این متن برگردانی از مقالهای با مشخصات زیر است:
Manuel DeLanda, ‘Space: Extensive and Intensive, Actual and Virtual’ in Deleuze and Space, Edited by Ian Buchanan and Gregg Lambert, Edinburgh University Press, 2005, pp. 80-89
لازم به ذکر که این متن قبلاً در سایت عصبسنج با آدرس زیر منتشر شده است:
http://asabsanj.com/asab/delanda-deleuze
دستکم دو نوع فضا به هویتِ انسانیِ ما مربوط است. ما بهمنزلهی ارگانیزمهای زیستشناختی و عاملانِ اجتماعی درونِ فضاهایی زندگی میکنیم که باحد و مرزهای امتدادیِ طبیعی یا مصنوعی کراندار شده است، بهعبارتی، ما درونِ مناطقی میزییم که تا حدی در فضا امتداد مییابند، حدی که با یک سرحد مشخص شده است. خواه در حال صحبت از سرحداتِ یک کشور، یک شهر، یا یک همسایگی باشیم خواه یک اِکوسیستم، سکونت در این فضاهای امتدادی بخشی از آنچیزیست که هویتهای اجتماعی و زیستشناختی ما را تعریف میکند. باری فضاهای مشخص دیگری هم وجود دارند که در آنها ساکن میشویم اما کمتر آشنا هستند: این فضاها مناطقِ شدتاند؛ نه فقط آن مناطقِ دما که اِکوسیستمهای متفاوتی (از جنگلهای حارّه تا دشتهای هموارِ قطبی) دارند، بل همچنین مناطقِ فشارِ بالا که توسطِ غواصانِ ژرفدریا اکتشاف شدهاند، یا مناطقِ کمجاذبه که توسطِ فضانوردان کاوش شدهاند. این فضاهای دیگر نیز محدود میشوند اما به شیوهای متفاوت. حدودِ یک منطقه توسطِ نقاطِ بحرانیِ دما، فشار، جاذبه، چگالی، تنش، و اتصال مشخص شده است، نقاطی که گذارهای ناگهانی در وضعیتِ مخلوقاتی را تعریف میکنند که در آن مناطق ساکن میشوند. گرچه نقشههای هواشناسی که به موضوعی عادی در اخبار تلویزیونی تبدیل شدهاند فضاهای اشتدادی (مناطقی با فشارِ بالا و پایین، و جبهههای سرد و گرمْ که گذارهای دماییِ تند و تیز را تعریف میکنند) را بسیار ملموس میکنند، اما این واقعیت بر جا میماند که اغلبِ فیلسوفان بهندرت دربارهی پرسشهای برآمده از تمایزِ بین امر امتدادی[۱] و امر اشتدادی[۲] اندیشیدهاند.
فلسفهی ژیل دلوز یک استثناست، آنجا که تمایز بین فضاهای امتدادی و اشتدادی یکی از دو تمایزِ کلیدیست که هستیشناسیاش را بنا مینهد (تمایزِ دیگر میانِ فضای مجازی[۳] و بالفعل[۴] است). این مفاهیم از ترمودینامیک میآیند و در آنجا نه بهمنزلهی تمایز بین فضاها بلکه بهعنوان تمایزِ بین مقادیر یا کمیّتها تعریف میشوند (که در نتیجه این تمایز میتواند برای تعریفِ فضاها به کار رود). کمیّتهای امتدادی (مثل حجم، مساحت، طول، میزانی از انرژی یا آنتروپی) جمعپذیر هستند درحالیکه کمیتهای اشتدادی چنین نیستند. برای نمونه، اگر دو حجمِ برابر از آب به هم اضافه شوند، حجم [کل] دوبرابر میشود. اما اگر دو کمیت آبِ در دمای ۴۵ درجه به هم اضافه شوند، به آبِ ۹۰ درجه نمیرسیم بلکه آبی در دمای اولیهاش خواهیم داشت. دلوز کمیّتهای اشتدادی را «تقسیمناپذیر» تعریف میکند، تعریفی که بهواقع شیوهی دیگری از بیان همین نکته است: یک گالن آب در ۹۰ درجه میتواند از حیثِ امتدادی به دو نصفه گالن تقسیم شود، اما هر یک از این دو بخش نیمی از دمای اول را نخواهند داشت.(1)
