سه بوم‌شناسی

این متن برگردان مقاله‌ای با مشخصات زیر است:

Felix Guattari, The Three Ecologies, trans. Ian Pindar and Paul Sutton (Athlone, 2000)

دانلود پی‌دی‌اف

مقدمه

حیث فردی، حیث اجتماعی، و حیث ماشینی همه با یکدیگر همپوشانی دارند و به همین ترتیب حیث حقوقی، حیث آدابی (اتیکی)، حیث استحسانی (استتیکی)، و حیث سیاسی. تغییر مسیر عمده‌ای­ در اهداف انسانی به پیشروی‌اش ادامه می‌دهد: ارزش‌­هایی همچون بازتفرید وجود، مسئولیت­‌پذیری بوم‌شناختی، و خلاقیت ماشینی فرا خوانده می‌­شوند تا خودشان را درمقام مرکز یک قطبیت پیشرفته به جای دوشاخگی قدیمی چپ‌ـ‌راست وضع کنند. (گتاری، بازسازی پراکسیس‌های اجتماعی)

دیگر نمی‌توان مسئله‌ی مداخله‌ی سیاسی در یک سطح اجتماعی جهانی را از خط‌وربط‌هایش با یک سطح مولکولی منفک کرد. نه به تأسیس «کنام‌های بوم‌شناختی» یا «جزایری با هوای سالم» در کنار جمع‌های بزرگ اجتماعی بلکه به قلق‌گیری این انقلاب‌های مولکولی به جهت ساختن جنگ‌افزارهای اجتماعی تازه‌ای نیاز داریم که خودشان پشتیبان خاص‌شان را که مبدع یک پراتیک اجتماعی تازه ا‌ست از کار می‌آورند، انقلابی که اثر جمعی مستمری ندارد نمی‌تواند بر حسب برنامه‌های سیاسی منظور شود و اغلب از توصیف جامعه‌شناختی برکنار می‌ماند. تفاوت بین این نوع انقلاب‌های مولکولی و شکل‌های قبلی انقلاب در این است که قبلاً همه‌ چیز بر ایدئولوژی یا دستور کار متمرکز بود در حالی که امروزه الگوهای جهش‌یافته (حتی اگر امور به‌ظاهر فرعی همچون مد را شامل شوند) بی‌واسطه به کل سیاره منتقل می‌شوند. یکپارچگی ماشینی فرایندهای تولید، چرخش، و اطلاعات این «گردش جدید امور» را کاتالیز می‌کند. (گتاری، من یک ایده‌دزدم)

جهان معاصر که بند بن‌بست‌های بوم‌شناختی، جمعیت‌شناختی، و شهری‌اش است نمی‌تواند تحولات فن‌علمی خارق‌العاده‌ای‌ را که به لرزه‌اش می‌اندازند به شیوه‌ای منطبق با منافع بشریت هضم کند. این جهان در مسابقه‌ای سرگیجه‌آور به سمت ویرانی یا تجدید ریشه‌ای حبس شده است. کل یاتاقان ماشین‌های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، آدابی، و سنتی یکی پس از دیگری فرومی‌پاشند. قالب‌ریزی دوباره‌­ی محورهای ارزش، قطعیت‌‌های بنیادی مناسبات انسانی و فعالیت تولیدی الزامی شده است. به این ترتیب، یک بوم‌شناسی حیث کامنه (ویرچوال) به اندازه‌ی بوم‌شناسی‌های جهان قابل مشاهده ضرورت دارد. و از این منظر، شعر، موسیقی، هنرهای تجسمی، سینما، خصوصاً در اجرا یا در وجوه اجرایی‌شان، با سهم ویژه‌شان و درمقام الگوی ارجاع در فعالیت‌های اجتماعی و تحلیلی جدید نقش مهمی بازی می‌کنند. ورای مناسبات نیروهای فعلیت‌یافته، بوم‌شناسی کامنه سعی می‌کند که نه فقط گونه‌های در معرض خطر حیات فرهنگی را حفظ کند بلکه به یک میزان شرایط مناسب برای خلق و رشد صورت‌بندی‌های بی‌سابقه­‌ی ذهنیت را که هرگز دیده و حس نشده‌اند به وجود بیاورد. به عبارت دیگر، بوم‌شناسی فراگیر ــ درمقام فلسفه‌ی بوم ــ به‌صورت علم اکوسیستم‌ها، درمقام تلاش برای باززایی سیاسی، و به‌منزله­‌ی یک مشغولیت آدابی، استحسانی، و تحلیلی عمل می‌کند. بوم‌فلسفه‌ تمایل دارد که سیستم جدید ارزش‌گذاری، ذوقی تازه برای زندگی، ملایمتی تازه بین جنس‌ها، نسل‌ها، گروه‌های قومی، نژادها، و غیره را ابداع کند.

 گتاری، کائوسموسیس

***

بوم‌شناسی ایده‌های بد وجود دارد، درست همان‌طور که بوم‌شناسی علفزار. گرگوری بیتسن[۱]

زمین دارد دستخوش دوره‌ای از تحولات فن‌علمی می‌شود. اگر هیچ چاره‌ای یافت نشود، عدم‌توازن بوم‌شناختی حاصله نهایتاً استمرار حیات بر این سیاره را تهدید خواهد کرد. در کنار این اغتشاش‌ها، شیوه‌های فردی و جمعی زندگی انسانی مدام رو به وخامت می‌گذارد. شبکه‌های خویشاوندی گرایش دارند که به یک حداقل محض تقلیل یابند؛ زندگی خانگی با قانقاریای مصرف رسانه‌های همگانی مسموم شده است؛ خانواده و زندگی زناشویی مکرراً با یک‌جور استانداردسازی رفتار به «تحجر» دچار گشته است؛ و روابط همسایگی معمولاً به نازل‌ترین تجلی‌شان فروکاسته شده‌اند… این رابطه‌ی بین ذهنیت و بیرون‌اش (چه این بیرون اجتماعی، حیوانی، یا گیاهی باشد، چه کیهانی) است که بدین‌ترتیب در یک‌جور حرکت فراگیر انفجار درونی و طفولیت قهقرایی بی‌اعتبار شده‌ است. غیریت تمایل دارد که تمام شدت و حدت خود را از دست بدهد. مثلاً توریسم معمولاً چیزی بیشتر از مسافرتی فی‌الفور با زوائد تصویری و رفتاری مکرر نیست.

به نظر می‌رسد که گروه‌های سیاسی و قوای مجریه هیچ فهمی از فحواهای کامل این موضوعات‌ ندارند. به‌رغم این‌که تازگی‌ها به بعضی از بدیهی‌ترین خطرات تهدیدگر محیط طبیعی جوامع‌مان وقوف محدودی پیدا کرده‌اند، معمولاً راضی‌اند که صرفاً به آلودگی صنعتی بپردازند، که تازه این‌هم از چشم‌اندازی کاملاً فن‌سالارانه است، درحالی‌که احتمالاً فقط یک مفصل‌بندی آدابی‌‌ـ‌سیاسی بین سه رجیستر بوم‌شناختی (یعنی محیط، روابط اجتماعی، و ذهنیت انسانی) می‌تواند این مسائل را روشن کند: اسم این پیوند را می‌گذارم اکوسوفی، فلسفه‌ی بوم یا بوم‌فلسفه.

از اینجا به بعد خود همین شیوه‌های زندگی در این سیاره‌اند که در بستر شتاب تحولات‌ فن‌علمی و رشد چشم­گیر جمعیت‌شناختی محل بحث‌اند. نیروهای مولد، از طریق توسعه‌ی مستمر کار ماشینی که با انقلاب اطلاعاتی ازدیاد یافته است، می‌توانند زمان فزاینده‌ای را برای فعالیت بالقوه­‌ی انسانی فراهم آورند.[۲] اما به چه منظور؟ بیکاری، به‌حاشیه‌راندن سرکوبگرانه، انزوا، ملال، اضطراب، و روان‌رنجوری؟ یا فرهنگ، خلاقیت، نشو و نما، بازابداع محیط و غنی‌کردن حالات زندگی و حساسیت؟ در هر دو جهان سوم و جهان توسعه‌یافته، تمام قطعات ذهنیت جمعی گیر کرده‌اند یا صرفاً حول کهنه‌گرایی‌ها کز می‌کنند؛ نمونه‌اش هم طلوع هولناک بنیادگرایی دینی‌ست.

فقط در مقیاسی جهان‌شمول می‌توان به بحران بوم‌شناختی پاسخ درستی داد، به این شرط که یک انقلاب سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی موثق را موجب شود و به اهداف تولید دارایی‌های مادی و غیرمادی شکل دوباره‌ای بدهد. پس این انقلاب نباید منحصراً به روابط مشهود نیروها در مقیاسی کلان بپردازد بلکه همچنین عرصه‌های مولکولی حساسیت، هوش، و میل را نیز مد نظر قرار خواهد داد. در حال حاضر، قطعیت‌دادن به کار اجتماعی که بی هیچ ابهامی با اقتصاد سود و مناسبات قدرت تنظیم شده است، فقط به بن‌بست‌های دراماتیک منجر خواهد شد. این نکته با نظر به نظارت‌های اقتصادی پوچ و ملال‌آور بر جهان سوم بدیهی‌ست، نظارتی که برخی از مناطق جهان سوم را به فقری مطلق و برگشت‌ناپذیر سوق می‌دهد. این نکته به یک میزان در کشورهایی همچون فرانسه هم بدیهی‌ست، آنجا که تکثیر نیروگاه‌های هسته‌ای بخش عظیمی از اروپا را به عواقب احتمالی حوادثی همچون چرنوبیل تهدید می‌کند. لازم نیست به ذخیره‌سازی هذیانی هزاران کلاهک هسته‌ای اشاره شود که با کوچک‌ترین خطای فنی یا انسانی امکان یک انهدام خودکار جمعی را به همراه دارد. همه این مثال‌ها شیوه‌های مسلط یکسانی را برای ارزش‌گذاری فعالیت‌های انسانی­ در خود دارند. به عبارت دیگر ۱) شیوه‌های سیطره‌ی یک بازار جهانی که نظام‌های ارزش بخصوصی را نابود می‌کند و اموال مادی، داشته‌های فرهنگی، مناطق حیات وحش، و دیگر متعلقات سیاره‌ای را بر صفحه‌ی هم‌ارزی یکسانی واقع می‌کند؛ ۲) شیوه‌هایی که همه‌­ی روابط اجتماعی و بین‌المللی را تحت کنترل ماشین‌های پلیسی و نظامی قرار می‌دهد. در نتیجه، دولت‌ـ‌ملت‌ها که در این حرکت چنگال دوسره به دام افتاده‌اند نقش سنتی‌شان به‌منزله‌ی میانجی را بیش از پیش از دست می‌دهند و مکرراً به خدمت مراجع بازار جهانی و مجموعه‌‌های نظامی‌ـ‌صنعتی گماشته می‌شوند.

موقعیت کنونی بیش‌ازپیش متناقض‌نماست وقتی در نظر بگیریم که دوران مشخصی تقریباً به پایان رسیده است، یعنی دوره‌ای که جهان زیر سایه­‌ی خصومت شرق‌ـ‌غرب قرار داشت، دوره‌ی فرافکنی بی‌اندازه خیالی تقابل‌های بین طبقه‌ی ‌کارگر و طبقه‌ی متوسط در کشورهای سرمایه‌داری. آیا این یعنی موضوعات چندوجهی تازه‌ی سه بوم‌شناسی مزبور به‌سادگی جایگزین مبارزات طبقاتی قدیمی و اساطیر ارجاعی‌شان می‌شوند؟ البته که این تحول خودبخود رخ نخواهد داد! ولی در هر صورت محتمل به نظر می‌رسد که این موضوعات که با افزایش بی‌اندازه‌ی پیچیدگی‌ها در زمینه‌های اجتماعی، اقتصادی، و بین‌المللی مطابقت دارند بیشتر از قبل به کانون توجه بدل شوند.

اوایل این خصومت‌ها و ضدیت‌های طبقاتی بودند که به‌عنوان میراث قرن نوزدهم دستی در ابداع ساحت‌های همگن و دوقطبی‌شده‌­ی ذهنیت داشتند. بعد به نیمه­‌های دوم قرن بیستم که رسیدیم، این ذهنیت دگم کارگری بود که همگام با ظهور جامعه­‌ی مصرفی، نظام تأمین اجتماعی، رسانه‌ها، و غیره مضمحل شد. ولی لفاف تقلبی یکسانی باز این مجموعه جایگاه‌های ذهنی را در پرده نگه داشت، تازه به رغم این واقعیت که تجربه‌ی امروزی از آن تبعیض‌ها و سلسله‌مراتب‌ها هرگز شدت قدیم را ندارد. حس مبهمی از تعلق اجتماعی آگاهی طبقاتی قدیمی را از تنش‌هایش بی‌نصیب کرده است (فعلاً کاری به انبوه قطب‌های نفسانی ندارم که ناهمگنی خشونت‌باری دارند، فرضاً مثل ذهنیت‌های در حال ظهور در جهان اسلام.) کشورهای سوسیالیست کذایی هم به نوبه­‌ی خود نظام‌های ارزشی «تک‌ساحتی‌کننده‌ی» غرب را دائماً درونی کرده‌اند. پس در جهان کمونیستی، نمای قدیمی برابری‌طلبی تدریجاً راه را برای سریالیسم رسانه‌های همگانی باز می‌کند (یکسانی در استانداردهای ایدئال زندگی، مدها، سبک‌های موسیقی راک، و مانندهایشان).

تا وقتی که محور شمال‌ـ‌جنوب در نظر است، تصور هرگونه بهبود معنادار این موقعیت محال به نظر می‌رسد. شکی نیست که در پایان می‌­توان فهمید که گسترش فنون کسب‌وکار کشاورزی به ما مجال خواهد داد تا مفروضات نظری راجع به تراژدی گرسنگی جهانی را تغییر بدهیم. اما در این بین، در میان مردم عادی، وهم تمام‌عیاری‌‌ست که تصور شود کمک‌های بین‌المللی با تدارکات و توزیع امروزی‌اش هرگز بتواند تمام مسائل موجود را برای همیشه حل کند. از اینجا به بعد به نظر می‌رسد که استقرار بلندمدت مناطق گسترده­ی فقر، گرسنگی، و مرگ جزء لاینفکی از سیستم هیولایی «تحریک» یا همان سرمایه‌داری جهانی یکپارچه باشد. در هر صورت، قدرت‌های صنعتی جدید همچون هنگ‌کنگ، تایوان، کره‌جنوبی، و غیره که حاداستثمارگر محسوب می‌شوند برای توسعه‌شان به مناطق مزبور وابسته‌اند.

می‌بینیم که در کشورهای توسعه‌یافته این اصل تنش اجتماعی و «تحریک» ناشی از نومیدی با برقراری ادوار بیکاری مزمن و به‌حاشیه‌رانی فزاینده‌ی جمعیت‌های جوانان، سالمندان، کارگران «پاره‌وقت»، بی‌‌ارج‌شدگان، و غیره همراه است.

پس به هر جا رو می‌کنیم به متناقض‌نمای غرغروی یکسانی برمی‌خوریم: از طرفی توسعه­‌ی مستمر وسایل فن‌علمی جدید برای رفع و رجوع بالقوه‌ی مشکلات بوم‌شناختی عمده و برقراری مجدد فعالیت‌های اجتماعاً مفید در سیاره و از طرفی هم عجز نیروهای اجتماعی سازمان‌یافته و تشکل‌های نفسانی تقویم‌یافته برای ضبط، راه‌اندازی، و استعمال این منابع.

اما احتمالاً مقدر است که این دوره­‌ چی طغیانی فرسایش ذهنیت‌ها، اموال، و محیط‌ها به مرحله زوال وارد شود. ضروریات حیث فرید تقریباً همه جا در حال ظهورند؛ مشهودترین نشانه‌هایش در این زمینه را باید در ازدیاد دعاوی ملی‌گرایانه رویت کرد که صرفاً در گذشته یک موضوع حاشیه‌ای تلقی می‌شدند و به‌طور فزاینده‌ای خط مقدم صحنه­‌ی سیاسی را اشغال می‌کند (از دولت‌های کورسیکا گرفته تا بالتیک، می­‌توان به پیوند بین مطالبات بوم‌شناختی و مطالبات تجزیه‌‌طلبانه اشاره کرد.) در انتها، این افزایش مسائل ملی‌گرایانه احتمالاً به تحولات عمیقی در مناسبات غرب‌ـ‌شرق و خصوصاً به تغییراتی در سر و شکل اروپا منجر خواهد شد و قطعاً این امکان هم وجود دارد که مرکز ثقل‌اش به سمت شرق بی‌طرف رانده شود.

تقابل‌های ثنوی سنتی که تفکر اجتماعی و نقشه‌برداری‌های ژئوپلیتیک را هدایت کرده‌اند به پایان راه‌شان رسیده‌اند. تعارض‌ها باقی می‌مانند ولی با سیستم‌هایی چندقطبی مشغول می‌شوند که با هرگونه عضوگیری زیر پرچم ایدئولوژیک مانوی سر سازگاری ندارند. مثلاً تقابل بین جهان سوم و جهان توسعه‌یافته بدجور بالا گرفته است. با قدرت‌های صنعتی جدید متوجه شدیم که زمین بازی بهره‌وری در زمانه‌ی کنونی کاملاً با متر و میزان برج‌های صنعتی سنتی غرب فرق دارد، ولی این پدیده هم ملازم یک‌جور جهان‌سومی‌شدن درون کشورهای توسعه‌یافته است که با تشدید مشکلات مهاجرتی و نژادپرستی همگام می‌شود. در‌این‌باره اشتباه نکنید! اختلال و آشفتگی بزرگ پیرامون اتحاد اقتصادی جامعه‌ اروپایی به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند از این جهان‌سومی‌شدن مناطق قابل‌توجهی از اروپا ممانعت کند.

تعارض دیگری که رابطه‌ای استعراضی (رابطه‌ای متقاطع، مورب، و عرضی) با تعارضات مبارزه‌ی طبقاتی دارد تعارض روابط بین مردان و زنان است، . در مقیاسی جهان‌شمول، بعید است که وضعیت زنان بهبود پیدا کند. استثمار کار زنانه عین استثمار کار کودکان همان‌قدر امروز وخیم است که در بدترین دوران قرن نوزدهم! در هر صورت، طی دو دهه­‌ی اخیر، یک انقلاب نفسانی تدریجی وضعیت زنان را عوض کرده است. گرچه استقلال جنسی زنان به‌تناسب دسترسی به روش‌های ضدبارداری و سقط جنین رشد نابرابری داشته است و گرچه ظهور بنیادگرایی دینی همچنان آنها را به حاشیه می‌راند، برخی شاخص‌ها ما را به این فکر درست سوق می‌دهند که تحولات بلندمدت ــ به معنای مد نظر فرنان برودل ــ واقعاً در شرف وقوع‌اند (انتصاب زنان به‌عنوان رئیس دولت، مطالبات برای برابری بین مردان و زنان در سطوح مهم نمایندگی سیاسی، و غیره).

