این متن برگردان مقالهای با مشخصات زیر است:
Pløger, John. (2008). Foucault’s Dispositif and the City. Planning Theory, 7, 51-70
چکیده
نقش برنامهریزی شهری[1] در «زیستسیاست»[2]، دلمشغولیِ میشل فوکو بود. با این حال، تنها شمار معدودی از مولّفان بر نقش حیاتیِ «دیسپوزیتیف»[3] در اندیشه فوکو پیرامون فضا و انضباط[4] تأکید میکنند. نوشتار پیشِ رو، بر کلّی به نام دیسپوزیتیف در مقام الگویی برای فهم برنامهریزی شهری تأکید دارد و از این رهگذر، به یکی از دستمایههای اصلیِ فوکو(شکلگیری نیروهای منضبطکننده[5] بهمیانجیِ روابط قدرت، دانش و فضا[6]) میپردازد. این نوشتار، دیسپوزیتیف را هم در معنای مقولهای خاص، و هم نظر به استفاده متداولش، میکاود و با نگاهی دقیق به نوشتههای فوکو در خصوص «شهر سالم»[7] و «پَناپْتیکون»[8]، فهم وی از دیسپوزیتیف را نمایان میسازد.
………..
میشل فوکو، یکی از نخستین اندیشمندانی بود که شهرها در آغاز قرن ۱۷ را در قامت مکانی برای تحدید منحرفان[10] به شکل بستریکردن در تیمارستانها و یا حبس در زندانها میدید(Foucault, 1977, 2003) و مطالعات وی، مشمولِ برّرسی نقش برنامهریزی شهری در این کنترل زیستسیاستی[11](کنترل سیاسیِ بدن) است. از زمانی که فوکو درباره چنین کنترلی نوشت، چندین مولّف دیگر(Hegna, 1998; Philo, 2000) نیز از این دیدگاه زیستسیاستی برای مطالعه برنامهریزی شهری استفاده کردهاند. برخی محققّین(Gromark, 1987; Rabinow, 1989) در نگرششان به برنامهریزی شهری و معماری، مُلهم از دیدگاه فضاییِ فوکو بودند و ملاحظهشان بر این بود که برنامهریزی شهری و معماری، از طریق تولید یک فضای منضبطکننده، شکلدهندهی یک آپاراتوسِ بههنجارسازی[12] هستند و در این راه، از نمودارها[13] و نگاه خیره[14] بهعنوان ادواتِ دخیل در نظمدهیِ فضاییِ هدفمندِ زندگی روزمره، استفاده میکنند. اکنون، ادبیّات محکم و قابلاعتنایی در خصوص «وجه تاریکِ» قدرت برنامهریزی[15] از قبیل مواردی چون جداییگزینی قومیّتی[16](Yiftachel, 1996) و دستکاری آرا و افکار[17](Flyvbjerg, 1991) وجود دارد. خوانش دیگری از تأمّلات فوکو درباره فضا بر دگرفضاها[18]، فضاهای برآمده از غیریّت[19](see, for example, Genocchio, 1996; Hetherington, 1997; Soja, 1996) و آگونیسم[20](Gunder, 2003; Hillier, 2002, 2003; Wennam, 2003) تمرکز دارد.
در این میان، تنها معدودی از مولّفان بر نقش حیاتیِ دیسپوزیتیف در اندیشه فوکو پیرامون فضا(Deleuze, 1988) و اینکه چگونه نوشتههای او در باب دیسپوزیتیف میتواند فهم ما از نقش فضاییشدن[21] در سیاست و برنامهریزی شهری[22] را غنا بخشد، تأکید کردهاند(Brenner, 1994; Huxley, 2006; Ploger, 2002). نوشتار حاضر نشان خواهد داد که فهم فوکو از دیسپوزیتیف، اهمیّتی حیاتی برای برنامهریزی شهری دارد.
برنامهریزی شهری با چند پروبلماتیکِ دیسپوزیتیف مرتبط است. نخست، برنامهریزی شهری، به ارتباط میان «امر بیانشده»[23](گفتمان[24]) و «امر رویتپذیر»[25](امر مادّی[26]/غیرگفتمانی) میپردازد. دوّم، برنامهریزی شهری، وفقِ روابط و ارتباطات میان «امر گفتهشده»(برنامهها، متون، مراوده/ارتباط) [27] و «امر ناگفته»(استراتژیها، نیّات/مقاصدِ معطوف به تأثیرات و عواطف، تبعیضها و تعصّبات و …) [28]، ازپیشتعیینشده و ازپیشمقرّر است. سوّم، برنامهریزی شهری، نظر به فعالیّت عمومیاش، حقیقتاً وابسته به روابط میان مجموعهای از گفتمانهای زیستشده، گفتمانهای نهادینهشده، و گفتمانهای معمارانه[29](که جملگی ابعادِ فضاییشدنِ «باهمزندگیکردنِ» یک جمعیّت هستند) از یک سو، و تصمیمات تنظیمگرِ برنامهریزی[30](برنامهها)، گزارههای علمی[31](در خصوص تأثیراتِ «چیزها/اشیاء» و عواطف و حالمایه برآمده از آنها)، و بهویژه، نهادینهکردنِ فرایند برنامهریزی مشارکتیِ عمومی، از سویی دیگر است.
تأکید نوشتار پیش رو، بر مولّدبودن و زایندگیِ دیسپوزیتیف بهمثابه یک کل، و در قامت الگویی برای برنامهریزی شهری، است(see Huxley, 2006; Osborne and Rose, 1999, 2004; but also Joyce, 2003; Rabinow, 1989). هدف، استفاده از متون خود فوکو در خصوص دیسپوزیتیف شهری[32] بهعنوان هسته اصلی بحث حاضر است.
اکثر مفسّران، اصطلاح دیسپوزیتیف را دال بر مضمونی فنّی[33] میدانند و ترجمه انگلیسی آن یعنی «آپاراتوس» را ترجیح میدهند. با این وجود، استدلال این نوشتار برآنست که اصطلاح دیسپوزیتیف، باید در ارتباط نزدیک با یکی از دستمایههای کلان فوکو در نظر گرفته شود؛ شکلگیری نیروهای منضبطکننده بهمیانجی روابط قدرت، دانش و فضا؛ که در آن و نزد فوکو، فضا نقش فعّالی دارد.
از طریق شهر بود که جوامع، ایدههایی را درباره نحوه منضبطکردنِ زندگی از مجرای فضا شکل دادند. این مهم تا حدّی، تابعِ تجارب پزشکیِ معطوف به بیمارهای غیرقابلکنترلی بود که شهرها را تهدید میکردند. حکومتها فهمیدند که اَشکال زیستسیاست(بر اساس تکنیکهایی همچون نظارت، ثبت، طبقهبندی، تفکیک و جداسازیِ ساکنین[34] و در صورت لزوم، طرد از فضا[35])، کنترل شیوع و پخش بیماریها در سطح شهر را امکانپذیر میسازد. بنابراین، شهرهای اروپایی وفق همین اصول یا همین طرز فکر ساخته شدند که به چشمگیرترین شکل ممکن در پروژههای بزرگِ بهداشتی از دهه ۱۸۲۰ در فرانسه و از حدود ۱۸۸۰ تا ۱۹۳۰ در اسکاندیناوی قابلمشاهده است. معماران و شهرسازان، از مجرای شهرها، قدرت اجتماعیِ فضا و بهویژه نیروهای بههنجارسازش[36] را به رسمیّت شناختند. بدینترتیب، علاقهای خاص به اخلاقِ ناشی از فضای سازماندهیشده[37] به وجود آمد. شهر بدل به آزمایشگاهی برای جامعه منضبطکنندهی نوظهور شد که دلوز آن را «جامعه کنترلی»[38](Deleuze, 1995) مینامد.
گرچه شهرها و جوامع، پتاسیلهایِ قدرت فضا برای اِعمال انضباط، نظم و کنترل را دیدند یا تجربه کردند، امّا پرسش اینست که فضا، چگونه کار میکند، بهچهنحوی تأثیر گذاشته و جلوهگر میشود یا احوالات و عواطفِ خاصّی را تولید میکند؟ چه چیز در مابینِ تجلیّاتِ (نمادین) فضایی[39] و تأثیر(جلوه) فضا[40] قابل طرح است؟ نشانهشناسان میگویند، فضا یک متن[41] است که باید خوانده شود(Barthes, 1999). نظریّهپردازان معماری میگویند، معماری[یا فضا]، دانسته و آگاهانه[42] [با نیّت و قصد قبلی] است. در هر دو مورد، فضا، تجلّیگاهِ نظامات جمعیِ برآمده از ارزشها[43] یا مرجعهای گفتمانی[44] است. نزد فوکو، بازنمایی[45] برابر با زبان یا کلمه[46] نیست[بلکه زبان و کلمات تنها بخشی از بازنماییاند]، چراکه «هیچ وضعیّت بازنمایانندهی منفردی[47][مثلاً فقط زبان یا کلمات] وجود ندارد»(Colebrook, 1999: 179)[48]. اگر گفتههای مشهورِ فوکو درباره معماری را بخوانیم، او میپذیرد که معماری، ایدئولوژیک و نیز نمادین و آگاهانه است[معماری، بازنماییِ ایدئولوژیها و مبتنی بر نیّات و مقاصد آگاهانه قبلی است]. گرچه به زعم فوکو، لوکوربوزیه «آگاهانه و با نیّت و قصدِ قبلی» کار میکرد(Foucault, 1989: 265)، امّا فوکو هرگز نگفت که این نیّات حتماً باید در فرم نمادهای فرهنگیِ زبانی یا سایر علائم و نشانههایِ دلالتگر(حاوی معنا)[49] از حیث زبانی درآیند. به نظر میرسد، فوکو از اینکه چگونه نمادهای دلالتگر/معنادار به پراکسیس بدل میشوند، بحثی نمیکند؛ اینکه آیا چنین تغییر و تبدیلی، ناخودآگاه و بهواسطه بدنِ فرهنگمندشده[50] یا یک حس مکان[51]، زمینه و مبنایی هستیشناختی مییابد؟ آیا فضا باید مورد تفسیر قرار گیرد؟ یا …؟ فوکو حسّی دوگانه درباره این بحث دارد(see Foucault, 1980, The Confession of the Flesh). در ادامه، با نگاهی به نوشتههای فوکو پیرامون شهرگرایی و بهویژه با نگاهی به اینکه چگونه تأمّلات فوکو درباره شهرگرایی، مفهوم دیسپوزیتیف را دربرگرفته و درگیر میکند، این دوگانگی مورد بحث قرار میگیرد.
نقطه عزیمتِ اکثر استفادههایی که از آثار فوکو در خصوص فضا میشود، نوشتههای او درباره فضاهای تحدیدکننده و زندانگونه(مثلاً تیمارستان و زندان) است. در هر دو موردِ زندان و تیمارستان، تأثیرِ(جلوه) «نگاه خیره» بسیار مهم و حیاتی است. به نظر میرسد فوکو بر بدن در قامت هسته فضاهای منضبطکننده، و بر حسِّ فرد از فضا- و نه «خواندنِ» فضا[آنطورکه نشانهشناسان باور داشتند]- تأکید دارد. امّا بدن چگونه قادر به «فهمِ» فضا در مقام امری هنجاری است که بر کدهای اخلاقیِ مُعیّن یا «قواعد رفتاریِ»[52] موردانتظاری، دلالت دارد؟ پاسخ مباحثههای اخیری که به تبعیّت از دلوز مطرح شده، اینست که فضا بهواسطه ارتباطات، روابط، و همنشستهایی[53] که مولّدِ تأثیرات(جلوهها) و احوالات و عواطف هستند، فعّال میشود(Hillier, 2006). برخی دیگر، از «هستیشناسیِ» «مواجهه و باهمبودن[در فضا] بر اساس اصولِ ارتباط، بسط، و تغییرِ مداوم» صحبت میکنند(Amin and Thrift, 2002: 27). یک پاسخ روشن و بدیهی نزد معماران و شهرسازان به پرسش فوق اینست که فضا، چیزی(something) را بازنمایی میکند/ بر آن دلالت میکند/ و آن را نمادپردازی میکند، و اینکه وقتی صحبت از تأثیر(جلوه) است، صحبت از قادربودن به «خواندنِ» این علائم، نشانهها یا نمادها است. این خوانش توسط مردمی که فضا را بهشکل بدنی حس و فهم میکنند، رخ میدهد؛ جایی که فضاها نزد بدنِ فرهنگمندشدهای که تحت فرهنگِ عمیق و بیچونوچرایِ جامعه شکل گرفته، قابلشناسایی و پذیرفته میشوند؛ بدنی اجتماعیشده یا بدنی که بهشکل شهودی-احساساتی، فهم میکند. چنانکه در ادامه میآید، فوکو هر نوع هرمنوتیکی که از «معنایی پنهان»[54] دفاع میکند یا حامیِ تکمعنیِ برآمده از تفسیر یک سوژه است را به مناقشه کشید و زیر سوال بُرد. امّا او ناتورالیسم خالص[55](بدن ناب[56]) را نیز مردود میدانست. بنابراین، استدلال نوشتار حاضر اینست که اصطلاح دیسپوزیتیفِ فوکو، در نسبت با فضا، بر یک معنایِ اجتماعی، گفتمانی و «خوانشی»[57] در فضا اتّکا دارد، و این همان چیزی است که رابطهای معیّن میان «فرمها و هنجارها»[58](Rabinow, 1989) را معقول و پذیرفتنی میسازد. با این حال، رخدادها و رخدادوارسازی[59]، نقشی اساسی را در جریانهای[60] واقع در فضا، سیلان تغییراتِ[61] رخداده در فضا، و مجاورتهای[62] موجود در فضا بازی میکنند، و برای خود فوکو مهم بود که تصریح کند: «معمار، قدرتی بر من ندارد»(Foucault, 1984: 247)؛ مردم میتوانند انتخاب کنند که از فضا، بهنحو دیگری[غیر از آنچه معمار تعیین کرده] استفاده کنند.
استفاده از فضا، تعاملی میان ذهن و بدن(تاخوردگیِ[63] ذهن و بدن بر روی هم) است؛ جایی که بازشناسیِ[فضا][64] و ادراک[فضا][65] دخیل هستند. چنانکه هیلییِر[66](2007: 188) میگوید: «معنا، رابطهای[67] است، و از تعامل پویایِ میان عناصر معنادار در سامانههای باز پیچیده[68] ظهور میکند». فوکو به معنایِ مخفی و رازآلود، یا معنایِ ناخودآگاهی که پنهان در پس پشتِ کنشهای کنشگران باشد، اعتقادی نداشت، امّا وی، متأثر از نیچه، پذیرفت که مردم در متن روابطِ معناییِ بینالاذهانی عمل میکنند(Hjelmar and Germer, 1944)؛ به عبارتی، در متن نظامات جمعیِ برآمده از دلالتگریهایِ معنایی[69]. فوکو، همانند هایدگر، پذیرفت که «جهان در قامت یک متن(text) موجودیّت دارد؛ جهان در قامت مجموعهای از پیشآمدها و رویدادها موجودیّت دارد، و تنها وقتی میتوان آنها را فهم کرد که بهعنوان بیان یا تجلّیِ چیزی معنادار در نظر گرفته شوند(p. 94). الهامگیری فوکو از نیچه، وی را وا داشت تا از هرمنوتیکِ نیچهای تبعیّت کند، مبنی بر اینکه، «فقط یک دیدگاه یا نقطهنظرِ عینی[70] وجود ندارد، بلکه جهانی از تفاسیر موجود است»(Schmidt and Kristensen, 1986). امّا، آیا این نیچهگرایی، در مفهوم دیسپوزیتیفِ او به کار رفته است؟ اگر بله، چرا و چگونه؟
خوانشهای صورتگرفته از دیسپوزیتیفِ فوکو، اکثراً تقلیلگرا هستند، و دیسپوزیتیف را در قامت تلاشی برای تعریف مفهومی عملکردگرایانه[71] میبینند؛ عملکرد بهمنزله «واحد بنیادین»[72](Brenner, 1994: 687). این خوانشی تقلیلگرا است که امکان فهم جنبهای منضبطکننده و بسامانکننده از دسپوزیتیف را میدهد، امّا نه فهمی از منظرِ مولّد و زاینده دیسپوزیتیف. لذا، چنین خوانشی، نوشتههای فوکو در خصوص دیسپوزیتیفهای سکسوآلیته، جنسیّت یا قدرت آنطورکه انجام و اجرا میشوند را نادیده میگیرد. خوانشی عملکردگرایانه از دیسپوزیتیف، از آنجایی که جنبههای زاینده و مولّدِ تفکّر فوکو در خصوص دیسپوزیتیفها را نادیده گرفته، و به تفکّر وی صرفاً در مقام «استقرار»[73] دیسپوزیتیف بهعنوان آپاراتوسی منضبطکننده[74] ارجاع میدهد، جنبههای اخلاقیِ فضای برنامهریزیشده[75] و شیوه سیاسیشدن[76] و سوژهشدن[77](سوژه قدرت شدن) آن فضا را از دست میدهد. اینجاست که ترجمه دیسپوزیتیف بهعنوان «همنشست»(Valverde, 2007)، بسیار مفیدتر و کمککننده خواهد بود.