مهم نیست چه شیوهای برای تعریفِ این مفهوم برمیگزینیم، مسألهی اصلی پی بردن به دلیلِ تقسیمناپذیری کمیتهای اشتدادیست: آنها میانگینهای عینیاند، و این مقدار میانگین را حتی بعد از تقسیمشدن هم حفظ میکنند. باید یک تفاوت یا اختلاف در درجهی شدت میان دو کمیّت اشتدادی وجود داشته باشد تا تغییری ایجاد شود. تغییرِ تولیدشده بهواسطهی اختلاف دما (یا فشار، چگالی، سرعت) یکجور افزودنِ ساده نخواهد بود، بلکه ظهورِ جریان[۵] یا حرکتِ خودبهخودیست که بهسوی از میان بردن تفاوتِ شدت حرکت میکند و تمایل به بازگشت به تعادل و مقدار میانگین دارد. با اینحال، بنا بر تأکید دلوز، بهرغمِ این واقعیت که از بین بردن خودانگیختهی تفاوتها عامل تقسیمناپذیریِ کمیّتهای اشتدادیست، اهمیتِ فلسفیِ مقادیر اشتدادی تنها پیش از از بین رفتن این تفاوتها خود را نشان میدهد. میتوانیم موضوع فلسفی مطروحه در این زمینه را به این شکل خلاصه کنیم: تفاوتهای اشتدادی مولد هستند. در واقع، چهبسا استدلال شود هرجاکه مرزی امتدادی یافتیم (برای مثال، پوست که مرزِ امتدادیِ بدنهایمان را تعریف میکند) همواره فرایندی وجود دارد که از خلال تفاوتهایی اشتدادیای که چنین مرزی را ایجاد کردهاست به پیش رانده میشود (برای مثال، فرایندِ رویانشناختی که بدنهای ما را میآفریند به وسیلهی تفاوتهایی در غلظتِ شیمیایی ــ بهعنوان یکی از عاملها ــ به پیشبرده میشود).
در نظر گرفتن فضاهای اشتدادی بهمنزلهی پایگاهِ فرایندهایی که انواعواقسام فضاهای امتدادی را بهعنوان محصول نهایی تولید میکند برای هستیشناسیِ دلوز کلیدیست. دلوز در تفاوت و تکرار، که احتمالاً مهمترین کتابش باشد، مینویسد:
تفاوت تنوع نیست. تنوع از پیش دادهشده است، اما تفاوت چیزیست که امر دادهشده به کمک آن داده میشود… تفاوت نه فنومن، که نومنست. نزدیکترین نومن به فنومن… هر فنومن به یک نابرابری ارجاع میدهد که با آن مشروط میشود… هرآنچه اتفاق میافتد و هرآنچه پدیدار میشود با مراتبی از تفاوتها پیوند دارد: تفاوتهای سطح، دما، فشار، تنش، بالقوگی، تفاوتِ شدت. (دلوز 1994: 222)
از زمانِ کانت سنتی هست که بین جهان آنطور که در تجربه به ما انسانها داده میشود، یعنی جهانِ فنومنها یا نمودها، و جهان آنطور که بهوسیلهی خودش وجود دارد، فارغ از اینکه آیا یک مشاهدهگرِ انسانی برای برهمکنشِ با آن وجود دارد یا نه، تمایز میگذارد. این جهانِ «فینفسه» جهانِ «نومنها»ست. درحالیکه اغلب فیلسوفان به نومنها باور ندارند، اما ژیل دلوز، همانطور که نقلقولِ بالا روشن میکند، یقیناً بدان باور دارد. به عبارت دیگر، هستیشناسیِ دلوز یک هستیشناسیِ رئالیستیست. درحالیکه اغلبِ فیلسوفانِ رئالیست از این یا آن فرمِ ذاتباوری جانبداری میکنند، و معتقدند که داشتنِ یک ذات[۶] به محتواهای این جهانِ مستقلـازـذهن هویت میبخشد، اما برای دلوز هویتِ هر هستنده هرگز نمیتواند مسلم پنداشته شود و تنها بر حسبِ فرایندی تاریخی که آن هستنده را تولید کرده قابل توضیح است. اگر هویتِ هستندگانِ مادی را با امتدادها تعریف کنیم (نه تنها با حدودِ فضاییشان بلکه همچنین با آن مقادیرِ ماده و انرژی که درونِ آن حدود دربرگرفته شدهاند)، پس فرایندی که آن هستندهها را تولید میکند با شدتها تعریف خواهد شد. بدینمعنا، انسانها نه فقط در فضاهای امتدادی سکونت دارند، بلکه خودشان فضاهای امتدادیاند. با تعمیمدادن این نکته به پدیدههای روانی و ذهنیْ میتوان شدتهای روانشناختی (نه فقط اندوه، شادی، عشق، نفرت، بل همچنین باورها و امیال که دارای شدتهای متفاوتند) و امتدادهای متناظر آن را نیز اینچنین تعریف کرد. در این مقاله از این موضوعِ مهم اجتناب خواهم کرد، و به هویتهای تنانهمان خواهم پرداخت که فضاهای امتدادی را قطعاً و صراحتاً شکل میدهند.
