جغرافیاهایِ پسامدرن: تأکید مجددِ نظریه‌یِ اجتماعیِ انتقادی بر «فضا»

جغرافیاهایِ پسامدرن

این متن، برگردان مقدمه‌­­يِ کتابی با مشخصات کتاب‌­شناختیِ زیر است:

Edward W.Soja (1989), Postmodern Geographies: The Reassertion of Space in Critical Social Theory, Verso, London

دانلود پی‌دی‌اف از این‌جا دانلود کنید

 

پیش‌درآمد و پس‌گفتار[۱]

ترکیب پیش‌درآمد با پَس‌گُفتار برای معرفی (و نتیجه‌گیری از) مجموعه­‌ی جُستارهایی درباره­‌ی جغرافی‌های پسامدرن[۲]، شیوه­‌ی غریبی به نظر می‌رسد. به‌کارگیری این شیوه خبر از مسیری می‌دهد که در پی دست‌کاری در وجوهِ آشنای [مفهوم] زمان است[۳] تا به­‌واسطه­ی آن جریانِ خطی متون را که نُرمی رایج است به چالش کشد و زمینه­‌ را برای ظهور اتصالات و ارتباطات دگرگونه‌تری فراهم کند. نظمِ حاکم بر روایتی که به طور زنجیروار و پشت‌سرهم به پیش‌ می‌رود پیشاپیش خواننده را در موقعیتی قرار می‌دهد که در آن به شکل تاریخی می‌اندیشد. از همین‌رو درنظرگرفتن متن به مثابه‌ی نقشه یا جغرافیای روابط و معانیِ هم‌زمان که از طریق منطق فضایی و نه زمانی به یکدیگر گره می‌خورند با مشکل مواجه می‌شود. هدف من فضایی‌کردنِ روایتِ تاریخی و الصاقِ جغرافیایِ انسانیِ انتقادی[۴] و پایدار به دوره‌بندی تاریخی است.

هر یک از جستارهای این مجلد، پژواک‌های مختلفی از موضوع‌های مرکزیِ یکسانی است: تأکید مجدد نظریه و تحلیلِ اجتماعیِ معاصر بر چشم‌انداز فضایی انتقادی[۵]. زمان و تاریخ دست‌کم در طول سده‌ی گذشته، در خودآگاهیِ مارکسیسم غربی و علوم اجتماعیِ انتقادی جایگاه ممتازی داشته است. درک چگونگیِ شکل‌گیریِ تاریخ، منبع اصلی بصیرتِ رهایی‌بخش، خودآگاهیِ سیاسیِ عملی و بستر مهمی برای تفسیری انتقادی از عمل و زندگی اجتماعی[۶] بوده است. اما امروزه این فضاست که بیش‌ از مقوله­‌ی زمان پیامدها و نتایج را از ما پنهان می‌کند. این «فرآیند ساخته‌­شدنِ جغرافیا[۷]»ست که بیش از «فرآیند ساخته‌­شدنِ تاریخ[۸]»، جهانِ نظری و تاکتیکی تبیین‌کننده را برایمان به ارمغان می‌آورد. این همان وعده و فرض مبنایی جغرافیاهای پسامدرن است.

البته می‌توان جستارهای ارائه شده در این‌جا را به شکل پشت سرهم به مثابه بحث‌های تاریخی نیز قرائت کرد. اما در هسته­‌ی مرکزی همه­‌ی آن‌ها، تلاش برای واسازی و ترکیبِ مجددِ روایتِ تاریخیِ صُلب تعبیه شده است تا از زندانِ زمانیِ زبان و تاریخ‌گرایی نظریه­‌يِ انتقادی رایج رهایی یابد و فضایی برای بصیرت‌های مرتبط با جغرافیایِ انسانيِ تفسیری و یا در واقع هرمونتیک فضایی گشوده شود. بنابراین جریان متوالی یادشده، گه‌­گاه حرکت‌های جانبی نیز دارد تا بتواند در یک لحظه نگاهی به هم‌زمانی‌ها و نقشه‌برداری‌های دیگرگون داشته باشد که این موضوع امکان ورود به روایت را از هر نقطه‌ای بدون از دست دادن هدف عمومی متن امکان‌پذیر می‌کند: در واقع هدف کلی، خلق روش‌های افشاکننده و انتقادیِ نگریستن به ترکیب زمان و فضا، تاریخ و جغرافیا، دوره‌های تاریخی و منطقه‌ای، توالی و هم‌زمانی است. گردهم‌آوردن پیش‌درآمد با پس‌گفتار، نخستین نشانه‌های بازی­گوشانه‌ی این کُنشِ هدف‌مند برای تعادل‌بخشی مجدد به دوگانه­‌های یادشده است.

در راستای آغازِ دستکاریِ منطق زمانی، می‌توان ادعا کرد که بهترین مقدمه برای جغرافیاهای پسامدرن در بخش آخر بیان شده است؛ جستاری با خصلت برداشتِ آزاد درباره­‌ی لس‌آنجلس که در پی یکپارچه‌سازی و تجزیه­‌ی هم‌زمان آن چیزی است که پیش‌تر بر این شهر گذشته است. بخش «تجزیه­‌ی لس‌آنجلس[۹]»، بی‌شک خوانشی کنجکاوانه از یک منظر پسامدرن، جستجویی برای آشکارکردن «فضاهای دیگر[۱۰]» و زمینه‌هایِ جغرافیایی پنهان است. بن­مایه­‌ی این جُستار، زاویۀ دید/موقعیت مکانیِ هوشمندانه­‌ی خورخه لوئیس بورخس نسبت به  مکانِ «الف»[۱۱] است ـ تنها جایی در جهان که تمام جاهای دیگر را شامل می­‌شود؛ فضایی نامحدود سرشار از تناقض‌ها و هم‌زمانی‌ها و غیرقابل‌توصیف مگر به زبان ماورایی. مشاهدات بورخس برخی از معماهایی را آشکار می‌سازد که تفسیر جغرافیاهای پسامدرن با آن مواجه است:

با دیدن «الف» ….. ناتوانی‌ام در مقام نویسنده آغاز می‌شود. تمامی زبان‌ها، مجموعه‌ای از نشانه‌ها هستند که به‌کارگیری آن‌ها توسط کسانی که آن زبان‌ها را صحبت می‌کنند، مستلزم گذشته‌ای مشترک است. آن‌گاه چگونه می‌توانم «الفِ» نامتناهی را به زبان کلمات درآورد وقتی‌که ذهنِ مشوش من حتی نمی‌تواند آن را بفهمد؟ …. در واقع کاری که می‌خواهم انجام دهم ناممکن است، زیرا هیچ فهرستی نمی‌تواند سلسله­‌ی نامتناهی چیزها را در خود جای دهد. در آن لحظه‌ی بزرگ، میلیون‌ها نمایش دیدم، هم دل‌پذیر و هم سهمناک؛ هیچ یک از آن‌ها شگفتی مرا بیش از این برنیانگیخت که همه­‌ی آن‌ها در یک نقطه قرار داشتند، بدون تداخل یا تقابلی. تمامی آن چه چشم من می‌دید به‌طور همزمان رخ می‌داد، اما آن چه خواهم نوشت متوالی خواهد بود، زیرا زبان توالی زمانی دارد. با این همه سعی می‌کنم تا آن­‌جا که می‌توانم همه چیز را به یاد آورم[۱۲].

تلاش‌های بلندپروازانه‌ی جغرافیای انتقادی برای به‌رشته‌ی تحریر درآوردن فضامندیِ همه‌جا حاضر و سیاسیِ زندگی اجتماعی با کاستیِ زبانیِ مشابهی دست به گریبان است. مشاهده‌ی فضاها و جغرافیاها در یک زمان ثابت (هم‌زمان) رخ می‌دهد، اما زبان نوعی توالی زمانی را تحمیل می‌کند. یعنی جریان خطیِ گزاره­‌ها که با فضایی‌ترین قیدهای زمینی غل و زنجیر شده‌است. چراکه ناممکن است دو ابژه (یا دو واژه) در یک زمان، مکان واحدی (به عنوان مثال روی یک صفحه) را اشغال کنند. تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که دست به تجربه بزنیم و امر فضایی را بر خلاف توالی زمانی بنشانیم و آن‌را در ترکیبی مجدد و به‌صورت خلاقانه‌ای کنار هم بچینیم. با همه‌ی این احوال در نهایت تفسیر جغرافیاهای پسامدرن نمی‌تواند چیزی بیش از یک آغاز باشد.

پشتیبان این جُستارِ تجربی، فصلِ فشرده‌ای از این کتاب است که اقتصاد سیاسیِ بازساخت‌یابیِ شهر لس‌آنجلس را ترسیم می‌کند؛ اقتصاد سیاسی‌ای که از خلال چشم‌اندازها‌ی پسا‌ـ‌فوردسیتی در لس‌آنجلسِ معاصر به تصویر کشیده شده است. در این فصل، به تشریح انضمامیِ جغرافیایِ منطقه‌ای می‌پردازم تا ظهور یک رژیم انعطاف‌پذیر از انباشت سرمایه‌دارانه‌ را آشکار کنم. رژیم انعطاف‌پذیری که بر یک «فیکسِ» فضاییِ حمایتی[۱۳] مبتنی و عمیقاً به فرهنگ پسامدرن گره خورده است. این توصیفِ دردنشان‌گونه، در چارچوب‌ عمیق‌تری از جغرافیای تاریخی سرمایه‌داری می‌نشیند/ دنبال خواهد شد. این مهم از طریق تحلیل تطور فرم شهری درون شهر سرمایه‌داری، ترکیب‌های درحال تغییرِ توسعه­‌ی منطقه‌ای نامتوازن در دولت‌های سرمایه‌داری و صورت‌بندی مجدد تقسیم فضایی و جهانی کار انجام می‌شود.

در این‌جا، مشابه با دیگر جاهای متن، پیش‌فرضی بنیادین درباره­‌ی ضرب‌­آهنگِ فضایی‌ـزمانیِ گسترش سرمایه‌داری وجود دارد. پیش‌فرضی درباب تقاطع تمام و کمالِ زمانمندی و فضامندی که نتیجه‌ی استمرار جوامع سرمایه‌دارای در طول دویست سال گذشته است. بار دیگر تأکید می‌کنم هدف، گشودن و کشف دیدگاهی انتقادی در باب تأثیراتِ متقابل توالی‌های زمانی و هم‌زمانی‌های فضایی است. جغرافیاهای پسامدرن و پسافوردیستی، آخرین شکلی‌ست که فضامندی از پسِ مراحلی‌که طی کرده است به خود گرفته. این مراحل با کمی پیچ و خم با دوران متوالی گسترش سرمایه‌داری پیوند دارد. من نظریه‌ی «امواج بلند»[۱۴] ـ حاصل کار مطالعاتی ارنست مندل، اریک هابسبام، دیوید گوردون و دیگران[۱۵] ـ را به‌عنوان نظریه‌ای که مبین بسترهای فضایی‌ـ زمانی است جرح و تعدیل کرده‌ام تا بر مبنای آن جغرافیای تاریخی شهرها، مناطق، ایالت‌ها و اقتصاد جهانی را تفسیر کنم.