گرچه مناسبات اقتصادی دائماً موقعیت جوانان را متزلزل و خودشان را له و لورده می‌کند و گرچه ذهنیت جمعی حاکم بر رسانه‌های همگانی ذهن‌شان را دستکاری می‌کند ولی آنها در هر صورت با استفاده از فرایندهای تفرید مشغول گسترش روش‌های مختصه‌شان برای فاصله‌گیری از ذهنیت نرمالیزه‌اند. از این حیث، خصیصه‌ی فراملیتی موسیقی راک اهمیت بی‌اندازه‌ای دارد: موسیقی راک نقش یک‌جور فرقه‌ی تشرفی را دارد که شبه‌هویت فرهنگی قابل‌توجهی به جوانان می‌بخشد و به آنها مجال می‌دهد که حداقلی از قلمروهای وجودی را برای خودشان کسب کنند.

بر همین زمینه‌ی گسست و مرکززدایی‌، در همین تکثیر تعارض‌ها و فرایندهای تفرید است که مسئله‌زاهای بوم‌شناختی جدید ناگهان ظهور می‌کنند. من را اشتباه نگیرید، ذره‌ای ادعا نمی‌کنم که می‌توان به آنها اتکا کرد تا مسئولیتی را در قبال دیگر خطوط شکستگی مولکولی متقبل شوند بلکه به نظرم می‌رسد که به یک‌جور مسئله‌سازی راه پیدا می‌کنند که رابطه‌ای استعراضی (یا متقاطع، مورب، و عرضی) با آنها دارد.

اگر مسئله‌ دیگر ابداع یک ایدئولوژی بی‌ابهام نباشد (یعنی برخلاف ادوار قبلی پیکار طبقاتی که در حکم دفاع از «سرزمین پدری سوسیالیسم» بود)، آن‌وقت می‌توان از طرف دیگر فهمید که این مثال بوم‌فلسفی جدید به خطوط بازاحداث پراکسیس انسانی در متنوع‌ترین حوزه‌ها اشاره دارد. در هر سطحی، فردی باشد یا جمعی، در زندگی روزمره و در بازابداع دموکراسی (در رابطه با طراحی شهری، آفرینش هنری، ورزش، و غیره)، مسئله‌ در هر وهله درباره‌ی جستجوی جهازهای تولید ذهنیت است که به یک بازتفرید فردی و/یا جمعی میل می‌کنند و نه به تولیدات رسانه‌های همگانی که با اندوه و یأس مترادف‌اند. دیدگاه بوم‌فلسفی تعریف اهداف وحدت‌بخش را کاملاً کنار نمی‌گذارد (فرضاً مبارزه علیه قحطی جهانی، خاتمه‌دادن به جنگل‌زدایی یا به تکثیر کورکورانه­‌ی صنایع هسته‌ای) ولی در عوض دیگر مسئله‌‌‌ای در باب اتکا به فرامین تقلیل‌گرا و کلیشه‌ای نخواهد بود، مسئله‌ای که فقط مسئله‌زاهای فریدتر دیگر را مصادره می‌کند و به اشاعه‌­ی رهبران کاریزماتیک راه می‌برد.

در مسائل ذیل قصد آدابی‌ـ‌سیاسی یکسانی جریان دارد: نژادپرستی، ذکرمحوری، میراث فاجعه‌بار یک طراحی شهری «مدرن» خودمتشکر، خلاقیت هنری آزاد از نظام بازار، نظامی آموزشی که می‌تواند میانجی‌های اجتماعی مختصه‌اش را منصوب کند، و غیره. در شرح آخر، مسئله‌زای بوم‌فلسفی از سنخ تولید خود کینونت انسانی در بافت‌های تاریخی جدید است.

بوم‌فلسفه‌ی اجتماعی عبارت خواهد بود از گسترش پراتیک‌های ویژه‌ای که شیوه‌های زندگی‌مان به‌عنوان زوج‌ها یا خانواده را در بافت شهری یا در کار، و تحت شرایط دیگر تغییر خواهد داد و بازابداع خواهد کرد. معلوم است که امتحان‌کردن ضوابط و قواعد قدیم و بازگشت به آنها دیگر بعید است چراکه آنها به ادواری مربوط‌اند که جمعیت سیاره بسیار کمتر بود و روابط اجتماعی بسیار قوی‌تر از امروز بودند. ولی مسئله‌ درباره‌ی بازاحداث واقعی وجوه و جهات «کیان گروهی»‌ست، نه فقط با مداخلات «ارتباطی» بلکه از طریق جهش‌های وجودی که با موتور ذهنیت به پیش رانده می‌شوند. به جای چسبیدن به توصیه‌های عمومی، پراتیک‌های مؤثر آزمون‌گری را پیاده می‌کنیم، همان‌قدر بر سطحی خرد‌اجتماعی که بر یک مقیاس نهادی بزرگتر.

بوم‌فلسفه‌ی ذهنی به نوبه‌ی خود ما را به بازابداع رابطه‌ی ذهن با جسم، فانتاسم، گذر زمان، اسرار زندگی و مرگ سوق خواهد داد. بوم‌فلسفه‌ی ذهنی ما را به جستجوی پادزهرهایی برای استانداردسازی رسانه‌های همگانی و تلماتیک، دنباله‌روی از مد، دستکاری عقیده از طریق تبلیغات، نظرسنجی‌ها، و غیره سوق خواهد داد. راه و رسم عملیاتی‌اش بیشتر به شیوه‌های عمل یک هنرمند شبیه‌اند تا به کار و بار روان‌پزشکان حرفه‌ای که همواره در تسخیر ایدئال منسوخ علم‌زدگی‌اند.

هیچ چیز در این حوزه‌ها به نام تاریخ، به نام جبرگرایی‌های زیربنا، اجرا نمی‌شود! نمی‌توان انفجار بربری از درون را کلاً کنار گذاشت. و به خاطر نیاز به این سنخ تجدید بوم‌فلسفی (یا هر اسم دیگری که دوست داریم)، به خاطر نیاز به یک بازمفصل‌بندی از سه سنخ اساسی بوم‌شناسی، متأسفانه می‌توانیم ظهور انواع ‌و اقسام خطرات را پیشگویی کنیم: نژادپرستی، تعصب دینی، نفاق‌های ملی‌گرایانه با پرتاب دفعی‌شان به فروبستگی ارتجاعی، استثمار کار کودکان، سرکوب زنان، و غیره.

حال بیایید فحواهای این منظر بوم‌فلسفی برای درک‌مان از ذهنیت را مفهوم کنیم.

ذهن یک موضوع سرراست نیست؛ برخلاف گفته‌ی دکارت کافی نیست فکر کنیم تا وجود داشته باشیم، چراکه همه جور شیوه‌ی وجودی دیگر هم قبلاً در بیرون از آگاهی مقرر گشته‌اند، و در عین حال هر حالت فکری که نومیدانه سعی دارد بر خودش مسلط شود صرفاً چون دیوانه‌ای تاب برمی‌دارد و گرد خودش چرخ می‌زند بدون این‌که هرگز خودش را به قلمروهای واقعی وجود وصل کند، و این قلمروها نیز به نوبه­ی خود همچون صفحات تکتونیکی زیر قاره‌ها در نسبت با همدیگر رانده می‌شوند. به جای صحبت از «ذهن»، احتمالاً باید از مؤلفه‌های تقویم ذهنیت حرف بزنیم که هر کدام کمتر یا بیشتر برای خودش عاملیت دارد. این نکته ضرورتاً ما را به وارسی دوباره­ی رابطه‌ی بین مفاهیم فرد و ذهنیت و مهم‌‌تر از همه به ایجاد تمایزی روشن بین این ‌دو سوق می‌دهد. بردارهای تقویم ذهنیت ضرورتاً معروض فرد نیستند چراکه در واقعیت به نظر می‌رسد که فرد چیزی چون یک «ترمینال»‌ یا نقطه‌ای پایانی برای فرایندهایی باشد که گروه‌های انسانی، مجموعه‌های اجتماعی‌ـ‌اقتصادی، ماشین‌های پردازش‌گر داده، و غیره را شامل می‌شوند. پس باطن در گذرگاه مؤلفه‌های کثیری مقرر می‌شود که هر کدام نسبت به دیگری یک خودمختاری اعتباری دارد و در صورت لزوم در تعارضی گشوده است.

می‌دانم که دشوار بتوان گوش شنوایی برای این بحث‌ها پیدا کرد، خصوصاً در آن زمینه‌هایی که هنوز ظنی ـــ یا حتی طرد خودکاری ـــ در قبال هر ارجاع بخصوص به ذهنیت وجود دارد. ذهنیت، به نام اولویت زیربناها، ساختارها یا سیستم‌ها، همچنان پوشش خبری خوبی ندارد، و آن‌هایی که در عمل یا نظر با ذهنیت سر و کار دارند معمولاً فقط در سطحی محدود و با احتیاط‌های بی‌پایانی به آن نزدیک می‌شوند و حواس‌شان هست که هرگز خیلی از الگوهای شبه‌علمی که ترجیحاً از علوم دقیقه (ترمودینامیک، توپولوژی، نظریه‌ی اطلاعات، نظریه‌ی سیستم‌ها، زبان‌شناسی ‌و الخ) وام گرفته شده‌اند فاصله نگیرند. انگار یک فرامن نفسانی علمی وجود دارد که شیئیت‌یابی اکوان روانی را الزامی می‌کند و اصرار دارد که فقط با استفاده از مختصات عارضی می‌توان این اکوان روانی را فهم کرد. تحت چنین شرایطی دیگر جای هیچ شگفتی نیست که علوم انسانی و اجتماعی خودشان را محکوم کرده‌­اند به اینکه ابعاد ذاتاً مترقی، خلاقه، و خودواضع فرایندهای تقویم ذهنیت را از دست بدهند. در این بافت، به نظرم سرنوشت‌ساز است که خودمان را از تمام ارجاع‌ها و استعاره‌های علمی خلاص کنیم تا الگوهای تازه‌ای بسازیم که در عوض الهاماتی آدابی‌‌ـ‌سیاسی دارند. و تازه، آیا بهترین نقشه‌برداری‌های روان، یا اگر مایل­‌اید، بهترین روانکاوی‌ها، از آن گوته، پروست، جویس، آرتو، و بکت و نه فروید، یونگ، و لکان نیست؟ در واقع، این مؤلفه ادبی آثار آن سه روانکاو است که بهتر از هر کار دیگرشان باقی می‌ماند (برای مثال، احتمالاً بتوان تفسیر رویاهای فروید را به‌عنوان یک رمان مدرن خارق‌العاده تلقی کرد!).

بازارزیابی‌ام از روانکاوی از دغدغه‌ام برای ابداع استحسانی و فحواهای علم‌الآدابی آب می‌خورد و بااین‌حال به‌هیچ‌وجه یک «مرمت» تحلیل پدیده‌شناختی را پیش‌فرض نمی‌گیرد که به باورم با یک اصالت تحویل نظام‌مند فلج شده است. اصالت تحویل سبب می‌شود که روانکاوی مطلوبات تحت ملاحظه را به یک شفافیت التفاتی محض تحویل دهد. خودم فکر می‌کنم که دریافت واقعیت روانی از یک منظومه‌ی تقریر لاینفک است، منظومه‌ای که منشأ واقعیت روانی‌ست، هم درمقام واقعیت و هم درمقام فرایند مبین. یک‌جور رابطه‌ی عدم‌ قطعیت بین دریافت مطلوب و دریافت فاعل نفسانی وجود دارد طوری که برای بیان هر دو آنها مجبوریم کژراه‌ای شبه‌روایی را پیش بگیریم که از وقایع اساطیری و مناسکی یا از توصیفات فرضاً علمی عبور می‌کند. هدف نهایی تمام این معابر صحنه‌ای‌ست که موضع‌زدایی از طبع را موجب می‌شود، تکوّنی که «بعداً» یک معقولیت منطقی را مجاز می‌کند. طرفدار بازگشت به تمایز پاسکالی بین ذهن ریاضیاتی و ذهن شهودی نیستم، چون این دو سنخ از فهم که یکی مفهومی و دیگری انفعالی یا ادراکی‌ست در‌واقع کاملاً مکمل هم‌اند. بااین‌حال، پیشنهادم این است که این انحراف شبه‌روایی تکرارهایی را به کار می‌گیرد که از رهگذر انواع مختلف ریتم‌ها و ریتورنلوها/ترجیع‌های بی‌پایان به‌صورت تکیه‌گاه‌های وجودی عمل می‌کنند. به این سیاق منطق (دیسکورس) یا هر زنجیره‌ی منطقی (دیسکورسیو) به مرکب یک حیث غیرمنطقی بدل می‌شود که مثل رد و نشانی استروبوسکوپیک بازی تقابل‌های متمایز را هم در سطح محتوای تبین و هم در سطح صورت تبین خنثی می‌کند. فقط از طریق این تکرارهاست که عوالم نامتجسد مجالی برای زایش و باززایش دارند، عوالمی که حادثه‌های فریدشان پیشرفت حوالت تاریخی فردی و جمعی را نقطه‌گذاری می‌کنند.

درست همان‌طور که تئاتر یونانی و عشق مهذب یا رمانس سلحشوری زمانی درمقام مدل‌ها یا در عوض به‌عنوان پیمانه‌های ذهنیت اتخاذ شده بودند، امروزه نیز فرویدگرایی‌ست که درک‌مان از میل جنسی، کودکی، روان‌رنجوری، و غیره را همچنان بیمه می‌کند. در حال حاضر تصور نمی‌کنم که به «فراسوی» فرویدگرایی «عبور» کنیم یا به‌طور قطعی از آن بگسلیم، گرچه مسلماً می‌خواهم به مفهوم‌ها و روال‌های فروید جهت دوباره‌ای بدهم تا در نتیجه طور دیگری از آنها استفاده کنم؛ می‌خواهم آنها را از قیدوبندهای پیشاساختارگرایانه‌شان، از ذهنیتی که سخت در گذشته‌ی فردی و جمعی لنگر گرفته است، ریشه‌کن کنم. از اینجا به بعد دستور کارمان گشودگی «آینده‌گرایانه» و «ساخت‌گرایانه‌ی» ساحت‌های کمون است. ضمیر ناآگاه تنها تا آنجا مقید به تثبیت‌های کهنه‌گرا باقی می‌ماند که هیچ نیرو‌گذاری‌ای در کار نباشد که آن را به سمت آینده جهت بدهد. این تنش وجودی با جانب‌داری از زمان‌مندی‌های انسانی و حتی غیرانسانی پیش خواهد رفت، همچون شتاب انقلابات در فناوری و پردازش داده، چنان‌که در رشد پدیداری ذهنیت‌های ملهم از کامپیوتر مجسم شده است، طوری که به گشایش حداثت‌های حیوانی، گیاهی، کیهانی، و ماشینی، یا اگر ترجیح می‌دهید به تاگشایی از آن­ها راه خواهد برد. همزمان نباید فراموش کنیم که شکل‌گیری و «کنترل از راه دور» افراد و گروه‌های انسانی تحت سیطره‌ی ابعاد طبقاتی نهادی و اجتماعی خواهد بود.

خلاصه، در برابر دام اساطیری و فانتاسمی روانکاوی باید مقاومت کرد، باید با آن ور رفت نه اینکه چون باغی زینتی آن را پرورش داد و به آن تمایل داشت! متأسفانه روانکاوان امروز بیش از اخلاف‌شان در پس پشت چیزی پناه می‌گیرند که احتمالاً «ساختاری‌کردن» عقده‌های ناخودآگاه خوانده می‌شود، و این خود به نظریه‌پردازی بی‌رنگ‌وبو و جزم‌اندیشی غیرقابل‌تحمل منجر می‌شود؛ به‌علاوه، روال عملی‌شان به تضعیف درمان‌هایشان ختم می‌شود و مولد یک کلیشه‌‌سازی‌ست که سبب می‌شود در برابر غیریت فرید بیماران‌شان حساسیتی نداشته باشند.

اصولاً به الگوهای آدابی استناد کرده‌ام تا بر مسئولیت‌پذیری و «مشغولیت» لازمی تأکید کنم که نه فقط متوجه روان‌پزشک‌هاست بلکه همچنین به همه‌­ی فعالان عرصه‌های آموزش، سلامت، فرهنگ، ورزش، هنرها، رسانه، و مد ربط دارد، به آنانی که در جایگاه مداخله در امورات روانی فردی و جمعی‌اند. از نظر علم‌الآدابی برای این روان‌پزشک‌ها غیرقابل‌دفاع است که همچون همیشه پشت یک بی‌طرفی فراارجاعی پناه بگیرند که فرضاً مبتنی بر مجموعه ‌قوانینی علمی و تسلط عالی بر ضمیر ناآگاه است. وضعیت‌شان حتی وقتی غیرقابل‌دفاع‌تر است که حوزه‌­ی روانپزشکی خودش را به‌صورت بسط حوزه‌های استحسانی و در سطح‌مشترک آنها برقرار کرده است.

بر این الگوه‌ی استحسانی پافشاری کرده‌ام چون می‌خواهیم تأکید می‌کنم که همه چیز، خصوصاً در عرصه‌ی روانپزشکی عملی، دائماً باید بازابداع شود، دوباره از صفر شروع شود، در غیر این ‌صورت فرایندها در چرخه‌ی تکرار مرگبار به دام می‌افتند. پیش‌شرط هرگونه احیای تحلیل ــ مثلاً از طریق شیزوکاوی ــ ‌عبارت است از پذیرش اینکه به‌عنوان قاعده‌ای عام منظومه‌های ذهنی فردی و جمعی به‌خوبی می‌توانند ورای توازن معمول‌شان بالقوه گسترش پیدا کنند و تکثیر شوند، حال هر قدر کم که روی این منظومه‌ها کار کنیم. نقشه‌برداری‌های تحلیلی در ذات خود‌شان از قلمروهای وجودی منتسب‌شان فراتر می‌روند. همچون در نقاشی یا ادبیات، اجرای انضمامی این نقشه‌برداری‌ها مستلزم این است که متحول شوند و بداعت داشته باشند، مستلزم این‌که آینده‌های تازه‌ای را باز کنند بدون اینکه مؤلف‌شان از هیچ اصول نظری تضمین‌شده یا هر جور مرجعیت یک گروه، مکتب، یا آکادمی کمک گرفته باشد… در دست اقدام! نقطه‌ی پایانی بر توضیح‌المسائل‌های روانکاوی، اصالت رفتار، یا اصالت سیستم. برای آنکه روان‌پزشک‌ها با چشم‌انداز جهان هنر همپوشانی داشته باشند، باید نشان دهند که روپوش‌های سفید‌شان را ترک کرده‌اند، اول از همه هم آن روپوش‌های نامرئی که در کله‌هایشان، در زبان‌شان، و در شیوه‌های رفتاری خودشان به تن کرده‌اند. هدف نقاش تکرار نامعین یک نقاشی یکسان نیست (مگر اینکه نقاشی‌های تیتورللی باشد که در محاکمه کافکا همواره پرتره‌های یکسانی از یک قاضی می‌کشید!). به‌طور مشابه، لازم است که هر سازمان مراقبتی یا عامل همیار، هر نهاد آموزشی، و هر دوره‌ی درمانی فردی رشد و گسترش مداوم پراتیک‌هایش را به اندازه‌ی رشد مداوم چارچوب نظری‌اش اولین دغدغه‌اش بداند.