بهرغمِ این واقعیت که دلوز تمایز بینِ امتدادی و اشتدادی را از فیزیک میگیرد، در صفحهی بعدِ نقلقولِ بالا استدلال میکند که ترمودینامیکِ قرنِ نوزدهمی نمیتواند شالودهی مورد نیاز او برای هستیشناسیاش را فراهم آورد. چرا؟ چون آن شاخه از فیزیک آنقدر سرگرم وضعیت تعادلِ نهایی شد (که با یک کمیت امتدادی یعنی میزان انتروپی تعریف میشود) که فرآیند اشتدادیِ تفاوتآفرین را از یاد برد. فرآیندی که زمینهساز پیدایش آن وضعیت تعادل نهایی است. خوشبختانه این نقصانِ ترمودینامیکِ کلاسیک حالا در آخرین نسخهی این رشته روبهراه شده، و عنوانِ مناسبِ «ترمودینامیکِ دورـازـتعادل» بر آن گذاشتهشده است. در نتیجهی این اصلاح ترمودینامیک از لحاظِ فلسفی بیش از پیش مورد توجه قرار گرفته است. کوتاه آنکه، اگرچه ترمودینامیکِ تعادلی بر آن چیزهایی که تفاوتهای اشتدادی را از میان میبرند تمرکز میکند، اما ترمودینامیکِ دور-از-تعادل سیستمهایی را مورد مطالعه قرار میدهد که دائماً با جریانِ نیرومندی از انرژی یا ماده درنوردیده میشوند، جریانی که به تفاوتهای در شدت مجالِ از بین رفتن نمیدهد. بهعبارتدیگر، جریانی را مورد مطالعه قرار میدهد که این تفاوتها را حفظ میکند و مانع از بین رفتنشان توسط خودشان میشود. به یک معنا، این زمینهی جدید سیستمها را در یک منطقهی شدتِ بالاتر مطالعه میکند، و تنها در همین منطقه است که ریختزاییِ برآمده از تفاوت به خود میآید، و ماده به عاملی فعال بدل میشود، مادهای که برخلاف مباحث ذاتباوری نیاز به فرم ندارد تا سر برسد و خودش را از خارج تحمیل کند. خلاصه اینکه تنها در همین منطقهی شدت میتوان شاهدِ زایشِ شدت و نیز شاهدِ آن سرحداتِ شدت بود که هویت را تعریف میکنند.
بالاتر گفتم که تمایز بین فضاهای امتدادی و اشتدادی یکی از دو تمایز بنیادی در هستیشناسیِ رئالیستیِ دلوز است. ترمودینامیکِ دور-از-تعادل بر تمایزِ دومی هم پرتو میافکند، که میانِ فضای بالفعل و مجازی وجود دارد. دانشمندان در ترمودینامیکِ تعادلی باید با این واقعیت رویارو شوند که در سیستمی که در آن تفاوتِ اشتدادی وجود دارد، وضعیتِ نهاییِ تعادلی که سیستم میخواهد به آن برسد به نوعی «پیش از آنکه فعلیت یابد حاضر است». یعنی وضعیتِ نهایی بهمنزلهی یک «جاذب» برای فرایند عمل میکند و توضیح میدهد که چرا تفاوت اشتدادی تمایل به از میان برداشتن خود دارد. اما شأنِ هستیشناختی چه کار میکند که وضعیتِ نهایی نسبت به بالفعلشدنش تقدم دارد؟ ممکن است کسی فکر کند که مقولهی «امر ممکن» مقولهای هستیشناختیست که باید شأنش را تعریف کرد، اما این اشتباه است. بهرغم استدلالهای احتمالی بعضی منطقدانانِ ذاتباورِ حوزهی منطق موجهات، امکانها موجودیتهای مستقل-از-ذهن نیستند، گرچه قطعاً دارای واقعیتِ روانشناختیاند (هیچکس نمیتواند انکار کند که انسانها واقعا میتوانند سناریوهای ممکنِ مختلفی را در سرهایشان بپرورانند). از طرفِ دیگر، وضعیتها[ی نهایی] که بهمنزلهی «جاذبها» عمل میکنند حتی اگر تماماً بالفعل نشده باشند، دارای اثربخشیِ عینیِ مشخصی هستند. زیرا آنها فرایندهای واقعی را پیش از آنکه فعلیت بیابند بهسویِ یک پیامدِ مشخص رهنمون میکنند.