فضامندی‌های مطرح‌شده در سه جستار آخر کتاب که مطالعاتی بیشتر تجربی‌ هستند به اَشکال مختلف در دو بخش اول بازتولید و شرح داده شده‌اند؛ بخش‌هایی که جغرافیاهای پسامدرن را در بستر بازساخت‌یابی اساسیِ نظریه­­‌ و گفتمان اجتماعی مدرن مورد بررسی قرار می‌دهد. با اتکا بر ایده‌های درخورِ میشل فوکو، جان برگر، فردریک جیمسون، ارنست مندل و آنری لوفور تلاش کردم روایت‌های مرسوم را فضامند کنم. این کار را به واسطه­‌ی ترکیب‌بندیِ مجدد تاریخ فکریِ نظریه­‌ی انتقادی اجتماعی و از خلال دیالکتیکِ پویا میان فضا، زمان و هستی اجتماعی انجام می‌دهم: یعنی جغرافیا، تاریخ و جامعه. در فصل نخست نشان داده‌ام که نادیده‌گرفته‌شدن هرمونتیک فضایی نتیجه‌ی تاریخ‌گراییِ سده­‌ی نوزدهم و به‌ دنبال آن بسطِ مارکسیسمِ غربی و علوم اجتماعیِ انتقادی بوده است؛ دوره‌ای که شاهد تغییرات ریشه‌ای در مفهوم­‌پردازی و تجربه­‌ی مدرنیته بود. همان بحران‌هایی که ضرب‌آهنگ تغییرات جغرافیایی‌ـ‌تاریخیِ شهرها و مناطق را تعیین کرده‌است، در تاریخ اندیشه‌ی انتقادی نیز قابل مشاهده است. از این رو ما با مراحل به‌هم‌پیوسته‌ای از ‘رژیم‌های’ تفکر انتقادی روبه‌رو‌ییم که تقریباً مصادف با همان دوره‌های ۵۰‌ساله‌‌ی تغییرِ اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری است. دوره‌های تغییری که با عصر انقلاب به‌عنوان اولین پرده از مراحل چهارگانه‌ی بازساخت‌یابی و مدرنیزاسیون آغاز می‌شود.

نیمه­‌ی نخست سده­‌ی نوزدهم که مصادف با رخ‌دادهای اثرگذار مابین سال‌های ۱۸۵۱-۱۸۴۸ بود، عصر دوران کلاسیک سرمایه‌داریِ صنعتیِ رقابتی بود. در این دوره تاریخ‌مندی و فضامندی به‌عنوان منابع دست‌یابی به آگاهیِ رهایی‌بخش، در تعادلی تقریبی نسبت به یکدیگر قرار داشتند و می‌­توان ردپای تفکر انتقادی را در سوسیالیسم فرانسوی، اقتصاد سیاسیِ انگلیسی یا فلسفه­‌ی ایده‌آلیستی آلمانی دنبال کرد. بخش مهمی از نقدهای رادیکال و جنبش‌های اجتماعی و منطقه‌ایِ نوظهور در این دوره معطوف به نقد جغرافیای سرمایه‌داریِ صنعتی و ساختارهای قلمرویی و فضایی آن بود. از طرف دیگر اصلاح جغرافیای سرمایه‌داری، به هدفِ ابزاریِ مهمی برای دولت‌های به‌تازگی قدرت‌یافته‌ی بورژوایی در اروپا و آمریکای شمالی تبدیل شده بود. اما پس از سقوط کمون پاریس باورهای اروپامحوری که زمان و تاریخ را [فقط] سوژه‌ی انقلابی می‌دانستند باعث به حاشیه‌رانده‌شدن نقدهای آشکار فضایی، چه از جنس رادیکال و  چه از جنس لیبرال، شدند.

با نگاهی به گذشته می‌توان دهه­‌ی آخر سده­‌ی نوزدهم را عصر ظهور تاریخ‌گرایی و به موازات آن کم‌رنگ‌شدن فضا در تفکر انتقادی اجتماعی به حساب آورد. در این دوره رویکردهای سوسیالیستی بر مبنای ماتریالیسم تاریخیِ مارکس سر و شکل گرفتند. در سوی دیگر جریانات نوکانتی و آگوست کنتی فلسفه­‌ی اجتماعیِ لیبرالیِ را از نو شکل‌دادند. این دو رویکرد سوسیالیستی و لیبرالی در مجموع فرم نوینی از «علوم اجتماعی» را به عرصه آوردند. علوم اجتماعی‌ای که توسعه­‌ی سرمایه‌داری را غالباً فرآیندی تاریخی و تنها به طور حاشیه‌ای فرآیندی جغرافیایی‌ می‌دانست. برآمدن این تاریخی‌گراییِ غیرفضامند[۱۶]، که البته تنها به‌تازگی [=زمان نوشتن کتاب توسط سوجا] مورد توجه و بررسی قرار گرفته است، با دومین موجِ مدرنیزاسیونِ سرمایه‌داری و آغاز عصر امپراتوری و انحصارگراییِ شرکتی همزمان بود. این نوع تاریخ‌گرایی در نادیده انگاشتن فضا به‌مثابه ابژه‌ی یک گفتمانِ اجتماعیِ انتقادی موفق بود و از آن سیاست‌زدایی و ارزش‌زدایی کرد؛ به‌طوری که حتی به مدت تقریباً یک سده امکان هر گونه پراکسیس فضاییِ رهایی‌بخش از بین رفت.

در طول سومین موج مدرنیزاسیون سرمایه‌داری و متعاقباً عصر فوردیسم و مدیریت دولتی بوروکراتیک که تقریباً از زمان انقلاب روسیه تا اواخر دهه­‌ی ۱۹۶۰ میلادی به درازا کشید، تقدمِ نظریِ تاریخ نسبت به جغرافیا تغییر چندانی پیدا نکرد. همان‌طور که فوکو می‌گوید تأکید فکری سده­‌ی نوزدهم به زمان و تاریخ همچنان بر اندیشه­‌ی انتقادی مدرن سایه انداخته بود. فصل نخست کتاب حاضر با اشاره به این گفته‌ی فوکو آغاز و نیز به پایان می‌رسد: «برخلاف زمان که امری غنی، بارور، زنده و دیالکتیکی بود، فضا پدیده‌ای مرده، ثابت، غیردیالکتیکی و غیرمتحرک در نظر گرفته می‌شد». جریان‌های کوچکی که قائل به تصویری زنده و پویا از جغرافیا بودند توانستند بیرون از جریان اصلی مارکسیسم‌‌ـ‌لنینیسم و علوم اجتماعی اثبات‌گرا، به بقای خود ادامه دهند، اما آن‌ها (همین تعداد اندک) نیز به سختی فهم می‌شدند و آشکارا در حاشیه‌ باقی ماندند.