گرچه بِرِنر(1994) میتواند در کتاب «مراقبت و تنبیه»[78]، چندین گزاره پیدا کند که بهنوعی مویِّد خوانشی از پَناپْتیکون بهمنزله آپاراتوسی عملکردگرا برای اِعمال نظم و انضباطند(پینوشت 1)، امّا باید گوشزد کنیم که فوکو پَناپْتیکون را بهعنوان دیسپوزیتیفی فضایی برای «اصلاح اخلاق»[79] نیز مینگریست(Foucault, 1977: 185). یک دیسپوزیتیف(فضایی)، یک بایستگی و الزامِ عملکردگرایانه نیست، و نکته فوکو اینست که همواره مجموعهای از دیسپوزیتیفهای اجتماعی-فضایی وجود دارد که از دل آنها، فضایی منضبطکننده و نیز اخلاقی منتج میشود. «اِمکانها»[80] یا جلوههای فضا، از دل منظومههای خاصّی از گفتهها و ناگفتنیها بُروز میکنند، و فضا، تنها یک مولّفه دخیل در «اِعمال اتوریتهی بههنجارساز»[81] است(Foucault, 1977: 273). این گفته فوکو چندان کمکی به استدلال بِرِنر که با عدله وجود «یک هدف غایی» یا «تاکتیکِ» ذاتی در دیسپوزیتیف درصدد است بگوید فوکو از اصطلاح عملکردگرا[82] بهمنزله «الزامات عملکردگرایانه»[83](نیازهای عاجل و فوریّتی) استفاده مینماید، نمیکند(Brenner, 1994: 687). دیسپوزیتیف، یک کثرت[84] است، یک بسگانگی[85]. نیّات قبلی(مقاصد آگاهانه) در برنامهریزی یا سیاست یا معماری، میتوانند مبتنی بر اهداف غایی یا تاکتیکها باشند، امّا در هر صورت، اثرات(جلوهها) وابسته به تعاملات و برهمکنشهای خاصِّ مابینِ اوضاع و شرایط مختلف(منظومهها، اتّصال و پیوستگی، اَشکال روابط، گفتمانهای دخیل، خوانشهایِ[86] دخیل و …) است. استدلال نوشتار پیش رو اینست که دیسپوزیتیف را به جای عملکردگرایانه، باید زایا/مولّد(see Huxley, 2006) خواند یا در قامت اینرسی[87](شاملِ «عزم/اراده»[88]) در نظر گرفت، بهویژه به خاطر اینکه، دیسپوزیتیف نزد فوکو، شیوهای ممکن از ایجاد یا تولیدِ معناهای(دلالتگریهایِ معنایی) قابلرویت و غیرقابلرویتِ[89] دخیل، است. ما باید نحوه فهم فوکو از فضا بهعنوان امری فعّال(active) را به رسمیّت بشناسیم؛ فضا بهعنوان یک دیسپوزیتیف در میان سایر دیسپوزیتیفها.
اهداف نوشتار حاضر را میتوان در سه مورد خلاصه کرد: ۱) کندوکاوی در مفهوم دیسپوزیتیف بهمثابه مقولهای خاص، چراکه به نظر میرسد ترجمه انگلیسی آن، معنای شخصی فوکو از این مفهوم و معرفتشناسی(اجتماعی)اش را کنار میگذارد؛ ۲) بحث در خصوص استفاده متداول از دیسپوزیتیف بهعنوان اصطلاحی «فنّی»[90] و اصطلاحی مرتبط با «بدن»، که نظر به مطالعات شخصی فوکو در خصوص شهرگرایی، به نظر وارد و مرتبط میرسد؛ و این بحث ما را به سوی هدف سوّمی سوق میدهد، ۳) مثالآوردنِ از کاربرد دیسپوزیتیف نزد فوکو در قامت چیزی بیش از یک اصطلاح فنّیِ بدنی و فضایی، چنانکه در تلاش وی برای تبیین اتّکاءِ برنامهریزی شهری بر دیسپوزیتیف فضایی در نوشتههایش در خصوص «شهر سالم» و “پَناپْتیکون”، قابل مشاهده است.
دیسپوزیتیف/آپاراتوس
به نظر میرسد گویا آپاراتوس به عنوان ترجمه انگلیسیِ اصطلاح دیسپوزیتیفِ فوکو، مورد پذیرش عموم واقع شده است. این ترجمه بر معنای فنّیِ مفهوم دیسپوزیتیف تأکید میکند، یا چنانکه رابینو[91](50: 2003) میگوید، به «ابزارها و دستگاهها»[92] اشاره دارد. به نظر میرسد، منظور رابینو از ابزارها و دستگاهها، «نهادینهسازیِ» پراکسیس[93] است، چراکه او درباره «مدیریت اقتصادیِ» امر اجتماعی، و نیز دستگاهی «که قصدش، کنترل و مدیریت است»، مینویسد. این چیزی است که شاید به شاخصترین شکل ممکن، در قرن ۱۸ دیده میشد، جایی که «سیاست سلامت، سیاست آپاراتوس بود»[94](Rabinow, 2003: 50). در مصاحبهای که از فوکو درباره منظورش از مفهوم دیسپوزیتیف و اینکه در زبان انگلیسی به آپاراتوس ترجمه شده، صریحاً سوأل شد، وی پاسخ داد که دیسپوزیتیف:
«… در وهله نخست، یک مجموعه یا کلِّ(پینوشت ۲) سراسر نامتجانس و ناهمگون است مشتمل بر گفتمانها، نهادها، فرمهای معمارانه، تصمیماتِ انتظامبخش و تنظیمگر، قوانین، اقدامات اداری-اجرایی، گزارههای علمی، گزارههای فلسفی، اخلاقی و بشردوستانه؛ خلاصه آنکه، دیسپوزیتیف به همان اندازه که برآمده از امر گفتهشده(گفتمانی) است، به همان میزان نیز برخوردار از امر ناگفتنی(غیرگفتمانی) است. این دو توآمان، مولّفهها و عناصر آپاراتوس(دیسپوزیتیف) هستند. آپاراتوس خودش یک سیستم(پینوشت ۳) است؛ سیستمی از روابطی که میان این مولفهها و عناصر برقرار میشوند. در وهله دوّم، آنچه من تلاش دارم تا در این آپاراتوس شناسایی کنم، دقیقاً ماهیّت ارتباطی[95](پینوشت ۴) است که میتواند میان این عناصر نامتجانس وجود داشته باشد. از این رو، یک گفتمانِ ویژه میتواند زمانی نقشِ برنامه یک موسّسه/نهاد را داشته باشد، و در زمانی دیگر، میتواند در قامت وسیله توجیه یا پنهانکردنِ پرکتیسی که خودش خاموش میماند، عمل نماید، و یا از طریق گشایش یک حوزه عقلانیّت جدید برای آن پرکتیس، در قامت بازتفسیری ثانویه از آن عمل کند». کوتاه سخن آنکه، بین این عناصر و مولّفهها، چه از نوع گفتمانی و چه غیرگفتمانی، یک جور فعلوانفعال وجود دارد؛ فعلوانفعالی برآمده از تغییر موضع[96] و جرحوتعدیل عملکردها[97]، که البته میتوانند بسیار متنوّع و متغیّر باشند. در وهله سوّم، فهم من از اصطلاح آپاراتوس(دیسپوزیتیف)، نوعی صورتبندی[98] است که عملکرد اصلیاش را در یک لحظه تاریخیِ مُعیّن و مفروض که همانا لحظهی پاسخ به یک نیاز فوری و عاجل است، دارد. آپاراتوس(دیسپوزیتیف)، واجد یک عملکرد استراتژیکِ مسلّط است»(Foucault, 1980: 194-195).
در سطور فوق، پاسخ فوکو بهشکل تفصیلی آورده شده تا نشان دهد که تقلیل مفهوم دیسپوزیتیف به چیزی شبیه «دستگاه»(device) در یک موضوع نهادی یا سیستم عملکردی، چنانکه بِرِنر(۱۹۹۴) بیان میداشت، غیرممکن است. دیسپوزیتیف بهمراتب فراتر از اینها است. اگر قرار باشد تا بر کار فوکو در خصوص روابط میان مولّفهها و عناصر تأکید شود، ترجمه دیسپوزیتیف به «همنشست»(assemblage)(یا در کلام دلوز agencement) میتواند بجا و وارد باشد. از منظری دیگر، ترجمه دانمارکیِ «تأسیسات»(installations) میتواند بسندهترین ترجمه باشد، چراکه به وجه «فنّیِ» معطوف به نهادینهسازیِ اجتماعیِ دیسپوزیتیف اشاره دارد(Foucault, 1978). اگر قرار باشد تا بر گفتمان تأکید شود، همچنان به ترجمه دیگری نیاز است. بنابراین، وقتی مترجمان میگویند هیچ کلمه معادلی در انگلیسی وجود ندارد و از واژه آپاراتوس استفاده میکنند، این ترجمهای تقلیلدهنده نسبت به نیّت شخصیِ فوکو برای دربرداشتنِ هم پرکتیسهای گفتمانی[99]، روابط کلهای گفتمانی[100]، و هم نهادینهسازی گفتمانها[101] است. بدنِ منضبط(بهانضباطدرآمده)[102] ممکن است جلوهای از یک دیسپوزیتیفِ کاری باشد، امّا نمیتوان این را به یک «امر فنّی» یا به امری مرتبط با «آپاراتوس»(دستگاه) که حاکی از عملکردمندیِ دیسپوزیتیف از حیث بدنی و جسمانی است، تقلیل داد؛ بلکه در اینجا، بیشتر بحث از عادیسازی یا «بههنجارسازی»[103](Foucault, 2007: 57) است [که امری اخلاقی است و نه فنّی].
دیسپوزیتیف میتواند حاوی نیروها، تأسیسات و پیکربندیهایِ[104] مادّی، فنّی و متنی[105] باشد که – در قالب روابط یا منظومههایی مُعیّن – قدرتِ تنظیمگری، حکمرانی، کنترل، نهادینهسازی یا توانمندکردنِ یک مولّفه/عنصرِ خاص در فضا را به دست میآورند. وفق آنچه رابینو میگوید، فوکو در حقیقت تأکید میکند که آپاراتوس «همواره با مختصّات مُعیّنی از دانشی که از آن نشأت میگیرد، پیوند دارد، امّا، به همان میزان، آن دانش را متأثر، مشروط و مقیّد میسازد. پس آپاراتوس، مرکّب است از استراتژیهای مرتبط با مناسبات و روابطِ نیروهایی که هم حامیِ انواعی از دانش هستند و هم توسط همان دانشها، مورد حمایت قرار میگیرند(Rabinow, 2003: 53; Foucault, 1980).
با این وجود، رابینو و رُز(2003) عقیده دارند که استفاده فوکو از مفهوم دیسپوزیتیف مشابه با استفاده از آپاراتوس در زبان انگلیسی است و به دستگاه یا تأسیساتی «برای تولید چیزی» میمانَد؛ «یک ماشینِ سرهمبندیشدهی عجیبوغریب»[106](2003: 10). این دو، به نوشتهای از فوکو ارجاع میدهند مبنی بر «اینکه، خصلتها یا خصیصههای بیولوژیک» در سیاست سلامت[107] در قرن ۱۸، باید «از طریق یک آپاراتوس سازماندهی میشدند» تا از «بیشینهکردنِ سودمندیِ آنها، بلکه بههمان میزان، از انقیاد[108]شان» اطمینان حاصل میشد. استدلالِ رابینو و رُز اینست که فوکو خودش گفته «وجه مُعرّفِ آپاراتوس، گروهبندیِ عناصرِ نامتجانس در قالب شبکهای مشترک است»(p.10)؛ شبکهای که «مبتنی بر بسترِ صورتبندیهای گفتمانی عمل میکند»(p. 11). این دو، نوشته فوکو درباره دیسپوزیتیف را به موضوع حکومت[109]، و «هدایت و مدیریت رفتار»[110]، تقلیل میدهند، در حالی که، فوکو خودش تأکید میکند که دیسپوزیتیف، «صورتِ [فراگیرتری] از اپیستمه»(1980: 197) است [اپیستمه یک دیسپوزیتیف گفتمانی است، در حالی که دیسپوزیتیف، امور غیرگفتمانی را نیز شامل میشود]. برای مثال، حبس و زندانیشدن، جلوه یا تأثیرش بسی فراتر از این بود که صرفاً یک دستگاه، آپاراتوس یا تأسیساتی برای حبس(فضایی) باشد. طبق آنچه فوکو(1980: 195) میگوید، زندان، دیسپوزیتیفِ اخلاقیگری[111] را با مدد از این حقیقت که «میان گزاره گفتمانی و امر غیرگفتمانی[112]، روابط/مناسباتِ گفتمانی وجود دارد»(Deleuze, 2004: 49)، در همه جا اشاعه داد(پینوشت ۵). تنها زمانی یک آپاراتوس به پرکتیسهای دانشبنیان[113] تبدیل میشود که بتواند به یک فنآوری اجتماعی[114] بدل گردد؛ دستگاهی تنظیمگرِ انتظامبخش که بهواسطه قانون، مدرسه یا زندانیکردن عمل میکند. با مدِّنظرقراردادنِ «سرشت ارتباطات»[115]، به نظر میرسد استدلالهایی در دفاع از لحاظکردنِ وجوه معناییِ دیسپوزیتیف و لحاظکردنِ نقش و اهمیّت نظاماتِ دلالتگری[116](هنجارها، ارزشها، فرهنگ، و …) و گفتمانِ برآمده از فضا و گفتمانِ درباره فضا وجود دارد.
برای فهم بیشترِ مفهوم دیسپوزیتیف میتوان به ژیل دلوز(1988) رجوع کرد. او این مفهوم را به مفهوم قدرت[117] در نوشتههای فوکو ربط میدهد؛ جایی که روابط و مناسبات قدرت، «کنش را وفق کنش شکل میدهند». دیسپوزیتیف، یک نیروی گفتمانی یا غیرگفتمانی است که هم از طریق گفتمانها(صحبتکردن، کلمات) و هم از طریق تأسیساتِ تنظیمگرِ انتظامبخش(«رویتپذیریهای» دلوز[118])، «در سراسر فضا، پخش میشود»(Deleuze, 1988).
دلوز در مقاله کوتاهی با عنوان «دیسپوزیتیف چیست؟»[119](Deleuze, 1992)(پینوشت ۶)، مینویسد که فوکو دیسپوزیتیف را در قامت نیرویِ «نور ساختاردهنده»[120] میبیند، تا امر رویتپذیر و امر رویتناپذیر[121](برای مثال، «آپاراتوسِ» زندان برای «دیدن، بدون دیدهشدن، استفاده میشد») را در سراسر فضا توزیع نماید. بدیننحو، دیسپوزیتیف، هم «خطوطِ[122] نیروها»[123] و هم «خطوطِ سوژهشدن»[124] است؛ و فرایندهایی(همچون سوژهشدن) را خلق میکند که در آنها، «خود[125]، نه دانش است و نه قدرت»، بلکه یک فرایند فردیّتیابی/تفرّدِ[126](Deleuze, 1992: 161) برآمده از انضباط و نظم است. «ما متعلّق به آپاراتوسهای اجتماعی(بخوانید دیسپوزیتیفها) هستیم و در متن آنها کنش میورزیم(p. 164)؛ در یک فرایندِ دائمیِ شدن[127] در متن تاریخ در مقام «امر بایگانیشده»[128] که آنچه ما هستیم(being) را «ترسیم میکند»، پیش از آنکه ما در فرایندی بیوقفه از فردشدن[129] باشیم. دلوز نتیجه میگیرد که «آپاراتوس(بخوانید دیسپوزیتیف) شامل حقایق گفتن(اظهار)، حقایق نور و رویتپذیری، حقایق قدرت(نیرو) و حقایق سوژهشدن[130] است. حقیقت، فعلیّتبخشی به خطوطی است که آپاراتوس را تشکیل میدهند»(p. 166). نزد دلوز، حقیقت، یک اظهار(گفتن)[131] است که موضوع گفتمانها است. حقیقت، دیسپوزیتیفی است که توسط اعتقاد و باور به یک نظام جمعیِ دلالتگری(معنابخشی) شکل گرفته یا بهمثابه چنین باوری نهادینه میشود. حقیقت، فرمی از دستگاه فنّی نیست. این قدرت گفتمان، قدرت دانش، و قدرت حقیقت است که باید از دل بایگانی، علم، اسطورهها یا از دل هرآنچه نزد مردم معنادار است، تغییر شکل یافته و استحاله یابد. گرچه دلوز، «فیزیکالیسمِ»[132] خام در مفهوم دیسپوزیتیف را رد میکند، امّا فیزیکالیته، غالباً «آستانهای از آن چیزی که رویتپذیر و قابل بیان(اظهار) است»(p. 167) میباشد. زندان، یا مدارسی که برنامه آموزشیِ مشخّصی را تدریس میکنند، نمونههای از این امر هستند(پینوشت ۷). دلوز خودش مدّعی است که «واقعیّت اکنونِ ما، آرایشی از کنترلهای آشکار و مستمر به خود میگیرد»(p.164). این جامعه کنترلی، هم بر نظارت غیرقابلرویت و هم بر نظاماتِ دلالتگریها(هنجارها، ارزشها، گفتمانها و ….) متّکی است.