یک شیوهی نزدیکشدن به جایگاهِ هستیشناختیِ جاذبها این خواهد بود که آنها درحالیکه خودِ امکانها نیستند اما اکیداً بهمنزلهی ساختارِ فضایِ امکانها عمل میکنند. از بین همهی پیامدهای ممکن، غالباً تنها یک یا چند پیامد فعلیت مییابند. این واقعیت نشان میدهد فضای پیامدهای ممکن عمیقاً محدود است، یا به عبارت دیگر، ساختار دارد. هرچند امکانهایی که این فضا را میسازند واقعی نیستند (مگر در شکلی کاملاً روانشناختی)، اما ساختارِ فضا میتواند بهتمامی واقعی و مستقلـازـذهن در نظر گرفته شود. اما این واقعیت (بنا به تعریف) چیست اگر بالفعل نیست؟ پاسخِ دلوز این خواهد بود که این واقعیتْ مجازیست، نه بهمعنای واقعیتِ مجازی[۷] (آنطور که با وانمودههای کامپیوتری یا حتی سینما مثال زده میشود)، بلکه بهمعنای یک مجازیتِ واقعی[۸]. در این خصوص، سهمِ ترمودینامیکِ جدید این است که فرایندهای فیزیکی تنها در آن منطقهی شدتی که موضوع ترمودینامیک جدید است مجموعهی کاملِ جاذبها را به نمایش در میآورند. درحالیکه در سیستمهای خطیِ نزدیک به تعادل تنها جاذبهای حالتِ ثابت [پایدار] وجود دارند، اما در سیستمهای دورـازـتعادلِ غیرخطیْ نه تنها جاذبهای حالتِ ثابت بلکه جاذبهای متناوب و جاذبهای آشوبناک نیز به نمایش درمیآیند. افزون بر این، بهجای تعادلِ جهانیِ واحد نزدِ نظریهی کلاسیک، اکنون تعادلهای متکثر را داریم، که این یعنی تاریخْ مهم است. درحالیکه در رویکردی با یک پیامدِ ممکنِ واحدْ ممکن است مسیرهای متفاوتی را که سیستمها به شیوهی خودشان دنبال میکنند نادیده گرفتهشود، اما در رویکردی با امکانهای متکثر آن جزئیاتِ تاریخی دنبالشده اکیداً واجد اهمیت میشود (همانکه فیزیکدانها «وابستگیِ مسیر»[۹] میخوانند). چرا همهی اینها مهم است؟ زیرا وقتی این ساختارِ غنی آشکار میشود، نادیدهگرفتنِ مسائلِ هستیشناختیِ برآمده از آن برای فیلسوفان دشوارتر میشود.
به هر تقدیر برای پرداختن به این موضوع هستیشناختی، نیاز داریم به فراسویِ فیزیک رویم و به حوزهٔ ریاضیات وارد شویم تا جایگاهِ فضای مجازی را تعریف کنیم. تمایزِ هستیشناختی مورد نیاز تمایزِ بینِ فضاهای متریک و غیرمتریک است، یعنی، فضاهایی که مفهومِ «طول» در آن بنیادین است و فضاهایی که این مفهوم در آن بنیادین نیست. از حیث ریاضیاتی، یک فضا با مجموعهای از نقاط و تعریفِ «نسبتهای همجواریِ» بین نقاط تعریف میشود. بهعبارتدیگر، تعریفِ نسبتهایی که زیرمجموعهی دادهشدهای از نقاط را بهمنزلهی یک همسایگی تعریف میکند. اگر همجواری با کمترین طول تعریف شود (مثلاً همهی نقاطِ کمتر از یک فاصلهی مفروض دور از یک مرکز به یک همسایگی شکل میدهند)، فضا متریک خوانده میشود (خواه تخت، مثل هندسه اقلیدسی، یا منحنی، مثل هندسههای نااقلیدسی). اگر معیار دیگری بکار رود (آنچنان که در هندسههای تصویری، دیفرانسیلی یا مکانشناختی شاهدش هستیم) فضا غیر-متریک خوانده میشود. چه معیارِ دیگری از همجواری میتوانست به کار رود؟ برای نمونه، در هندسهی دیفرانسیلی، از این واقعیت بهره میبریم که حسابدیفرانسیلی که در معادلات عمل میکند نرخهای تغییر را بیان میکند و عمل مشتقگیری در آن یک مقدار لحظهای را بهعنوان نتیجهی آن نرخ تغییر نشان میدهد. در نتیجه، نقاط تشکیلدهندهی فضا را نه با طولهای دقیقِ یک سیستم مختصاتِ ثابت (آنطور که در مورد متریک میبینیم) بلکه با نرخی لحظهای میتوان تعریف کرد. نرخ لحظهایای که انحناء در آن نقطه تغییر میکند. بعضی اجزای فضا اصلاً تغییر نخواهند کرد، بخشهایی آهسته تغییر میکنند، و بخشهای دیگر سریع. یک فضای دیفرانسیلی، عملاً، به میدان تندیها و کندیها بدل میشود و از راه همین نسبتهای بینهایت کوچک میتوان همسایگیها را بدونِ الزامِ استفاده از طولهای دقیق تعیین کرد. ریاضیدانها به این فضای دیفرانسیلی یک«منیفولد» [خَمینه][۱۰] یا یک « کثرت» [بسگانگی][۱۱] میگویند.