با این حال در اواخر دهه­‌ی ۱۹۶۰، با هجوم موج چهارم مدرنیزاسیونِ برخاسته از بحران، تغییراتی در سنتِ دیرپای انتقادیِ مدرن آغاز شد. هر دو جریان علوم اجتماعیِ انتقادی و مارکسیسمِ غربی، به اجزای ناهمگون بیش­تری تقسیم شدند و مرکزیت‌ و انسجام‌ خود را از دست دادند. هم‌چنین با نزدیک‌شدن به اواخر سده­‌ی بیستم، جنبش‌های مدرن آلترناتیوی ظاهر شدند که برای کنترل بر امکانات و خطراتِ درحال ظهورِ جهانِ معاصری که مجدداً ساخت‌یافته بود، با یکدیگر رقابت می‌کردند. اصطلاحاتی هم‌چون پسامدرنیته، پسامدرنیزاسیون، و پسامدرنیسم گرچه بحث‌برانگیز و گمراه‌کننده و البته غالباً واجد دلالت‌های تحقیرکننده بودند، اما امروزه شیوه‌ی مناسبی برای توصیف این تجدید ساختار سیاسی، فرهنگی و نظری به‌نظر می‌رسند. این اصطلاحات شیوه‌ای درخور برای پررنگ‌کردن مجدد مقوله­‌ی فضاست که درون این ساختار بازساخت‌یافته تنیده شده است.

من که ابتدا نسبت به شتاب­زدگی «هول‌هولی نسبت به پیشوند پسا[۱۷]» بدگمان بودم ایده­‌ی خلقِ مجله‌ای نوپا با عنوان ضدپسا[۱۸] را در سر می‌پروراندم که نه تنها با پسامدرنیسم، بلکه با آرایه‌ی متنوع حاوی پسوند ایسم، از پساصنعت‌گرایی گرفته تا پساساختارگرایی، مبارزه کند. اما امروز همان‌طور که از عنوان کتابم برمی‌آید، با برچسب پسامدرن و اعلان عامدانه‌اش در خصوص یک گذارِ دوران‌سازِ محتمل، هم در تفکر انتقادی و هم در زندگیِ مادی، چندان مشکلی ندارم. من دوره‌ی فعلی را به جای آ‌‌‌ن‌که هم‌چون گسست و جای­گزین‌ِ کاملِ تمام دستاوردهایِ تفکرِ مترقی پسا‌روشنگری تلقی کنم ـ‌ـ همان‌طور که برخی که خود را پسامدرنیست می‌نامند این‌گونه با موضوع برخورد کردند (اما در واقع بهتر است به‌عنوان ضدمدرنیست‌ها شناخته شوند) ‌ــ هم‌چنان دوره­‌ی فعلی را بیشتر به‌عنوان یک تجدید ساختار عمیق و گسترده­‌ی مدرنیته می‌دانم. من خصومت بدبینانه‌ی چپِ مدرن را نسبت به جریان نومحافظه‌کار غالب و دمدمی مزاجیِ بیشتر جنبش‌هایِ پسامدرن را درک می‌کنم. اما بر این باورم که بسیاری از فرصت‌ها به‌خاطر قاطعانه ارتجاعی دانستن پسامدرنیسم از دست رفته است.

از دید من، چالشِ سیاسیِ پیش روی چپ پسامدرن، ابتدا تشخیص و ارائه‌ی تفسیری است متقاعدکننده‌ از موج چهارم دراماتیک و اغلب گیج‌کننده‌ی مدرنیزاسیونِ سرمایه‌داری که اکنون پیش‌رویمان است. امروزه هرچه بیشتر آشکار می‌شود که اتکای صرف به ابزارها و بصیرت‌های مارکسیسمِ مدرن یا علوم اجتماعی رادیکال، برای حصول فهمی سیاسی و عملی از این تجدید ساختار ژرف کافی نیست. البته این موضوع به معنای کنارنهادن ابزارها و بصیرت‌های یادشده نیست ــ آنچنان‌که بسیاری چپ‌های مدرن شوق انجامش را داشتند. بلکه این ابزارها و بصیرت‌ها می‌بایستی با انعطاف و سازگارپذیری بیشتر بازساختاردهی شوند تا بتوانند به شکل کارآمدتری با سرمایه‌داری معاصر که خود درحال منعطف‌ترشدن و به شکل سازگارپذیرتری درحال تجدید ساخت است، مبارزه کنند. به‌عنوان نمونه، سیاست‌‌های ارتجاعی و پسامدرنِ ریگانیسم و تاچریسم باید مستقیماً با سیاست پسامدرنی که مبتنی بر مقاومت و راززدایی است‌ به چالش کشیده شود. سیاستی که پرده­‌ها‌ی اید‌ئولوژیک فریبنده‌ای را کنار بزند که امروزه به شیوه‌‌های نوین و متفاوت، ابزارهای تغییر شکل‌یافته‌ای هم‌چون بهره‌کشی طبقاتی، سلطه‌ی نژادی و جنسیتی، تضعیف شخصیتی و فرهنگی و فرسایش محیطی را شی‌ء‌واره و غیر قابل فهم می‌کنند. بحث‌ها درباره‌ی مخاطرات و امکان‌های پسامدرنیته باید در پیوند با هم در نظر گرفته شوند، چراکه حرف بر سرِ ساخته‌شدن تاریخ و جغرافیا، هر دو با هم است.