متناقض‌نماست که احتمالاً در علوم «دقیقه» است که با تماشایی‌ترین ملاحظه‌ی مجدد فرایندهای تقویم ذهنی مواجه می‌شویم؛ برای مثال، پریگوژین و استونژه به ضرورت ورود یک «عنصر روایی» به فیزیک ارجاع می‌دهند که برای‌شان در نظریه‌پردازی تکامل بر حسب برگشت‌ناپذیری اجتناب‌ناپذیر است.[۳] به همین منوال، متقاعد شده‌ام که وقتی ماشین‌های مولد علائم، تصاویر، نحو، و هوش صناعی به توسعه‌شان ادامه می‌دهند، مسئله‌ی تقریر نفسانی هم خودش را با قوت بیشتری وضع خواهد کرد. اینجا داریم درباره‌ی بازاحداث پراتیک‌های اجتماعی و فردی حرف می‌زنیم. این پراکسیس‌ها را تحت سه عنوان مکمل دسته‌بندی می‌کنم طوری که همه‌شان زیر سایه‌ی آدابی‌ـ‌استحسانی یک بوم‌فلسفه قرار می‌گیرند: بوم‌شناسی اجتماعی، بوم‌شناسی ذهنی، و بوم‌شناسی محیطی.

زوال فزاینده‌ی مناسبات انسانی با سوسیوس، روان، و «طبیعت» نه فقط به خاطر آلودگی محیطی و عینی بلکه همچنین ناشی از نفهمی مشخص و انفعال تقدیرباورانه‌ی‌ هر دو افراد و حکومت‌ها در قبال تمامیت این موضوعات است. تکامل‌های منفی، فاجعه‌برانگیز باشند یا نه، بی‌ هیچ پرسشی به‌سادگی پذیرفته می‌شوند. ساختارگرایی و متعاقباً پست‌مدرنیسم ما را به بینشی از جهان عادت داده‌اند که عاری از اهمیت مداخلات انسانی‌ست که همچون خود آنها در سیاست انضمامی و خردسیاست تجسد یافته‌اند. توضیحاتی که برای این زوال پراکسیس‌های اجتماعی ــ مرگ ایدئولوژی‌ها و بازگشت به ارزش‌های کلی ــ ارائه شده‌اند، در نظرم راضی‌کننده نیستند. در عوض، به نظر می‌رسد که این زوال نتیجه‌ی شکست پراکسیس‌های اجتماعی و روان‌شناختی برای سازگاری باشد، همچنان‌که نتیجه‌ی کوری مشخصی در قبال غلط‌بودن تقسیم امر واقع به شماری از عرصه‌های مجزا. کاملاً اشتباه است که تمایزی بین عمل بر روان، سوسیوس، و محیط ایجاد شود. اگر از مواجهه و قبول فرسایش این سه حوزه خودداری کنیم، چنان‌که رسانه از ما می‌خواهد، در شرف طفولی‌شدن استراژیک عقیده و خنثی‌شدن ویرانگر دموکراسی‌ست. نیاز داریم که اعتیاد به منطق آرام‌بخش (خصوصاً «تزریقات» تلویزیون) را «ترک» کنیم تا بتوانیم جهان را از لنزها یا منظر‌های قابل‌تعویض آن سه بوم‌شناسی دریابیم.

چرنوبیل و ایدز به‌نحوی دراماتیک حدود قدرت فن‌علمی بشریت و «دفعی» را که «طبیعت» برای‌مان کنار گذاشته بر ما آشکار کرده‌اند. اگر قرار است که علم و فناوری را به سمت غایت‌های انسانی‌تر جهت بدهیم، به شکل‌های جمعی مدیریت و کنترل نیاز داریم و نه به ایمانی کورکورانه به فن‌سالارهای دم‌ودستگاه دولتی. نمی‌توانیم از این فن‌سالارها توقع داشته باشیم که کنترل پیشرفت را به دست بگیرند و خطرات این عرصه‌ها را پس بزنند، خطراتی که در وهله‌ی نخست اصول اقتصاد سود بر آنها حاکم‌اند. قطعاً بیهوده است که خواستار بازگشت به گذشته باشیم تا شیوه‌های زندگی سابق را بازسازی کنیم. پس از انقلاب در پردازش داده و رباتیک، رشد سریع مهندسی ژنتیک و جهانی‌سازی بازارها، نه کار انسانی نه زیست‌بوم طبیعی هرگز مثل گذشته یا حتی همچون چند دهه قبل نخواهند بود. همان‌طور که پل ویریلیو پیشنهاد داده است، سرعت افزایش‌یافته‌ی حمل‌ونقل و ارتباطات و وابستگی متقابل مراکز شهری به یک میزان برگشت‌ناپذیرند. درحالی‌که از یک طرف باید از عهده‌ی این موقعیت برآییم، از طرف دیگر هم باید تصدیق کنیم که مستلزم بازسازی اهداف و روش‌های کل جنبش اجتماعی تحت شرایط امروز است. برای این‌که نمادی از این مسئله به دست بدهم، فقط باید تجربه‌ای را پیش بکشم که زمانی توسط آلن بومبار در تلویزیون اجرا شده شد. او دو مخزن شیشه‌ای تهیه کرد، یکی را با آب آلوده‌ای پر کرد که می‌توان از بندر مارسی هم بیرون کشید و بعد یک هشت‌پای سالم، پرجنب‌وجوش، و تقریباً رقصان را در آن گذاشت، و بعد مخزن دیگری آماده کرد که آب بدون آلودگی و تمیز دریا در آن بود. بومبار هشت‌پا را گرفت و در آب «عادی» غوطه‌ور کرد؛ پس از چند ثانیه حیوان به خودش پیچید، در قعر مخزن غرق شد، و مرد.

اینجا می‌بینیم که بیش از هر زمان دیگری نمی‌توان طبیعت را از فرهنگ جدا کرد؛ برای اینکه تعاملات بین اکوسیستم‌ها، مکانوسفر، و عوالم ارجاع اجتماعی و فردی را بفهمیم، باید تفکر «استعراضی» را یاد بگیریم. درست مثل یورش جلبک‌های هیولایی و جهش‌یافته به تالاب ونیز، صفحه‌نمایش‌های تلویزیونی‌ ما نیز با تصاویر و گزاره‌های «فاسد» آلوده و اشباع می‌شوند. در عرصه‌ی بوم‌شناسی اجتماعی، آدم‌هایی مثل دونالد ترامپ اجازه دارند که آزادانه تکثیر شوند و عین سایر انواع جلبک‌ها بر سرتاسر محلات نیویورک و آتالانتیک‌سیتی حکم برانند؛ او با افزایش اجاره‌ها و به این ترتیب با بیرون‌راندن هزاران خانواده‌ی فقیر اقدام به «نوسازی» می‌کند، کسانی که اغلب‌شان محکوم به بی‌خانمانی‌اند و این‌گونه به هم‌ارز ماهی‌های مرده‌ی بوم‌شناسی محیطی بدل می‌شوند. تکثیر متعاقب نیز در قلمروزدایی وحشی از جهان سوم مشهود است که همزمان بر بافت فرهنگی جمعیت‌هایش، زیست‌بوم‌هایش، سیستم‌های ایمنی‌اش، اقلیم‌اش، و غیره تأثیر می‌گذارد. کار کودکان فاجعه‌ی دیگر بوم‌شناسی اجتماعی‌ست؛ کار کودکان عملاً بیشتر از قرن نوزدهم شایع شده است! چطور کنترل این موقعیت خودویرانگر و بالقوه فاجعه‌برانگیز را به دست می‌گیریم؟ سازمان‌های بین‌المللی صرفاً بی‌اهمیت‌ترین کنترل را بر این پدیده‌ها دارند در حالی که خود این پدیده‌ها مستلزم آن‌اند که نگرش‌هایمان از بنیان عوض شوند. همبستگی بین‌المللی، که زمانی دغدغه‌ی اولیه‌ی اتحادیه‌های کارگری و احزاب چپگرا بود، اکنون تنها مسئولیت‌پذیری سازمان‌های بشردوستانه است. گرچه نوشته‌های خود مارکس هنوز ارزش بی‌اندازه‌ای دارند، منطق مارکسیستی بی‌ارزش شده است. بر عهده‌ی چهره‌های اصلی رهایی اجتماعی‌ست که ارجاع‌های نظری را بازمدل‌سازی کنند تا در نتیجه‌اش بر راه گریز ممکنی از تاریخ معاصر پرتو بیافکنند که بیش از هر زمان دیگری کابوس‌گون شده است. نه فقط انواع و گونه‌های زنده بلکه کلمه‌ها، عبارت‌ها، و ژست‌های همبستگی انسانی نیزدر حال منقرض‌اند. ردای خفقان‌آور سکوت بر مبارزات رهایی‌بخش زنان و پرولتاریای جدید (یعنی بیکاران، «به‌حاشیه‌رانده‌شدگان»، و مهاجران) انداخته شده است.

برای ترسیم نقاط ارجاع نقشه‌برداری سه بوم‌شناسی مهم است که از الگوهای شبه‌علمی خلاص شویم. این نه فقط به خاطر پیچیدگی اکوان لحاظ‌شده بلکه به‌طرزی بنیادی‌تر به خاطر این واقعیت است که منطقی متفاوت با منطق ارتباطات عادی بین گویندگان و شنوندگان بر سه بوم‌شناسی حاکم است که هیچ ربطی به معقولیت مجموعه‌های منطقی یا درهم‌تنیدگی نامعین ساحت‌های دلالت ندارد. منطق این بوم‌شناسی‌‌ها منطق شدت‌ها‌ست، منطق منظومه‌‌های وجودی خودارجاع که به دیمومت‌های برگشت‌ناپذیر مشغول‌اند. این نه فقط منطق فاعل‌های نفسانی انسانی تقویم‌یافته به‌صورت بدن‌های تمامیت‌یافته بلکه همچنین منطق مطلوب‌های جزئی روانکاوانه است، آنچه وینیکوت مطلوب‌های انتقالی می‌خواند، مطلوب‌های نهادی («گروه‌‌ـ‌سوژه‌ها»)، صورت‌‌ها و منظره‌ها، و غیره. درحالی‌که منطق مجموعه‌های منطقی سعی بر تحدید کامل مطلوب‌ها دارد، منطق شدت‌ها یا بوم‌منطق فقط با حرکت و شدت فرایندهای تکاملی مشغول است. فرایند که در اینجا برایم در تقابل با سیستم یا ساختار است، سعی دارد که وجود را در خود عمل تقویم، تعریف، و قلمروزدایی‌اش به چنگ آورد. این فرایند «تقرر کیانی» فقط به زیرمجموعه‌های مبینی راجع است که قاب تمامیت‌بخش‌شان را شکسته‌اند و شروع کرده‌اند که به حساب خودشان عمل کنند، بر مجموعه‌های ارجاعی‌شان غلبه کنند، و خودشان را به‌صورت شاخص‌های وجودی خود‌شان یا به‌منزله‌ی خطوط گریز فرایندمحورشان بروز دهند.

پراکسیس‌های بوم‌شناختی سعی می‌کنند که بردارهای بالقوه‌ی تقویم ذهنی و تفرید را در هر مکان‌هندسی وجودی جزئی جستجو کنند. آنها معمولاً به دنبال چیزی هستند که در مقابل نظم «بهنجار» امور قرار می‌گیرد، یک ضدتکرار، یک داده‌‌ی اشتدادی که سایر شدت‌ها را فرا می‌خواند تا به پیکربندی‌های وجودی جدید شکل دهند. این بردارهای مخالف از نقش‌های معنایی و دلالتی‌شان نسبتاً جدا شده‌اند و به‌صورت مواد وجودی تجسدزدوده عمل می‌کنند. بااین‌حال، مثل آزمایش‌هایی که در زمینه‌ی تعلیق معنا انجام شده‌اند، این بردارها نیز مخاطرات خودشان را دارند به‌نحوی که امکان قلمروزدایی خشونت‌باری وجود دارد که منظومه‌ی تقویم ذهنی را نابود می‌کند (مثل ایتالیای اوایل دهه هشتاد و انفجار جنبش اجتماعی از درون). بااین‌همه، یک قلمروزدایی ملایم‌تر شاید بتواند سبب شود که منظومه‌ها به طریقی سازنده و فرایندمحور تکامل بیابند. در بطن همه‌ی پراکسیس‌های بوم‌شناختی گسستی غیردلالتی وجود دارد که در آن کاتالیزورهای تغییر وجودی کاملاً در دسترس‌مان‌اند ولی فاقد اتکی مبین لازم از طرف منظومه‌های تقریرند. در نتیجه منفعل می‌مانند و در خطر این‌که تشکل‌‌شان را از دست بدهند ــ اینجاست که باید ریشه‌های اضطراب و گناه و به‌طرزی کلی‌تر ریشه‌های تکرارهای روان‌آسیب‌شناختی را پیدا کرد. در سناریوی منظومه‌های فرایندمحور، گسست‌های غیردلالتی مبین متوجه تکراری خلاق‌اند که مطلوب‌های نامتجسد، ماشین‌های مجرد، و عوالم ارزش را از کار درمی‌آورند که سبب حس حضورشان می‌شود انگار که «همواره پیشاپیش» آنجا بوده‌اند، انگار کاملاً به حادثه‌ای وجودی منوط‌اند که موجب‌شان می‌شود.

به‌علاوه امکان دارد که این بخش‌های کاتالیزوری وجودی همچنین حاملان معنا و دلالت باقی بمانند. مثلاً ابهام یک متن شاعرانه از این واقعیت ناشی می‌شود که می‌تواند هم یک پیام را انتقال دهد یا هم به یک مصداق دلالت کند درعین‌حالی‌که همزمان از طریق زوائد بیان و محتوا عمل می‌کند. پروست تحلیل ماهرانه‌ای از نقش این ترجیع‌های وجودی به‌منزله‌ی نقاط کانونی کاتالیزوری تقویم ذهنی دارد: مثلاً «جمله‌ی کوچک» ونتوی، صدای زنگ‌های کلیسای مارتنویل، یا عطر مادلن. اینجا باید تأکید کنیم که وظیفه‌ی واقع‌کردن این ترجیع‌های وجودی ملک طلق ادبیات و هنر نیست ـــ به یک میزان این اکو‌ـ‌منطق را در زندگی روزمره، در هر سطح از زندگی اجتماعی، و هرآینه که تقویم یک قلمروی وجودی مورد بحث باشد، فعال می‌بینیم. اجازه دهید اضافه کنیم که این قلمروها پیشاپیش می‌توانند تا سرحدشان قلمروزدوده باشند ــ می‌توانند خود را در یک اورشلیم فلکی، در مسئله‌‌ی خیر و شر، یا هر تعهد آدابی‌ـ‌سیاسی، و غیره متجسد کنند. توانایی این خصایص وجودی متعدد برای تداوم در تولید اکوان فرید یا برای بازتفرید کل‌های سریالیزه تنها وجه‌مشترک‌شان است.

در سرتاسر تاریخ و در سرتاسر جهان، نقشه‌برداری‌های وجودی که بر قبول آگاهانه‌ی گسست‌های «مکوّن» مشخص معنی پا گرفته‌اند به دنبال ملجأیی در هنر و دین بوده‌اند. بااین‌حال، امروزه خلأ ذهنی بزرگی که با تولید متزاید کالاهای مادی و غیرمادی ایجاد شده است، دارد با پوچی و رشد فزاینده‌ای مرمت‌ناپذیر می‌شود و تشکل قلمروهای وجودی فردی و گروهی را تهدید می‌کند. گرچه به نظر می‌رسد که دیگر رابطه‌ای علت‌ومعلولی بین رشد منابع فن‌علمی و توسعه‌ی پیشرفت اجتماعی و فرهنگی در کار نباشد ولی در عین حال به نظر روشن است که شاهد فرسایش بی‌بازگشت مکانیزم‌های سنتی تنظیم اجتماعی هستیم. به نظر می‌رسد که «مدرنیست‌ترین» شکل‌های سرمایه‌داری در مواجهه با این موقعیت به نوبه‌ی خود روی بازگشت به گذشته (حال هر قدر مصنوعی) و نیز روی بازاحداث شیوه‌های وجودی که برای نیاکان‌مان آشنا بودند حساب باز کرده‌اند. مثلاً می‌توانیم ببینیم که چطور ساختارهای سلسله‌مراتبی مشخصی (که بخش مهمی از کارآیندی کارکردی‌شان را به خاطر کامپیوتری‌شدن اطلاعات و مدیریت سازمانی‌ از دست داده‌اند) به هدف حادنیرو‌گذاری روانی خیالی در هر دو سطح اجرایی بالا و پایین بدل شده‌اند؛ در مورد ژاپن، این حادنیرو‌گذاری روانی گاه ‌و بی‌گاه به زهد مذهبی قرابت دارد. به‌طور مشابه، شاهد تقویت نگرش‌های تبعیض‌آمیز در قبال مهاجران، زنان، جوانان، و سالخوردگان هستیم. نمی‌توان چنین رشدی را که افزایش چیزی چون یک محافظه‌کاری نفسانی‌ست فقط به تشدید سرکوب اجتماعی نسبت داد؛ این رشد به یک میزان از یک‌جور انقباض وجودی ناشی می‌شود که همه‌ی بازیگران سوسیوس را دربرمی‌گیرد. سرمایه‌داری پساصنعتی، که ترجیح می‌دهم با نام سرمایه‌داری جهانی یکپارچه (س‌ج‌ی) توصیفش کنم، به‌طور فزاینده‌ای به مرکززدایی از پایگاه‌های قدرتش و حرکت از ساختارهای مولد کالاها و خدمات به ساختارهای مولد علائم، نحو، و ذهنیت تمایل دارد، و این آخری را هم خصوصاً از طریق کنترلی پیش می‌برد که بر رسانه، تبلیغات، آرای عمومی، و غیره اعمال می‌کند.

این تحول می‌بایست سبب شود که به شیوه‌های عملکرد شکل‌‌های قبلی سرمایه‌داری فکر کنیم، به این شرط که آنها نیز از همین تمایل به سرمایه‌سازی از قدرت نفسانی هم در سطح نخبه‌های سرمایه‌دار و هم بین پرولتاریا معاف نباشند. بااین‌حال، اهمیت راستین این گرایش درون سرمایه‌داری هیچ وقت بطور کامل اثبات نشده است، با این نتیجه که نظریه‌پردازان جنبش کارگران درک و ارزش‌گذاری درستی از این مسئله نداشته‌اند.