برای دلوز این انگارهی «کثرت» چند خصیصهی مهم دارد. اول از همه، وقتی گاوس و ریمان این انگاره را در نیمهی اول قرن نوزدهم معرفی کردند، شیوهای را که مسائل فضایی میتواند مطرح شود متحول کردند. (چند دهه بعد انیشتین و دیگران از همین منابعِ جدیدِ طرحِ مساله استفاده کردند تا به نوبهی خود، ایدههایمان دربارهی مکانزمان فیزیکی را متحول کنند.) یک خصیصهی این انقلاب خلاصشدن از این ایده است که فضای چندبعدی مفروض (یک ورقهی تاخوردهی دو بعدی) برای مطالعهای مناسب باید درونِ فضایی با یک بُعد بالاتر (یک جعبهی سه بُعدی) حک شود. نیاز به بُعد اضافه از روالِ تعیینِ مختصات دکارتی برای هر نقطه از ورقه ناشی میشود (بهوسیلهی طولهای دقیقی که فاصلهی هر نقطه با یکی از سه مختصات را بیان میکنند). اما اگر ورقه را تنها بتوان با استفاده از اطلاعات محلی خود مطالعه کرد (تندی یا کندیای که در آن انحناء در نقطهای مفروض تغییر میکند) دیگری نیازی به این فضای تعبیهشدهی جهانی نیست. بنا به استدلال دلوز، این امر همچنین مانع درنظر گرفتن فضا بهمنزلهی بُعدی اضافی و استعلایی میشود. به گفتهی وی، «در همهی موارد کثرت ذاتاً تعریف میشود بدونِ ارجاعِ بیرونی یا توسل به فضای همسانی که در آن غوطهور خواهد بود» (دلوز 1994: 183).(۲)
فروگذاشتن این نگاه که فضایی جهانی وجود دارد که همه چیز در چارچوب آن قرار گرفته است، و در عوض دیدنِ همهی فضاها بنا به ضوابطِ محلی برای دلوز تعیینکننده است. زیرا این برایش نه یک موضوعِ صوری در فلسفهی ریاضی، بلکه موضوعی هستیشناختی است که مستقیماً به شأنِ امر مجازی مرتبط میشود. ساختارِ مجازی فضاهای امکان هرگز نباید به چیزی متعالی بدل شوند، بلکه همواره باید درونماندگارِ[۱۲] جهانِ مادی درک شوند. آنطور که دلوز مینویسد، یک کثرت «هرچند میتواند ابعاد بسیاری داشته باشد… هرگز بُعد مکملی ندارد که با آن بعد بر آن کثرت رخنه کند. همین بهتنهایی آنرا طبیعی و درونماندگار میکند» (دلوز و گتاری 1987: 226).(۳) اما شاید پرسیده شود این ابژهی هندسی چطور میتواند اهمیت هستیشناختی داشته باشد؟ این ابژه به چه معنا میتواند بهمنزلهی ساختارِ فضای امکانها عمل کند؟ پاسخ این است که کثرتها یا منیفولدها میتوانند برای مطالعهی یک سیستمِ فیزیکی استفاده شوند اگر هر یک از ابعادشان با هر یک از «درجاتِ آزادیِ» خودِ سیستم (یا شیوههای آشکارِ تغییرکردن) تناظر داشته باشند. بهعبارتی کثرت یا منیفولد به فضای همهی وضعیتهای ممکن که یک سیستمِ مفروض میتواند داشته باشد بدل میشود (به این فضای وضعیتهای ممکن «فضای وضعیت» یا «فضای فازی» گفته میشود.)(۴) و مهمتر اینکه، درحالیکه نقاط در منیفولد همهی امکانها برای یک سیستمِ مفروض را بازنمایی میکنند، اما برخی خصایصِ مکانشناختیِ این فضا را ساختارِ نامتغیرِ آن فضا بازنمایی میکند. این نامتغیرهای مکانشناختی هماناند که پیشتر بهعنوان «جاذبها» بدانها اشاره کردم. درحالیکه خودِ فضاهای وضعیت چیزی مگر بازنماییهای ریاضیاتی نیستند (و امکانهایی که نمادپردازی میکنند واقعیاتِ مستقل از ذهن نیستند)، اما نامتغیرهای مکانشناختیشان (ابعادشان، تکینگیها یا جذبکنندههایشان) در واقع میتوانند کاملاً واقعی باشند.