پیشنهاد من در این‌جا طرح‌ریزی یک پروگرامِ سیاسیِ پسامدرن رادیکال نیست. بلکه در پی حصول اطمینان از این موضوع هستم که پروژه­‌ی پسامدرن، که به هر حال شکل‌ می‌گیرد، از همان ابتدا آگاهانه فضامند است. ما مصرانه می‌بایستی نسبت به این موضوع که فضا چگونه پیامدها را از ما پنهان می‌کند آگاهی پیدا کنیم؛ و این‌که چگونه روابط بین قدرت و انضباط در فضامندی ظاهراً معصومانه‌ی زندگیِ اجتماعی نقش بسته‌اند و چگونه جغرافیاهای انسانی از سیاست‌ و اید‌ئولوژی‌، اشباع می‌شوند. هر یک از جُستارهای نُه‌گانه‌ی کتاب را به این ترتیب می‌توان همچون فضامندسازی مقدماتی، تلاشی ابتدایی برای خلق یک جغرافیای انسانی انتقادی نوین و نوعی تطبیق ماتریالیسم جغرافیایی و تاریخی با چالش‌های نظری و سیاسی معاصر در نظر گرفت.

انتقاد سرراست از تاریخ‌گرایی ‌ــ بدون آن که در ضدتاریخی ساده‌انگارانه در اُفتیم ‌ــ گامی ضروری برای فضامند‌ساختن اندیشه­‌ی انتقادی و کُنشِ سیاسی است. چهار جُستارِ نخست[۱۹]، از طریق مواجهه‌ی درحال تکامل بین دیسیپلین‌ها و گفتمان‌های مارکسیسم غربی و جغرافیای مدرن، رویکرد تحمیلیِ تاریخ‌گرایی را پس می‌زند تا رد به‌حاشیه رفتن و تأکید مجدد بر مقوله­‌ی «فضا» را درون نظریه­‌ی اجتماعی انتقادی پی بگیرد. جغرافیایِ مارکسیستیِ بارزی که دست آخر از دل این مواجهه ظهور می‌کند و هم‌چنین گروه‌های مارکسیست فرانسوی که به شکل بسیار پویایی، بحث‌هایی نظری را شکل داده اند، هر دو، به طور خاص مورد توجه قرار می‌گیرند، زیرا آن‌ها تقریباً ‌تنها گروهی هستند که گفتمان‌ انتقادی‌ای را پرورانده‌اند که فضا در آن موضوعی مهم است و جغرافیای انسانی ذیل تخیل‌ورزی تاریخی گم نشده‌است.

در فصول سوم و چهارم، به نوشته‌های اولیه­‌ی خود در زمینه­‌ی دیالکتیک فضایی‌ـ‌اجتماعی[۲۰]، خاص­‌بودگیِ نظریِ موضوعِ شهر و نقشِ حیاتیِ توسعه­‌ی نامتوازن جغرافیایی در بقای سرمایه‌داری باز خواهم گشت. این سه موضوع، نقطه­‌ی اوج‌گیری من برای اشاره به تأکید مجدد نظریه­‌ی اجتماعی انتقادی بر مقوله­‌ی فضا از طریق فضامندکردن مفاهیم بنیادین و شیوه‌های تحلیل‌ مارکسیستی است. در این فصول، به‌دلیل اتکا بر استدلالِ نظریِ بیانی و اقناع منطقی که برخاسته از رتوریک مارکسیسم مرسوم است تا حدودی خلل و فرج‌هایی وجود دارد. سه جستار آخر سعی دارند، محتوایی تجربی‌تر و تفسیری‌تر به استدلال‌های یادشده ببخشند؛ درحالی که دو جستار اولیه از آن سه، بیش­تر به دنبال تشریح خاستگاه‌های تاریخی آن استدلال‌ها و بسط‌شان هستند. البته در فصول پنج و شش، مسیر دیگری برای تشریح و تقویت استدلال‌ها اختیار می‌کنم که می‌توان آن را «بازگشتی به عقب[۲۱]» در نظر گرفت که از استدلال نظری به قلمروی انتزاعی‌تر هستی‌شناسی بازمی‌گردد. از بسیاری جهات، این فصولِ میانی برای کل مجموعه­‌ی جستارها، اساسی هستند و می‌توان آن‌ها را در ابتدا به‌عنوان مقدمه‌ای متفاوت خواند.

تأکید مجدد بر مقوله­‌ی فضا و تفسیر جغرافیای مدرن، تنها به معنای تمرکز بر مطالعات تجربی که در واقع پاسخی است به فراخوان افزایش توجه به فرم فضایی در پژوهش اجتماعیِ انضمامی و کاربست سیاسی آگاهانه نیست؛ هم‌چنین تأکید مجدد بر فضا، بازترکیب نظریه‌ی اجتماعی به شکل استعاره‌ای نیز نیست، یعنی فضامندکردنِ سطحیِ زبان‌شناختی که جغرافیا را به لحاظ اهمیت هم‌سطح تاریخ قرار می‌دهد. توجه جدی به مقوله­‌ی فضا، نیازمند واسازی و ترکیب مجدد و عمیق‌تر تفکر و تحلیل انتقادی در هر سطح تجریدی از جمله هستی‌شناسی است. شاید توجه ویژه به هستی‌شناسی از آن جهت است که در این سطح بنیادین از بحثِ وجودی، موضوع نافضامندکردن[۲۲] تاریخ به موضوعی عادی بدل شده است. از این‌­رو توجه به مقوله­‌ی فضا در این سطح دارای اهمیت است.