پیشنهاد خواهم داد که چهار رژیم اصلی علائم را دسته‌بندی کنیم که همان سازوبرگ‌هایی هستند که س‌ج‌ی بر آنها بنا می‌شود:

یک) نشانگان اقتصادی (سازوبرگ‌های پولی، مالی، حسابداری، و تصمیم‌گیری)؛

دو) نشانگان قضایی (اسناد مالکیت، قانونگذاری، و همه‌ی انواع مقررات)؛

سه) نشانگان فنی‌علمی (نقشه‌ها، نمودارها، برنامه‌ها، مطالعه‌ها، پژوهش، و غیره)؛

چهار) نشانگان تقویم ذهنی، که با برخی از موارد مذکور تلاقی دارد ولی باز باید موارد زیاد دیگری را هم به آن اضافه کنیم، مثل موضوعات مرتبط با معماری، طراحی شهری، تسهیلات همگانی، و غیره.

باید تصدیق کنیم که مدل‌هایی که داعیه‌ی تأسیس یک سلسله‌مراتب علّی بین رژیم‌های نشانه‌ای را دارند به‌راستی که دارند هرگونه تماس با واقعیت را کم‌کم از دست می‌دهند. برای مثال، دیگر واقعاً نمیتوان مثل مفروضات مارکسیسم باور کرد که نشانگان اقتصادی و نشانگان‌های‌ دیگری که با هم در راستای تولید کالاهای مادی عمل می‌کنند جایگاهی زیربنایی را در نسبت با نشانگان قضایی و ایدئولوژیکی اشغال کنند. در حال حاضر، س‌ج‌ی سرتاسر از یک تکه است: تولیدی‌ــ‌اقتصادی‌‌ــ‌نفسانی. و، با بازگشت به مقولات مدرسی قدیم، احتمالاً بتوان گفت که توأمان از علل مادی، صوری، فاعلی، و غایی منتج می‌شود.

یکی از مسائل تحلیلی اساسی که بوم‌شناسی اجتماعی و ذهنی با آن رویارو شده است درون‌فکنی قدرت سرکوبگرانه از طرف سرکوب‌شدگان است. اینجا دشواری عمده در این واقعیت است که اتحادیه‌ها و احزاب که اساساً در دفاع از منافع کارگران و سرکوب‌شدگان مبارزه می‌کنند همان مدل‌های بیماری‌زا را در خود بازتولید می‌کنند که هر آزادی بیان و نوآوری را در مراتب خاص خود خفه می‌کند. احتمالاً هنوز می‌بایست مدتی سپری شود تا جنبش کارگران سرانجام تشخیص بدهد که بردارهای اقتصادی‌ـ‌بوم‌شناختی گردش، توزیع، ارتباط، نظارت، و غیره از نظرگاه خلق ارزش افزوده دقیقاً بر همان نقشه‌ای واقع‌اند که کار نیز در آن واقع است و مستقیم در تولید کالاهای مادی‌ متجسد می‌شود. از این حیث، شماری از نظریه‌پردازان غفلتی جزمی را نگه داشته‌اند که فقط به درد تقویت یک کارگرسالاری و یک شرکت‌گرایی می‌خورد که جنبش‌های رهایی‌بخش ضدسرمایه‌داری را طی چند دهه‌ی اخیر عمیقاً معوج و معلول کرده‌اند.

باید امیدوار بود که رشد این سه سنخ پراکسیس بوم‌ـ‌منطقی که در اینجا ترسیم شده‌اند به بازقاب‌بندی و بازترکیب‌بندی اهداف مبارزات رهایی‌بخش منجر شود. و بیایید امیدوار باشیم که در بستر «دور» جدید رابطه‌ی بین سرمایه و فعالیت انسانی، بوم‌شناس‌ها، فمینیست‌ها، ضدنژادپرست‌ها، و دیگران هدف اصلی و عاجل خود می‌دانند که شیوه‌های تولید ذهنیت (یعنی شیوه‌های تولید دانش، فرهنگ، حساسیت، و معاشرت) را که تحت یک سیستم ارزش نامتجسد در کنه منظومه‌های تولیدی جدید قرار دارند هدف بگیرند.

بوم‌شناسی اجتماعی باید در جهت بازسازی روابط انسانی در هر سطح سوسیوس عمل کند. هرگز نباید نظر از این واقعیت دور کند که قدرت سرمایه‌دارانه مکان‌زدوده و قلمروزدوده شده است، هم در مصداق‌های خود با گسترش نفوذش به سرتاسر زندگی فرهنگی، اقتصادی، و اجتماعی سیاره، و هم در «مفهوم» ذاتی‌اش با رخنه به ناآگاهانه‌ترین قشرهای نفسانی. با چنین کاری دیگر نمی‌توان صرفاً از بیرون، از طریق اتحادیه‌های کارگری و سیاست‌ سنتی، ادعای مقابله با قدرت سرمایه‌دارانه را داشت. به یک میزان الزامی‌ست که با اثرات سرمایه‌داری در عرصه‌ی بوم‌شناسی ذهنی در زندگی روزمره نیز مواجه شد: فردی، خانگی، مادی، همسایگی، خلاقه، یا آداب شخصی. به جای جستجوی یک اجماع خرفت‌کننده و طفولی‌ساز، مسئله‌ بر سر آینده‌ی پرورش یک اختلاف و تولید فرید وجود است. ذهنیت سرمایه‌دارانه از راه عملگرهایی از همه‌ی انواع و مقادیر زاده ساخته و پرداخته می‌شود تا از وجود در برابر هر گونه دخالت حوادثی که می‌توانند عقیده‌ی عمومی را آشفته یا مختل کنند محافظت کند. این ذهنیت لازم دارد که یا باید از هر فرید‌ه‌ای حذر کرد یا هر فریده‌ای را باید در دم‌ودستگاه‌ها و قالب‌های تخصصی ارجاع له ‌و لورده شود. پس ذهنیت سرمایه‌دارانه می‌خواهد جهان‌های کودکی، عشق، هنر، و نیز هر موضوع مربوط به اضطراب، جنون، درد، مرگ، یا حس گم‌شدن در کیهان… را اداره کند. س‌ج‌ی‌ از روی شخصی‌ترین ــ حتی می‌توان گفت مادون‌شخصی‌‌ترین ــ‌ مفروضات وجودی که به تصوراتی درباره‌ی نژاد، ملت، فضای کاری، ورزش‌های رقابتی، مردانگی سلطه‌جو، سلبریتی رسانه‌ای، و غیره قلاب‌شان می‌کند به مجموعه‌های نفسانی شکل می‌دهد… ذهنیت سرمایه‌دارانه با کنترل و خنثی ‌کردن بیشترین ترجیع‌های وجودی در پی کسب قدرت است. این ذهنیت با یک احساس جمعی شبه‌ابدیت سرمست و بی‌حس می‌شود.

به نظرم می‌رسد که پراتیک‌های بوم‌شناختی جدید باید خود را در این جبهه‌های درهم‌پیچیده و ناهمگن مفصل‌بندی کنند و هدف‌شان باید این باشد که فراید منزوی‌شده و سرکوب‌شده را که اکنون دارند دور خودشان می‌چرخند به‌نحوی فرایندمحور فعال کنند (مثلاً کلاس مدرسه‌ای که در آن اصول مکتب فرنه به کار برده می‌شود قصد دارد کل کارایی سیستم را از طریق نظام‌های مشارکتی، ملاقات‌های ارزیابی، یک روزنامه، آزادی شاگردان برای سازماندهی فردی یا گروهی کار خودشان، و غیره تکین کند.)

از همین چشم‌انداز باید سمپتوم‌ها و وقایع نابهنجار را درمقام شاخص‌های کار بالقوه‌ی تقویم ذهنی در نظر بگیریم. سازماندهی پراتیک‌های خردسیاسی و خرداجتماعی جدید، همبستگی‌های تازه، ملایمتی تازه، همراه با پراتیک‌های استحسانی و تحلیلی جدید مرتبط با شکل‌گیری ضمیر ناآگاه، در نظرم الزامی‌ست. به باورم این تنها راه ممکن برای راه‌اندازی مجدد پراتیک‌های اجتماعی و سیاسی و فعالیت برای بشریت است و نه به‌سادگی برای بازتوازن‌یابی همیشگی عالم نشانه‌ای سرمایه‌دارانه. شاید اعتراض شود که مبارزات در ‌مقیاس کلان ضرورتاً با پراکسیس‌های بوم‌شناختی و خردسیاست میل هماهنگ‌ نیستند، اما نکته همین است: مهم است که سطوح متعدد پراتیک‌ها همگن نشوند یا تحت نظارتی استعلایی پیوندهایی بین‌شان ایجاد نشود بلکه در عوض در فرایندهای تکوین ناهمگن با آنها مشغولیت داشت: انواع تمرین‌ها، روال‌های عملی، و فعالیت‌ها. فمینیست‌ها هیچ وقت متقبل یک زن‌شدن کافی نخواهند شد و هیچ دلیلی وجود ندارد که خواسته شود که مهاجران حتماً از تعلق ملی‌گرایانه‌شان یا خصایص فرهنگی که در تعلق وجودی‌شان است کنار بکشند. باید راه‌هایی یافت برای آنکه امر فرید، امر استثنایی، و امر نادر را قادر به همزیستی با ساختار دولتی کنیم که امکانی نه‌چندان شاق است.

برخلاف دیالکتیک هگلی و مارکسیستی، بوم‌‌ـ‌منطق دیگر «حل و فصل» تقابل‌ها را تحمیل نمی‌کند. در عرصه‌ی بوم‌شناسی اجتماعی برهه‌هایی برای مبارزه وجود خواهند داشت که در آنها هر کسی احساس می‌کند که ملزم است درباره‌ی اهداف مشترک تصمیم بگیرد و «همچون سربازان کوچک» عمل کند، که یعنی همچون کنشگران شایسته. ولی همزمان دوره‌هایی در کار خواهد بود که در آنها ذهنیت‌های فردی و جمعی بدون هیچ تصوری در باب اهداف جمعی خود را کنار می‌کشند و بیان خلاق به‌ماهو در آنها تقدم می‌یابد. این منطق بوم‌فلسفی جدید ــ و می‌خواهم بر این نکته تأکید کنم ــ به شیوه‌ی کار هنرمندی شباهت دارد که ممکن است پس از دخالت جزئیات تصادفی به اثرش به تغییرش روی بیاورد، یک حادثه که ناگهان سبب می‌شود پروژه‌ی اولیه‌اش انشعاب پیدا کند و موجب رانش آن از مسیر قبلی شود، حال هر قدر هم که زمانی مطمئن به نظر رسیده باشد. ضرب‌المثلی وجود دارد که می‌گوید «استثنا اثبات قاعده است»، ولی استثنا دقیقاً به همین آسانی می‌تواند قاعده را منحرف یا حتی بازآفرینی کند.

بوم‌شناسی محیطی براساس موجودیت امروزی‌اش هرگز بوم‌شناسی فراگیر مد نظرم را ترسیم نکرده است. مفهوم من از بوم‌شناسی مرکززدایی ریشه‌ای از مبارزات اجتماعی و شیوه‌های نزدیکی به روان خود را هدف می‌گیرد. جنبش‌های بوم‌شناختی معاصر قطعاً شایستگی‌های خودشان را دارند ولی راستش فکر می‌کنم که کل مسئله‌ی بوم‌فلسفی آنقدر مهم است که نباید به بعضی طرفداران کهنه‌گرایی‌ها و نظریه‌پردازان فولکلورش سپرده شود که گاه عمداً از هر مشغولیت سیاسی کلان‌مقیاس سر باز می‌زنند. بوم‌شناسی باید راهش را از تصور یک اقلیت کوچک عاشق طبیعت یا از متخصصان واجد شرایط جدا کند. بوم‌شناسی در معنای مد نظر من کل ذهنیت صورت‌بندی‌های قدرت سرمایه‌دارانه را به پرسش می‌کشد که دیگر نمی‌توان همچون دهه‌ی قبل پیشروی همه‌جانبه‌شان را تضمین کرد.

بحران جاری کنونی در هر دو سطح مالی و اقتصادی صرفاً به آشوب‌های خطیری در وضعیت اجتماعی و تصویرپردازی‌های موهوم رسانه‌های همگانی راه نمی‌برد بلکه برخی مضامین اشاعه‌یافته از طرف نولیبرالیست‌ها (همچون کار منعطف، مقررات‌زدایی، و غیره) کاملاً می‌تواند نتیجه‌ی عکس بدهد.

دوباره تأکید می‌کنم که انتخاب دیگر به‌سادگی بین تثبیت کورکورانه بر نظارت بوروکراتیک‌ـ‌دولتی و دولت رفاه فراگیر از یک طرف و از طرف دیگر تسلیمی از سر یأس و کلبی‌مشربی به ایدئولوژی «تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ها» نیست. همه‌ی اشاره‌ها پیشنهاد می‌دهند که دستاوردهای بهره‌وری که از انقلاب‌های فناورانه‌ی جاری ناشی می‌شوند بر یک منحنی رشد لگاریتمی حک خواهند شد. از اینجا به بعد مسئله‌ بر سر دانستن این نکته است که آیا عملگرهای بوم‌شناختی جدید و منظومه‌های بوم‌فلسفی جدید تقریر موفق خواهند شد که این دستاوردها را به مجراهایی جهت بدهند که از جهت‌های سرمایه‌داری جهانی یکپارچه بیهودگی و تنگنای کمتری دارند.

اصل مشترک برای این سه بوم‌شناسی ازین قرار است: هر کدام از قلمروهای وجودی که این بوم‌شناسی‌ها با استفاده از آنها با ما مواجه می‌شوند نه به‌صورت امری در خود و بسته بر خودش بلکه درمقام امری برای خود داده می‌شود که بی‌ثبات، متناهی، کرانمند، فرید، و فارد است، می‌تواند به تکرارهای قشربندی‌شده و کشنده منشعب شود یا می‌تواند به‌طور فرایندمحور براساس پراکسیسی که قادرش می‌سازد با پروژه‌ای انسانی «قابل سکونت» شود گشوده شود. همین گشودگی پراکسیس‌محور است که مقوم ذات هنر «بوم» است.[۴] این گشودگی همه‌ی شیوه‌های موجود اهلی‌سازی قلمروهای وجودی را در خود شامل می‌شود و با حالات‌ وجودی صمیمانه سروکار دارد، با بدن، محیط، یا مجموعه‌های بافتاری بزرگی که به گروه‌های قومی، ملت، یا حتی حقوق عمومی بشریت مربوط‌اند. با این گفته‌ها، مسئله‌ برقراری قواعد کلی درمقام راهنمایی به این پراکسیس نیست، برعکس مسئله‌ ایجاد تعارض‌های اصولی بین سطوح بوم‌فلسفی، یا اگر مایل‌اید، بین سه بینش بوم‌شناختی‌ست، سه لنز ممیزه‌ای که در اینجا مشغول بحث درباره‌شان هستیم.

اصل مختص بوم‌شناسی ذهنی این است که رویکردش به قلمروهای وجودی از منطقی مشتق می‌شود که بر اساس توصیف فروید از «فرایند اولیه» مقدم بر مطلوب میل و پیشاشخصی‌ست. می‌توان این منطق را «منطق میانه‌ی مشمول» خواند که در آن سیاه و سفید از هم نامتمایزند، آنجا که زشت و زیبا، درون و بیرون، مطلوب «خوب» با مطلوب «بد»، و دیگر اضداد با هم مقارن‌اند. در مورد خاص بوم‌شناسی فانتاسم، هر تلاش برای واقع‌کردن نقشه‌بردارانه‌اش مستلزم تهیه و تنظیم یک چارچوب مبین است که هم فرید است و هم به معنایی دقیق‌تر فارد. گرگوری بیتسن آشکارا نشان داده است که نمی‌توان «بوم‌شناسی ایده‌ها» (براساس مفهوم‌پردازی او) را در گستره‌ی روانپزشکی فرد مشمول کرد بلکه این بوم‌شناسی خودش را در سیستم‌ها یا «اذهانی» نظم و نسق می‌دهد که مرزهایش دیگر با افراد مشارکت‌کننده مصادف نمی‌شود و مقارن نیست.[۵] من اما با بیتسن همراه‌ام وقتی فعل و تقریر را به‌صورت اجزای محض یک زیرسیستم بوم‌شناختی به نام «بافت» تلقی می‌کند. به باور خودم، تقبل وجودی بافت همواره با پراکسیسی حاصل می‌شود که در گسست از «دستاویز» سیستمی برقرار می‌شود. هیچ سلسله‌مراتب سرتاسری برای واقع‌کردن و مکان‌یابی مؤلفه‌های تقریر در هر سطح مفروض وجود ندارد. این مؤلفه‌ها از عناصر ناهمگن، نامتجانس، ناهمجور تشکیل می‌شوند که مداومت و تشکل متقابلی کسب می‌کنند وقتی از آستانه‌هایی عبور می‌کنند که جهانی را به بهای جهانی دیگر می‌سازند. عملگرهای این تبلور قطعات زنجیره‌های نادلالت‌گرند از آن سنخ که شلگل به آثار هنری مربوط می‌داند («قطعه‌ای همچون یک اثر هنری مینیاتور باید کاملاً از جهان پیرامونی‌اش جدا و همچون یک جوجه‌تیغی بر خودش بسته شود».)[۶]

مسئله‌ی بوم‌شناسی ذهنی ممکن است که در هر جایی و در هر لحظه‌ای ورای مجموعه‌های کاملاً تقویم‌یافته در مرتبه فردی و جمعی ظهور کند. فروید برای بازداری از این قطعات که درمقام کاتالیزورهایی در انشعاب‌های وجودی عمل می‌کنند، مناسک نشست به‌صورت تداعی آزاد و تفسیر را بر اساس اساطیر ارجاع روانکاوی اختراع کرد. امروزه برخی تمایلات پساسیستمی در درمان خانوادگی برقرار شده‌اند که صحنه‌ها و ارجاع‌های متفاوتی ایجاد می‌کنند. همه این‌ها بسیار خوب است، اما این اسکلت‌های مفهومی هنوز تولید ذهنیت «اولیه» را در نظر ندارند، زیرا در مقیاسی واقعاً صنعتی آرایش می‌یابند که خصوصاً از جانب رسانه‌ها و نهادهای عمومی‌ست. همه‌ی مجموعه‌آثار مفهومی موجود از این سنخ همین کمبود نزدیکی لازم به امکان تکثیر خلاقه را در اشتراک دارند. چه اساطیر باشند چه نظریاتی با تظاهرات علمی، خط ‌و ربط چنین مدل‌هایی با بوم‌شناسی ذهنی باید با معیارهای زیر مقرر شود:

یک) ظرفیت‌شان برای تشخیص زنجیره‌های منطقی در نقطه‌ای که از معنا می‌گسلند؛

دو) استفاده‌ای که از مفاهیم می‌برند که به یک خودساخت‌پذیری نظری و عملی مجال می‌دهد.