اینکه چگونه از یک بازنماییِ ریاضیاتی (یک منیفولد) به یک موجودیتِ غیربالفعلِ واقعی (یک کثرت مجازی) میرویم موضوعی پیچیده است که نمیتوانم در اینجا بدان بپردازم، اما بهتفصیل در جای دیگری بدان پرداختهام.(۵) اما حتی اگر معلوم بود که واقعاً چطور چنین حرکتِ هستیشناختیای میتواند شکل بگیرد، آن حرکت هم از خلال شرحی دربارهی فضای مجازی، یعنی فضای متشکل از همهی کثرتها (صفحهی انسجام [همنواختی][۱۳] یا صفحهی درونماندگاری) فقط ما را تا نیمهی راه خواهد برد. برای یک شرح کامل باید یک موجودیتِ مجازی هنوز ناآشنای دیگر را وارد کنیم (که از آن با نامهایی چون «ماشین انتزاعی»، «خط پرواز»، «عملگرِ شبهعلّی» یاد میشود) که کارش این است که کثرتها را از سیستمهایی که در آنها فعلیت مییابند و بدونِ تقلیلِ دیگرگونگیشان آنها را به هم میبافند دائماً جدا کند (بهعبارتی، انسجام را بهمنزلهی فضا به آنها میدهد)(۶). دیگر بار، اینکه این دو عملیات چگونه قرار است به اجرا درآیند نمیتواند در اینجا مورد بحث قرار گیرد اما آنها حیاتیاند اگر بناست فضای مجازی بهراستی درونماندگار باشد و نه مخزنِ ابدیِ کهنالگوهای ثابت. به عبارت دیگر، فیلسوفان نمیتوانند بهسادگی از برچسبِ «درونماندگار» استفاده کنند و فرض بگیرند که این کار قرار است تعالی را از میان بردارد، آنها باید مکانیزمهای انضمامیِ درونماندگاری را به دست دهند.(۷)
برای لحظهای بیایید فرض کنیم که میتوان شرحی کامل ارائه داد از اینکه فضای مجازی چیست و اینکه چطور دائماً تولید و بازتولید میشود. چه جهانبینیِ ماتریالیستیای از این ایدهها سربرمیآورد؟ بهطور مختص، جهان یک فضای (غیر-متریکِ) مکانشناختی را دربرمیگیرد که شاملِ همهی آن قیودیست که فرایندهای فیزیکی، شیمیایی، زیستشناختی و اجتماعیای را سامان میدهند که سیستمهای بالفعل (سیارهها، مولکولها، گونهها، نهادها) را تولید میکنند که در فضای متریکِ و امتدادیِ اقلیدسیِ آشنای ما موجودند. فضاهای متریک و غیر-متریک از راهِ فضاهای میانجی به هم متصل خواهند بود، که خودْ اغلب اشتدادیاند. از اینرو، مجازی، اشتدادی، و بالفعل سه سپهرِ واقعیت را میسازند، آنهم با کثرتهایی مجازی که فرایندهایی اشتدادی را محدود و هدایت میکنند که بهنوبهیخود موجودیتهای بالفعلِ خاص را موجب میشوند. حرکتِ معکوس، از بالفعل به اشتدادی به مجازی، نیز دائماً اتفاق میافتد، و استقلال و درونماندگاریِ کثرتها را تضمین میکند. درونِ این جهانِ مادی متفکران انسانیِ مختلف این یا آن حرکت را پی خواهند گرفت، دانشمندان فعلیتیابی امر مجازی را ردگیری خواهند کرد (و بر هستندههای بالفعل، و نیز بر فرایندهای اشتدادی متمرکز میشوند)، و فیلسوفان حرکتی معکوس را ردگیری میکنند، حرکتی که کثرتهای مجازی (بهمنزلهی رخدادهای ایدهآل) را از دلِ موجودیتهای بالفعل بازسازی میکند و انسجام [همنواختی] را بهمنزلهی یک فضا به آنها میبخشد.