اگر نگاهی دقیق به فضا – بهعنوان جنبهای مهم از فهم دیسپوزیتیف(پینوشت ۸) و بهعنوان یک آپاراتوس انتظامبخش و تنظیمگر- بیندازیم، فضا باید در قامت مجرای انتظامبخشی و نظمدهی به کنشها دیده شود که روابط میان «عناصر» فعّال در خود را شکل میدهد. با این وجود، نزد فوکو، فضا یک دستگاه یا فنّآوریِ جبرباورانه[133] نیست. او ترجیح میدهد تا فضا را در قامت «سازوبرگ»[134](پینوشت ۹)، «آرایش(چیدمان)»[135]، یا به بیانی دیگر، یک دیسپوزیتیف ببیند. وقتی دیسپوزیتیف به روابط و مناسباتِ عناصر، به یک مجموعه/کل(ensemble)، ترجمه میشود، در واقع بخشی از چیزی رابطهای[136] از قبیل برنامهریزی شهری است که از طرّاحی و اُبژههای مادّی استفاده میکند. آپاراتوس در اینجا، مُتضمّنِ فضاییشدنِ عرصه اجتماعیِ کنش[137] بهواسطه نصب و استقرار مادیّتها[138] در فضای اجتماعی است. با این وجود، مادیّتها نیز برای آنکه واجد جلوه و تأثیر لازم باشند، باید به برخی از انواع بازنماییها[139] ترجمه و تبدیل گردند.
اپیستمه، دیسپوزیتیف و هرمنوتیک
نقش اپیستمه(Foucault, 1998a) در کل آثار فوکو، و به طور دقیق در مفهومسازی او از دیسپوزیتیف، بسیار مهم است. اپیستمه، به تعبیری، در میان کلمات و چیزها[140]، امر قابلبیان و امر رویتپذیر[141]، امر بازشناسیشده و امر تجربهشده[142] قرار دارد؛ در قامت یک «مادیّت خاموش»(May, 1993: 86) از زندگی، پرکتیس یا عاملیّت[143]. بدین نحو، دیسپوزیتیف بهعنوان یک کل، حاوی اپیستمههایی است که، در قالب منظومههای مشخّص، با «بایگانیهایِ» تجربه(بدنی، بازشناسیشده)[144]، با دانش و اَشکال دانش؛ و با امر ناگفته و گفتنی[145] مرتبط بوده و بر آنها تأثیر میگذارند. در معنای دقیق کلمه، اپیستمه، «شرایط امکان»[146](May, 2006: 44) را شکل میدهد؛ اپیستمه تأثیر گذاشته و جلوهگر میشود و احوالات و عواطفی خاص را تولید میکند. فوکو، در قامت یک رهروِ نیچه، به جای آنکه صرفاً تلاش کند تا برای اپیستمهی هژمونیک «جا یا موقعیّت دقیق» تعریف کند یا «معنای دقیق آن» را ارائه دهد، به چگونگیِ سیرکولاسیونِ اپیستمه و اینکه چگونه موجب گسستها[147] میشده، علاقهمند بود. دیدگاه تحقیقاتیِ وی، درباره سیستمهایِ ازآنخودسازی(اختصاصدادن) و تعامل[148] بود، علیالخصوص درباره آستانههای چنین سیستمهایی، چراکه آنجا جایی است که میتوان «دیرینهشناسی سکوت/خاموشی»[149](Schmidt and Kristensen, 1986: 54) را بازشناسی کرد؛ که طرد یا پنهانسازیِ «آنچه جنون و دیوانگی»، غیریّت[150] یا اَشکال دانشِ «خطرناک»[151] است، میباشد. نزد فوکو، هر گزاره، «رخدادی[152] است که نه زبان[153] و نه معنا[154] نمیتوانند حق مطلب را در موردش به طور کامل ادا کنند»(Foucault, 1998a: 308)، و حاویِ هم مفصلبندیهایِ کلمات و هم بازنماییها و نیز حافظه و معنا است که وفق منظومهها و استراتژیهای زمانی و مکانیِ(موقعیّتی) معیّن، تأثیرات و جلوههایی خواهند داشت. تأثیرات(جلوهها) و احوالات(عواطف)، همواره اموری رابطهای هستند.
نزد فوکو، «بایگانیِ برنامهریزی شهری، همچون بایگانیِ پزشکی و حکومت، بایگانیِ نهادینهسازیِ «مجموعهای از قواعد» است که پیدایش یا ناپدیدشدنِ گزارهها را مُعیّن میکند»(1998a: 309). از این رو، بایگانی، در قامت یک «صورتبندیِ گفتمانی» دیده میشود که حاوی «مجموعهای از پرکتیسهای مدوّن در قالب نُسَخ تجویزی»(مثلاً در خصوص درمان)(p. 313) است، یا حاوی «نوعی از گفتن(اظهار)»(p. 314) است که همواره مبتنی بر «مفاهیمی که سازگاری درونی دارند»[155](p. 316) میباشد. یک صورتبندی گفتمانی همچون اپیستمه، بهمنزله «نظامی کنترلشده از تفاوتها و تفرّقها»[156](p. 321) دیده میشود و این تفاوتها/تفرّقها «در نهادها، تکنیکها، رفتارهای جمعی یا فردی، کارکردهای سیاسی، فعالیّتهای علمی، قصّههای ادبی یا نظرورزیهای تئوریک کاملاً نمود دارد»(p. 324). هر مفهوم و کنشی در «یک مورفولوژی دانش، در سیستم ایجابیّتها[157]، و یا در آرایش درونیِ صورتبندیهای گفتمانی»(p. 325) به سر میبَرد؛ در یک اپیستمه. در این خصوص، فوکو تصریح میکند که «آنچه من آپاراتوس(دیسپوزیتیف) مینامم، بهمراتب از اپیستمه، عامتر و کلّیتر است؛ بهعبارتی، اپیستمه یک آپاراتوسِ(دیسپوزیتیف) گفتمانیِ خاص است …»(1980: 197). بدیننحو، او نشان میدهد که رابطهای نظمیافته بر اساس دانش یا گفتمان میان کلمه و شیئ/چیز وجود دارد، و تأثیر یا جلوه «کلّی» که مورد بحث است، «عرصه تاریخ واقعی و بالفعلش» است(1998a: 326). آنچه باید دلمشغولش باشیم و به آن بپردازیم، همین است.
مفسّران و شارحانِ فوکو معمولاً به این مهم توجّه نمیکنند که او دیرینهشناسی دانش و اپیستمه، و بحثش درباره صورتبندیهای گفتمانی و دیسپوزیتیف را ذیل یک «مضمون عامِ از شناخت(فهم)»[158](1998a: 331) قرار میدهد. دیسپوزیتیف، زایا و مولّد است و پیوند ناگسستنی و ماندگاری با مسأله هرمنوتیک[159] دارد. آشکار است که فوکو در فهمش از دیسپوزیتیف، به چیزی به مراتب فراتر از اپیستمه میاندیشد. چنین فهمی میتواند شامل سازوبرگها(تجهیزات) یا مادیّتها(از قبیل معماری، دیوارها و …) نیز باشد. بدیهی است که فوکو تأثیر(جلوه) دیسپوزیتیف و احوالات و عواطفی که تولید میکند را با دانش و گفتمان، و بنابراین، با بازنمایی، «خوانشها»، و تفسیر پیوند میدهد. خوانشِ تأثیر دیسپوزیتیف یا احوالات متأثر از دیسپوزیتیف، نزدیکشدن به جهان و حیات از حیث پدیدارشناختی و هرمنوتیک است، در حالیکه، اپیستمه بر یک جنبه رابطهایِ غیرقابلاجتناب با پراکسیس دلالت دارد.
از حیث هرمنوتیک(که فوکو از آن استفاده نمیکرد)، میتوان گفت که دغدغه او، مفهومسازیِ جهان و توصیف جهان در قالب کلمات و عبارات(معنا، دلالتگری، فهم)[160] است(پینوشت ۱۰). ما در اینجا از دیسپوزیتیف در قامت یک کلمه– نه در معنای خاص و نه در معنای کلّی و عامش- صحبت نمیکنیم. در متن یک عرصه اجتماعیِ شکلیافته از تجارب بینابینی، نظاماتِ دلالتگری، معنا در یک بستر همواره نوپدیدی از فضاهای فولدینگ، پرکتیسها، و دلالتگریها، هم مولّفههایِ گفتمانی/گفتهشده[161] و هم مولّفههایِ غیرگفتمانی/ناگفتنی[162] حائز اهمیّتاند. از این منظر، پذیرش حدوث/محتملالوقوعیِ ناگزیرِ دیسپوزیتیف و پذیرش ابهام/ناروشنیِ غیرقابلاجتناب آن، بسیار مهم است. برای مثال، معماری را در نظر بگیرید:
«میتوان معماری را در قامت یک متن(text) در نظر گرفت، امّا(نظر به سرشت متکثّر و بسگانهی پرکتیسهایی که معماری با آنها مرتبط است) دانشی که معماری دربردارد، قابلتقلیل به یک معرفتشناسیِ عام از این حوزه نیست»(Teyssot, 1980: 92).
بنابراین، اگر قرار به کارآمدی، اثربخشی و مطلوبیّت معماری باشد، باید لزوماً دانش، تجربه، ارزش استفاده[163] یا خاطرات را «بازنمایی کند». معماری باید در قامت «یک متن»، در قامت چیزی «دانسته و شناختهشده»(ولو صرفاً بهصورت شهودی و بیواسطه) عمل کند. طرح(design) از طرق مختلف خوانده میشود، چراکه عرصه اجتماعی، عرصهای برآمده از هستندههایِ[164](یا «خوانندگانِ[165]») متکثّر و بسگانه است. تأثیر(جلوه) معماری، بسته به اینکه با کدام نظامات دلالتگری، با کدام صورتبندیهای گفتمانی، با چه پرکتیسهایی، با کدام «خاطراتِ بدنی» و یا با چه تفاسیری «در تماس است»، متفاوت خواهد بود. چنانکه تِیسووت میگوید، فضای معمارانه باید «آرایشیافته، مستعد و برساخته»[166](p. 92) و آرایشدهنده(تنظیمگر و استعدادبخش)[167](Huxley, 2006) باشد. این بحث بیشتر از آنکه با بدن مرتبط باشد، به حیطه معناشناسی یا نشانهشناسی تعلّق دارد، چراکه مجموعه عناصر و تأثیر و جلوه آنها، به صورتبندی معانی و دلالتگریها، مرتبط و متعلّق است.
چنانکه پُل رابینو در مقام دوست و شارحِ فوکو، میگوید:
«ادّعای ما… این بوده که هرکسی تفسیری دارد؛ چه بداند و چه نداند؛ چه این را تصدیق کند و چه نکند؛ و اساساً منظور ما از تفسیر، تشخیصی انضمامی از موقعیّت کنونی و مسائل حال حاضر آن موقعیّت است؛ پرسشهایی که نمیتوان به صورت اُبژکتیو/عینی مطرح نمود»(Rabinow, in Hjelmar and Germer, 1994: 94-95).
فاصلهگرفتن از چیزها/اشیأ(برای انجام تحلیل، و برای تلاش جهت فهم چگونگیِ استفاده از یک مکان یا فضا و …) «از طریق تفسیر[168] اتّفاق میافتد»(Rabinow, in Hjelmar and Germer, 1994: 97)(پینوشت ۱۱)؛ گزارهای که مورد پذیرش فوکو بود. برگردان دیسپوزیتیف به disposition (به معنی آرایش/نحوه استقرار یا به تعبیری، مستعدسازی) به نظر میرسد با دیدگاه شخصی فوکو و نیز خوانش دلوز(1988) همخوان است، چراکه قصد از دیسپوزیتیفها، نیروهایِ زایا، مولّد، و معنابرانگیزی است که تولیدِ «حقیقت»، «عینیّت»، «امر بههنجار»[169]، یا یک استفاده معیّن، میکنند. دیسپوزیتیفها، کلهایی انضمامی و موقعیّتمندِ سرشار از نیروهایِ شدن[170] هستند. برای مثال، نیروهایی که در بطن زندگی و یا درباره زندگی هستند، جایی که مردم در تلاشند تا آنچه در حین صحبت در خصوص چیزها/اشیأ در فضا میبینند را فهم کنند. چنانکه فوکو میگوید:
«ما نباید معنا را به هسته شناختیای[171] که در قلب یک اُبژه قابلشناسایی[172] قرار دارد، محدود کنیم؛ بلکه، باید به معنا امکان دهیم تا جریان و سیلانی از حدّی از کلمات و چیزها/اشیأ را برقرار نماید؛ در قامت آنچه درباره یک چیز/شییء گفته میشود(نه صفت آن چیز/شییء یا خود آن چیز/شییء) و در قامت چیزی که رخ داده و پیش میآید(نه فرایندش یا وضعیّتش)»(Foucault, 1998b: 350).
آنچه فوکو در اینجا به آن اشاره میکند، اینست که «دلالت(معنا) تنها نزد آگاهی[173] وجود دارد» و «رخدادها میتوانند تنها در زمان وجود داشته باشند»(p. 351). باید بهدقّت این تفاوت[174] و نیروی مقارن با آن(نیروی همزیستیِ فضایی، مواجههای فضایی، همنشستها و اتّصالهای فضایی) را مد نظر قرار داد و ارج نهاد.
بنابراین، چنانکه فوکو به روشنی بیان میکند، سامانه دیسپوزیتیف میتواند هم کلمه باشد و هم چیز/شییء، و همچنین هر چیزی مابین این دو. وفق آنچه دلوز(1995: 85) میگوید، در کار فوکو، «رابطهای مُعیّن میان فرمها و نیروها» وجود دارد، از قبیل موقعیّتمندیِ رابطهای و فضایی، و اثرات و جلوههای اجتماعی-بدنیِ ناشی از موقعیّتمندبودن در فضاها و مکانهایی که با نیّت قبلی و آگاهانه ساخته شدهاند. چنانکه دلوز(1995: 91) باور دارد، این بخشی از زندگیباوریِ[175] فوکو است(پینوشت ۱۲)، جایی که، «بازی و تعامل نیروها، در راستای خط زندگی و مرگ عمل میکند؛ خطی که همواره در حال تاخوردن و بازشدن[176] است، و در این حین، حدِّ دقیق اندیشه را ترسیم میکند». زندگیباوریِ زندگی[177] و خطوط زندگی، حدّوحدودِ دیسپوزیتیف در مقام فرم و نیروی انتظامبخش را ترسیم میکنند. بنابراین، تنشی دائمی میان آستانههای مابین حدود و انضباط(نظم) از هر نوعش وجود دارد. باید به یاد داشته باشیم که «معماری همواره فعالیّتی سیاسی بوده» که همین دلیلی است برای اینکه دریابیم چرا بهمنظور شکلدادن انضباط و نظم، هنجارمندی و بههنجارسازی(عادیسازی)، به «قولِ معروف معماری، یعنی: «ما به یک جماعت[178] نیاز داریم» برمیخوریم»(Deleuze, 1995: 158). جماعت(مردم)، بر روی هم تا خورده و به شکل «بافت اجتماعی»[179] درمیآیند. فضای برنامهریزیشده[180] برای تأثیرگذاری و جلوهمندشدن، نیازمندِ این جماعت(مردم) است. فضا میتواند تنها یک بافت متنی[181] –مادیّتهایی که در تلاشند تا بر معنا دلالت کنند- باشد، چراکه تأثیر(جلوه) باید از طریق اَشکال مختلفِ خوانشها و تفاسیری که روی هم تا خورده و به شکل پراکسیس درمیآیند، ظاهر شود.