فرویدگرایی شرط اول را معقولانه برآورده می‌کند، اما نه شرط دوم. از طرف دیگر، پساسیستم‌گرایی احتمالاً بهتر می‌تواند شرط دوم را برآورده کند درحالی‌که شرط اول را دست‌کم می‌گیرد، زیرا در ساحت اجتماعی‌ـ‌سیاسی، محیط‌های «بدیل» عموماً کل گستره مسئله‌زاهای مرتبط با بوم‌شناسی ذهنی را سؤفهم می‌کنند.

خود ما طرفدار بازاندیشی تلاش‌های متعدد برای مدل‌سازی «روان‌پزشکینه» هستیم، بیشتر به همان شیوه‌ای که می‌توان به روال‌های فرقه‌های دینی، «رمان‌های خانوادگی» روان‌رنجورها یا هذیان‌های روان‌پریش‌ها نزدیک شد. مسئله‌ بیشتر بر سر ملاحظه‌ی این روال‌‌ها بر حسب کارآیندی ‌استحسانی‌ـ‌وجودی‌‌‌شان است تا بر سر صحت علمی‌شان. به چه می‌رسیم؟ کدام صحنه‌های وجودی خودشان را در آنجا برقرار می‌کنند؟ هدف مبرم این است که نقاط غیردلالتی گسست ــ گسست از معنای صریح، معنای ضمنی، و دلالت ــ فهم شود که براساس‌شان شمار مشخصی از زنجیره‌های نشانه‌ای به خدمت یک تأثیر خودارجاع وجودی گماشته می‌شوند.  سمپتوم‌های مکرر، دعا، آیین «نشست»، فرمان‌ها، نشان‌ها، ترجیع‌ها، تبلور چهره‌دار سلبریتی، و… تولید یک ذهنیت جزئی را به راه می‌اندازند. می‌توانیم بگوییم که آنها سرآغازهای یک ذهنیت اولیه‌‌اند. فرویدی‌ها قبلاً وجود بردارهای تقویم ذهنی را که از برتری من نفسانی طفره می‌رود تشخیص دادند؛ ذهنیت جزئی که مبتنی بر عقده‌هاست در گسست از معنا پیرامون مطلوب‌ها شکل می‌گیرد، مثل پستان مادرانه، مدفوع، اندام‌های تناسلی…. اما فرویدی‌ها این مطلوب‌‌ها و این مولدان یک شکاف یا ذهنیت «مخالف» را الزاماً در مجاورت تمناهای غریزی و یک حیث خیالی جسمانیت‌یافته فهم کرده بودند. دیگر مطلوب‌های نهادی (معمارانه، اقتصادی، یا کیهانی) حق برابری برای مشارکت در کارکرد تولید وجودی دارند.

تکرار می‌کنم: نکته‌ی اساسی در اینجا گسست‌ـ‌انشعاب است که محال است به‌ماهو متجسم شود و به نمایش درآید‌ ولی در هر صورت یک حیث فانتاسمی از خاستگاه‌ها را از خود ساطع می‌کند (صحنه‌ی اولیه فرویدی، مراسم تشرف، شعبده، «نگاه خیره‌ی مسلح» سیستماتیسین درمان خانوادگی، و غیره). محال است که خودارجاعی خلاقه محض در وجود معمولی دریافت شود. تلاش‌ها برای تمثل این دست خودارجاعی تنها می‌توانند مستورش کنند، به سخره‌اش بگیرند، آن را از ریخت بیاندازند، و سبب شوند که از اساطیر موهوم و روایی ارجاع عبور کند ـــ چیزی که من فرامدل‌سازی می‌خوانم. نتیجه‌ی منطقی: فقط در صورتی می‌توان به این نقاط کانونی تقویم ذهنی خلاقه در وضعیت نوظهورشان دسترسی پیدا کرد که انحرافی از اقتصاد فانتاسمی و آرایش تصادفی‌اش صورت بگیرد. خلاصه، هیچ کس نمی‌تواند از بازی بوم‌شناسی حیث خیالی معاف شود!

برای این‌که بوم‌شناسی ذهنی تأثیری بر زندگی فردی و جمعی بگذارد، واردات مفاهیم و تمارین از یک حوزه‌ی «روانپزشکی» تخصصی‌ را پیش‌فرض نمی‌گیرد بلکه مستلزم آن است که هر جا منطق دوپهلویی میل‌ورز ظهور می‌کند (در فرهنگ، زندگی روزمره، کار، ورزش، و غیره) با آن رویارو شویم تا قصد کار و فعالیت‌های انسانی را براساس معیار‌هایی غیر از سود و بازده بازارزش‌گذاری کنیم. الزامات بوم‌شناسی ذهنی خواستار بسیج مناسب افراد و بخش‌های اجتماعی به‌صورت یک کل است. بوم‌شناسی ذهنی مسئله‌ی جایگاهی را که برای فانتاسم‌های تعرض، قتل، تجاوز، و نژادپرستی در جهان کودکی و جهان یک بزرگسال عقب‌مانده قائل می‌شویم مطرح می‌کند. به جای پیاده‌سازی بی‌امان روندهای سانسور و مجادله به نام اصول اخلاقی بزرگ، باید یاد بگیریم که چطور یک بوم‌شناسی راستین فانتاسم را اشاعه دهیم که با انتقال، ترجمه، و بازآرایی مواد تبین‌شان عمل می‌کند.[۷] قطعاً این بوم‌شناسی مجاز است که «برون‌ریزی» بعضی فانتزی‌ها را فرو بنشاند! ولی در ابتدا حتی برای فانتاسماگوریاهای سالبه و مخرب هم لازم است شیوه‌های تقریری کسب کنند که همچون در درمان روان‌پریشی به آنها مجال «وارهیدگی» می‌دهد تا قلمروهای وجودی که ضمن رانش‌هایشان این‌سو و آن‌سو رفته‌اند از نو تحکیم شوند. این نوع «استعراض» خشونت پیش‌فرض نمی‌گیرد که لازم است وجود یک رانه‌ی مرگ درون‌روانی را حل و فصل کند که دائماً در کمین است و مترصد این‌که به محض ازدست‌رفتن تشکل و هشیاری قلمروهای من نفسانی همه چیز را در مسیرش ویران کند. خشونت و سلب محصول منظومه‌های ذهنی پیچیده‌اند؛ آنها ذاتاً در ذات نوع انسانی منطبع نشده‌اند بلکه با منظومه‌های کثیر تقریر ساخته و حفظ می‌شوند. ساد و سلین هر دو با موفقیتی کمتر یا بیشتر تلاش کردند تا فانتزی‌های سلبی‌شان را به فانتزی‌های شبه‌باروک بدل کنند، و به همین خاطر می‌توان آنها را به‌عنوان مؤلفان کلیدی یک بوم‌شناسی ذهنی تلقی کرد. هر جامعه‌ای که مصرانه بدون مدارا و ابتکار است و نمی‌تواند تجلیات متعدد خشونت را «به ساحت خیال بیاورد» در خطر آن است که تبلور این خشونت را در حیث واقع ببیند.

برای مثال این موضوع را امروزه در استثمار تجاری شدید کتاب‌های کمیک آخرت‌شناختی می‌بینیم که متوجه کودکان‌اند.[۸] اما به طرق زیادی موضوع بسیار آزارنده‌تری وجود دارد که عبارت است از انواع مسحورکننده و اشمئزازآور مرد تک‌چشمی که بهتر از هر کس دیگری می‌داند که چطور منطق نژادپرستانه و نازیستی‌ تلویحی‌اش را به رسانه‌های فرانسه و عرصه‌ی سیاسی زور کند. نباید این واقعیت را نادیده بگیریم که قدرت این سنخ شخصیت در توانایی‌اش برای تفسیر کل مونتاژ رانه‌هایی‌ست که در ‌واقع به سرتاسر سوسیوس تردد دارد.

خام‌دل و اتوپیایی نیستم که فکر کنم یک روش‌شناسی قابل‌اطمینان و تحلیلی وجود دارد که می‌تواند تمام فانتزی‌هایی را از بیخ و بن زایل کند که به ابژه‌سازی از زنان، مهاجران، دیوانگان، و غیره منجر می‌شود، یا اینکه احتمالاً به ما اجازه می‌دهد تا از زندان‌ها و نهادهای روانپزشکی، و غیره خلاص شویم. بااین‌حال قطعاً به نظرم می‌رسد که تعمیم تجارب تحلیل نهادی (در بیمارستان‌ها، مدارس، محیط شهری) احتمالاً می‌تواند شرایط این مسئله‌ را عمیقاً عوض کند. اگر می‌خواهیم با آسیب‌های س‌ج‌ی مواجه شویم، لازم است که سازوکار‌های اجتماعی را بطور گسترده بازسازی کنیم. این بازسازی نه با یک اصلاح مرکزیت‌یافته، از راه قوانین، احکام، و برنامه‌های بوروکراتیک بلکه از خلال اشاعه‌ی پراتیک‌های مبدعانه، با بسط تجارب بدیلی که بر احترام به فراید متمرکزند، و با تولید مستمر ذهنیتی که مولد خودآئینی‌ست انجام می‌شود، ذهنیتی که می‌تواند خودش را بطرزی درخور در رابطه با باقی جامعه مفصل‌بندی کند. خلق فضایی برای فانتزی‌های خشونت‌بار ــ قلمروزدایی‌های سبعانه از روان و سوسیوس ــ نه به تصعیدی معجزه‌آسا بلکه فقط به منظومه‌‌های بازآرائی‌شده‌ای منجر می‌شود که در همه سو از بدن، من نفسانی، و فرد سرریز خواهند کرد. رویکردهای معمول به تحصیلات و انطباق با جامعه گیرهای یک فرامن نفسانی تنبیه‌گر یا یک عقده‌ی گناه مرگبار را سست نخواهد کرد. گرچه تقریباً هر جای دیگری در جهان داریم یک‌جور بازگشت به اصالت توتم و اصالت نفس را می‌بینیم، ادیان بزرگ، به جز اسلام، مهار هرچه‌کمتری بر روان دارند. اجتماع‌های انسانی آشفته تمایل دارند که به درون‌نگری روی بیاورند و وظیفه‌ی حکمرانی یا مدیریت جامعه را به سیاستمداران حرفه‌ای بسپارند، درحالی‌که اتحادیه‌های کارگری با جهش‌های جامعه‌ای که همه‌جا در بحرانی پیدا و پنهان به سر می‌برد پس پشت گذاشته می‌شوند.[۹]

اصل خاص بوم‌شناسی اجتماعی به توسعه‌ی نیرو‌گذاری انفعالی و نقش‌مند در گروه‌های انسانی می‌پردازد، و خود این گروه‌ها نیز ابعاد متفاوتی دارند. این «اروس گروهی» خودش را به‌صورت کمیتی مجرد بروز نمی‌دهد بلکه در پیوند با بوم‌شناسی ذهنی با تجدید نظم و نسق خصوصاً کیفی ذهنیت اولیه مطابقت دارد. دو گزینه مرئی می‌شوند: یک گزینه تبدیل مثلثی شخصیت‌شناختی بصورت من‌ـ‌تو‌ـ‌او و پدر‌ـ‌مادر‌‌ـ‌کودک است، و گزینه‌ی دیگر بر حسب گروه‌ـ‌سوژه‌های خودارجاع مطرح می‌شود که بطور گسترده به روی سوسیوس و کیهان گشوده می‌شوند. در حالت اول، من نفسانی و اغیار نفسانی با مجموعه‌ای از انطباق هویت‌ها و تقلیدهای پیش‌پاافتاده ساخته می‌شوند که به گروه‌های اولیه‌ای منجر می‌شود که بر پدر، رئیس، یا سلبریتی رسانه‌های همگانی بازتا می‌شود ــ‌ این روانشناسی توده‌های خمش‌پذیر است که رسانه‌ها بر آنها عمل می‌کنند. در حالت دوم، نظام‌های انطباق هویت با خصایص کارایندی ارتسامی عوض می‌شوند. و حداقل در اینجا گریز اندکی از نشانه‌شناسی‌های مدل‌سازی شمایلی به سمت نشانگان فرایندمحور رخ می‌دهد (و اصرار دارم بگویم که این نشانگان به ساحت رمز و اشاره تعلق دارد تا به این ترتیب از عادات بد ساختارگرایان اجتناب کنم). یک خصیصه‌ی ارتسامی، در تقابل با یک شمایل، با درجه‌ی‌ قلمروزدایی‌اش مشخص می‌شود، با ظرفیتش برای گریز از خودش به جهت تقویم زنجیره‌های منطقی که در تماس مستقیم با مصداق دلالت‌اند. برای مثال تمایزی وجود دارد بین تقلید یک شاگرد پیانو از معلم‌اش براساس انطباق هویت و انتقال یک سبک هنری که احتمالاً در جهتی فرید منشعب می‌شود. همچنین تمایز کلی‌تری وجود دارد که باید بین مجموعه‌های خیالی و منظومه‌های جمعی تقریر ایجاد شود چراکه این منظومه‌ها خصایص پیشاشخصی را به سیستم‌های اجتماعی یا مؤلفه‌های ماشینی‌اش وصل می‌کنند (اینجا ماشین‌های خودآفرینشگر زنده را با دستگاه‌های تکرار تهی در تقابل قرار می‌دهم).[۱۰]

با وجود تمام این گفته‌ها باز هم تقابل‌های بین این دو وجه از شکل‌گیری گروهی واقعاً آنقدرها هم روشن نیست: ممکن است گروه‌هایی که عقاید را هدایت می‌کنند در یک جماعت متمکن شوند، و امکان دارد که گروه‌ـ‌سوژه‌ها نیز به حالات وجودی بی‌شکل و بیگانه‌ساز برگردند. جوامع سرمایه‌دارانه (و اینجا نه فقط ژاپن و قدرت‌های غربی بلکه همچنین کشورهای واقعاً سوسیالیستی کذایی و قدرت‌های صنعتی جدید جهان سوم را هم از این جوامع می‌دانم) در راستای اهداف‌شان سه سنخ ذهنیت تولید می‌کنند. اولی یک ذهنیت سریالی‌ست مطابق با طبقات حقوق‌بگیر، دومی هم یک ذهنیت سریالی‌ست مطابق با انبوه توده‌های ضمانت‌نشده، و نهایتاً سومی یک ذهنیت نخبه‌گراست مطابق با بخش‌های اجرایی. استحاله‌ی پرشتاب جوامع جهانی با نظر به رسانه‌های همگانی به این ترتیب تمایل دارد که تباعد فزاینده‌ای را بین این مقولات جمعیتی متفاوت ایجاد کند. نخبه‌ها به سهم خود ثروت مادی، سرمایه‌ی فرهنگی کافی، حداقل سطح خواندن و نوشتن، و حسی از رقابت و قدرت تصمیم‌گیری معقول را در اختیار دارند. برخلاف، طبقات منقاد روی‌هم‌رفته تسلیم وضع موجود می‌شوند ــ زندگی برای‌شان نومیدی و بی‌معنایی‌ست. یک نکته‌ی اساسی برای برنامه‌ریزی بوم‌شناسی اجتماعی ترغیب جوامع سرمایه‌داری به گذار از دوره‌ی رسانه‌های همگانی به عصر پسارسانه‌ای خواهد بود که در آن رسانه از طرف انبوهه‌ای از گروه‌ـ‌سوژه‌هایی بازتخصیص می‌یابد که می‌توانند به بازتفریدش جهت دوباره‌ای بدهند. به‌رغم ناممکنی ظاهری چنین پیشامدی می‌توان ادعا کرد که سطح بی‌سابقه‌ و کنونی بیگانگی ناشی از رسانه‌ها به‌هیچ‌وجه یک ضرورت ذاتی نیست. به نظرم قدری‌مشربی رسانه‌ای با سؤفهم در قبال شماری از عوامل برابر است که عبارت‌اند از:

۱) افزایش ناگهانی آگاهی تود‌ه‌ای، که همواره محتمل است؛

۲) سقوط تدریجی استالینیسم در تمام تجسدهایش، که فضایی برای دیگر منظومه‌های تحول‌یابنده‌ی مبارزه‌ی اجتماعی باقی می‌گذارد؛

۳) تکامل فناوری رسانه و استفاده‌ی ممکن‌اش برای اهداف غیرسرمایه‌دارانه، خصوصاً از طریق کاهش هزینه‌ها و با مینیاتوری‌سازی؛

۴) بازتقویم فرایندهای کار بر خرده‌سنگ‌های سیستم‌های تولید صنعتی اوایل قرن ‌بیستم، بر مبنای تولید فزاینده‌ی یک ذهنیت «آفرینش‌گرا»،‌ تولیدی که به یک میزان در سطح فردی و جمعی روی می‌دهد و  با آموزش پیوسته، انتقال مهارت‌ها، «بازتجهیز» نیروی کار، و الخ به دست می‌آید.

در جامعه‌ی صنعتی اولیه، این ذهنیت طبقات کارگر بود که تحلیل رفت و سریالی شد. امروزه تقسیم بین‌المللی کار به جهان سوم صادر شده است، آنجا که روش‌های خط تولید اکنون دست بالا را دارند. در این دوره‌ که با انقلاب اطلاعاتی، گسترش زیست‌فناورانه، اختراع شتاب‌گرفته‌ی مواد جدید و «ماشینی‌شدن» هرچه‌دقیق‌تر زمان طرف‌ایم، وجوه تازه‌ی تقویم ذهنی نیز به‌طور پیوسته در حال ظهورند.[۱۱] از طرفی، مطالبه‌ی بیشتری بر دوش هوش و ابتکار عمل قرار خواهد گرفت، درحالی‌که از طرف دیگر مراقبت بیشتری بر تدوین قانونی و کنترل زندگی خانگی زوج‌های وصلت‌کرده و خانواده‌های هسته‌ای انجام خواهد گرفت. خلاصه، با بازقلمروگذاری خانواده در مقیاس کلان (از طریق رسانه، نظام تأمین اجتماعی، و غیره) تلاش خواهد شد که ذهنیت طبقه‌ی کارگر تا بیشترین حد ممکن به ذهنیت طبقه‌ی ‌متوسط استحاله یابد.

همه اثرات این فرایندهای بازفردیت‌یابی و «تبدیل خانوادگی» یکسان نخواهد بود. فرق‌شان در این خواهد بود که آیا بر ذهنیت جمعی که با دوره‌ی صنعتی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ویران شده است یا بر مناطقی که ویژگی‌های کهنه‌‌ی پیشاسرمایه‌دارانه را به ارث برده و حفظ کرده‌اند تأثیر می‌گذارند یا نه. در این بستر به نظر می‌رسد که مثال‌های ژاپن و ایتالیا مهم‌اند زیرا هر دو کشور موفق شده‌اند که صنایع های‌تک را به یک ذهنیت جمعی پیوند بزنند درحالی‌که خط‌وربط‌هایی را با گذشته‌ای گاه بسیار دور حفظ می‌کنند (شینتوبودیسم در ژاپن، پدرسالاری در ایتالیا). در هر دو این کشورها، پساصنعتی‌سازی با خشونت نسبتاً کمی به دست آمده است، درحالی‌که مثلاً کل مناطق فرانسه تا مدت‌ها از زندگی اقتصادی کشور کناره می‌گرفتند.

