. Robert Lebel and Isabelle Waldberg (London: Atlas Press, 1995), 69–72

[۵] Georges Bataille, “Architecture,” in Encyclopædia Acephalica, 35–36

[۶] Ibid., 35

[۷] Ibid., 36

[۸] «وقتی  در یک رویا، الماس دلالت­‌گر مدفوع می­‌شود، آنگاه برعکس، تنها مسئله‌­ی تداعی در کار نیست؛ در ناخودآگاه، جواهرات، همچون مدفوع، ماده­‌ی ملعونی هستند که از یک زخم به جریان می­‌افتند: آنها بخشی از شخص هستند که برای قربانی­‌گری در ملاء عام اختصاص یافته­ است (در واقع، آنها در مقام هدایای مجلل با عشقِ جنسی بار می­‌شوند).»

Bataille, “The Notion of Expenditure,” 119

[۹] Luce Irigaray, An Ethics of Sexual Difference, trans. Carolyn Burke and Gillian C. Gill (Ithaca: Cornell University Press, 1993), 7

[۱۰] همانطور که لوس ایریگاری ادعا می­‌کند:

چنانکه در تمامی خداینامه‌­ها [تئوگونی­‌ها] گفته شده، در آغاز فضا بود و خلقِ فضا. خدایگان، یا ایزد، ابتدا فضا را خلق می­‌کنند. و در آنجا زمان کمابیش در خدمت فضاست. در روز الست، در نخست­‌روزگاران، خدایگان، یا ایزد، با جداسازی عناصر، جهان را ساخت. سپس مردم مسکونِ این جهان شدند، و ریتمی میان ساکنان برقرار گشت. ایزد خود زمان است، که خودش را با کنش‌­هایش در فضا، و در مکان­‌ها، ارزانی می‌­دارد و بیرونیت می­‌بخشد.

بدین­‌ترتیب، فلسفه تبارشناسیِ رسالتِ خدایگانِ ایزد را می‌­پذیرد. زمان به درونیتِخودِ سوژه بدل می­‌شود، و فضا به بیرونیت­اش (کانت در نقد عقل محض این مسئله‌­زا را بسط می­‌دهد). سوژه، ارباب زمان، با چیزی از آن خود که ورای لحظه و ابدیت است، به محور نظم‌­یابیِ جهان بدل می­‌شود: ایزد. او بر گذار میانِ زمان و فضا اثر می­‌گذارد.

Irigaray, An Ethics of Sexual Difference, 7

[۱۱] «اگر به‌­لحاظ سنتی، و در مقام یک مادر، زن بازنمودگرِ مکان برای مرد باشد، چنین حدی به معنای آنست که زن به یک چیز بدل می­‌شود، همراه با قدری امکانِ تغییر از یک دوره‌­ی تاریخی به دوره‌­ی تاریخی دیگر. زن خود را در مقام یک چیز وصف می­‌کند. وانگهی، امر زنانه‌­ـ­‌مادرانه نیز در مقام یک لفاف، یک ظرف عمل می­‌کند؛ نقطه­‌ی عزیمتی که مرد از آن بر چیزهایش حد می­‌گذارد. رابطه‌­ی بین لفاف و چیز برسازنده­‌ی یکی از معضلات، یا معضلِ، ارسطوگرایی و سیستم­‌های فلسفی مشتق از آن است.»

Irigaray, An Ethics of Sexual Difference, 10

[۱۲] Ibid., 11

[۱۳] Ibid

[۱۴] Luce Irigaray, “Où et comment habiter?” Les Cahiers du Grif 26 (March 1983), 23. Issue on Jouir

[۱۵] Ibid., 27

[۱۶] ایریگاری در شرحش بر کتاب چهارمِ فیزیکِ ارسطو، استدلال می‌­کند که مکان یک محدودیتِ مادرانه برای ابژ‌ه‌­ای است که این مکان در خود جای می‌دهد: «به نظر می­‌رسد که جنین در یک مکان واقع باشد. و آلت مرد نیز از زمانی که درون زن است در یک مکان واقع می­‌شود. زن در خانه است، اما این مکان همان سنخ از مکان در مقامِ یک پایگاهِ تنانه­‌ی زنده نیست. از دیگرسو، مکان در زن سرجای خودش است، نه فقط به‌­منزله­‌ی اندام­‌ها، بل در مقامِ گُنجانه یا مخزن. مکان در زن دو مرتبه مکان به حساب می­‌آید: در مقام مادر و در مقام زن.»

Irigaray, An Ethics of Sexual Difference, 52

[۱۷] Ibid

Source: Elizabeth Grosz, Architecture from the Outside: Essays on Virtual and Real Space, Massachusetts Institute of Technology, 2001, 151-167

[۱] places

[۲] Spatial Excess: برای مفهومِ Excess معادل‌هایی چون افزونگی یا فزونی، افراط، بیشی، زیادت، افزونگی، اضافگی، و زیاده‌روی را نیز می‌توان در نظر داشت. در این مقاله، عمدتا بسته به بستر بحث غالباً از معادل­‌های افراط/فزونی بهره برده‌­ایم. ـ م.ف.

[۳]  کتاب مورد اشاره‌ی گروش، نوشته‌ی آلفونسو لینگیس چنین آغاز می‌شود: «اجتماع معمولا به عنوانِ برساخته‌ی شماری از افراد فهمیده می­‌شود که چیزی مشترک دارند؛ زبانی مشترک، یک چارچوبِ مفهومی مشترک؛ و اینان مشترکاً چیزی می­‌سازند: یک ملت، یک دولت­‌شهر [پولیس]، یک نهاد. شروع کردم به اندیشیدن به آنها که دارند همه­‌چیز را ترک می­‌کنند؛ آنها که رو به موت‌اند. هایدگر زمانی گفت که مرگِ هر کس به نحوی تکین فرامی­‌رسد؛ هر کسی به­‌تنهایی  می­‌میرد. من اما در بیمارستان­‌ها، میان زندگان، وقت زیادی برای فکرکردن به ضرورتِ همراهی با محتضران داشتم. این مساله نه تنها درباره­‌ی پزشکان و پرستارها ــ که هر کاری از دست‌شان بربیاید انجام می­‌دهند ــ صدق می­‌کند، بل درباره‌­ی کسی هم که تا واپسین دم کنار محتضر می‌ماند صادق است، کسی که وقتی دیگر هیچ علاجی ممکن نیست همچنان آنجا می­‌ماند، کسی که باطناً می­‌داند باید آنجا بماند. هرچند دشوار­ترین مسئله‌ی‌ موجود همین است، اما آدمی می­‌داند این دقیقا همان کاری است که باید انجام داد. نه‌تنها به این خاطر که شخص محتضر، پدر یا مادر، معشوق یا کسی است که با او زندگی کرده‌ای؛ بلکه حتا وقتی محتضری در تختِ کناری یا اتاقِ دیگرِ بیمارستان باشد که به‌تنهایی دارد جان می‌سپارد، به رغم اینکه اصلا او را نمی‌شناسی اما آنجا کنارش خواهی ماند.» ـ م.ف.

[۴] otherness

[۵] recognition

[۶] maternal-feminine

[۷] Bastille

[۸] Winchester House

[۹] duration

[۱۰] interval

[۱۱] self-unfolding

[۱۲] smooth

[۱۳] homogeneous

[۱۴] fold

[۱۵] envelope

[۱۶] self-enfolded in itself

[۱۷] totalitarianism

[۱۸] overcode

[۱۹] territorialize

[۲۰] multiplicity

[۲۱] functionalism

[۲۲] minimalism