فصل پنجم، باب جدیدی را می‌گشاید درباره­‌ی واسازیِ هستی‌شناسی از طریق برخی مطالعاتِ احیاشده از سوی نیکولاس پولانتزاس که در واقع پژواک لوفور و فوکو را نیز در خود دارد؛ مطالعاتی درباره­‌ی توهمات مرتبط با مقوله­‌های فضا و زمان[۲۳] که در طول تاریخ مارکسیسم غربی برجسته شده‌اند. اما آن‌چه به‌طور مشخص حائز اهمیت است مفهوم­‌پردازی ماتریسِ فضاییِ دولت و جامعه به‌مثابه پیش‌شرط و تضمین هم‌زمان روابط تولید از سوی پولانتزاس است که در آن روابط تولید به جای مطرح‌شدن به‌‌عنوان شیوه‌هایِ بازنماییِ صرف، به سان «چارچوبِ مادیِ اولیه» در نظر گرفته می‌شوند. این ملاحظات را در رابطه با بحث دیگری در زمینه­‌ی دو توهم دیرپا که بر شیوه­‌ی نگرش غربی به فضا تأثیر داشتند و راه را برای جستجوی راه سومی برای جغرافیای تفسیری بسته بودند، بکار خواهم گرفت. برداشت سومی که فضامندی را هم‌زمان (و دوباره پای واژه‌ی هم‌زمان در میان است) یک محصولِ اجتماعی (یک برونداد) و یک نیروی برسازنده (یک میانجی) در زندگی اجتماعی در نظر می‌گیرد: بصیرتی تعیین‌کننده برای دیالکتیک فضایی‌ـ اجتماعی و ماتریالیسم جغرافیایی‌ـ تاریخی.

«توهم ابهام[۲۴]» که فضا را شیء‌واره می‌کند و تنها آن‌چه نزدیک‌ است را می‌بیند، یعنی تنها وجه مادی سطحی را. فرم‌های انضمامی به کمیت‌هایی قابل اندازه‌گیری و توصیف‌های پدیدارشناختی تقلیل پیدا می‌کنند: به اموری ثابت، مرده، غیردیالکتیکی: یعنی در واقع شیوه­‌ی نقشه‌نگاریِ دکارتیِ علومِ فضایی. در مقابل «توهم شفافیت[۲۵]» از فضا، به نفع ایده‌پردازی و بازنمایی ناب، مادیت‌زدایی می‌کند و شیوه­‌ی تفکر شهودی درباره­‌ی فضا را پیشنهاد می‌کند. شیوه‌ای که از توجه به ساخت اجتماعی جغرافی‌های اثرگذار، عینیت‌بخشیدن به روابط اجتماعی موجود در فضامندی[۲۶] و تفسیر فضا به‌مثابه «انتزاعی انضمامی» یعنی چیزی مشابه با مفهوم‌پردازی مارکسی از فرم کالایی، ممانعت به عمل می‌‌آورد. فلاسفه و جغرافی‌دانان، سده‌های متمادی مابین این دو توهمِ واژگون‌کننده در رفت و برگشت بودند و از دو جنبه، مانعی برای نگریستن آن‌ها ایجاد شده بود: توجه به فرآیند تولید جغرافی‌ها و روابط قدرت موجود در آن از یک سو و فضامندیِ ابزاری جامعه[۲۷] از سوی دیگر.

عبور از این نابینایی دوگانه نیازمند نبردی هستی‌شناختی است تا فضامندی اگزیستانسیال بامعنایِ وجود و خودآگاهیِ انسانی را احیا کند و هستی‌شناسی اجتماعی را که در آن فضا از همان ابتدا دارای اهمیت است بنا نهد. من این نبرد را ابتدا از طریق باز‌ـ ارزیابی[۲۸] هستی‌شناسی زمان‌محورِ سارتر و هایدگر، تأثیرگذارترین نظریه‌پردازان هستی در سده­‌ی بیستم، آغاز خواهم کرد و در ادامه در بخش ششم، بسط و تحلیل هستی‌شناسی اجتماعی مبتنی بر «ساخت‌یابی فضا‌ـ‌زمانِ» مطرح‌شده از سوی آنتونی گیدنز را مدنظر قرار خواهم داد. بر مبنای نظر گیدنز، می‌توان اتصال روشنی مابین ریخت‌شناسی فضایی ساختاریافته، اگزیستانسیالیستی و مکان برقرار کرد و آن را به مقوله‌ی بودن‌ـ درـ جهان[۲۹] متصل کرد. در واقع این فرآیند همان زمینه‌مند‌کردن[۳۰] اولیه‌ی هستی اجتماعی درون یک جغرافیای چندلایه‌ی است که هم به شکل اجتماعی خلق شده و هم شبکه‌ای از مناطق گره‌گاهی متفاوت را در مقیاس‌های مختلف حول فضاهای شخصی متحرکِ بدن انسانی و مکان‌های مشترکِ تثبیت‌شده‌ترِ سکونت‌گاه‌های انسانی[۳۱] ایجاد کرده است. این فضامندی هستی‌شناسانه، یک بار و برای همیشه، سوژه­‌ی انسانی را درون یک جغرافیای شکل‌دهنده/تکوینی[۳۲] قرار می‌دهد و نیاز به بازمفهوم‌پردازی رادیکالِ شناخت‌شناسی، ساخت نظریه و تحلیل تجربی را فراهم می‌کند.