در شماری از کشورهای جهان سوم نیز شاهد انطباق و تلفیق یک ذهنیت پساصنعتی با یک ذهنیت قرون‌وسطایی‌ هستیم، که گواهش هم سرسپردن به طایفه، بیگانگی تمام‌عیار زنان و کودکان، و غیره است. گرچه این قدرت‌های صنعتی جدید در حال حاضر در ابتدا محدود به حاشیه صلح هستند ولی رفته‌رفته دارند در امتداد سواحل مدیترانه و سواحل آفریقایی اقیانوس اطلس شکوفا می‌شوند. اگر اینطور شود، خوب خواهیم دید که سرتاسر مناطق اروپا در معرض تنش‌های شدید قرار می‌گیرند طوری که نه فقط مبانی مالی اروپا بلکه شأن عضویت کشورهایش در کلوپ قدرت بزرگ سفید را از بیخ و بن به چالش خواهند کشید.

با نظر به نکات مذکور این امکان وجود دارد که مسئله‌زاهای بوم‌شناختی تا اندازه‌ای مغشوش شوند. اگر رواج نوکهنه‌گرایی‌های اجتماعی و ذهنی به حال خودشان رها شوند، این امکان دارد که به هر سمت‌وسویی کشیده شوند ــ مسئله‌ای که حل‌کردنش بسیار دشوار است ــ خصوصاً وقتی به یاد می‌آوریم که فاشیسم آیت‌الله‌ها بر مبنای یک انقلاب عمیقاً مردمی تحکیم شده بود. خیزش‌های اخیر جوانان در الجزیره به همزیستی مضاعفی بین شیوه‌های زندگی غربی و شکل‌های متعدد بنیادگرایی پر و بال داده است. بوم‌شناسی اجتماعی خودجوش در راستای تقویم قلمروهای وجودی عمل می‌کند که کمابیش جایگزین شبکه‌های دینی و آیینی قبلی سوسیوس می‌شوند. به نظر بدیهی‌ست که بوم‌شناسی اجتماعی نهایتاً همواره تحت سیطره‌ی اقدامات ملی‌گرایانه‌ی ارتجاعی خواهد بود که با هر نوآوری تخاصم دارند، زنان، کودکان، و حاشیه‌ای‌‌ها را سرکوب می‌کنند، البته مگر این‌که پراکسیس‌های جمعی بتوانند موضع سیاسی منسجمی را اتخاذ کنند. در اینجا مدل حاضرآماده‌ای از جامعه را مطرح نمی‌کنیم بلکه به‌سادگی پذیرش گستره‌ی کاملی از مؤلفه‌های بوم‌فلسفی را در نظر دارم تا به‌طور خاص بتوان سیستم‌های جدید ارزش‌گذاری را وضع کرد.

قبلاً تأکید کرده بودم که دیگر موجه نیست که صرفاً و ضرورتاً یک بازار سودمحور در کار باشد که وظیفه‌اش تنظیم مزدهای مالی و مزدهای مبتنی بر پرستیژ برای فعالیت‌های اجتماعی انسانی‌ست، زیرا گستره‌ای از دیگر نظام‌های ارزش وجود دارد که باید لحاظ شوند، از جمله «بازدهی» اجتماعی و استحسانی و ارزش‌های میل. تاکنون تنها دولت بود که این حوزه‌های غیرسرمایه‌دارانه‌ی ارزش را تنظیم می‌کرد؛ مثلاً به قدر و قیمت میراث ملی از همین زاویه نگاه شده است. باید تأکید کنیم که کانون‌های اجتماعی جدید (مثل نهادهایی که اهمیت‌شان در فایده‌ی اجتماعی‌شان است) باید سرمایه‌ی بیشتری را خرج یک بخش ثالث منعطف‌تر غیرعمومی و غیرخصوصی کنند که همگام با گذار کار انسانی به ماشینی‌شدن ملزم خواهد بود که به‌طور پیوسته بسط و گسترش یابد. ورای بازشناسی یک درآمد پایه‌ای کلی درمقام یک حق و نه یک‌جور «برنامه‌ی اصلاحات» (نیودیل)، مسئله‌ تبدیل می‌شود به این‌که چطور می‌توان از سازماندهی مخاطرات فردی و جمعی حمایت کرد، و چطور می‌توان آنها را به سمت یک بوم‌شناسی بازتفرید هدایت کرد. جستجوی یک قلمروی وجودی یا وطن ضرورتاً مستلزم جستجوی زادگاه خود یا یک کشور خاستگاه در دوردست‌ها نمی‌شود، گرچه اغلب اوقات جنبش‌های ملی‌گرایانه (همچون ایرلندی‌ها یا باسکی‌ها) به خاطر خصومت‌های بیرونی در لاک خود فرو رفته‌اند و انقلاب‌های مولکولی دیگری را که به رها‌یی زنان، بوم‌شناسی محیطی، و غیره مربوط‌اند کنار گذاشته‌اند. همچون موسیقی و شعر می‌توان همه‌ی انواع «ملیت‌های» قلمروزدوده را فهم و قبول کرد. نظام ارزش سرمایه‌دارانه بدین‌خاطر مردود است که مشخصه‌اش یک هم‌ارز عام است که تمام دیگر شکل‌های ارزش را هم‌سطح می‌کند و آنها را در هژمونی خودش بیگانه می‌سازد. بر این مبنا اگر با وسایل ارزش‌گذاری متکی بر تولیدات وجودی تقابلی نداریم، حداقل باید تلفیق و منطبق‌شان کنیم، همان تولیداتی که دیگر صرفاً بر حسب زمان کار انتزاعی یا با سود مورد انتظار سرمایه‌دارانه قابل تعیین نیستند. انقلاب‌های انفورماتیک و تلماتیک پشتیبان «بورس‌های» جدید ارزش و مناقشات جمعی جدیدند و فرصت‌هایی را برای فردی‌ترین، فرید‌ترین، و اختلاف‌برانگیزترین اقدامات فراهم می‌آورند. تصورمان از منفعت جمعی باید گسترش پیدا کند تا شرکت‌هایی را شامل شود که در کوتاه‌مدت دیگر هیچ سودی به کسی نمی‌رسانند ولی در بلندمدت مجراهای غنی‌سازی فرایندمحور کل بشریت‌اند. در اینجا کل آینده‌ی پژوهش بنیادی و تولید هنری مسئله‌ است.

باید تأکید کرد که این اشاعه‌ی ارزش‌های وجودی و ارزش‌های میل به‌صورت یک بدیل جهان‌شمول تمام‌وکمال بروز پیدا نخواهد کرد. این اشاعه‌ی ارزش‌های جدید از جابجایی‌های گسترده در نظام‌های ارزش جاری و از ظهور قطب‌های جدید ارزش‌گذاری نتیجه خواهد شد. از این حیث، مهم است که طی چند سال اخیر چشمگیرترین تغییرات اجتماعی دقیقاً از همین انواع جابجایی‌های بلندمدت نتیجه شده‌اند؛ مثلاً در سطح سیاسی، تحولات فیلیپین یا شیلی، یا در سطح ملی‌گرایانه تحولات شوروی. در این کشورها، هزاران انقلاب در نظام ارزش به‌طور مستمر در جامعه شیوع یافته‌اند و حالا به مؤلفه‌های بوم‌شناختی جدید بستگی دارد که این انقلاب‌ها را قطبی‌ کنند و اهمیت‌شان درون روابط سیاسی و اجتماعی نیروها را تأیید کنند.

اصلی وجود دارد که مختص بوم‌شناسی محیطی‌ست: این اصل می‌گوید که همه چیز ممکن است ــ چه بدترین فجایع چه منعطف‌ترین تحولات.[۱۲] تعادل‌های طبیعی هرچه بیشتر به مداخلات انسانی وابسته خواهند بود و زمانی خواهد رسید که به برقراری برنامه‌های گسترده‌ای نیاز است تا بتوان رابطه‌ی بین اکسیژن، اوزون، و دی‌اکسید کربن را در اتمسفر زمین تنظیم کرد. به همین ترتیب احتمالاً باید نام بوم‌شناسی محیطی را به بوم‌شناسی ماشینی تغییر بدهیم، زیرا پراکسیس کیهانی و انسانی تاکنون فقط مسئله‌‌ی ماشین‌ها بوده‌ است و حتی جرأت می‌کنم بگوییم مسئله‌‌ی جنگ‌افزارها. از روزگاری به‌یادنیاوردنی، «طبیعت» با حیات در جنگ بوده است! اگر ضرورت دارد که با شتاب پیشروی فن‌علمی و فشار افزایش جمعیت انبوه سر و کار داشته باشیم، پس پیگیری تسلط بر مکانوسفر فوراً باید آغاز شود.

در آینده چیزی بسیار بیشتر از دفاع خشک‌وخالی از طبیعت الزامی خواهد شد؛ اگر فرضاً بناست «شش» آمازون مرمت شود یا اگر بناست رویش گیاهی را به صحرای آفریقا برگردانیم، باید ابتکار عمل را به دست بگیریم. خلق گونه‌های زنده‌ی جدید (حیوانی و گیاهی) مطمئناً در پیش روی ماست، و در نتیجه ضرورت و فوریت دارد که آن دست آداب بوم‌فلسفی اتخاذ شود که با این موقعیت هراس‌آور و شگفت‌انگیز سازگار باشد، و به همین میزان اضطراری در زمینه‌ی ابداع سیاستی در کار است که متوجه تقدیر بشریت است.

وقتی داستان‌های جدید بازآفرینی دائمی جهان جایگزین روایت پیدایش انجیل می‌شوند، فقط می‌توانیم به والتر بنیامین ارجاع دهیم که تقلیل‌گرایی ملازم با تقدم اطلاعات را مردود می‌شمرد: «وقتی اطلاعات شکل قدیمی، یعنی قصه‌گویی، را از میدان به در می‌کند و وقتی خود همین اطلاعات هم به احساس راه می‌برد، آن‌وقت می‌توان گفت که این فرایند مضاعف بازتابی از تنزل خیالی تجربه است. هر کدام از این شکل‌ها به نوبه خود جوانه‌ی قصه‌گویی‌ست. قصه‌گویی… قصد ندارد که ذات ناب یک شی را همچون اطلاعات یا یک گزارش ابراز کند. قصه‌گویی شی را در زندگی قصه‌گو غرق می‌کند تا دیگربار آن را از خود وی برداشت کند. پس رد و نشان قصه‌گو بر قصه می‌ماند چنانکه اثر انگشتان سفال‌گر بر ظرف گلی.»[۱۳]

ایجاد جهان‌های دیگری ورای جهان‌های اطلاعات مطلقاً مجرد و زایش عوالم ارجاع و قلمروهای وجودی در فضایی که حیث فرید و تناهی با نظر به منطق چندظرفیتی بوم‌شناسی‌های ذهنی و با اصل اروس گروهی بوم‌شناسی اجتماعی در نظر گرفته می‌شوند، جرأت مواجهه با کیهان سرگیجه‌آور برای این‌که بتوان سکونت‌پذیرش کرد: این‌ها مسیرهای درهم‌تنیده‌ی بینش بوم‌شناسی سه‌گانه‌اند.

یک بوم‌فلسفه‌ی جدید، توأمان کاربردی و نظری، آدابی‌‌ـ‌سیاسی و استحسانی، باید از شکل‌های قدیمی تعهد سیاسی، دینی، و انجمنی دور شود…. این بوم‌فلسفه عوض آنکه رشته‌ای برای بازتاخوردن بر باطن یا یک تجدید ساده‌ی شکل‌های قبلی «مبارزه‌جویی» باشد، یک جنبش چندرویه خواهد بود که عامل‌ها و جهاز‌هایی را وارد میدان می‌کند که ذهنیت را توأمان تحلیل و تولید خواهند کرد. یک ذهنیت جمعی و فردی که کاملاً از حدود فردیت‌یابی، رکود، و بستار انطباق هویت درمی‌گذرد و در عوض خودش را از همه سو به روی سوسیوس ولی همچنین به روی شاخه‌ی ماشینی، عوالم فن‌علمی ارجاع، جهان‌های استحسانی، و نیز به روی یک فهم «پیشاشخصی» جدید از زمان، بدن، و میل جنسی باز می‌کند. یک ذهنیت بازتفرید که می‌تواند رودررو با تناهی میل، درد، و مرگ مواجه شود. بااین‌حال، شایعات می‌گویند که هیچ کدام از این‌ها بدیهی نیست! همه‌ی انواع رداهای نورولپتیک این ذهنیت را در لفاف پوشیده‌اند و آن را از هر فریده‌ی مداخله‌گر پنهان می‌کنند. آیا باز باید به تاریخ استناد کنیم؟ حداقل این خطر وجود دارد که دیگر هیچ تاریخ انسانی در کار نباشد مگر اینکه بشریت ملاحظه‌ی ریشه‌ای مجدد خودش را متقبل شود. باید به هر وسیله‌ی ممکن ظهور آنتروپیک یک ذهنیت مسلط را دفع کنیم. به جای انقیاد همیشگی به کارایندی اغواگر رقابت اقتصادی، باید عوالم ارزش را از نو مال خود کنیم طوری که فرایندهای تفرید بتوانند تشکل‌شان را از نو بیابند. به پراتیک‌های استحسانی و اجتماعی جدیدی نیاز داریم، به روال‌های عملی جدید من نفسانی در رابطه با اغیار، ناآشنایان، غریبه‌ها ـــ یک برنامه‌ی کامل که از دغدغه‌های کنونی کاملاً زدوده شده باشد. و بااین‌حال، نهایتاً فقط از طریق مفصل‌بندی موارد زیر است که از بحران‌های عمده‌ی دوران‌مان خواهیم گریخت:

ـــ ذهنیتی نوظهور

ـــ سوسیوسی در جهش دائمی‌

ـــ محیطی در حال بازابداع

برای جمع‌بندی، باید فهمید که سه بوم‌شناسی مزبور از یک انضباط آدابی‌ـ‌استحسانی مشترک ناشی می‌شوند و تمایزشان از منظر پراتیک‌های مشخصه‌شان است. سبک‌های متفاوت‌شان با چیزی تولید می‌شود که به آن تکوین ناهمگن می‌گویم‌، یا به عبارت دیگر فرایندهای بازتفرید مستمر. افراد باید هم متحدتر شوند و هم به‌طور فزاینده‌ای متفاوت. همین نکته در مورد بازتفرید مدارس، شوراهای شهری، طراحی شهری، و غیره صادق است.

ذهنیت با استفاده از این آچارهای استعراضی می‌تواند خودش را توأمان در عرصه‌های محیط، در منظومه‌های اجتماعی و نهادی کلان، و به‌طور نظام‌مند در منظره‌ها و فانتزی‌های صمیمی‌ترین فضاهای فرد نصب کند. تصرف مجدد درجه‌ای از خودمختاری خلاقه در حوزه‌ای بخصوص به تصرفات دیگری در حوزه‌های دیگر میدان می‌دهد: کاتالیزوری برای بازجعل تدریجی و تجدید اطمینان بشریت به خودش برای آغاز از ریزترین سطح. و مقاله‌ی حاضر نیز در همین راستاست و به شیوه خودش تصمیم گرفت با جو نافذ کرختی و انفعال مقابله کند.[۱۴]

***

ضمائم

نقشه‌­ای برای سیاره[۱۵] (۱۹۷۹)

حاشیه‌­ای‌­تر از مسئله‌­ی امر حاشیه­‌ای وجود ندارد. امر حاشیه‌­ای همه­‌ی زمان­‌ها و مکان­‌ها را از میان درمی‌نوردد. بدون فهم امر حاشیه‌­ای هیچ پرسشی از تحول اجتماعی، نوآوری، و تغییر انقلابی در کار نیست. اما چرا به نظر می­‌رسد که نظم، قانون، و «شکل درست» همواره در بالادست‌ها ظهور می‌کنند؟ آیا احتمالاً باید وجود نوعی آنتروپی نشانه‌­ای را مفروض بگیریم که در طرف دلالت­‌های مسلط است و مقید به اینکه در تناسب با جریان‌ها وقتی به سمت اعیان کامل، قلمروهای بسته، و سیاه‌­چاله­‌ها روی می‌آورند افزایش ‌یابد، به سمت همان چیز­هایی که ضامن یک خودبسندگی محصورند و ایجاد سلسله‌مراتب برای صورت‌بندی­‌های اجتماعی را تا ابد تثبیت می‌کنند؟

اعتمادی به استعاره­‌های ترمودینامیک ندارم. در نظریه هیچ نیازی به هرگونه مدار کنش/واکنش بسته یا بازگشتی به وضع آغازین نیست. هم قوانین چیزی که خودش را علم تاریخ می­‌خواند و هم ممنوعات اخلاقی غیرتاریخی نیروی خردسیاسی برسازنده­‌ی کالبد واقعی تاریخ را ندارند. باید به یک اندازه هر دو ضابطه‌­ی جایگزین را کنار بگذاریم: اراده‌­ی آزاد یا تقدیر (حالا هر شرح «دیالکتیکی» که بشود از دومی ارائه داد!). باید خود را از همه­‌ی ارزش‌­ها و هنجارهای پیشینی خلاص کنیم: ارزش‌­گذاری و بازسنجی ارزش­‌های خطوط تکاملی و انحطاطی سوسیوس. هیچ شاه‌راهی به سوی تغییر وجود ندارد بلکه راه‌­های نزدیکی فراوانی وجود دارند که از این دو جنبه شروع می­‌شوند:

(الف) از خمش جمعی «انتخاب‌های مورد ترجیح» که در ذات مؤلفه‌­های متنوع یک ریزوم اقتصادی‌ـ‌بوم‌شناختی‌ـ‌فنی‌ـ‌علمی قرار دارند؛

(ب) از «مقاصد» ممکن بسیاری که با همه جور نیروهای اجتماعی، از جمله نیروهای حاشیه‌ای، به حیث نشانه‌­ای وارد می­‌شوند.

آیا این یعنی امروز یک انقلاب واقعی محال است؟ نه، فقط اینکه یک انقلاب مولی، رویت‌پذیر، و کلان‌مقیاس (مگر اینکه بخواهد فاشیستی یا استالینیستی باشد) از انبساط و امتداد انقلاب­‌های مولکولی که اقتصاد میل را شامل می­‌شوند جدایی‌ناپذیر شده است.