بنابراین، یک دیسپوزیتیف فضایی، بیش از آنکه یک آپاراتوس انتظامبخش باشد، یک تأسیسات مادّی یا یک هستیشناسی(فضایی) است. باید با این فرضیه رایج که فهم فوکو از «رفتار و کردار فردی، چیزی است که تا حد زیادی توسط سازماندهیِ یک فضای مفروض، تعیین میشود»(Tonkiss, 2005: 135) مخالفت کرد. استدلال تانکیس، تنها امر اجتماعی(the social) را فضایی میکند، و در تأکید بر اهمیّت دیسپوزیتیفِ گفتهشده/گفتمانی/معنایی در فهم فوکو از تولید امر اجتماعی از طریق فضا، توفیقی ندارد. فضا پرکتیسهای خاصّی را تعیین نمیکند، بلکه بر آنها دلالت میکند، به آنها آرایش و ترتیب میدهد و استعدادِ انجامشان را فراهم میسازد، و بیش از آنکه این پرکتیسهای خاصّ را «ممنوع» کند، امکان آنها را «میسّر» مینماید. به بیانی دیگر، فضا، کنشهای مشخّصی را بدون آنکه تعیّین کند، «دعوت» کرده یا «برانگیخته» میسازد(فضا، استعدادِ برخی کنشها را شکوفا میکند). چنانکه فوکو به صراحت بیان میکند، «معمار، قدرتی بر من ندارد».
شاید فوکو، بهترین توصیف از دیسپوزیتیفِ فضایی را زمانی ارائه میکند که به پرسشی مبنی بر اینکه آیا معماری میتواند «مسائل اجتماعی را حلوفصل کند؟»، پاسخ میدهد. او میگوید، «فکر میکنم که معماری در جایی که نیّاتِ آزادیبخشِ معمار با پرکتیس واقعیِ مردم در اِعمال آزادیشان، مصادف و مقارن میشود، میتواند جلوهها و اثرات مثبتی تولید کند»(Foucault, 1989: 265). تأثیرِ فضا و بازنماییهای آن، به رابطه فضا با فرد آزاد(اینکه چطور آن فضا را مورد خوانش قرار میدهد)، و همچنین به رابطه فضا با کارکرد، و از این رو، به رابطه فضا با بدن بستگی دارد.
فضا و امر اجتماعی(بدن)
فوکو در آغاز کتاب «پیدایش کلینیک»[182](23: 2000) مینویسد «این کتاب درباره فضا، زبان و مرگ[183] است؛ درباره نگاه خیره». در اینجا، فضا و زبان چیست؟ فوکو از فضا و زبانِ پزشکی در قرن ۱۸، و دقیقتر بگوییم، از نگاه خیره پزشکی(پزشک، متخصّص ستون فقرات، روانشناس) صحبت میکند که گفتمان پزشکیِ جدیدی را بهواسطهی شیوههای نوینِ مشاهده(معاینه) بیماران و برقراری ارتباط با آنها(Foucault, 2000) از طریق بدن یا مشاهدات(معاینات) و توصیفات بدن، شکل داد. این یک فضای واقعاً انضمامی است، چراکه در آن «نگاه خیرهی سخنگویِ پزشک[184]، به وجود میآید»(p. 26)؛ این نگاه خیره بهمنزله یک کنش پرفورماتیو[185](یا مسامحتاً اجرایی) است؛ فضایی مملو از مرض و بیماری باید با یک نگاه خیرهی نظارتی تکمیل شود. این یک منظومه دانش-قدرت است که از طریق تکمیلِ یک فضای دانشیِ پیشینی با دانشی جدید، ارتقاءیافته و عقلانیتر در خصوص بدن و فضامندیِ اجتماعیِ سلامت و بیماری[186]، برپا و دایر شده است.
فوکو(2000) سه نوع فضاییشدن را در پزشکی قرن ۱۸ تعریف میکند(Osborne and Rose, 2004): ۱) فضاییشدنِ اولیّه(پایه)[187] به یک مفهومسازی ارجاع دارد که فهم گفتمانها در بطن آن صورت میگیرد؛ ۲) فضاییشدن ثانویّه[188] که به دریافتها و ادراکاتِ حسّیِ بیمار ارجاع دارد؛ و ۳) فضاییشدنِ نوع سوّم[189] که به آپاراتوسِ(دمودستگاه) تحقیقاتیِ بیماری ارجاع دارد. اُزبورن و روس(2004: 213-214) تفسیری از این فضاییشدنها نزد علوم اجتماعی به دست میدهند. فضاییشدنِ اولیّه، برآمده از مدلسازی[190] است؛ «انگاشتِ ذهنیِ فضا از مجرای تفکّر(مدلکردن فضا در ذهن)»، که در آن، ایده کلیدی اینست که «تفکّر اجتماعی و فرهنگی، نحوه فضاییشدنِ اُبژههایش را مُسلّم و پیشفرض میگیرد»(p. 123)؛ برای مثال، تفکّر در خصوص نظم فضاییِ حیات. فضاییشدنِ ثانویّه، فضاییشدنِ فهم و دریافتِ حسّی[191] است؛ شیوههایی که از طریق آنها، فضا از قابلیّت تفکّر برخوردار میشود؛ بینشهایِ فضاییشده، و فضایِ مادیّتیافته»(p. 214). میتوان این را فضای پرکتیس و تجسّم[192] نامید. فضاییشدنِ نوع سوّم، فضاییشدنِ مرزگذاری(تعیین محدوده)[193] است، «عرصه توپوگرافیک» و «سایتها»(p. 214)؛ اینکه چگونه به فضا در قامت محل، مرزها، پهنهها، گتوها، یا طردها[194]، اندیشیده میشود؛ در این خصوص میتوان به مثالهایی همچون بیمارستان یا زندان اشاره کرد. توضیح بیشتر آنکه، دغدغه مدلسازی، نحوه اندیشیدن به حیات شهری در سیاست و برنامهریزی[195] است؛ فهم و دریافت، یک برنامه(plan) است و بازنمایی این برنامه از حیات شهری(تفکّر این برنامه در خصوص حیات شهری)؛ و مرزگذاری، مادیّتبخشی و تحقّقِ عینیِ این برنامه در مکان است. معماران و شهرسازان، فرمهای فضاییای را طراحی میکنند که این فرمها باید «تخصیص افراد در فضا، کانالیزهکردنِ سیرکولاسیونشان، و نیز تحتدستورالعملدرآوردنِ روابط متقابلشان را تضمین نمایند»(Foucault, 1984: 253). همین کدگذاری(تحتدستورالعملدرآوردن) است که، برای مثال نزد چارلز بووث[196]، باید «فضاییشدن اخلاق»[197] را تولید کند؛ «تلاشی برای منضبطسازی و تحتکنترلدرآوردنِ فضا، و تحمیل نوعی نظم بر فضا»(Osborne and Rose, 2004: 215; see also Huxley, 2006).
فوکو از همان نوشتههای اولیّهاش، همواره فضا را در قامت محملی برای پیکربندیهایِ دانش، بدنها و شکلدهی به رفتار انسان، و رابطهای میان بدن، نگاه خیره، و انضباط میدید؛ که جملگی به فضاییشدنهای قدرتمندِ پیکربندیهایِ(اجتماعی و موقعیّتی) خاص، منتهی میشود. برنامهریزی شهری بر «اراده و میل به دانش»[198] مبتنی است؛ و فضاییشدنِ زندگی، هدف غایی است. فوکو(1984, 2007) نشان میدهد که پزشکی و برنامهریزی شهری، به اتّفاق یکدیگر، فضا را هم عقلانی و هم جداکننده میدیدند. از یک سو، آنها فضا را در جهت اجرای زیستسیاست، و «سَروساماندادن» از طریق طبقهبندیها و دستهبندیها[199] بهکار میگیرند؛ و از سویی دیگر، به مدد فضا، آنچه بههنجار[200] است را از نابههنجار[201] جدا و منفک میسازند؛ مریض از سالم، خوب از بد. بدیننحو، فضای شهری برای مدیریتِ حیات در شهر، و برای «مدرنسازی قدرت»(Foucault, 1980: 176) از حیث سیاسی، مهم میشود. اپیستمه نوپدیدِ زیستپزشکی[202]، به یک دیسپوزیتیف اجتماعیِ مهم برای «سَروساماندادن» بدل میشود که افراد را از طریق هماهنگکردنِ نظامات مُعیّنی از دلالتگری و نهادینهسازیِ این نظامات، بهنحوی عقلانی در فضا تقسیم و پخش میکند. تفکّر در خصوص فضا حسب پزشکی، به شیوه مسلّطِ تفکّر در «سیاست سلامت در قرن ۱۸»[203](Foucault, 1980: 166-183) و پروژههای بهداشتی در شهرها(Hegna, 1998) بدل شد، و درهمتنیدگیِ دانش، فضا و امر اجتماعی(نظم؛ انضباط)، به یکی از موضوعاتِ اصلی و دیرپایِ برنامهریزی شهری تبدیل گشت. در شهر، این پیکربندی «بدل به یک جور حکومت میشود»(Osborne and Rose, 1998: 6).
فوکو(2007) در تاریخنگاریاش از ایدهها، پی میبَرد که چگونه برنامهریزی شهری(یا شهرگرایی) در قرن ۱۸ بدل به امری سیاسی میشود. معماری و برنامهریزی شهری، بهتعبیری همواره سیاسی بودهاند، و برای مقاصد سیاسی یا نظامی به کار گرفته شدهاند، امّا در قرن ۱۸ بود که «شکلگیری تأمّلاتی بر معماری بهمنزله تابعی از اهداف و تکنیکهای حکومت بر جوامع» پدیدار شد(Foucault, 1989: 257; 2007). شهر باید از طریق تقسیمبندی و مُدرّجکردنِ فضا، و پهنهبندی و نمودارمندکردنِ[204] فضا، به قاعده درآمده، و تحت انضباط، حکمرانی و کنترل قرار گیرد. برنامهریزی شهری(شهرگرایی)، ابزاری برای شکلدهی به نظم، جلوگیری از شیوع اپیدمیها، ممانعت از شورش و انقلاب، و تولید خانوادههای اخلاقمند و بافضیلت محسوب میشد. بدینترتیب، شهرگرایی، ارتباط تنگاتنگی با شیوه سیاسیِ تفکّر در خصوص حکومت، و کنترل شهروندان از مجرای فضا پیدا کرد. سیاست(politics)- حداقل در فرانسه- به برنامهریزی شهری و معماری علاقهمند و متمایل شد، چراکه سیاستمداران، شهر را در معنای دقیق کلمه، مصداق بارزی از «عقلانیّت حکومت»(p. 260) نزد جامعه میدیدند. شهر نمونهای از فضایِ سازماندهیشده بود؛ چه از حیث اداری-اجرایی و چه از حیث محدوده و قلمرو. هدف، «خلق سامانهای تنظیمگر بود که رفتار افراد را ضابطهمند سازد و به موجب آن، هرچیزی باید آنقدر تحت کنترل درمیآمد تا به نقطه خوداتّکایی و خودنگهدارندگی بدون نیاز به مداخله بیرونی برسد»(p. 260). برای مثال، حکومتها میتوانند از طریق طراّحی خانهها، به ضابطهمندکردن، اخلاقمندکردن و بههنجارمندکردنِ افراد و جوامع بپردازند(Gromark, 1987).
معماری و فضاییشدنِ زندگی روزمره از مجرای مادیّتبخشی به استفاده از فضا[205](عینیسازی استفاده از فضا)، بر بدن تمرکز دارند. فضا، نیّات و مقاصدی که در پس پشت یک پرکتیس وجود دارد و از کاربریهای معیّنی بر روی زمین، و شیوهها و ارزشهای خاصّی حمایت میکنند را بازنمایی میکند. چنانکه فوکو میگوید:
«به نظر من، تلاش برای جداکردنِ پرکتیسهای آزادانهی مردم(پرکتیسهای برآمده از روابط اجتماعی) از توزیعهای فضاییای که این پرکتیسها در آنها رخ میدهند، تلاشی مستبدانه و خودکامه است. اگر این پرکتیسها و فضاها از هم جدا شوند، فهمشان غیرممکن میشود؛ هر یک از آنها را تنها میتوان از طریق دیگری فهم نمود(Foucault, 1984: 246).
پاتریک گدس[206] میخواست «در آگاهی شهروندان مداخله کند» تا به خودِ مدنیشان(هویّت مدنی)[207] دست یابند و از این طریق، یک «مفهوم اخلاقیِ باز و دینامیک از شهر» شکل گیرد. گدس خودش را در قامت «میانجیِ فرمهای مدنی»[208] میدید(Osborne and Rose, 2004: 219) که از فضا و فضاییشدنِ زندگی روزمره استفاده میکند. هر فضایی که با امر شهری مرتبط است را میتوان ذیل این دیدگاه مطالعه کرد که چگونه نظم مدنی و قدرت ناظر بر امر اجتماعی توسط عقلانیّتهایِ مولّد و آرایشدهنده(استعدادبخش)[209]، فضایی میشوند؛ عقلانیّتهایی از قبیل بهداشت، پهنهبندی، گفتمان پیرامون نقش زنان در خانه و … (Huxley, 2006: 784).
فضای شهر و دیسپوزیتیف
بعضاً استدلال شده که «گرچه فوکو قطعاً بر فضا بهعنوان وجه اصلیِ اِعمال قدرت تمرکز دارد، امّا مشغله ذهنیاش به آن اندازهای که معطوف به شهرها و نحوه کارکرد آنهاست، متوجّهِ خود ساختمانها نیست«(Wright and Rabinow, 1982: 16). به عبارت دیگر، فوکو بیشتر دلمشغولِ فضا است تا معماری؛ و دقیقتر آنکه، وفق استدلال این نوشتار، دلمشغولِ دیسپوزیتیف فضا[210] است. مفسّران و شارحان فوکو، با برّرسیِ دیدگاههای وی درباره شهر، معمولاً بر قدرت و نه بر فضا تأکید دارند، با این ادّعا که فوکو به «چگونگیِ توزیع قدرت در فضا، در ساختمان، در نهادها، در روزمرگیهای زندگی روزمره، و اَشکال گفتمانیِ متناظرِ اینها»(Tygstrup, 2006: 175; see also Philo, 2000) نظر دارد. در این صورت، آن مفسّر یا شارح، احتمالاً در فکرِ نظم و انضباطِ برآمده از نمودارهای فضاییِ کارکردگرایانه، هندسه، و پهنهبندی است(Brenner, 1994).
دلوز(2004) و اُزبورن و روس(1998) از مفهوم «نمودار» نزد فوکو در قامت دیدگاهی استفاده میکنند که از طریق آن، «نحوه کنترل و حکمرواییِ شهر» از مجرای فضا فهم میشود؛ به تعبیری، فهمِ چگونگیِ مدیریت یا حکمروایی پولیس[211]. فوکو آگورای یونان[212] را در قامت مکانِ رخدادِ دمکراسی ارتباطی[213] میدید، امّا همزمان، شهرها را بهمثابه مکانهایی میشناخت که در آنها «مراکزِ قدرت، متکثّر و بسگانهاند؛ و در این مراکز قدرت، فعالیّتها، تنشها، کشمکشها و تعارضات بیشمارند»(Foucault, 1986: 82). وقتی شهرها توسعه یافتند و به نیروی اصلی در جوامع بدل شدند، وابسته به جنگ یا خود قدرت(سیاسی، اقتصادی) نبودند، بلکه «ثروت داشتند، و همچنین، از تواناییِ اجرایی-اداری، یک نقاب پوشاننده، مَشیِ مُعیّنی از زندگی، … غرایز نوآورانه، و فعالیّتهای مرتبط با آن مَشی خاص، برخوردار بودند»(Foucault, 2003: 235). به عبارت دیگر، قدرت شهرها در این بود که مکانِ بازار و شکوفایی اقتصادی، مکانِ نهادهای قدرت(شهری، منطقهای، ملّی)، و مکانِ تمرکز نیروهای بدیع و نوآور بودند. استدلال اُزبورن و روس(1998) اینست که دولت-شهرِ یونانی متّکی بر ایده «جامعهپذیری/مردمآمیزی ناب»[214] بود؛ یعنی، «نوعی ارتباط و معاشرت که دال بر هیچ نوع منافعِ متقدّم و پیشینی نیست»(p. 2). افزون بر این، شهر یونانی، ارائهگرِ نخستین تلاش برای ترسیم «نموداری مُعیّن از قدرت» است که به شهر شکل و فرم میدهد. نمودار فضاییِ شهرها باید «فرم مُعیّنی از رفتار/کردار – که خودراهبر(خودگردان) باشد- را تولید کند». اُزبورن و روس این نمودارِ شهر را «محیط فضاییِ برآمده از درونماندگاری»[215] مینامند(Osborne and Rose, 1998: 1) که توسط درونماندگاریِ فرم و روابط اجتماعی-فضایی شکل میگیرد. بنابراین، به نظر میرسد آنها اشاره دارند که تمرکز بر آگورا میتواند موجب غفلت از کنترلِ فضاییشدهی شهری بر بدن، زندگی و ذهن شود.