ساخت هستی‌شناسی اجتماعی به‌مثابه سفری برای جستجوهای جغرافیایی است و کشفیات آن در قالب جستارهایی درباره­‌ی لس‌آنجلس یا تلاش‌هایی برای آشکارکردن سکوت انتقادی تاریخی‌گرایی مطرح شده است. این هستی‌شناسی کمک کرده است تا نقشه‌ای مقدماتی و راهنما برای گردآوری جستارها، تعریف گستره­‌ی آن‌ها، مشخص‌کردن قلمروی تفسیری آن‌ها و تعیین برخی از مسیرهایی که می‌بایستی پیموده شود، تهیه گردد. این تصویرِ ترکیبی هنوز کامل نیست و هنوز بسیاری از عرصه‌ها به منظور تأکید مجدد نظریه­‌ی اجتماعی به مقوله­‌ی فضا می‌بایستی کشف و شناخته شود و پیش از عزیمت به این ناشناخته‌ها، می‌بایستی از اثرات و ملاحظات جغرا‌فی‌های پسامدرن اطمینان پیدا کنیم.

علی‌رغم تمهید بازی‌گوشانه‌ی ترکیب پس‌گفتار با پیش‌گفتار، من از توضیحات مرتبط با نتیجه­‌ی نهایی این کتاب که بیشتر جنبه­‌ی خودسنجی و تعریفی دارد، خودداری می‌کنم و به جای آن بحث را با برخی از تشکرهای ضروری به پایان می‌رسانم. در ابتدا، قصد دارم دِینِ خود را نسبت به کسانی که من برای معرفی انتخاب کرده‌ام، ادا کنم؛ در واقع آن‌ها پیش قراولان جغرافیاهای پست‌مدرن هستند: میشل فوکو، جان برگر، ارنست مندل، فردریک جیمسون، مارشال برمن، نیکوس پولانتزاس، آنتونی گیدنز، دیوید هاروی، و به‌ویژه آنری لوفور که حس الهام‌بخش و جدی او در زمینه­‌ی توجه به فضا، مرا در ده سال گذشته تنها نگذاشته است. این چهره‌ها، هرگز خود را به‌عنوان جغرافی­دانان پسامدرن معرفی نکرده‌اند، اما من اعتقاد دارم آن‌ها برای این عنوان مناسب هستند و سعی می‌کنم چرایی این امر را از طریق برخی از بصیرت‌هایِ منتخب درخور آن­ها در این زمینه توضیح دهم.

بخشی از هر کدام از نه جستار این کتاب پیش­تر منتشر شده‌اند، باید از ناشران و ویراستارانی کتاب‌ها و نشریاتی که به من اجازه­‌ی بازنویسی و اقتباس آزادانه از آن‌ها را دارند سپاسگذاری کنم: مدل‌های نوین در جغرافیا (آر.پیت و اِن.‌تریفت، به‌عنوان ویراستاران)، آلن و آنوین (به خاطر بخش‌هایی از فصول نخست و دوم)[۳۳]؛ سال‌نامه­‌ی انجمن جغرافی‌‌دانان و آنتی‌پودهای آمریکایی (برای بخش عمده‌ای از فصول ۳ و ۴)؛ روابط اجتماعی و ساختارهای اجتماعی (ویراستاران دی.‌گری‌گوری و جِی اوری)، شرکت‌ آموزش مک میلان و انتشارات سن مارین (نیمه­‌ی نخست بخش ششم) با برنامه‌ریزی و محیط: جامعه و فضا (بخش منطقه‌ای فصل هفت و تقریباً تمام فصل ۹)؛ جغرافیای اقتصادی و شهر سرمایه‌داری (ام. اسمیت و جی فیگن، ویراستار)، باسیل بلک‌ول (برای بخش عمده‌ای از فصل ۱۸)[۳۴]. ارجاعات کامل را می‌توانید در کتاب‌شناسی پیدا کنید.

از دانشگاه کالیفرنیا، لس‌آنجلس به دلیل پشتیبانیِ مالی در طول ده سال نگارش و تحقیق و حتی بیشتر به دلیل پایداری محیط آکادمیک برانگیزاننده­‌ی تفکر قابل توجه درون و پیرامون دانشکده­‌ی معماری و برنامه‌ریزی شهری‌، تشکر می‌کنم. همکاران و دانشجویان من در پروگرام برنامه‌ریزی شهری، به‌طور ویژه، سنگ صبور و حامی من بوده‌اند و زمانی که من خود را در معرض مخاطره­‌ی غلتیدن به دنیای تجرید فضایی قرار داده بودم، آن‌ها مرا به سوی واقعیت کاربردی می‌کشاندند. کوستیس هاجی میکالیس، ربکامورالس، گوتزولف، آلن هسکین، مارکوسنزاتی و آلن اسکات[۳۵]، همکاران نویسنده­‌ی من در برخی از مقالاتی بودند که در این کتاب به شکل منتخب ترکیب کرده و به کار برده‌ام. هم‌چنین از تیزهوشی ویراستارانه، ایده‌های خلاقانه و واژه‌های مشوق مایک دیویس و مارگارت فیتزیمونس[۳۶]، بهره‌های زیادی برده‌ام. ممنون کمک‌های آن‌ها هستم. در پایان باید از مورین[۳۷]، که از میان همه، عمل‌گراترین، مصرترین و پیگیرترین واقع‌گراست، سپاسگزاری کنم. هیچ­کس به اندازه­‌ی او از اتمام این کتاب خوشحال نیست.