به عبارت دیگر: باید هر سیستم یک­طرفه­‌ی علیت، هر خیابان یک­طرفه­‌ای برای تاریخ را دور بریزیم. در این عرصه، تست واقعیت و تاریخ جزئی از یک دیالکتیک وارونه است که تناقض‌ها را بدون حل­‌کردن‌شان تحلیل می­‌برد و ماشینیسم­‌های قلمروزداینده‌ای را از مسائل کاذب گذشته و از تنگناهای بقایای نادلالت‌گر مشتق می‌کند که براساس­‌شان درست وقتی تصور می­‌شود که همه چیز از دست رفته همه چیز می‌تواند از نو با این ماشینیسم‌ها آغاز شود.

اتفاقی که می‌افتد: سیستم­‌های تمامیت­‌خواه‌‌ـ‌‌تمامیت­‌یافته­‌ی قشر­بندی­‌شده‌­ی قدیمی که روی نقطه­‌ی ارجاعی متعالی تثبیت شده‌­اند دارند انسجام‌­­شان را از دست می­‌دهند. آن­ها فقط به شرطی می‌­توانند به کنترل­‌شان بر واحدهای اجتماعی بزرگ چنگ بزنند که:

(۱) قدرت‌­شان را متمرکز کنند؛

(۲) ابزارهای زورگویی­‌شان را بسیار کوچک کنند.

از بین بی‌­شمار شیوه‌ای که وقایع می‌­توانند حادث شوند، این دو امکان سرحدی را داریم:

(الف) تحکیم و تثبیت سرمایه‌داری جهانی یکپارچه. این سنخ جدید سرمایه‌داری از تحولات و تنظیمات متقابل بین سرمایه‌داری انحصاری و شکل‌های گوناگون سرمایه‌داری دولتی ناشی می­‌شود. این سرمایه‌داری، درون یک سیستم جهانی واحد،  همه‌­ی عناصر متفاوت جوامع طبقاتی و کاستی را بر مبنای استثمار و تبعیض اجتماعی یکپارچه و ادغام می­‌کند. مراکز تصمیم‌گیری سرمایه‌داری جهانی یکپارچه همراه با شاخک­‌هایش که به سرتاسر جهان گسترش می­‌یابند مایل‌اند که خودآئینی مشخصی را در نسبت با منافع ملی قدرت­‌های بزرگ گسترش دهند و شبکه­‌ی پیچیده‌ای بسازند که دیگر نمی‌­تواند در هیچ عرصه‌­ی سیاسی واقع شود (شبکه‌های مجتمع‌های انرژی، مجتمع‌­های نظامی/صنعتی، و غیره). حالات عملی این سنخ جدید سرمایه‌داری تقویت دائم کنترل با استفاده از رسانه‌­های جمعی را شامل می­‌شود.

(ب) تکثیر گروه­‌های حاشیه‌­ای، اقلیت­‌ها، و جنبش­‌های خودمختار (که هم جدیدند و هم ریشه‌دار)، با این نتیجه‌ که امیال ویژه (فردی و/یا جمعی) شکوفا می‌شوند و شکل­‌های تازه‌­ی گروه‌­بندی اجتماعی‌ ظهور می‌کنند که جانشین صورت‌بندی‌های قدرت دولت­-ملت‌­ها خواهند شد.

تثبیت سرمایه‌داری جهانی یکپارچه

تصور کنید همه­‌ی این موارد اتفاق بیافتد:

ــ افزایش جمعیت جهان

ــ قطع تدریجی جریان‌های انرژی و مواد خام

ــ تسریع تمرکز ماشین‌­ها و سیستم­‌های اطلاعات

در این صورت، در چارچوب فرضیه­‌ی اول به نتایج زیر می‌رسیم:

۱/ شکل­‌گیری دوباره‌­ی تخاصم­‌های طبقاتی در کشورهای توسعه‌­یافته

ــ کاهش نسبی تعدادی از مشاغل در بخش­‌هایی از صنعت که اقتصاد سود و سرمایه‌داری دولتی بر آن­ها استوارند. کاملاً به دور از مخاطرات تقاضا، رشد مشاغل در بخش­‌­های تولیدی مایل است که عملاً به‌­واسطه‌­ی عرضه‌­ی جهانی انرژی و مواد خام محدود شود.

ــ ادغام هرچه­ مشخص‌­تر بخش‌­های ممتازتر طبقه­‌ی کارگر درون ایدئولوژی، سبک زندگی، و منافع خرده‌بورژوازی، در عین حالی ­که اقشار اجتماعی جدیدی به وجود می­‌آیند که اقشار مرتبط با ناامنی‌های خطیرند: مهاجران، زنانی که بیش‌­ازحد استثمار شده‌­اند، کارگران موقت، بیکاران، دانش‌آموزان بدون دورنما، همه­‌ی کسانی که با امنیت اجتماعی روزگار می­‌گذرانند.

ــ ظهور نواحی درحال­‌توسعه درون قدرت­‌های بزرگ. ورشکستگی اقتصادهای سنتی و شکست در مرکز‌زدایی از صنعت منجر به مطالبات ناحیه­‌ای و جنبش‌های ملی‌گرا می‌شود که ماهیتی بسیار رادیکال­‌تر از قبل دارند.

ــ گزینه­‌های فنی که در حکم مسائل اجتماعی­‌سیاسی‌اند (به‌صورت محاسبه­‌ی «خطرات» اجتماعی)، ساختاریابی مجدد نقشه­‌ی صنعتی و توسعه­‌ی «سرمایه‌داری حاشیه‌­ای» را تعیین نمی‌کنند.

برای چند دهه، طبقات کارگر و خرده­‌بورژواهای کلان­‌شهرهای امپریالیستی از موارد زیر «نفع» بردند:

(الف) از وجود ابزار تولیدی که نسبت به ابزار فعلی ما کم­تر یکپارچه و مکانیزه است،

(ب) از استثمار بیش ­از اندازه­‌ی مستعمره‌ها.

اگر ماهرترین کارگران را کنار بگذاریم، طبقات مزبور می­‌بایست «تلف» شوند، می‌­بایست امیدشان به «منزلت اجتماعی» را قربانی کنند، و برخی از مزایایی را که به دست آورده‌­اند از کف بدهند. اتفاقات کنونی چندان به مسابقه‌­ای شبیه نیست که در آن قدرت‌­های بزرگ دارند برای جایگاه نخست با هم رقابت می­‌کنند؛ این اتفاق بیشتر ایجاد تبعیض اجتماعی تازه‌ای‌ست که در سرتاسر جهان یکسان خواهد بود. درحالی­که نخبگان عالی‌رتبه‌ای از کارگران، فن‌شناسان، و دانشمندان در فقیرترین کشورها به وجود می­‌آید، در میان اغنیا همچنان شاهد نواحی وسیع فقر مفرط خواهیم بود.

بدین طریق، ساختاریابی مجدد سرمایه‌داری در قدرت­های صنعتی مستقر دیرپاترین دستاوردهای اجتماعی را به چالش می‌گیرد، دستاوردهایی که طبقات کارگر نیز سخت به آنها می‌­چسبند:

ــ همه‌­ی شکل­‌های امنیت اجتماعی، مواجب بازنشستگی، مقرری­‌های خانوادگی، و غیره؛

ــ دادوستدهای جمعی، با حکمیت حکومت؛

ــ حفاظت حکومتی از شاخه­‌های مهم اقتصاد ــ مجتمع‌­­های دولتی و مجتمع­‌های ملی­‌شده، مجتمع‌­­های مرکب از چند حوزه و مجتمع‌­­هایی با سوبسیدهای حکومتی، و غیره. از نظرگاه سرمایه‌داری یکپارچه‌­شده، چنین حفاظتی فقط در مورد بخش­­‌هایی موجه است که سود کمی دارند یا سودی ندارند (مدیریت زیربناها، خدمات عمومی، و مانند اینها). ولی در بخش‌­های مسلط، مدیران شرکت­‌های چندملیتی انتظار دارند که آزادی کامل برای تصمیم‌گیری در مورد پرسش‌هایی همچون جابه­‌جایی صنایع (در سطح منطقه‌­ای، ملی، و قاره­‌ای) را داشته باشند و همه­‌ی تصمیم‌­های مرتبط با فناوری، انرژی، و غیره را خودشان بگیرند.

بوروکراسی­‌های کشورهای اروپای شرقی طور دیگری به این مسئله‌ نگاه می‌کنند، اما مباحث‌شان در مورد تسهیم سود، بهبود برنامه‌­ریزی، و باقی موارد، همان هدف اصلی بیشینه­‌سازی سودها را دارند.

۲/ شکل­‌گیری دوباره­‌ی تقسیم بین­‌المللی کار

سرمایه‌داری قرن‌نوزدهمی فقط تا آنجا گامی به جلو برداشت که حصارهای جغرافیایی و اجتماعی رژیم کهن همراه با میراث فئودالیسم‌اش فروشکسته شده بود.

امروزه به نظر می‌­رسد که موانع ملی، «معافیت تجاری» یا امتیازات مخصوص بازرگانی در سطح ملی، و نظام طبقاتی، همان­طور که قبلاً در اروپا خصوصاً در حوالی مدیترانه تثبیت و قشر‌بندی شده بودند، در مقابل پیشروی سرمایه‌داری قرن بیست­‌و­یکی و زایش یک طبقه‌­ی جهان­‌فراگیر مسلط نو مانعی کاملاً واقعی ایجاد می­‌کنند (طبقه‌ای که از بطن آریستوکراسی‌های بورژوایی و بوروکراسی­‌های غرب و شرق ساخته می­‌شود).

بحران جهان کنونی در تحلیل نهایی به سمت استقرار روشی تازه برای اطاعت اقتصادی و سیاسی همگانی نیروی کار جمعی در سرتاسر جهان پیش می‌رود. محو تدریجی شکلل‌های سنتی سرمایه‌داری دولتی و جانشینی‌شان با قدرت‌های چندملیتی و فن‌­ساختارها (قلمروزدایی از مراکز تصمیم­‌گیری در نسبت با هر کشور خاص) همراه می­‌شود با:

(۱) پیشرفت نسبی چند کشور جهان سوم به خاطر تنش همیشگی در بازار مواد خام به­‌منزله­‌ی یک کل؛

(۲) فقیرشدن مطلق صدها میلیون نفر از مردمان ساکن در کشورهایی که در خیز اقتصادی مزبور مشارکت نکردند؛

(۳) استثمار شدید کشورها و مناطقی که بین ابراغنیا و ابرفقرا قرار دارند.

روابط هرچه­‌نزدیک‌­تر بین شرق و غرب، نه تنها براساس موضوعات اقتصادی بلکه همچنین در پلیسی­‌سازی جهان: مشارکت هرچه‌­بیش­تر بین فن­‌سالار‌ها، بوروکرات‌ها، نیروهای مسلح، و غیره در کشورهای بلوک شرق و غرب.

تغییری در جهت مسابقه‌­ی تسلیحاتی. این مسئله‌ فعلاً آنقدرها هم درباره‌ی تدارک جنگ جهانی سوم نیست که بخواهد بصورت زیر باشد:

(۱) حفظ توازنی نظامی ــ و از این‌رو، توازنی سیاسی-­اقتصادی ــ بین ابرقدرت­‌ها؛

(۲) حفظ شکافی نسبتاً عمیق بین آن­ها و قدرت‌های درجه­‌ی دوم؛

(۳) تقویت نوع خاصی از مدل مرکزگرا در عرصه‌هایی مانند نیروهای مسلح، پلیس، انرژی، و تکنولوژی درون هر کشور.

به­‌درستی می‌شود گفت که همین هدف آخر دو هدف دیگر را مشروط می­‌کند. چون مادامی که مدل‌­های سنتی مرکزگرایی سیاسی تهدید می­‌شوند، برای سرمایه‌داری جهانی یکپارچه هم لازم می‌شود که بر تناقض مشهود بین موارد زیر غلبه کند:

ــ کاهش نسبی تقش حکومت­‌های ملی در بخش‌­­هایی همچون انرژی، مواد خام، محل صنایع، گزینه­‌های فناورانه، ارز، و الخ؛

ــ نیاز به استقرار دوباره و قلمروگذاری نیروی کار جمعی بر صورت‌بندی تازه‌­ای از قدرت.

آریستوکراسی جدید، جهان­‌فراگیر، و بورژوا­ـ­بوروکرات همچنان بر سلسله‌­مراتب قدرت‌های بین‌­المللی استوار خواهد بود. ولی تمایلی هم ندارد که با هیچ کدام از این قدرت‌­ها یکی گرفته شود. (درست همان­طور که همین اواخر می‌بایست از اسطوره‌­ی «۲۰۰ خانواده» خلاص می‌­شدیم، امروز هم باید از اسطوره‌­ی اولویت مطلق سرمایه‌داری آلمانی/آمریکایی دور شویم. نمی‌­توان هدف واقعی را این­طور یک­­جا متمرکز کرد. خطرناک­‌ترین مقرهای سرمایه‌داری را باید در کشورهای بلوک شرق و جهان سوم، و نیز در غرب، یافت.)

۳/ بازآرایی زیر‌مجموعه‌های بین­‌المللی بزرگ

فرمولی که اکنون به آزمایش گذاشته شده است، یعنی «مدل آلمانی» (موازی با تلاش برای برقراری یک «میدان اروپایی»)، می‌خواهد موارد زیر را با هم وفق دهد:

ــ ادغام فزاینده­‌ی آریستوکراسی کارگران که دارد هرچه بیشتر از پرولتریای ملل درجه­‌ی دو جدا می­‌شود؛

ــ تحکیم قدرت سرکوبگر حکومت‌­ها، خصوصاً در عرصه­‌های مرتبط با جامعه‌­ی شهری؛

ــ رام­‌سازی کامل در قبال تصمیمات صادره از مراکز سرمایه‌داری جهانی یکپارچه (همراه با شبکه‌­ی چندمرکزی، فراملی، و قلمروزدوده‌­اش).

به عبارت دیگر، مسئله‌ بر سر ترکیب این موارد است:

ــ در سطح محلی: بازقلمروگذاری منحصربه­‌فرد نیروی کار (رسانه­‌های همگانی نقشی حیاتی در قالب­‌ریزی افراد و خلق یک اجماع اکثریتی برای حمایت از نظم مستقر ایفا می­‌کنند)؛

ــ در سطح اروپایی: «اجتماع»ی که مسئول کنترل و سرکوب اجتماعی‌ست؛

ــ در سطح جهانی: تنظیم بی­‌عیب­‌و­نقص شیوه‌ی عملکرد فعلی سرمایه‌داری.

افزون بر این می­‌توان سایر تلاش­‌های متعدد سرمایه‌داری جهانی یکپارچه را برای بازساختاربخشی به موقعیت‌های اقتصادی و اجتماعی به­‌خصوص مد نظر قرار داد. برای نمونه:

ــ نقشه­‌ی نیرویی درون آفریقا که از جانب فرانسه و آمریکا حمایت می­‌شود تا با مداخلات کوبا و روسیه مقابله کنند. تنها نتیجه­‌ی ملموس همه­‌ی این مداخلات در راستای تحکیم چنگال سرمایه‌داری جهانی بر آفریقا بوده است؛

ــ نقش بسیار بزرگ­تری که به نظر می­رسد از برزیل خواسته می‌­شود در آمریکای لاتین بازی کند.

این مثال­ها روشن می­‌کنند که نقش «پلیس­‌های بین‌­المللی» که قبلاً از طرف آمریکا و شوروی ایفا شده بود (ماجرای کانال سوئز را به خاطر بیاورید!) اکنون به دست عاملانی بین­‌المللی افتاده است که هرچند نمی‌­توان راحت شناسایی­‌شان کرد ولی در هر صورت سرسختی زیادی دارند.

۴/ توسعه­‌ی جهان­‌فراگیر شکل تازه­ای از فاشیسم

از برخی جهات، به نفع سرمایه‌داری جهانی یکپارچه خواهد بود که در پایین­‌ترین حد ممکن دست‌به‌دامن راه­‌حل­‌های اقتدارطلبانه­‌ی کلاسیک شود که خواستار پشتیبانی و نگهداری از بوروکراسی‌­های سیاسی و کاست‌های نظامی­‌اند و به این سیاق فرمول­‌های سازش با ساختارهای ملی سنتی را بپذیرد ــ همه‌­شان می­توانند در مقابل منطق فراملی و قلمروزداینده­‌ی خود سرمایه‌داری جهانی یکپارچه قرار بگیرند. بهتر است که روی سیستم­‌های منعطف‌­تر کنترل حساب باز کرد، و از روش­های مینیاتوری­‌شده­‌ی کنترل بهره برد: از این به بعد بسیار مطلوب‌­تر است که نظارت متقابل، آمادگی جمعی، کارگران اجتماعی، روان‌­پزشکان و تلویزیونی جذاب داشته باشیم و نه سرکوبی که وابسته به پلیس ضدشورش باشد! مشارکت خودخواسته‌ی افراد در نهادها بهتر است از یک بوروکراسی ملال‌­آور که هر ابتکارعمل را له‌ولورده می­‌کند.

اما بحران بلندمدت عامی که فعالیت­‌های اقتصاد به­‌منزله­‌ی یک کل را برای چندین سال فلج کرده بود رفته‌رفته دارد به فروپاشی ایدئولوژی سرمایه‌دارانه‌ی مدرن منجر می­‌شود که خودش سرشت سه­‌چهارم قرن بیستم را مشخص می­‌کند.

تعادل طبقانی سابق، شیوه­‌هایی که دولت با استفاده از آن­ها بین زیر­مجموعه‌­های متعدد بورژوازی، بین پاسبان‌های سیاسی و قضایی که در ذات دموکراسی بورژوایی‌اند، حکمیت می‌کرد، باید درست همان‌طور که ابرمدیران کمیسیون سه­‌جانبه روشن کرده­‌اند بازارزیابی شوند. سرمایه‌داری جهانی یکپارچه تنها به شرطی می‌تواند به بقایش امیدوار باشد که کارکرد موارد زیر را در کنترل داشته باشد:

(الف) مناسبات بین‌­المللی و همه­‌ی تغییرات اجتماعی کلان (برای نمونه، دستکاری «کودتای میخک» 1974 در پرتغال، یا آنچه اکنون در ایتالیا دارد اتفاق می­‌افتد)؛

(ب) ماشین‌­آلات دولت (از جمله ماشین­‌آلات عدالت ــ و بنابراین، اهمیت مقاومت جاری در بین حقوق‌دان‌ها و قانون‌گذارها)؛

(پ) ماشین­‌آلات اتحادیه‌­های کارگری، کمیته­‌های کار، و غیره. مذاکرات با کارگران بر سر قرارداد را باید بعدها به‌عنوان جزء لاینفکی از عملکرد عادی هر شرکت در نظر گرفت، و اتحادیه­‌ها نیز چنین عملکردی را به‌صورت دپارتمان پرسنل به دست خواهند گرفت تا مناسبات بین مدیریت و کارکنان شایسته را تضمین کنند؛

(ت) تمام سازمان­‌های جمعی ــ مدرسه‌ها، دانشگاه‌­ها، و هر چیز دیگری که در قالب­‌ریزی نیروی کار جمعی دخیل است.