فوکو بیان میکند که «در اواخر قرن ۱۸ … استفاده از آرایش(مستعدسازی) فضا[216] برای مقاصد سیاسی-اقتصادی، بدل به یک مسأله شد»(Foucault, 1980: 148). افزون بر این، روابط متقابل میان هنجارها و فرمها برای فوکو حائز اهمیّت است. زمانی که فضا در قامت شکلی از قدرت در عرصه اجتماعی دیده میشود، مهم است تا حواسمان به نیّات و مقاصدِ زیربنایی که بهنوعی در پسِ پشتِ فضاهای طرّاحیشده هستند، باشد. این نیّات میتوانند هر چیزی، «از استراتژیهای عظیمِ ژئوپُلیتیک گرفته تا تاکتیکهای کوچک مرتبط با زیستگاهها» را دربرگیرند؛ برای مثال، خانهای که «شکلی از اخلاقیّات را برای خانواده تجویز میکند»(p. 149).
نمیتوان در خواندنِ فوکو، از دیدگاه قدرت ناب[217] یا از دیدگاه فضا چشمپوشی کرد. به نظر میرسد، روابط میان بازنمایی و زبان[218]، امر رویتپذیر(دیدنی) و امر رویتناپذیر(نادیدنی)، و معنا و تفسیر[219] درست به همان اندارهای که در نوشتههای فوکو در خصوص فضا و قدرت اهمیّت دارند، در نوشتههای او در خصوص خود شهر نیز مهماند(Colebrook, 1999; Deleuze, 1988). مفهوم دیسپوزیتیف، این مضمون یا درونمایه را بازنمایی میکند. وقتی فوکو بر شهر در قامت نمادِ(ذهنیِ) انضباط، اخلاق جمعی یا اخلاقیّات فردی، دلالت دارد، شهر را میتوان بهعنوان پروبلماتیکِی برآمده از دیسپوزیتیفِ بازنمایانندهی فضا[220] در نظر گرفت.
اکنون به دو مثال اصلیِ فوکو در خصوص دیسپوزیتیفهای فضایی بازمیگردیم: ۱) شهر ناب(سالم)[221] و ۲) پَناپْتیکون.
فوکو مینویسد «از قرن ۱۸ به بعد، هر بحثی از سیاست(politics) بهعنوان هنر حکومت[222]، لزوماً مشتمل بر فصل یا فصولی در خصوص شهرگرایی، تسهیلات جمعی، بهداشت، و معماری خصوصی است»(1984: 240). نحوه کنترل و حکمرانی بر جوامع و شهرها، به مسأله نحوه تسهیل زندگی در شهر، تسهیل حرکتها و جریانها در شهر، و تسهیل زندگی خصوصی و زندگی روزمره، جملگی از طریق فضا و به قصد تأمین امنیّت، بدل میشود(Foucault, 2007: 11-18). فوکو اشاره میکند که از قرن ۱۸، پالیتیکس یا سیاست برنامهریزی شهری[223]، یعنی آگاهی از اِمکان هنرِ حکومتکردن از طریق ساخت یک فضای جمعیِ برخوردار از نظم توسط «سازوبرگهای جمعی»[224] از قبیل طرحهای مسکن، پرکتیسهای بهداشتی، و سایر اَشکال تسهیلات جمعی. مطالعه فوکو در خصوص ایده قرن هجدهمیِ «شهر بیماریزا»[225](Foucault, 1980: 175)، رابطه متقابل میان گفتمان و فضا را نشان میدهد. در این ارتباط، و بهعنوان نمونه، میتوان به کارزارهای سیاسی در خصوص کنترلِ امنیّتی بر فضای اجتماعیِ شهر از طریق آنچه میتوان «برنامه بهداشت»[226] نامید، اشاره کرد. در کلام فوکو، شهر بدل شد به «اُبژهای که از قابلیّت پزشکیزدهشدن برخوردارست»[227](p. 175).
چنانکه فوکو تصریح میکند، علّت ظهور این سیاستِ سلامت شهری[228] و سازوکارهای فضاییِ تابع آن، مراقبت از مردم و جمعیّت شهر نیست، بلکه موضوع، حفظ قدرت از طریق نظم اجتماعی-فضایی است؛ موضوع، امنیّت[229] است. شهر بهخاطر وجود اقشار فقیر یا پرولتاریا(طبقه کارگر)[230] که تنشها و کشمکشها را در شهرها افزایش میداد، بهمثابه تهدیدی برای سیاست(politics) دیده میشد. نظام سلامت[231]، این نکته را روشن میسازد. شهر، به محیطی خطرناک برای جامعه، و نزد نظامهای قدرت بدل شده بود، نه تنها بهخاطر تمرکز فقر و تنشها، مخاطرات و بیماریها، بلکه همچنین بهخاطر نیازی که جامعه به نیروی کار باثبات و سالم و نیز رشد جمعیّت داشت. به یک سیستم اداری-اجراییِ(ضوابط و مقرّرات) و یک ساختارِ قدرتِ امنیّتی(نسخههای تجویزیای که فضاهایِ انتظامبخش و تنظیمگر را تأمین کنند) نیاز بود که توآمان بتوانند در قامت یک ابزارِ پزشکی-مدیریتی بر ضدِّ شهر بیماریزا عمل نمایند؛ شهری که وضعیّتش، محصولِ شرایط اسفناکِ زندانها، کشتیها، بیمارستانها، و مسکن، و نیز انتشار سریع بیماریها بود. خانواده بدل به اصلیترین کنشگرِ مسئول در شکلگیری نیروی کار سالم شد، و شهرها نیز متحمّلِ فرایند تطهیر/پالایش فضاییِ[232] و نمودارمندشدن، از طریق اِعمال ضوابط و مقرّرات مرتبط با سلامت بر زندگی عمومی و بر شرایط زیستی و معیشتی شدند. «آرایش محلات مختلف، رطوبت آنها و قرارگیری آنها در معرض هوای سرد، تهویّه شهر، فاضلاب شهر و سیستم زهشکی آن، مکانیابی کشتارگاهها و گورستانها، و تراکم جمعیّت، جملگی عواملی بسیار مهم برای مرگومیر و میزان شیوع بیماری در بین ساکنین شهر هستند، و همین، شهر را بدل به «اُبژهای که از قابلیّت پزشکیزدهشدن برخوردارست» کرد(Foucault, 1980: 175). برنامهریزی شهری و معماری، بدل به یک فن(تخنه) و یک فنسیاست[233] شد؛ فنسیاستی که بهمنزله ابزاری برای پاکیزهسازی، شکلدهی، نظمبخشی و خلقِ جامعهای سالم و خوشبُنیه شکل گرفت و توسعه یافت. چنانکه فوکو میگوید: «دلهره و سراسیمگیِ شهری، مشخّصه بارزِ اضطراب و تشویشِ سیاسی-بهداشتی بود»(1994: 144) و «بهداشت عمومی، نسخهای پالایششده و آراسته از قرنطینه بود»(p. 146).
فضاییشدنِ یک شهر سالم، به معنیِ نظارت بر فضاها و جمعیّت شهر بود. نگاه خیرهی ناظر بر شهر، توسط پلیسیکردنِ شهر از طریق اِعمال ضوابط و مقرّرات و ترتیبات و تمهیدات کنترلی، مدیریت و هدایت میشد، امّا هدف اصلی، رویتپذیری بهمیانجی هرچه بیشتر روشنکردن[234] و آشکارسازی فضا بود؛ فضاهای بازتر و پاکیزهتر، نورپردازی خیابانها، ضوابط و مقرّرات زیباشناختی، ضوابط و مقرّرات ساختمان و مسکن، نوسازی و بهسازی و … . بنابراین، نیروی پلیس، نهادی بود که بر «مجموعهای از سازوکارهایی که در خدمت تضمین نظم هستند»(Foucault, 1980: 170)، استوار بود؛ چنین نظمی، نه تنها توسط نیروی فیزیکی، بلکه توسط ضابطهگذاری از مجرای نورپردازی خیابانها، طبقهبندی شهروندان[235]، و کنترل ضوابط مسکن در جهت تضمین سلامت و رفاه اِعمال میشد. طبقهبندیهای فضا و ضوابط و مقرّراتِ ناظر بر فضا و رفتار، گزینههای گفتمانی[236] هستند، و این گفتمانهایِ برآمده از «امر بههنجار»[237]، بخشی از پلیسیکردنِ «پیکره اجتماعی»[238] بودند؛ ابزاری برای «محافظت، نگهداری، و حفاظت از نیروی کار»(p. 171) عمدتاً از مجرای شکلدهی به عادات زندگی روزمره.
دلوز، نوشته فوکو در خصوص پَناپْتیکون در قامت نمونهای از دیسپوزیتیف، را بهعنوان «اختلاطی از امر رویتپذیر(دیدنی)[غیرگفتمانی] و امر قابلبیان[گفتمانی]»(Deleuze, 1988: 38) میخواند. کنترلِ فضاییِ شهرها، مثلاً از طریق پهنهبندی[239]، را میتوان بهعنوان اصلی از امر رویتپذیر قلمداد کرد که وفق منطق و اصول زندان(«جاییکه نظم حکم میراند، و جای هر کس، بدن او، بیماری و مرگ وی، و چونی و چگونگیِ او … به صورت نسخه تجویزی مقرّر و مقدّر شده است»(Foucault, 1977: 178))، ساختمانها را در فضا نظمونسق میبخشد. فوکو پَناپْتیکونِ جرمی بنتام[240] را بهمثابه تمثیلی از «فرمِ بهنظمدرآمده و انتظامیافته» از یک جامعه میبیند؛ «یک اجتماع پاکیزه و ناب که تحت کنترل و استیلایِ سلسلهمراتب، نگاههای خیرهی مُترصّد و گوشبزنگ، و مستندسازیهای دقیق قرار دارد؛ شهری ایستا و لایتغیّر که تحت تسلّط مراجع و متصدّیانی است که کنترلِ بیچونوچرایی بر تمام افراد و بدنهای انسانی دارند. این نسخهای اوتوپیایی از شهری است که تحت کنترل و حکمرانیِ تماموکمال قرار دارد»(p. 178). پَناپْتیکون، یک طرح یا سازوبرگِ معمارانه است که کنترل و سلطه را مستقل از نیروی انسانی شکل میدهد و به امکان رویتپذیریِ غیرقابلکنترل و غیرقابلگریز وابسته است. این نگاه خیرهی نادیدنی و رویتناپذیر، یک نگاه خیره فضاییشده است(یک سازوبرگ یا فنِّ بههنجارسازی) که از مجرای دیسپوزیتیفِ فضاییاش عمل میکند؛ «ماشینی که دیدن(کسی یا چیزی که میبیند) را از دیدهشدن(کسی یا چیزی که دیده میشود) جدا میکند»(p. 118). این بازیِ امر دیدنی و امر نادیدنی، بسیار قدرتمند است، چراکه همانطوریکه فوکو میگوید «این بازی، به اندیشه(ذهن) قدرتی میدهد تا بر اندیشه(ذهن) اعمال کند(قدرت ذهن بر ذهن)»(p. 184). چنانکه فوکو مینویسد، پَناپْتیکون «فرمولِ قدرت از طریق شفافیّت[241]، و فرمولِ انقیاد از طریق نور و روشنایی[242]» است(1980: 154). انضباط، گشوده است و رویتپذیر، امّا پخششده و همهجاحاضر.
فوکو همچنین اشاره میکند که پَناپْتیکون، امکان قدرت ذهن بر ذهن را فراهم میسازد، و بدینوسیله تأکید میکند که زندان، نوعی تأسیسات(پینوشت ۱۳) است؛ تأسیساتی برای استقرار یک شیوه تفکّر یا تأمل درباره نحوه بههنجارسازی از مجرای فضا. اگر دیسپوزیتیف بتواند علائم، نشانهها، و فرمهای مادّیِ رفتار انسان باشد و یا بهعبارتی صحنهگردانِ این رفتار باشد(مثلاً فضاییشدنِ سکسوالیته در خانه)، پس باید هم بهعنوان آپاراتوس و هم بهعنوان شکلی از آرایش و مستعدسازی(disposition) عمل نماید. دیسپوزیتیف، آپاراتوس است؛ بهمثابه پدیدهای فیزیکی با مقاصد و نیّات مشخّص که نهادینهشدنِ نظم و انضباط در جوامع و شهرها را از طریق ضوابط و مقرّراتِ کنترلی و نیز گفتمانهای هنجاری، آگاهانه بازنمایی میکند؛ همچنین، دیسپوزیتیف شکلی از آرایش(مستعدسازی) نیز هست؛ چراکه افراد باید آن را در مقام علامت یا نشانهای از برخی پیامها بخوانند. تحتکُددرآوردنِ فضا با هدف آرایشی مشخّص(مستعدسازی فضا)، نمیتواند بدون تفسیر یا بازتعریفِ کدینگ[243] [در اذهان مخاطبان فضا]، تأثیر یا جلوه قابلانتظارش را داشته باشد.
دیسپوزیتیف در قامت امر رابطهای
فوکو میپذیرد که دیسپوزیتیف، یک کل/مجموعه دلالتگر[244](دالِّ بر معانی) است که به قلمروء گفتمان تعلّق دارد، امّا با این وجود، وقتی نهادینه شده و جسمیّت مییابد، به شیوهای غیرگفتمانی، عملکردی[245] نیز هست. ساختمانها میتوانند «گفتمانی» باشند، اما چنین گفتمانی نزد فوکو یک مسأله زبانی[246] نیست، چراکه ساختمانها «از یک پلان(برنامه) تبعیّت میکنند»(Foucault, 1980: 198). آیا این بدان معناست که فوکو به جز آنچه بهشکل ازپیشمفروض و برنامهمحور در «نیّات/مقاصدِ»(ساختمانها) وجود دارد، علاقهای به برّرسی و لحاظِ نقشِ نظامات جمعیِ دلالتگری(هنجارها و ارزشها) در نیّاتِ ساختمانها ندارد؟ به نظر میرسد این پرسشی دشوار برای فوکو باشد، شاید به دلیل تمایل او به اینکه تفکّرش در خصوص مسأله سوژه را از محدودیّتهای هرمنوتیک و زبانی، دور و آزاد نگه دارد. هرچند فوکو با نوشتن درباره تولّد نگاه خیره پزشکی که برای شهرگرایی مدرن بسیار حائز اهمیّت است، به این گفته مشهور نیچه ارجاع میدهد که زبان «معنا را متبلور ساخته و شکل میدهد»(Foucault, 2000: 31)، امّا معنا هنوز به «تفاوت در شیوه بیان(شیوه مفصلبندی گفتار-اشاره به disposition)، در قیاس با سایر کنشهای کلامیِ واقعی و ممکن»(p. 33) وابسته است. به عبارت دیگر، آنچه مهم است، «مازاد»[247] یا «معانی ضمنیِ»[248] امر گفتهشده در فضاهای خاصِّ سرشار از اظهارها[249] است. از این رو، هر کلمهای، از یک پتانسیل دلالتگر[250] حکایت دارد که قابلکنترل نیست، چراکه آن پتانسیل معطوف به «ترجمه» یا «تفسیرِ» آن کلمه است و نه معطوف به «سخن و کلامِ» نهادیاش[251].
فضا، دانش و قدرت، همواره خالقِ روابط و اَشکالی از نیروهای نهادینهشده و ریشهدار خواهند بود. نهادها صرفاً شامل نهادهای حکومتی یا آپاراتوسهای دانشی نیستند، بلکه همچنین، شامل برپاسازیِ گفتمانها در ملاء عام و در میان عموم نیز هستند، که وفق کار فوکو درباره کلینیک، همواره توسط مازادِ دال(دلالتگر)[252] حدودوثغورِ آنها مشخّص میشود. دغدغه او، «رشد وسایل بههنجارسازی»[253](Foucault, 1977: 272)، و به بیان دقیقتر، تغییر و استحاله آنها از یک هنجار/هنجارمندی(یک گفتمان) به «تکنیکهای» عملیّاتی از طریق دیسیپلینها یا انضباطهایِ نهادینهشده بود. علاقه فوکو خودِ کلمه و معنا نبود، بلکه به آنها بهعنوان بخشی از یک کلِّ بزرگترِ برآمده از امر گفتمانی و غیرگفتمانی در فضا، نظر داشت. چیزی بهعنوان «مرکز قدرت» یا زبان وجود ندارد، بلکه «شبکهای از عناصر متفاوت- دیوارها، نهادها، قواعد/قوانین، شیوه حرفزدن و سخنگفتن»(p. 272) موجود است. تمام اینها، دیسپوزیتیفهایِ در حال کار و عناصرِ دلالتگرِ ممکن هستند. برخی میگویند «فرمِ دیسپوزیتیفها، گفتمانها است»(Christensen and Andersen, 1999: 26)، امّا دقیقتر آنست که بگوییم دیسپوزیتیف، «نمادپردازیِ[254] کنشهای تجویزی است، یا «گردهمآوردنِ مصوّرسازیهایِ» این کنشها(Raffnsoe, 1999: 66) است که بر رابطه امرگفته و امر ناگفته، نظامات اجتماعیِ دلالتگری، «خوانش» یا کدینگ، تأکید دارد. فوکو تأکید میکند که «چیزی مُقدّم بر دانش وجود ندارد»، بلکه دانش «یک همنشستِ کاربردی[255]» است؛ «سازوکاری[دیسپوزیتیفی] برآمده از گزارهها و رویتپذیریها»[256](Deleuze, 1988: 51). در اینجا، از واژه «سازوکار(مکانیسم)» معادل با دیسپوزیتیف استفاده شده که به موجب آن، ممکن است، درمیانبودگیِ[257] گزارهها و رویتپذیریها دریافت نگردد. بازشناسیِ رابطه میان یک گزاره(کلمه) و امر رویتپذیر(چیز/شیء[258])، یا بدنی(تجربهکردنِ چیزها/اشیاء) است، یا گفتمانی(معنیِ کلمه). ما در این مرحله، نباید درباره مسأله بازنمایی بحث کنیم، اینکه آیا کلمات/گفتمانها، امر واقعی[259] را بازنمایی میکنند؟؛ بلکه در عوض، باید بپذیریم که باید رابطه معناداری میان کلمه و چیز/شیء وجود داشته باشد تا تأثیر یا جلوه لازم حاصل شود.