میتوان گفت علم و فلسفه مسیرهای مغایر را دنبال میکنند، زیرا مفاهیمِ فلسفی، به خاطر انسجام، رخدادها را شامل میشوند، درحالیکه توابع علمی، به خاطر ارجاع، اوضاع [جاری] امور یا آمیزهها را دربرمیگیرند: فلسفه رخدادی منسجم را از رهگذر مفاهیم بیوقفه از وضع امور استخراج میکند… درحالیکه علم رخداد را از رهگذر توابع بیوقفه در وضع امور، چیز، یا بدنی که میتواند به آن ارجاع دهد، بالفعل میکند. (دلوز و گتاری، 1994: 126؛ 1393 : 164-5)
یادداشتها:
(۱) از حیث بالفعل، دلوز امر اشتدادی را نهبهمنزلهی «تقسیمناپذیر» بل بهمنزلهی «آنچه نمیتواند بدونِ تغییرِ ماهیت تقسیم شود»، تعریف میکند، تعریفی که این واقعیت را تصدیق میکند که نقاط بحرانیْ یک خطِ اشتدادیِ مقدارها را به بخشهای ریز تقسیم میکند اما تنها با نشانگذاریِ آغازِ یک تغییرِ ناگهانیِ وضعیت. همانطور که دلوز مینویسد: «چیست اهمیتِ این فواصلِ تقسیمناپذیر که بیوقفه استحاله یافته و بیآنکه هر بار عناصرشان ماهیتاً تغییر کنند نمیتوانند تقسیم شوند یا استحاله یابند؟ آیا خصیصهی اشتدادیِ این سنخ از عناصرِ کثرت و نسبتهای بینشان همین نیست؟ دقیقاً مثلِ یک سرعت یا یک دما، که از سرعتها یا دماهای دیگر تشکیل نمیشود، بل در عوض، در لفاف دیگر دماها یا سرعتها پیچیده میشود یا دیگر دماها یا سرعتها را در لفاف میپیچند، که هر کدامشان نشاگر تغییری در ماهیت است. اصلِ متریکِ این کثرتها در میانهای همگون یافت نمیشود بل در جای دیگری مستقر میشود، در نیروهایی که درونشان در حال عملاند، در پدیدههای فیزیکیای که در آنها وجود دارند . . . .» (دلوز و گتاری 1987: 31)
این نقل قول از لفظِ «فاصله» چنان استفاده میکند که انگار یک خصیصه غیرـمتریک است، گرچه در معنای معمولاش یقیناً حاکی از چیزی متریک است. دلوز این معنای اشتدادی خاص از «فاصله» را از برتران راسل میگیرد.
(۲) او در جای دیگری مینویسد: «وحدت همواره در یک بُعد تهی عمل میکند که مکملِ بُعد مدنظر سیستم (فرارمزگذاری) است . . . [اما یک] کثرت هرگز به خودش مجال فرارمزگذاری نمیدهد، و هرگز هم بُعدی مکمل ورا یا بالای تعداد خطوطاش در دسترس ندارد، یعنی ورا و بالای کثرت تعدادی که به آن خطوط ضمیمه شدند.» (دلوز و گتاری 1987: 8-9)
(۳) این اظهار نظر دربارهی «صفحهی همنواختی» است، نه دربارهی کثرتها. اما اولی چیزی نیست مگر فضایی مجازی که خودِ کثرتها به آن فرم میدهند.