پانویس‌ها

[۱].preface and postscript

[۲] نویسنده از همان ابتدا واژه­‌ی جغرافیا را به شکلِ جمع (geographies) و چندپاره در برابر جغرافیا به عنوان یک کُلِ منسجم و یکپارچه (geography) به ­کار می‌­برد. تفکیک‌­شدن­‌ها، چندپاره گشتن­‌ها و ناپیوستگی­‌ها‌ی ذاتی تکوین جامعه­‌ی مدرن، به اتفاق، منطق عامی را پي ریختند که می­‌توان آن ­را منطق ناهمگنی (heterogeneity) نامید؛ منطقی که حتی در مورد عناصر سازنده­‌ی فرهنگ معاصر، یعنی صور متاخر کالایی‌شدن و مظاهر جدید فن­آوری، نیز صادق است. در مدرنیته، تجربه­‌ی ناهمگنیِ یادشده منحصر به چشم‌­انداز شهری می­شد و حال آن­‌که تجربه­‌ی پسامدرن با شکل «ناب» از ناهمگنی فرهنگی تعریف می­‌شود. دامنه­‌ی این چندپارگی، مرزها‌ی فضاهای عینی و فیزیکی شهر را درنوردیده و تا نهایی‌­ترین زوایای زندگی خصوصی رسوخ کرده است؛ بدین­سان چندپارگی سیمایِ یکپارچه­‌ی سوژه­‌ی مدرن (و هر امر یکپارچه هم­چون جغرافیا) را متزلزل ساخته و به­‌جا‌ی آن سوژه­‌ی پسامدرن را به صحنه آورده که ماهیتی پاره‌­پاره و موقعیتی چندگانه دارد.م. در این ارتباط نگاه کنید به: جی­دان، رابرت، نقد اجتماعی پست­مدرنیته، ترجمه­‌ی صالح نجفی، 1385، انتشارات پردیس دانش با همکاری نشر شیرازه، تهران، ص 211.

[۳]. همان­طور که هاروی (۱۹۸۹) در کتاب وضعیت پسامدرنیته نشان می‌­دهد،پسامدرنیته اولویت­‌ها‌ی مدرن را با نفیِ سیطره­‌ی زمان به نفع گسترش فضا واژگون می­کند. در واقع حس زمان تاریخی و خطي به‌موازات توسعه­‌ی فضا از هم می‌­پاشد که نمود آن را به لحاظ اقتصادی می­‌توان در شکل‌­ها‌ی جدید جهانی‌­سازی/محلی­‌سازی سرمایه مشاهده کرد.م. در این ارتباط نگاه کنید به:

Harvey, David (1989), The Condition of Postmodernity, Oxford, Basil Blackwell, p205.

[۴].critical human geography

[۵].the reassertion of a critical spatial perspective in contemporary social theory an d analysis

[۶].primary source of  emancipatory insight and practical political consciousness, the great variable container for a critical interpretation of social life and practice

[۷].making of geography

[۸].making of history

[۹].Taking Los Angles Apart

[۱۰].other spaces

[۱۱].Jorge Luis Borges’s brilliant sighting/siting of “The Aleph”

[۱۲] Then I saw the Aleph… And here begins my despair as a writer. All language is a set of symbols whose use among its speakers assumes a shared past. How, then, can I translate into words the limitless Aleph, which my floundering mind can scarcely encompass? … Really, what I want to do is impossible, for any listing of an endless series is doomed to be infinitesimal. In that single gigantic instant I saw millions of acts both delightful and awful; not one of them occupied the same point in space, without overlapping or transparency. What my eyes beheld was simultaneous, but what I shall now write down will be successive, because language is successive. Nonetheless, I’ll try to recollect what I can.

[۱۳].restorative spatial fix

[۱۴]. ارنست مندل (اقتصاددان، نظریه­‌پرداز و مبارز کمونیست بلژیکی و یکی از رهبران جنبش تروتسکیستی،۱۹۹۵-۱۹۲۳) در کتاب امواج بلند توسعه­‌ی سرمایه‌­دارانه: تفسیری مارکسیسستی (Long Waves of capitalist development: A Marxist Interpretation)، با ارایه­‌ی دوره‌­بندی­‌های مختلف از مراحل توسعه­‌ی سرمایه‌­دارانه که از آن­‌ها به عنوان موج­‌ها‌ی بلند یاد می­‌کند، بر این ادعاست که میانگین رشد بلند مدت کشورهای بیشتر توسعه­‌یافته، در بزنگاه­‌ها‌ی زمانی و تاریخی که همان نقاط عطف (turning point) هستند، دچار نوسانات شدید شده و ثبات اقتصادی را مختل می­‌کند و این در نهایت به ساختار توسعه­‌ی نامتوازن (uneven development) در شیوه­‌ی تولید سرمایه‌­دارانه منجر می­‌شود و این اختلال ويژگی ذاتی این شیوه­‌ی تولید است.م. در این ارتباط نگاه کنید به:

Mandel, Ernest (1995), Long Waves of capitalist development: A Marxist Interpretation, Verso, London, pp1-10.

[۱۵].Ernest Mandel, Eric Habsbawm, David Gordon, and others

[۱۶].despatializing historicism

[۱۷]. Rush to the post

[۱۸].Antipost

[۱۹].این جستارها عبارتند از:

1 History: Geography: Modernity / 2 spatialization: Marxist geography and critical social theory/3 Socio- Spatial Dialectic / 4 The Urban and Regional Debate: The First Round

[۲۰].socio- spatial dialectic

مقاله‌ای از ادوارد سوجا با همین عنوان با ترجمه‌ی نرگس خالصی ‌مقدم  در سایت فضا و دیالکتیک منتشر شده است. مشخصات مقاله­‌ی یاد شده بدین قرار است:

سوجا، اردوارد، دیالکتیک اجتماعی‌ـ فضایی، ترجمه نرگس خالصی مقدم، ۱۳۹۶، سایت فضا و دیالکتیک

 /http://dialecticalspace.com/sociospatial-dialectics/

[۲۱].backward linkage

[۲۲] .despatializing

[۲۳].illusion of space and time

[۲۴].illusion of opaqueness

[۲۵].illusion of transparency

[۲۶].social relations embedded in spatiality

[۲۷].instrumental spatiality of society

[۲۸].re-evaluation

[۲۹].being – in – the- world

[30].contextualization

[۳۱].mobile personal spaces of human body and the more fixed communal locales of human settlement

[۳۲].formative geography

[۳۳].New Models in Geography (R. Peet and Thrift, eds) Allen and Unwin

[۳۴].Basil Blackwell

[۳۵].Allen Scott

[۳۶].FitzSimmons

[۳۷].Maureen