حرف آخر
فوکو یقیناً از اَشکالی از تأسیسات صحبت میکند که برآمده از فرایندهای تنظیمگرِ نهادینهشده و ریشهدار، یعنی فرایندهای طرد و شمول بهمیانجیِ فضا، هستند. یک تأسیسات نهادی مشتمل بر هم فرایندهای گفتمانی(در شکل امر گفتهشده) است و هم فرایندهای غیرگفتمانی(در شکل امر ناگفته)؛ و ما از قبال نظریّه معماری میدانیم که «هنجارها، از دیوارها صحبت میکنند»؛ چه در تالار شهر[260] چه در خانهها. نکته اصلی اینست که ایدئولوژیها و سوژهشدنها[261] «همواره سازمان یا سیستمی(دیسپوزیتیفی)(پینوشت ۱۴) که در متن آن عمل میکنند را فرض و مسلّم میگیرند»(Deleuze, 1988: 29)، و یکی از این دیسپوزیتیفها اینست که تجلیّات فضایی[262] باید علائم و نشانههایی برای تداعیِِ «امرِ بههنجار»، «امر درستی که باید اینجا و حالا انجام گیرد»، تنبیه/مجازات، نظارت و امثالهم باشند. فضا، مثلاً در نمونه زندان، از مجرای «فرمِ امر رویتپذیر، در تقابل با فرم هرآنچه میتواند بیان شود(گزارهپذیر باشد)»(p.29) کار میکند. همانند زندانها، فضامندیِ شهرها هم مبتنی بر «توزیع [شهروندان] در فضا»، «نظمدهی [شهروندان] در زمان»، و «ترکیب [شهروندان] در فضا-زمان»(p. 71) در زندگی روزمرهشان- برای طرد یا کارکردنشان – است. این حالتمندیهای فیزیکی[263] نیازمندِ دیسپوزیتیفهایِ معطوف به عرصه اجتماعی هستند.
بنابراین، آیا دیسپوزیتیف، چنانکه که بِرِنر(1994) استدلال میکند، عملیّاتها و عملکردهای یک سیستم مُعیّن و مفروض است؟ میتوان گفت که مولّفههای یک دیسپوزیتیف فضایی(معماری، مادیّتبخشی به فضا، چیزها/اُبژهها در فضا) در قامت یک مجموعه/کل، نیّات و مقاصدِ عملکردگرایانه(نظم رفتاری و انضباط بدنی) دارند. امّا، سایر دیسپوزیتیفها، رابطهای هستند و وابستگی به موقعیّت دارند، چون چنانکه فوکو میگوید، همواره پای مجموعههایی از نیروهای گفتمانی و غیرگفتمانیِ تأثیرگذار درکار است؛ نیروهایِ موقعیّتمندِ زمینهگرا و درهمآمیخته با تاریخ، بدنها، نظامات دلالتگری و غیره. شکلی تأویلیافته از گفته فوکو اینست که دیسپوزیتیف هم همچون قدرت، «تنها هنگامی موجودیّت دارد که به کار بسته شده و به مرحله عمل درآید»(Foucault, 1982: 219).
دیسپوزیتیف، پدیدهای رابطهای است؛ کلّی که مولّدِ تأثیر(جلوه) است، امّا، اکثر مفسّران در خصوص اینکه چگونه این تأثیر یا جلوه را تولید میکند، ابهام دارند. فوکو، چنانکه پیش از این ذکر شد، بیان میکند که در اواخر قرن ۱۸، استفاده از آرایشها و ترتیبات فضا(مستعدسازی فضا)، برای اهداف اقتصادی-سیاسی(سلامت و تولید) و اجتماعی-سیاسی(انضباط، نظم و اخلاقمداری) بوده است. فضایِ دیسپوزیتیف نمیتوانست و نمیتواند بدون منظومهای خاص از امر گفتمانی و امر غیرگفتمانی، تأثیر یا جلوهای داشته باشد. این منظومه، توسط چیزهایی همچون تجارب(از جمله تجارب بدنمند) و نظامات جمعیِ برآمده از دلالتگریها شکل میگیرد و به مردم درباره چگونگیِ استفاده از فضا «میگوید». مردم ممکن است هنجارمندیِ فضاییشده[264]، طرّاحیِ منضبطکننده، یا معنای اجتماعی-سیاسیِ مکانها و چیزها/اشیاء را بازنشناسند، و فوکو بهدرستی توقّعِ هرمنوتیکِ وجود یک «خواننده» آگاه و هوشیار را زیر سوأل میبَرد. امّا با این حال، فضا هنوز نیازمندِ «مجابکردن» است(«معمار هیچ قدرتی بر من ندارد»)، و بنابراین، باید- دستکم- «چیزی»[265] را برای سوژه مستقر در خود بازنمایی کند. چنانکه فوکو میگوید، دیسپوزیتیف، مجموعه(کلّی) مرکّب از عناصر، و روابط میان این عناصر(معماری، نمودارمندسازی، تفکیک/تقسیمبندی حیات اجتماعی، گفتمانی برآمده از بیماریها و منابعش، امر گفتهشده و امر ناگفته) است. در بین فضا و بدن/سوژه، باید چیزی در کار باشد تا آپاراتوسِ(نهادینهشده) را به اجرا درآورد، و آن چیز، یک گفتمان یا نظامات جمعیِ بر آمده از دلالتگری، منبعث از مثلاً سلامت، بههنجارسازی، عقل یا حقیقت است. بدون یک معنا-بازنمایی[266](چه بهعنوان بایگانیِ فرهنگی، نمادین، گفتمانی و چه بایگانی بدنی)، نه میتوان تأثیرِ فضا را قاطعانه یا حتی عُقلایی انتظار داشت و نه میتوان پیشبینی درستی از آن تأثیر(جلوه) داشت. باید نظامات دلالتگری(اخلاق فردی، اخلاق جمعی، امر مُعیّن و مفروض، امر بههنجار و …) و یک «خوانش» از فضا معطوف به این دلالتگری، وجود داشته باشد تا فضا را آرایش داده و مستعدِ کنشی خاص کنند.
……….
پینوشتها
- در ترجمه انگلیسیای که اخیراً از سخنرانیهای فوکو با عنوان «امنیّت، قلمرو و جمعیّت»[267] منتشر شده، او در واقع از نوعی «آپاراتوس» صحبت میکند که بِرِنر درباره آن میگوید: «یک آپاراتوس انتظامبخشِ تنظیمگر که از …. جلوگیری میکند»(2007: 69).
- در اینجا، ترجمه رابینو، واژه grouping(گروهبندی) است(2003: 51).
- در اینجا، ترجمه رابینو، واژه network(شبکه) است(2003: 51).
- در اینجا، ترجمه رابینو، دوباره واژه network(شبکه) است(2003: 51).
- جمله اینگونه ادامه مییابد: «امّا، او هرگز نمیگوید که آیا امر غیرگفتمانی را میتوان به یک گزاره تقلیل داد یا خیر…». ترجمه دانمارکی میگوید: «پرسش در خصوص ارجحیّت، مسألهای اساسی است: گزاره، ارجحیّت دارد، و بعداً خواهیم دید که چرا. امّا، ارجحیّت، هرگز به معنی تقلیلدادن نیست»(Deleuze, 2004: 67).
- در اینجا، مترجم عبارت social apparatus(آپاراتوس اجتماعی) یا apparatus(آپاراتوس) را ترجیح میدهد(1992: 159).
- و البته، بدینترتیب، نهادها در قامت «آپاراتوس» یا بهمثابه نوعی «دستگاه فنّی»(technical device) برای پرکتیس، عمل میکنند؛ مثلاً در اِعمال آیینها و تشریفات مذهبی یا اگر صحبت از کشورها/مکانهایی است، که در آنها، بُریدگیها و شکستگیها میتواند به معنی تنبیه/مجازات یا مرگ باشد.
- «دیسپوزیتیف، همنشست یا agencement را نمیتوان بهعنوان چیزی که توسط فرم منفردی از اندیشه، فهم میشود، یا در متن فرم منفردی از اندیشه سازمان یافته و تداعی میشود، تلقّی کرد»(Osborne and Rose, 1998: 49).
- سازوبرگ(equipment)، یک «ابزار»(tool) یا «آپاراتوس» است، امّا، تنها در صورتی مستعد و قابلعرضه برای استفاده است که نحوه استفاده از آن را بدانیم یا به اثرات و جلوههای خاصِّ آن تمایل داشته باشیم.
- یادآوریِ امکانناپذیریِ یک بازنمایی خالص، منطقی و مطلق(Colebrook, 1999) که فوکو از آن کاملاً آگاه بود(Foucault, 1983).
- یا چنانکه دِریفوس و رابینو[268] گفتهاند: «فوکو از زبان برای تبیین فهمی از موقعیّتی که ما را به کنش وا میدارد، استفاده میکند»(1986: 114).
- در خصوص زندگیباوری شهری[269]، به مقاله پلاگر(2006) مراجعه کنید.
- پیشنهادی در خصوص ترجمه واژه dispositif از سوی سورن گوسویگ اُلسن[270] مترجم آثار فوکو(۱۹۸۰) به دانمارکی.
- دلوز در اینجا از واژه dispositif استفاده میکند.
منابع و مأخذ
Amin, A. and Thrift, N. (2002) Cities: Re-imagining the Urban. Cambridge: Polity
Barthes, R. (1999) I tegnets tid [In the Time of the Sign]. Oslo: Pax forlag
Brenner, N. (1994) ‘Foucault’s New Functionalism’, Theory & Society 23: 679–709
Christensen,G. and Andersen, N.Å. (1999) ‘Spisningens sygeliggørelse’ [‘The Sickness of Eating’], GRUS 59: 23–44
Colebrook, C. (1999) Ethics and Representation: From Kant to Post-structuralism.Edinburgh: Edinburgh University Press
Deleuze,G. (1988) Foucault. Minneapolis: University of Minnesota Press
Deleuze,G. (1992) ‘What is a Dispositif?’, in T.J. Armstrong (ed.) Michel Foucault Philosopher, pp. 159–68. New York: Harvester Wheatsheaf
Deleuze,G. (1995) Negotiations. New York: Columbia University Press
Deleuze G. (1995 [1990]) Negotiations. New York: Columbia University Press
Deleuze,G. (2004 [1986]) Foucault. Copenhagen: Det lille Forlag
Dreyfus, H.L. and Rabinow, P. (1986) ‘What Is Maturity? Habermas and Foucault on “What is Enlightenment?”’, in D. Couzens Hoy (ed.) Foucault: A Critical Reader, 109–22. Oxford: Blackwell
Flyvbjerg, B. (1991) Magt og rationality [Power and rationality]. Copenhagen: Akademisk Forlag
Foucault, M. (1977) Overvåkning og straf. København: Rhodos Forlag
Foucault, M. (1978 [1976]) Seksualitetens historie 1. Vilje til viden [Histoire de la sexualité 1, La volonté de savoir]. Copenhagen: Rhodos Bibliotek
Foucault, M. (1980) Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings 1972–1977, ed. C. Gordon. New York: Pantheon
Foucault, M. (1982) ‘The Subject and Power’, in H.L. Dreyfuss and P. Rabinow (eds) Michel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics, pp. 208–26. New York: Harvester Press
Foucault, M. (1983) This Is Not a Pipe. Berkeley: University of California Press
Foucault, M. (1984) ‘Space, Knowledge and Power’, in P. Rabinow (ed.) The Foucault Reader, pp. 239–56. London: Penguin Books
Foucault, M. (1986) The History of Sexuality: The Care of the Self. New York: Random Press
Foucault, M. (1989) Foucault Live. New York: Semiotext(e)
Foucault, M. (1994) ‘The Birth of Social Medicine’, in Power: Essential Works of Michel Foucault 1954–1984, ed. J.D. Faubion, pp. 134–56 New York: The New Press
Foucault, M. (1998a) ‘On the Archeology of the Sciences: Response to the Epistemological Circle’, in Aesthetics, Method, and Epistemology, ed. J.D. Faubion, 297–335. New York: The New Press
Foucault, M. (1998b) ‘Theatrum Philosophicum’, in Aesthetics, Method, and Epistemology, ed. J.D. Faubion, pp. 343–68. New York: The New Press
Foucault, M. (2000) Klinikkens fødsel [Naissane de la cliniquie]. Copenhagen: Hans Reitzels Forlag
Foucault, M. (2003) ‘Society Must Be Defended’. Lectures at Collège de France 1975–1976. New York: Picador
Foucault, M. (2007) Security,Territory, Population. Lectures at the Collège de France 1977–78. New York: Palgrave Macmillan
Genocchio, B. (1996) ‘Discourse,Discontinuity, Difference: The Question of “Other” Spaces’, in S. Watson and K. Gibson (eds) Postmodern Cities and Spaces, pp. 35–46. Oxford: Blackwell
Gromark, S. (1987) Fänglande Arkitektur [Prisoning Architecture]. Göteborg: Bokförlaget Korpen
Gunder, M. (2003) ‘Passionate Planning for the Others’ Desire: An Agonistic Response to the Dark Side of Planning’, Progress in Planning 60: 235–319
Hegna, K. (1998) ‘“Lykkelige byer” – Materiell, ideologi og diskurs i Kristiania [‘“Fortunate Cities” – Material, Ideology and Discourse in Kristiania’), Sosiologisk Årbok 2.Aargang 3.2: 117–53
Hetherington, K. (1997) The Badlands of Modernity: Heterotopia and Social Ordering. London: Routledge
Hillier, J. (2002) The Shadows of Power. London: Routledge
Hillier, J. (2003) ‘Agon’izing over Consensus – Why Habermasian Ideals Cannot Be “Real”’, Planning Theory 2(1): 37–59
Hillier, J. (2006) ‘Assemblages of Justice? From the Ghost Ships of Graythorp to a UK Ship Recycling Strategy’, paper for Conference on Democratic Network Governance, Roskilde, Denmark, 2–3 November
Hillier, J. (2007) Stretching beyond the Horizon: A Multiplanar Theory of Spatial Planning and Governance. London: Ashgate
Hjelmar,U. and Germer, S. (1994) ‘Hermeneutik som retorik’ [‘Hermeneutics as Rhetoric’], GRUS 42: 91–103
Huxley, M. (2006) ‘Spatial Rationalities: Order, Environment, Evolution and Government’, Social & Cultural Geography 7(5): 771–87
Joyce, P. (2003) The Rule of Freedom: Liberalism and the Modern City. London: Verso
May,T. (1993) Between Genealogy and Epistemology. Philadelphia: Pennsylvania State University Press
May,T. (2006) The Philosophy of Foucault. Chesham: Acumen
Osborne,T. and Rose, N. (1998) ‘Governing Cities’, in E.F. Isin,T. Osborne and N. Rose, ‘Governing Cities. Liberalism, Neoliberalism, Advanced Liberalism’, Urban Studies Programme,Working Paper No. 19,York University,Toronto, Canada
Osborne,T. and Rose, N. (1999) ‘Governing Cities: Notes on the Spatialization of Virtue’, Environment & Planning D: Society & Space 17: 737–60
Osborne,T. and Rose, N. (2004) ‘Spatial Phenomenoticnics: Making Space with Charles Booth and Patrick Geddes’, Environment & Planning D: Society & Space 22: 209–28
Philo, C. (2000) ‘Foucault’s Geography’, in M. Crang and N. Thrift (eds) Thinking Space, 205–38. London: Routledge
Pløger, J. (2002) ‘Byfællesskab – sprængningen af et spatialt dispositiv’ [‘Urban Community – The Dissolution of a Spatial Dispositive’], Distinktion 4: 63–76
Pløger, J. (2006) ‘In Search of Urban Vitalis’, Space & Culture 9(4): 382–99
Rabinow, P. (1989) French Modern: Norms and Forms of the Social Environment. Chicago, IL: University of Chicago Press
Rabinow, P. (2003) Anthropos Today. Reflections on Modern Equipment. Princeton, NJ: Princeton University Press
Rabinow, P. and Rose, N. (2003) ‘Foucault Today’, in P. Rabinow and N. Rose (eds) The Essential Foucault: Selections from the Essential Works of Foucault, 1954–1984, pp. vii–xxxv. New York: New Press
Raffnsøe, S. (1999) ‘Michel Foucaults dispositionelle magtanalytik’ [‘Michel Foucaults Dispositive Analytic of Power’], GRUS 59: 45–70
Schmidt, L.-H. and Kristensen, J.E. (eds) (1986) Foucaults blik [Foucault’s Gaze]. Aarhus: Modtryk
Soja, E. (1996) Thirdspace. Oxford: Blackwell
Teyssot,G. (1980) ‘Heterotopias and the History of Spaces’, History/Theory/Criticism a+u, October, pp. 80–100
Tonkiss, F. (2005) Space, the City and Social Theory. Cambridge: Polity
Tygstrup, F. (2006) ‘Vidensarkæologi og rumanalyse’ [‘The Archaeology of Knowledge and Spatial Analysis’], in C. Thau (ed.) Filosofi og arkitektur, pp. 157–80. København: Kunstakademiets Arkitektskole
Valverde, M. (2007) ‘Genealogies of European States: Foucauldian Reflections’, Economy & Society 36(1): 159–78
Wennam, M. (2003) ‘“Agonistic Pluralism” and Three Archetypal Forms of Politics’, Contemporary Political Theory 2: 165–86
Wright,G. and Rabinow, P. (1982) ‘Spatialization of Power: A Discussion of the Work of Michel Foucault’, Skyline, March, pp. 14–15
Yiftachel,O. (1996) ‘The Dark Side of Modernism: Planning as Control of an Ethnic Minority’, in S. Watson and K. Gibson (eds) Postmodern Cities and Spaces, 216–42. Oxford: Blackwell
پانویسها
[1]– urban planning
[2]– bio-politics
[3]– dispositif
[4]– space and discipline
[5]– disciplinarian forces
[6]– power, knowledge and space
[7]– healthy city
[8]– Panopticon
[9]– the social
Confinement of deviants-[10]: فوکو بر این باورست که جامعه مدرن، انحراف (deviance) را به هر نوع کنشی که خارج از محدوده هنجارها و نُرمهای اجتماعی باشد، اطلاق میکند. در نتیجه برای اِعمال انضباط اجتماعی در جامعه مدرن، یک مجرم، یک دیوانه، یک بیمار و … که هر یک بهنوعی از هنجار جامعه فاصله گرفتهاند، باید بهترتیب راهیِ نهادهای انضباطی و منضبطکننده همچون زندان، تیمارستان و بیمارستان شوند.م.