(۴) وقتی دلوز کثرتهایاش را تعریف میکند، همواره بهنظر میرسد به خمینهها ارجاع میدهد که ابعادشان برای بازنماییِ درجاتِ آزادی (یا متغیرهای مستقل) نوعی پویایی به کار میرود، و نه خمینهها بهمنزلهی ابژههای هندسی صرف. از اینرو، در اولین مقدمهاش دربارهی این لفظ میگوید:
ریمان «کثرتها» را آن چیزهایی تعریف کرد که میتوانستند با ابعاد یا متغیرهای مستقلشان تعیین شوند. او بینِ کثرتهای گسسته و کثرتهای پیوسته فرق گذاشت. اولیها شاملِ اصلِ متریک خاصِ خودشان میشوند . . . دومیها یک اصلِ متریک را در چیزی دیگر یافتند، حتی اگر تنها در پدیدههایی که در آنها یا در نیروهایی که در آنها عمل میکنند تاگشایی میشوند. (دلوز 1988: 39)و او در جایی دیگر با استفاده از کلمهی «ایده» برای اشاره به کلیتهای گسست یا کثرتهای مجازی بهعنوانِ جانشینهایی برای ذاتها میگوید:
«یک ایده یک کثرتn-بُعدی، پیوسته، و تعریفشده است. رنگ ــ یا در عوض، ایدهی رنگ ــ یک کثرت سهبُعدی ست. منظورمان از ابعاد، متغیرها یا مختصاتی است که یک پدیده بدان وابسته است؛ منظورمان از پیوستگی، مجموعهای از نسبتها بینِ تغییرات در این متغیرها است . . . منظورمان از تعریف، عناصری است که بهطور متقابل توسطِ این نسبتها تعیین شدهاند، عناصری که نمیتوانند تغییر کنند مگر کثرت نظم و متریک خودش را تغییر دهد.» (دلوز 1994: 182)
(۵) نگاه کنید به دیلاندا 2002: 30-38.
(۶) از نقلقولِ ذیل پیداست که دلوز فضای مجازی درونماندگار را هم بر حسبِ کثرتها تعریف میکند و هم بر حسبِ موجودیتی اضافی که آنها را به هم میبافد بیآنکه همگونشان کند:
«اولین گروهِ انگارهها: بدن بدون اندام یا صفحهی چینهزدودهی همنواختی؛ مادهی صفحه، که در بدن یا صفحه رخ میدهد (کثرتهای قسمتنشده تکین، که از پیوستارهای اشتدادی، صدورهای ذرهـنشانهها، عطفهای سیلانها تشکیل میشوند)؛ و ماشینِ انتزاعی، یا ماشینهای انتزاعی، تا جاییکه آن بدن را میسازند یا صفحه یا «نموداری» را ترسیم میکنند که رخ میدهد (خطوط پرواز، یا قلمروزداییِ مطلق)». (دلوز و گتاری 1987: 72)
(۷) اصطلاحِ «مکانیزمهای درونماندگاری»، بنا به دانش من، در کار دلوز اتفاق نمیافتند، اما او بههمین شیوهها خودش را بیان میکند:
بسیاری از حرکتها، با مکانیزمی شکننده و ظریف، همدیگر را قطع میکنند: حرکاتی که بهوسیلهشان بدنها، وضع امور، و آمیزهها، در ژرفایشان در نظر گرفتهشدهاند، در تولیدِ سطوحِ ایدئال [صفحهی همنواختی] موفق میشوند یا شکست میخورند؛ و برعکس، حرکاتی که بهوسیلهشان، رخدادهای سطح در زمانِ حالِ بدنها (در تطابق با قواعد پیچیده) با زندانیکردنِ تکینگیهایشان درونِ حدودِ جهانها، افراد و اشخاص بالفعل میشوند. (دلوز 1990: 167، تأکیدها از من)
ارجاعات:
DeLanda, M. (2002), Intensive Science and Virtual Philosophy, London: Continuum Press
Deleuze, G. (1988), Bergsonism, trans. H. Tomlinson and B. Habberjam, New York: Zone Books
Deleuze, G. (1990), The Logic of Sense, trans. M. Lester with C. Stivale, New York: Columbia University Press
Deleuze, G. (1994), Difference and Repetition, trans. P. Patton, New York: Columbia University Press
Deleuze, G. and Guattari, F. (1987), A Thousand Plateaus, trans. B. Massumi, Minneapolis: University of Minnesota Press
Deleuze, G. and Guattari, F. (1994), What is Philosophy?, trans. H. Tomlinson and G. Burchell, New York: Columbia University Press
پانویسهای مترجم:
[۱] extensive
[۲] intensive
[۳] virtual
[۴] actual
[۵] flow
[۶] essence
[۷] virtual reality
[۸] real virtuality
[۹] path dependence
[۱۰] manifold
[۱۱] multiplicity
[۱۲] immanent
[۱۳] plane of consistency