13-bio-politics(political control of the body): در منظومه فکری فوکو، بدن مدیوم و واسطهای است که از طریق آن قدرت اِعمال میشود، نظارت خود را برقرار کرده، نظم خود را تحمیل نموده و به انسان و به زندگی او دسترسی پیدا میکند.م.
[12]– apparatus of normalization
[13]– diagram: اگر پیدایش هر چیز در واقع «ورود نیروها به صحنه» است، پس میتوان نتیجه گرفت که چیزها را نیروها و در نسبت قرارگرفتن آنها با یکدیگر به وجود میآورند. در هستیشناسی نیچهای، نیروها، شکلدهندهی جهاناند و چیزی غیر از نیروها وجود ندارد. سیلان و شدن، در واقع حرکتِ بیوقفه نیروهاست؛ حرکتی که باعث برخورد، ستیزه و «در نسبت قرار گرفتن» نیروها میشود. این نیروها و تأثیرات آنها بر هم است که جهانِ قابلادراک را میسازد. صورت هر پدیده یا رویداد، حاصل نقشهای است که ارتباط این نیروها با یکدیگر به وجود میآورد و فوکو این نقشه را «نمودار» میخواند. هر نمودارِ نیرو، شکلی است که نیروها در نسبتشان با یکدیگر میسازند. نزد فوکو، تاریخ در گسستهایش اهمیّت مییابد و تاریخنگار باید نقاط شدّتوضعف نیروها را دریابد و تاریخ را نه بر حسب توالی، پیوستگی و رابطه علّی، بلکه بر حسب پیشامد، تکینگی و گسست بنویسد. دورانهایی که فوکو در برّرسیهایش به آنها میپردازد، یگانه و منحصربهفردند که هر کدام توسط نموداری تکین شکل گرفتهاند. تاریخ واقعی یا تبارشناسی، رسم نمودار نیروهای هر رویداد و فهم روند عملکرد نیروهایی است که در آن رویداد مسلّط شدهاند یا تحت سلطه قرار گرفتهاند(برگرفته از نوشتاری با عنوان «سرگذشت اکنون؛ تبارشناسی و هستی: فوکو و ایدههایی درباره تاریخ» نوشته علی خدادادی، ماهنامه سوره، شماره 12، 1392).
[14]– gaze: فوکو در آثار خویش، و مشخصاً در کتاب «مراقبت و تنبیه»، از گسست میان قدرت پیشامدرن و قدرت مدرن سخن میگوید. قدرت پیشامدرن همچون صحنه آمفیتئاتری است که بازیگر اصلی آن پادشاه/حاکم/امپراطور است؛ او بر صحنه پُر نورِ نمایش میدرخشد و تودهها همچون تماشاچیانی منفعل و خاموش در تاریکیِ سالنِ نمایش به شکوه قدرت وی خیره شدهاند. سازوکار قدرت در نوری شفّاف عمل میکند. در اینجا، اُبژه نگاه، همان پادشاه/حاکم و قدرت اوست، نه تودهها. زندگیِ تودهها از شعاعِ چنین قدرتی بیرون است و نظارت پیوسته و فراگیری بر آنها وجود ندارد. در دوران مدرن، صحنه روشنایی جابجا میشود؛ جابجایی قلمروهای دیدن و دیدهشدن. گویی جهت نور از صحنه نمایش به جایگاه تماشاچیان/زندگی تودهها چرخش میکند؛ بدینترتیب، ماشین قدرت به درون تاریکی میخزد و تودهها/تماشاچیان به جلو چشم میآیند؛ آن نوع دیالکتیک تاریکی-روشنایی که در دوره پیشامدرن سیطره داشت، معکوس میشود. دوران پیشامدرن، دورانِ درمعرضِچشمنهادنِ تعدادِ انگشتشماری از چیزها در مقابل دیدگانِ توده کثیری از انسانها بود و این مسألهای بود که معماری معابد، تئاترها و سیرکها بدان پاسخ میداد. عصر مدرن، مسألهای متضاد را مطرح ساخت و نگاه خیره و دائمی به تودهای عظیم را برای تعدادی قلیل یا حتی برای یک نفر ممکن ساخت. به زعم فوکو، این معکوسشدن جهت نور، برای بهتر دیدن نیست، بلکه برای بهتر دیدهشدن است؛ قدرت مدرن از طریق شفافیّت عمل میکند؛ قدرت مدرن رؤیای یک جامعه شفّاف، مرئی و خوانا در هر یک از جزئیاتش را دارد؛ رویایی مبنی بر اینکه دیگر هیچ منطقه تاریکی وجود نداشته باشد. در جهان مدرن، ما همواره و همهجا احساس میکنیم در حال دیدهشدن هستیم: ما با امپراطوریِ یک نگاه خیرهی بههنجارساز مواجهایم. بدینترتیب، آزادی سـوژه، سـلب شده و اثـرات دائمی و نابودکنندهای زیر سایة سنگین نگاه خیرهی دیگـری در شخصـیّت سوژه جاری میشود و ضمن تحتالشعاع قراردادنِ آزادی افراد، آنها را در چنگال رابطة قدرت، گرفتار میکند. این نگـاه خیـرهی بههنجارسـاز، نظارتی است که میتوان افراد را از طریق آن طبقهبندی کرد، تنبیه نمود و مـورد قضـاوت قرار داد. درونمایهی نگاه خیـره بـا روابـط قدرت و سلطه درهمآمیخته است. مثلاً در پزشکی قرن هجدهم، مفهوم «دکتر حرفهای» به وجود آمد: شخصی بهزعم فوکو، با «نگاه خیره پزشکی» به بیمار مینگریست و با نگرشی غیرانسانی، بیمار را نه یک شخص، بلکه فقط مجموعهای از اعضای بدن در نظر میگرفت. به باور فوکو، نگاه خیره پزشک، ربطی به وفاداری به حقیقت ندارد. این نگاه خیره یک نگاه خیره سلطهجوست(برگرفته از دو منبع: ۱- نوشتاری با عنوان «امپراطوری نگاه خیره» نوشته عارف دانیالی، فصلنامه پژوهشهای فلسفی، شماره ۲۹، ۱۳۹۸؛ و ۲) نوشتاری با عنوان «رابطه قدرت و خشونت نگاه» نوشته رجبعلی عسکرزاده و مریم موسوی، فصلنامه مطالعات زبان و ترجمه، شماره ۱، ۱۳۹۵).
[15]– dark side of planning power
[16]– ethnic segregation
[17]– opinion manipulation
[18]– heterotopia
[19]– spaces of otherness
[20]– spaces of agonism
[21]– spatialization
[22]– urban politics and planning
[23]– the articulated
[24]-discourse : گفتمان به معنی تجلّی زبان در گفتار یا در نوشتار است و میتوان آن را به عنوان نمایانگر تبیین زبان در ورای جمله، کلمات و عبارات دانست و در علایم و کنشهای غیرکلامی و کلیّه ارتباطات میان افراد نیز جستوجو کرد. فوکو بر این عقیده است که گفتمانها غیرقابل تقلیل به زبان، سخن و گفتار هستند؛ آنها سازنده موضوعات بوده و در فرایند این سازندگی، مداخله خود را پنهان میدارند. گفتمان، تولید دانش به کمک زبان است، ولی خودش از مجرای عمل یا پرکتیس(discourse practice) تولید میشود؛ پرکتیسِ تولیدکردن معنا. از این رو، معانی و مفاهیم نه از درون زبان، بلکه از درون اَعمال تشکیلاتی و ارتباطات اجتماعی-سیاسیِ افراد با یکدیگر، حاصل میشوند. از آنجا که تمام پرکتیسهای اجتماعی حاوی معنا هستند، پس تمام پرکتیسها، سویهای گفتمانی دارند.
گفتمان، اصلی است که هم به عناصر غیرزبانی مرتبط است و هم به قاعدهها و قانونهای زبان؛ از این رو، گفتمان، امری فرازبانی است. در نظر فوکو، گفتمان نقطه تلاقی قدرت و دانش است. هر رشته خاصی از دانش در هر دوره خاص تاریخی، مجموعهای از قواعد و قانونهای ایجابی و سلبی را دارد که معیّن میکند درباره چه چیزهایی میتوان بحث کرد(شمول آنچه در داخل گفتمان است) و درباره چه چیزهایی، نمیتوان بحث کرد(طرد آنچه بیرون از گفتمان است). همین قواعد و قانونهای نانوشته، که در عین حال بر هر گفتار و نوشتاری حاکمند، گفتمانِ آن رشته خاص در آن دوره خاصِّ تاریخی هستند. به عقیده فوکو، گزاره(statement)، کوچکترین واحد هر گفتمان است و یا به عنوان قلمروی عمومی گزارهها، یا گروهی منفرد از گزارهها، یا بهعنوان پرکتیس تنظیمشدهای که تعداد مشخّص از گزارهها را توضیح میدهد، به کار میرود. گفتمان، شامل یگ گزاره نیست، بلکه مجموعهای از گزارهها است که با موضوعی(اُبژه) واحد سروکار دارند. چندین گزاره سازگار با هم درکارند تا چیزی را شکل دهند که فوکو آن را «صورتبندی گفتمانی»(discursive formation) میخواند. آنها به یک موضوع اشاره میکنند، شیوه یکسانی دارند و از استراتژی، یا الگوی نمادی یا سیاسی مشترکی حمایت میکنند. گزارههای یک صورتبندی گفتمانی لازم نیست همگی یکسان باشند، ولی روابط و تفاوتهای میان آنها باید قاعدهمند و منظّم باشند. فوکو این را «انتظام/قاعدهمندی در پراکندگی»(Regularity in dispersion) مینامد؛ هر زمان که بتوان میان شماری از گزارههایِ هرچند پراکنده چنین نظم و انتظامی را توصیف کرد، آنگاه خواهیم گفت که ما با صورتبندی گفتمانی سروکار داریم.
چهار عنصر اصلی هر گفتمان عبارتند از اُبژه، سوژه، مفاهیم و استراتژیها. مثلاً در گفتمان روانپزشکی، جنون به عنوان اُبژه مطرح است و گفتمان درباره آن سخن میگوید. روانپزشک بهعنوان سوژه درباره جنون(اُبژه) سخن میگوید. البته ممکن است قاضی، پلیس و شهردار و بقیّه هم درباره جنون سخن بگویند، امّا آن سخنی جدّی تلقّی میشود که از جایگاهی در درون گفتمان به گوش برسد. مثلاً جمله “درست رانندگی کن”، یک گزاره است که میتواند عامیانه و از طرف پدری به فرزندش باشد، و یا به عنوان یک کنش کلامیِ جدّی(serious speech act) از سوی یک پلیس به یک راننده خاطی باشد. فوکو برای ارجاع به مفهوم گفتمان، به نوع دوّم یعنی یک گزاره/کنش کلامیِ جدّی ارجاع دارد که متناسب با گروهی از نشانهها و علائم در درون خود گفتمان است. مفاهیمی در درون گفتمان روانپزشکی مانند رفتار نامتعادل، فقدان خرد، و …. مفاهیمی هستند که از طریق آنها، سوژهها ذیل نظریّات و دیدگاههای کلانتری قرار می گیرند که فوکو نام استراتژی بر آنها مینهد. یک تحلیلگر گفتمان در تحلیل خود ممکن است یه یکی از این عناصر چهارگانه بپردازد و عناصر دیگر را به طور گذرا برّرسی نماید. مثلاً فوکو در کتاب «تاریخ جنون» عمدتاً بر اُبژه متمرکز است و در کتاب «پیدایش کلینیک» بر سوژه تمرکز دارد و در کتاب «نظم اشیاء» بر مفاهیم و استراتژیها نظر دارد.
رویهها/پرکتیسهای گفتمانی، روشهایی هستند که در آنها گزارهها تولید میشوند تا به اُبژهها ارجاع دهند، موقعیّت سخنگویان(سوژهها) را مشخّص سازند و مفاهیم را به کار ببرند و استراتژیها را روشن سازند. رویههای گفتمانی در ارتباط با رویههای غیرگفتمانی عمل میکنند تا گزارهها را تولید کنند. با این حال، در دیرینهشناسی، این رویههای گفتمانی هستند که برای ساختن اُبژه و یا دیگر عناصر گفتمان، رویههای غیرگفتمانی را به کار میگیرند و فعّال میسازند. ساختمان یک بیمارستان یک عنصر غیرگفتمانی است که در آن رویه/پرکتیس گفتمانیِ مراقبت پزشکی میتواند شکل گیرد. عناصر و رویههای غیرگفتمانی مجموعهای از پرکتیسها، اتّفاقات ساختارها، روابط و شرایطی هستند که در ظهور گفتمان تأثیر میگذارند. بیماری جذام، گسترش رفتارهای بزهکارانه، آبوهوای نامطلوب، آفت محصولات کشاورزی، تولید سرمایهدارانه و … همگی عناصر غیرگفتمانی هستند که برای مثال گفتمانِ حبس را متأثر میسازند.
گفتمانها میتوانند در همافزایی یا تضاد و تخاصم با هم قرار گیرند. فوکو در جستوجوی مبانی وحدت یک صورتبندی گفتمانیِ خاص، اصل وحدتبخش را در «نظام دانایی» یا «اپیستمه» آن گفتمان مییابد. بر این اساس، فوکو سعی کرد تا اپیستمهها یا معرفتهای پایهای اعصار مختلف را از هم متمایز سازد، که به طور قراردادی، آنها را عصر رنسانس(تا ۱۶۶۰)، عصر کلاسیک(تا ۱۸۰۰) و عصر مدرنیته(تا ۱۹۵۰) نامید. اپیستمه شباهت و تمثیل را سامانبخش گفتمان رنسانس و اپیستمه بازنمایی را ویژگی گفتمان کلاسیک ذکر کرد، و اپیستمه انسان را سامانبخش گفتمان مدرن نامید.
فوکو در دورهای، گفتمان را ذیل مفهوم بزرگتر «اپیستمه»(کلِّ روابطی که در یک عصر خاص، وحدتبخش پرکتیسها و کردوکارهای گفتمانی هستند؛ یعنی مجموعه روابطی که در یک عصر خاص میتوان میان علوم مختلف یافت به شرط آنکه آن علوم را در سطح قواعد گفتمانی تحلیل کنیم)، در دوره دیگری ذیل مفهوم «آرشیو»(بایگانی: ردپاهای مادّیِ بهجامانده از یک دوره تاریخی یا فرهنگ که با برّرسی این ردِّپاها میتوان امور متقدّم تاریخی یک دوره را شاخت) و در دوره آخر(دوره تبارشناسی)، ذیل مفهوم «دیسپوزیتیف»(برخلاف اپیستمه و آرشیو، هم ترکیبی از عناصر نامتجانس است و هم ماهیّت ربطِ بین این عناصر نامتجانس. دیسپوزیتیف شامل اپیستمه هم میشود، در حالی که اپیستمه صرفاً یک دیسپوزیتیف گفتمانی است) قرار میدهد. بنابراین، گفتمان نزد فوکو دامنه وسیعی دارد که از یک کنش شبهکلامی ساده تا یک پرکتیس اجتماعی پیچیده را دربرمیگیرد(برگرفته از دو منبع: ۱- نوشتاری با عنوان «فوکو، گفتمان و تحلیل گفتمان» نوشته علی حاجلی، فصلنامه انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات، شماره ۴۲، ۱۳۹۵؛ و ۲- نوشته با عنوان «گفتمان در اندیشه فوکو»، نوشته اصغر سلیمی، مجله کیهان فرهنگی، شماره ۲۱۹، ۱۳۸۸).
[25]– the visible
[26]– the material
[27]– the said (plans, texts, communication)
[28]– the unsaid (strategies, intentions with regard to effect and affect, prejudices(
[29]– lived discourses, institutionalized discourses and architectural discourses
[30]– planning’s regulatory decisions
[31]– scientific statements
[32]– urban dispositif
[33]– technical
[34]– techniques of surveillance, registration, classification, division of inhabitants
[35]– exclusion from space
[36]– normalization forces
[37]– organized space
[38]– society of control
[39]– spatial (symbolic) expressions
[40]– space effect
[41]– text
[42]– intentional
[43]– collective schemes of values
[44]– discourse references
[45]– representation
[46]– language or word
[47]– single representational condition
[48]– مهمترین تفاوت میان فوکو و دیدگاه نشانهشناختی(مثلاً نزد سوسور)، نگاه گفتمانی وی است. او به جای زبان از گفتمان بهمثابه یک نظام بازنمایی استفاده میکند. بنابراین مفهوم گفتمان از منظر فوکو، صرفاً یک مفهوم زبانشناختی نیست، بلکه گفتمان، تلاشی است برای فائقآمدن به تمایز سنّتی زبان و پراکسیس. او معتقد است که معنا و اَشکال معنایی، درون گفتمان ساخته میشوند. این دیدگاه فوکو که هیچ چیزی خارجی از گفتمان وجود ندارد، به این معنا نیست که او هستی مادّی واقعی در جهان را نفی میکند، بلکه وی معتقد است که هیچ چیزی خارجی از حیطه گفتمان معنادار نیست. اینکه اشیاء و کنشها صرفاً در درون گفتمان معنا مییابند و اُبژه دانش میشوند را میتوان در دل نظریّه برساختیِ معنا و بازنمایی قرار داد. فوکو نیز مانند نشانهشناسان نقش محوری برای بازنمایی قائل است؛ لیکن سعی میکند تمام عناصر و مولّفههایی که در بازنمایی نقش دارند تحت لوای گفتمان مورد کنکاش قراردهد. بنابراین، او تعریفی بسیار گستردهتر از زبان برای گفتمان قائل میشود و آن را در بافتی تاریخی مورد برّرسی قرار میدهد.م.
[49]– significative signs
[50]– culturalized body
[51]– sense of place
[52]– rules of conduct
[53]– assemblages
[54]– hidden meaning
[55]– pure naturalism
[56]– pure body
[57]– reading
[58]– forms and norms
[59]:eventualization- رخدادوارسازی در کلام فوکو، نقضِ بدیهیّت و خودآشکارگی است؛ به معنی مرئیسازیِ یک تکینگی و غیرمعمولبودگی در فضا-مکانهایی که وسوسه توسّل به یک ثابتِ تاریخی، یک منشِ بلافصل و بلاواسطهی انسانی، و یک بدیهیانگاریای که خودش را بهشکلی یکدست و یکسان بر همه تحمیل میکند، دارند. رخدادوارسازی به معنی بازکشف و نقضِ ارتباطات، مواجههها، حمایتها، ممانعتها، بازیهای قدرت، راهبردها، و امثالهمی است که در یک لحظه معیّن، آنچه بدیهی و خودآشکار به حساب میآید را شکل میدهند(104, 1987). رخدادوارسازی با مفهوم «موقعیّتسازی» در منظومه فکری موقعیّتسازان(سیتوایسیونیستها) و ارنست گیدبور بهعنوان منادی این جنبش، ترادف معنایی زیادی دارد.
[60]– flows
[61]– fluxes
[62]– juxtapositions
[63]– folding
[64]– recognition
[65]– perception
[66]– Hillier
[67]– relational
[68]– complex open systems
[69]– collective schemes of significations
[70]– objective point of view
[71]– functionalist concept
[72]– basic unit: بِرِنر، با تشریح دقیق اینکه چطور قطعات نامتجانس آنچه فوکو دیسپوزیتیف میخواند، در کنار یکدیگر قرار گرفته و جفتوجور میشوند، بر این باورست که فوکو «عملکرد»(function) را بهعنوان مقدّماتیترین واحدِ دیسپوزیتیفهای قدرت که او در کتاب «مراقبت و تنبیه» توصیف میکند، در نظر میگیرد؛ تقریباً بههمان نحوی که فوکو، «گزاره»(statement) را بهعنون واحد بنیادینِ «صورتبندی گفتمانی» در کتاب «دیرینهشناسی دانش» در نظر میگیرد.م.
[73]– installing
[74]– disciplinarian apparatus
[75]– moral aspects of planned space
[76]– politicization
[77]– subjectification
[78]– Discipline and Punish
[79]– reform the moral
[80]– possibilities
[81]– exercising a normalizational authority
[82]– functionalist
[83]– the functionalist imperatives
[84]– plurality
[85]– multiplicity
[86]– constellations, connectedness, forms of relations, discourses at play, readings
[87]– inertia
[88]– will
[89]– visible and non-visible significations
[90]– technical
[91]– Rabinow
[92]– tools and devices
[93]– praxis
[94]– the politics of health was a politics of apparatus
[95]– connection
[96]– shifts of position
[97]– modifications of functions
[98]– formation
[99]– discursive practices
[100]– relations of discursive ensembles
[101]– institutionalization of discourses
[102]– disciplined body
[103]– normalization or normation
[104]– configurations
[105]– material/technical/textual forces
[106]– a machinic contraption
[107]– politics of health
[108]– subjection
[109]– government
[110]– the conduct of conduct
[111]– moralization
[112]– the non-discursive
[113]– knowledge-based practices
[114]– social technology: استفاده از منابع انسانی، فکری و دیجیتال برای نفوذ و تأثیرگذاری بر فرایندهای اجتماعی.م.
[115]– the nature of connections
[116]– schemes of signification
[117]– power
[118]– visibilities
[119]– What is a Dispositif?
[120]– structuring light
[121]– the visible and invisible
[122]– دلوز در مقاله «دیسپوزیتیف چیست؟»، دیسپوزیتیف را در حکم کلافی میبیند که متشکّل از خطوط متعدّدی است؛ یک کلِّ چندخطی. این خطوط جهتهای مشخّصی را پی میگیرند و فرایندهایی را ردگیری میکنند. اولیّن خط، خطوط دیدن یا خطوط رویتپذیری هستند(اُبژههای رویتپذیر)؛ دومیّن خط، خطوط گفتن و اظهارکردناند. سومیّن خط، خطوط نیرو است که بهنوعی تصحیحکننده خطوط پیشین هستند. خطوط نیرو، از خطوط دیدن به خطوط گفتن پسوپیش میشوند. خطوط نیرو هم رویتناپذیرند و هم ناگفتنی. چهارمین و آخرین خط، خطوط سوژهشدن هستند؛ خطوطی که از بستهشدنِ دیسپوزیتیف توسط خطوط نیرو ممانعت میکنند؛ اینها خطوط گریزند و از خطوط قبلی، فرار میکنند. هم اربابان و صاحبان قدرت تحت شرایطی میتوانند بدل به سوژه شوند و هم مطرودان و بردگان. در تحلیل هر دیسپوزیتیف، باید این خطوط را از هم باز کرد و تفکیک نمود.م.
[123]– lines of forces
[124]– lines of subjectification
[125]– Self
[126]– individuation
[127]– a permanent process of becoming
[128]– the archive
[129]– becoming an individual
[130]– truths of enunciation, truths of light and visibility, truths of power, truths of subjectivations
[131]– enunciation
Physicalism-[132]: یک نظریّه فلسفی است مبنی بر اینکه هر چیزی که وجود دارد قابل تقلیل به خواص فیزیکی است و هیچ چیزی به جز چیزهای فیزیکی/مادّی وجود ندارد.م.
[133]– a deterministic device or technology
[134]– équipement
[135]– arrangement
[136]– relational
[137]– social field of action
[138]– materialities
[139]– representation
[140]– words and things
[141]– the articulable and the visible
[142]– recognized and the experienced
[143]– mute materiality of life, practice or agency
[144]– archives of experience (bodily, recognized)
[145]– the un-said and the say-able
[146]– conditions of possibility
[147]– rupture: مفهوم گسست از کلیدیترین مفاهیم در منظومه فکری فوکو است. فوکو همواره بر گسستگیهای شناختشناسانه در طول تاریخ تأکید میکرد. مقصود از گسست، باور به اینست که در سیرِ تاریخ، تغییر مسیرهای ناگهانیای وجود دارد که در آن رژیمها، ایدهها و شیوههای سازماندهی دانش تغییر میکند. فوکو برای توضیح این مسأله به تدوین نظریّهای درباره مبانیِ گسستِ اندیشههای نظامیافته میپردازد. برخلاف تاریخنگاریِ سنّتی که روند تاریخ را بر مبنای پیشرفت آگاهی یا غایت عقل تصوّر میکرد و در پی توصیف قانونمندیهای تردیدناپذیرِ حاکم بر امور تاریخی بود، در نظریّه گسست، سخن از گسستها، شکافها، خلأها، تفاوتها، و تغییرشکلهاست و نه استمرار، تداوم، تکامل، و توالی. برخلاف مورّخان گذشته که میکوشیدند به گرایشها، فرایندها و ساختارهای بنیادین و پایدار در تاریخ دست یابند و نوعی تداوم و پیوستگی را در تاریخ نشان دهند، شاهد ظهور نوع تازهای از نگرشهای تاریخی هستیم که روی ناپیوستگی تأکید دارد. در این نگرش، تاریخ، دستخوش گرایشها و جریانهای متداخلی است که نمیتوان آن را تابع یک طرح خطی و یا قانونی واحد دانست. فوكو تحوّل از عصری به عصر ديگر را تكاملي و خطي نميداند، بلكه گسستهايي در تاريخ را منظور ميدارد كه باعث برونرفت از عصري و ورود به عصري دیگر ميشوند. در نتيجه، تاريخ انديشه ناشي از گسستها و تغييرشكلهاي روابط گفتماني است نه استمرار، تداوم و تكامل انديشهها. فوکو در آثار خود به جاى مفهوم پیشرفت و تداوم، مفهوم گسستهاى معرفتشناسانه(یا شناختشناسانه) را به کار مىبرد. ایده گسست ارتباط تنگاتنگی با مفهوم اپیستمه(صورتبندى دانایى) دارد.م.
[148]– systems of appropriation and interaction
[149]– the archaeology over silence
[150]– Otherness
[151]– forms of ‘dangerous’ knowledge
[152]– event
[153]– language
[154]– meaning
[155]– internally consistent concepts
[156]– a controlled system of differences and dispersions
[157]– system of positivities
[158]– understanding [connaissance]
[159]– a hermeneutic problematic
[160]– meaning, signification, understanding
[161]– discourse/said
[162]– non-discursive/un-said
[163]– use-value
[164]– beings
[165]– readers
[166]– disposed and constructed
[167]– disposing
[168]– interpretation
[169]– truth, objectivity, the normal
[170]– forces of becoming
[171]– cognitive core
[172]– knowable object
[173]– consciousness
[174]– difference
[175]-vitalism: باور به اینکه خاستگاه حیات، وابسته به نیرو یا اصلی است که متمایز از نیروهای صرفاً شیمیایی یا فیزیکی(مادّی) است. ارگانیسمها بدون توسّل به مؤلفههاي غیرفیزیکی(غیرمادّی) که به موجودات زندگی میبخشند، قابل تبیین نیستند و مؤلفههاي غیرفیزیکی براي تبیین فرایند حیات ضروریاند. به عبارتی، یک نیروی حیاتیِ درونی، هدایت تمامی فعالیّتهای موجود زنده را به عهده دارد. موجودات زنده، تنها از عناصر مادّي مانند اتمها و مولكولهاي شيمياييِ ناشي از آنها تشكيل نشدهاند، بلکه يك عامل يا هويّت غيرمادّي وجود دارد كه به نام نيروي حيات از آن ياد ميشود.م.
[176]– folding and unfolding
[177]– vitalism of life
[178]– people
[179]– social fabric
[180]– Planned space
[181]– texture
[182]– The Birth of the Clinic
[183]– space, language and death
[184]– doctor’s speaking gaze
[185]– a performative act
[186]– socio-spatiality of health and disease
[187]– primary spatialization
[188]– secondary spatialization
[189]– tertiary spatialization
[190]– modelling
[191]– realization
[192]– space of practice and imagination
[193]– demarcation
[194]– exclusion
[195]– politics and planning
[196]– Charles Booth
[197]– moral spatialization
[198]– will to knowledge
[199]– classifications
[200]– normal
[201]– a-normal
[202]– bio-medical episteme
[203]– The Politics of Health in the Eighteenth Century
[204]– diagrammatization of space
[205]– materialization of the use of space
[206]– Patrick Geddes
[207]– civic self
[208]– an intercessor of civic forms
[209]– dispositional, generative rationalities
[210]– dispositif of space
[211]– polis
[212]– Greek agora
[213]– communicative democracy
[214]– pure sociability
[215]– spatial milieu of immanence
[216]– disposition of space
[217]– pure power
[218]– representation and language
[219]– meaning and interpretation
[220]– a problematic of the representative dispositif of space
[221]– pure (healthy) city
[222]– art of government
[223]– urban planning politics
[224]– collective equipments
[225]– pathogenic city
[226]– programme of hygiene
[227]– medicalizable object: برگرفته از واژه medicalization که مفهومی جامعهشناختی است و به فرایندی اشاره میکند که طی آن بخش عظیمی از کنشهای آدمی که از دیرباز در مقولههایی خارج از حوزه طبابت و درمان مطرح و مطالعه میشدهاند، تحتِ قلمرو و حوزه اقتدار پزشکی مدرن درمیآیند و از طریق تعاریف، ابزارها و مداخلههای پزشکی کنترل و مدیریت میشوند. از نظریّهپردازان مطرح در این خصوص میتوان به ایوان ایلیچ(Ivan Illich) و خود فوکو اشاره کرد که رابطه قدرت و پزشکی را در تألیفات خود مورد مطالعه قرار دادهاند.م.
[228]– politics of urban health
[229]– security
[230]– proletariat
[231]– regime of health
[232]– spatial purification process
[233]– techno-politics
[234]– illumination
[235]– classification of citizens
[236]– discursive options
[237]– the normal
[238]– social body
[239]– zoning
[240]– Jeremy Bentham
[241]– transparency
[242]– illumination
[243]– re-coding
[244]– a signifying ensemble
[245]– functional
[246]– linguistic problem
[247]– surplus
[248]– connotations
[249]– particular spaces of enunciations
[250]– significative potential
[251]– institutional speaking
[252]– surplus of the signifier
[253]– the growth of normalization means
[254]– symbolization
[255]– a practical assemblage
[256]– mechanism of statements and visibilities
[257]– the in-between
[258]– thing
[259]– the real
[260]– Town Hall
[261]– subjectivation
[262]– spatial expressions
[263]– physical modalities
[264]– spatialized normativity
[265]– something
[266]– meaning-representation
[267]– Security,Territory, Population
[268]– Dreyfus and Rabinow
[269]– urban vitalism
[270]– Søren Gosvig Olesen