(ث) فعالیت­‌های مطبوعات، سینما، تلویزیون، و الخ، و هرآنچه در قالب‌­ریزی ذهنیت خانوادگی و فردی دخیل است.

اعتراض در ذهن یک شخص وقتی به خطر تبدیل می­‌شود که هرگونه امکانی برای سرایت‌اش به دیگران وجود داشته باشد. پس لازم است که همه­‌ی منحرف‌ها و اجنبی‌ها حتی در عکس‌العمل­‌های ناخودآگاهانه‌شان با دقت نظارت شوند.

تمام این ماجراها هنوز اتفاق نیافته‌اند. سرمایه‌داری جهانی یکپارچه بارها اثبات کرده است که واقعاً نمی‌تواند هیچ راه‌حلی برای مسائل اساسی رویاروی جهان (رشد جمعیت‌­ها، تباهی بوم‌شناختی، ضرورت تعریف اهداف جدید برای تولید، و غیره) ارائه دهد. پاسخ‌­های مد نظر سرمایه‌­داری جهانی یکپارچه به مسائل انرژی و مواد خام چیزی برای عرضه به انبوه گسترده­‌ی جمعیت جهان ندارد. مجموعه‌­های بین‌­المللی موجود آشکارا نمی­‌توانند مناقشات بین‌المللی را سامان دهند؛ در واقع به نظر می‌­رسد که صرفاً دارند بر مبنای استقرار برخی تعارض‌های نظامی بومی (جنگ‌هایی در مناطق بخصوص همچون در خاورمیانه، آفریقا، و غیره) بصورت سوپاپ اطمینان عمل می­‌کنند. به عوام­‌فریبی تندمزاجی نیازی نیست که خاطرنشان شود این نوع «حراست» از منافع انسان‌ها با خشم و سرخوردگی فزاینده­ای همراه است؛ سرمایه‌داری خوب این را می­‌داند و سعی دارد ببیند که برای رسیدگی به اعتراض و انقلاب چه تدارکاتی را می‌­تواند فراهم آورد.

با این حال، رژیم تمامیت­‌خواه جدید را که «متخصصان» کمیسیون سه­‌جانبه و مدیران سرمایه‌داری جهانی یکپارچه در تلاش برای رسیدن به آن‌اند، نمی­‌توان مطلقاً و صرفاً با فاشیسم‌های ملی هیتلر یا موسولینی یکی گرفت. این رژیم همه‌جا و هیچ‌جا خواهد بود. رژیم تمامیت­‌خواه جدید کل نواحی جهان را آلوده خواهد کرد، ولی مناطق آزادی نسبی پهلوبه­‌پهلوی مناطق سرکوب بیش‌­ازاندازه وجود خواهند داشت، و مرز بین این دو منطقه نیز سیال باقی خواهد ماند. این رژیم جدید نه فقط از طریق دستیاری حکومت‌­ها بلکه از طریق همه­‌ی آن عناصری که در آموزش نیروی کار، قالب­‌ریزی هر فرد، و تحمیل یک سبک زندگی خاص دخیل­‌اند عمل خواهد کرد ــ به عبارت دیگر، از طریق انبوهی سیستم اطاعت و انقیاد نشانه­‌ای که در مدارس، ورزش تجاری، رسانه، تبلیغات، و همه­‌ی فنون گوناگون مورد استفاده برای «کمک» به مردم (خدمات اجتماعی، روانکاوی در مقیاس گسترده‌­اش، برنامه­‌های فرهنگی، و الخ) عمل می­‌کنند.

۵/ تکثیر گروه­‌های حاشیه‌­ای

سرمایه‌داری جهانی یکپارچه برنامه‌­ای نظام‌مند و عمومیت­‌یافته برای له‌­کردن توده‌­های کارگر، زنان، جوانان، یا اقلیت­‌ها ندارد. در واقع، ابزار تولیدی که سرمایه‌داری جهانی یکپارچه بند آن است مستلزم انعطاف‌پذیری معینی در مناسبات تولید و مناسبات اجتماعی‌ست، به­‌علاوه­‌ی حداقل توانایی لازم برای تنظیم شکل‌­های جدید احساس و انواع جدید روابط انسانی که در مکان‌­های بسیار زیادی ظهور می­‌کنند («یافته­‌های خلاقه‌ی» گروه­های حاشیه‌ای به چنگ رسانه‌های همگانی می‌­افتند؛ گرایش نسبتاً بردبارانه‌ای در قبال برخی شکل‌های آزادی عمل وجود دارد؛ و مانند این‌ها). با نظر به چنین موضوعی، شمار مشخصی از اعتراض‌ها می‌توانند به جزء لاینفک سیستم تبدیل شوند، اعتراضاتی که نصفه‌نیمه تحمل و نصفه‌نیمه ترغیب و جذب می‌شوند. از طرف دیگر، سایر شکل­‌های اعتراض هم بسیار خطرناک­‌تر فهمیده می­‌شوند تا آن اندازه که عملاً روابط حیاتی و الزامی را که خود سیستم به آن­ها متکی‌ست (احترام به کار، سلسله­‌مراتب اجتماعی، حکومت، دین مصرف‌­گرایی) تهدید می‌کنند. محال است بتوان تمایزی بی­‌شک­‌وشبهه قائل شد بین ایده‌­هایی حاشیه‌ای که می‌توانند بازیابی شوند و ایده‌­هایی که شیب لغزان امور را به «انقلاب‌­های مولکولی» راستین سوق می‌دهند. این مرز سیال می‌ماند و در هر دو زمان و مکان به نوسان درمی­‌آید. تفاوت اساسی در این است که در تحلیل نهایی آیا یک پدیده‌­ی مفروض ــ هر قدر که دلالت‌­های ضمنی­‌اش گسترده باشد ــ  در حاشیه­‌های سوسیوس باقی می‌­ماند، یا در عوض تهدیدی بنیادی را برای آن ایجاد می­‌کند. بدین معنا، سرشت امر «مولکولی» با این نکته مشخص می‌شود که خطوط گریز با خطوط عینی قلمروزدایی سیستم ترکیب می­‌شوند تا اشتیاقی سرکوب‌ناپذیر را برای مناطق جدید آزادی بیافرینند. (یک مثال از این خط گریز ایستگاه­‌های رادیویی آزاد است. توسعه‌­ی تکنولوژیک و خصوصاً کوچک‌شدن فرستنده‌­ها و نیز این واقعیت که مبتدی‌ها هم می‌توانند سرهم‌شان کنند، با اشتیاقی جمعی برای وسایل نوین بیان «مواجه» می‌شود.)

چندین عامل را باید هم بر حسب ضوابط «عینی» و هم بر حسب رفتار اجتماعی جدید در نظر داشت تا امکان­‌های تغییر انقلابی در آینده را فهمید:

(الف) آیا سرمایه‌داری جهانی یکپارچه می­‌خواهد نظمی اجتماعی را مستقر کند که نه تنها اکثریت آن را پذیرفته است بلکه تبعیض اجتماعی هم در آن تشدید می­‌شود؟ سرمایه ــ هم در غرب و هم در شرق ــ به‌­سادگی سرمایه­‌ی قدرت است، یعنی شیوه­ای از نشانه‌پردازی، همگن‌سازی، و انتقال همه‌ی شکل‌­های گوناگون قدرت (اعمال قدرت یا سیطره بر ابزار، زمین، کار، زیردستان، «فرودستان»، همسایگان، خانواده، و غیره). فقط ظهور شیوه‌­های تازه‌­ی نسبت‌یابی با جهان و سوسیوس می­‌تواند سبب دگرگونی این «تثبیت لیبیدویی» افراد روی سیستم سرمایه و تبلورهای گوناگون قدرتش شود. در واقع، سیستم سرمایه‌سالار فقط تا زمانی می‌­تواند باقی بماند که اکثریت وسیعی از افراد نه تنها سهمی در آن داشته باشند بلکه موافقتی ناخودآگاهانه نیز با آن داشته باشند. بدین ترتیب، واژگونی سرمایه‌داری مدرن نه صرفاً مسئله‌­ی مبارزه علیه اسارت مادی و شکل­‌های مرئی سرکوب بلکه مهم­‌تر از همه مسئله‌­ی خلق یک کل است که روش­‌های بدیل عمل­‌کردن و داشتن کارایی در آن موج می‌زند.

(ب) طی دهه‌ی گذشته، تکثیر «جبهه‌­های جنگجو» را دیده‌ایم که از دیگر جبهه­‌هایی که همواره شاخص جنبش سنتی کارگران هستند بسیار متمایز بوده‌اند (در میان کارگران سازشکار سابق، افراد بی­‌مهارتی که از مشاغل اجباری‌شان دل خوشی ندارند، بیکاران، زنان استثمارشدگان، بوم­‌شناسان، اعضای گروه­‌های ملی­‌گرا، کسانی که در بیمارستان­‌‌های روانی نگهداری می‌­شوند، همجنسگرایان، سالخوردگان، جوانان، و غیره). آیا مطالبات آن­ها عاقبت خواهد توانست با چارچوب مد نظر سیستم برای اعتراضات مقبول جفت‌وجور شود؟ یا در عوض، انشعاب­‌های تدریجی عامل­‌های انقلاب مولکولی مادون همه­‌ی این ماجراها را به چشم خواهیم دید؟ (جنبش‌هایی که از وسایل سلطه­‌جوی انطباق هویت اجتناب می‌کنند، آن­هایی که محورهای ارجاع خاص خودشان را تولید می­‌کنند، آن­هایی که با اتصالات زیرزمینی و ترنسورسال‌شان با همدیگر پیوند می‌گیرند و متعاقباً مناسبات تولید سنتی، نظام‌های خانوادگی و اجتماعی سنتی، گرایش­‌های سنتی به بدن، جنس، و دنیا را از پایین تحلیل می­‌برند.)

(پ) آیا همه­‌ی این خردانقلاب­‌ها، این چالش‌­های ژرف با مناسبات اجتماعی، درون نواحی محصور سوسیوس باقی خواهند ماند؟ یا در عوض، آیا اتصالات بینابینی جدیدی در کار خواهد بود که یکی را به دیگری پیوند می‌زند بدون این‌که بدین وسیله هیچ سلسله‌­مراتب یا تبعیض تازه­ای را برقرار کند؟ خلاصه، آیا همه­‌ی این خردانقلاب­‌ها به تولید یک انقلاب واقعی ختم خواهند شد؟ آیا آن­ها خواهند توانست نه تنها مسائل محلی به­‌خصوص بلکه اداره‌­ی واحدهای اقتصادی بزرگ را متقبل شوند؟

ــ به عبارت دیگر: آیا می­‌خواهیم از همه­‌ی اتوپیاهای مختلف نوستالژیا فرار کنیم و به خاستگاه­‌هایمان، به طبیعت، به امر متعالی بازگردیم؟ خطوط عینی قلمروزدایی برگشت­‌ناپذیرند. یا می‌­بایست سراغ «پیشرفت» در علم و تکنولوژی برویم، یا به هیچ جا نمی­‌رسیم و قدرت سرمایه‌داری جهانی دوباره احیا خواهد شد.

برای نمونه، مبارزات برای مدیریت بر خود و تعیین حق سرنوشت خود در جزیره‌­ی کورس و ناحیه­‌ی بریتانی را در نظر بگیرید. بدیهی‌ست که این مبارزات طی چند سال آینده تشدید خواهند شد. آیا این هم صرفاً نوستالژیای دیگری به خاطر گذشته است؟ قطعاً موضوع مورد بحث در اینجا تأسیس کورس جدید و بریتانی جدید است ــ نیز سارسل جدید و ایولین جدید.[۱۶] مسئله‌ بر سر بازنویسی  بی‌شرمانه‌ی گذشته درون شبکه‌ی تودرتوی یک آینده‌­ی روشن است. برای نمونه، امکان دارد که مطالبات اقلیت­‌ها و ملی‌­گراها نیز نوع خاصی از قدرت دولتی و اطاعت را در درون خود شامل شوند: به عبارت دیگر، چه‌بسا آن­ها نیز حامل ویروس سرمایه‌دارانه‌ باشند.

سنتی­‌ترین گروه‌­هایی که اکنون به­‌واسطه‌­ی شیوه­‌ی توسعه‌­ی سرمایه‌داری جهانی یکپارچه مختل شده‌­اند چه شکل‌­هایی از مقاومت را می­‌توانند اتخاذ کنند؟ آیا اتحادیه­‌های کارگری و احزاب کلاسیک چپ می‌خواهند تا ابد به خودشان اجازه دهند که سرمایه‌داری مدرن دستکاری‌شان کند و بر آن­ها چیرگی یابد، یا اینکه به‌­نحوی ژرف استحاله خواهند یافت؟

غیرممکن است که بتوان شکل­‌هایی از مبارزه و سازماندهی را پیش­گویی کرد که این انقلابی که اکنون آغاز شده بخواهد در آینده اتخاذ کند. در حال حاضر به نظر می­رسد که مطلقاً هیچ اتفاقی نمی­‌تواند بیافتد. با وجود این، چند نکته روشن به نظر می­‌رسند ــ نه درباره‌­ی اینکه چه پرسش­‌هایی پیش روی خود خواهیم داشت، بلکه این پرسش‌ها مسلماً درباره‌ی چه مواردی نخواهند بود.

(الف) آن­ها دیگر صرفاً بر اهداف کمّی تمرکز نخواهند کرد بلکه سرتاسر قصد کار و متعاقباً قصد فراغت و فرهنگ را نیز از نو وارسی خواهند کرد. آن­ها محیط، زندگی روزانه، زندگی خانوادگی، مناسبات بین مردان و زنان، بزرگسالان و خردسالان، ادراک زمان، و معنای زندگی را نیز از نو در نظر خواهند گرفت.

(ب) آن­ها دیگر صرفاً بر کارگران ­صنعتی‌-ماهر-سفیدپوست­-مردانه-بزرگسال تمرکز نخواهند کرد (دیگر هیچ اسطوره­‌ای در مورد انقلابی‌­های کارخانه­‌های پوتیلف[۱۷] در 1917 وجود ندارد). تولید امروز به‌هیچ‌رو نمی­تواند با صنایع سنگین یکی گرفته شود. تولید امروز ذاتاً هم ابزار­ـ­ماشین­‌ها و کامپیوترها، و خدمات اجتماعی و هم علم و تکنولوژی را شامل می‌­شود. تولید از آموزش نیروی کار که با «کار» خردسال‌­ترین کودکان آغاز می­‌شود منفک نیست. تولید امروز همچنین واحد «حفاظت و نگهداری»، تولید مثل و تحصیل، یعنی خانواده، را هم شامل می­‌شود، سنگینی همان جریانی که در سیستم سرکوبگر کنونی ما در اصل بر دوش زنان است.

(پ) آن­ها دیگر صرفاً بر حزبی پیشگام تمرکز نخواهند کرد، حزبی که به‌­منزله­‌ی نظریه‌­­پرداز مبارزه در نظر گرفته می­‌شود و همان منبعی‌ست که همه‌­ی «جنبش‌­های توده‌­ای» می‌بایست بر مبنایش تعریف شوند. آنها بر چیزهای بسیار متفاوتی متمرکز خواهند شد. اگر به زبان کلیشه­‌ای یکسانی حرف بزنیم، انتظار نمی­‌رود که حتماً بتوان مؤلفه­‌های گوناگون‌شان را سرتاسر با یکدیگر هماهنگ کرد: تضادها و حتی تخاصم­‌های تقلیل‌­ناپذیر همچنان بین‌شان وجود خواهد داشت. (درست همان­طور که در مورد گرایش اجتناب­‌ناپذیر زنان نسبت به جنبش‌هایی که تحت سلطه­‌ی مردان­‌اند). این نوع تضاد مانع کنش نمی‌شود بلکه صرفاً نشان می­‌دهد که موقعیتی منحصربه‌­فرد یا میلی ویژه مسئله شده است.

(ت) آن­ها دیگر صرفاً در بافتی ملی دیده نخواهند شد. آن­ها درحالی­که با دقت تمام به خاکی‌­ترین واقعیت روزمره‌­ی زندگی­‌شان می‌پردازند تمامیت­‌های اجتماعی را که از هر حیث به فراسوی مرزهای ملی می­‌روند مد نظر قرار می‌­دهند. این­‌روزها، هر برنامه‌­ای برای مبارزه که صرفاً بر مبنای چارچوبی ملی از کار درآمده باشد پیشاپیش محکوم به شکست است. هر حزب یا گروه سیاسی، از رفرمیست‌ترین تا انقلابی­‌ترین، که خودش را به هدف «تسخیر قدرت سیاسی دولت» محدود می‌­کند توأمان خودش را به سترونی هم محکوم می‌­کند (برای مثال، راه‌­حل مسئله‌­ی ایتالیایی­‌ها را نه سوسیالیست­‌ها خواهند فهمید، نه کمونیست‌­ها، نه مستقل‌ها. این مسئله‌ مستلزم آن است که یک جنبش مبارزاتی دست­کم در چهار پنج کشور اروپایی دیگر بسط یابد.)

(ث) آن­ها صرفاً بر یک مجموعه­‌ی نظریه‌­ی واحد تمرکز نخواهند کرد. عناصر گوناگون، هریک در سطح خودش و با پیگیری آهنگ حرکت خاص خودش، حالات نشانه‌پردازی‌شان را گسترش می­‌دهند تا خود را تعریف و فعل‌شان را هدایت کنند. این دوباره ما را به مسئله‌­ی خلاصی از تقابل بین کار مولد و کار علمی یا فرهنگی، کار یدی و کار فکری، بازمی‌­گرداند.

(ج) آن­ها دیگر ارزش مبادله را در یک بخش، ارزش مفید را در بخشی دیگر، و ارزش­‌های میل را در یک بخش سوم قرار نخواهند داد. این سنخ بخش­‌بندی یکی از اساسی‌ترین مبانی صورت‌بندی‌­های قدرت فروبسته و سلسله‌­مراتبی‌ست طوری که خود سرمایه‌داری و تبعیض اجتماعی به همین اصول متکی‌اند.

تولید اجتماعی، تحت کنترل «نخبگان» سرمایه‌­دار و فن‌­سالار، دارد هرچه­‌بیشتر از منافع و امیال افراد جدا می‌­شود. این منجر می­‌شود به:

(الف) حادارزش­یابی نظام‌مند صنایعی که دارند بقای نژاد انسانی (مسابقه‌­ی تسلیحاتی، قدرت هسته‌­ای، و الخ) را به خطر می­‌اندازند؛

(ب) نادیده‌­انگاشتن ارزش‌های مفید الزامی (قحطی جهانی، حفاظت از محیط)؛

(پ) تخت­‌کردن و سرکوب کیفیت منحصربه‌­فرد امیال، به عبارت دیگر، ازدست‌­دادن معنا در زندگی.

اگر داستان از این قرار باشد، دیگر نمی‌­توانیم دورنمای تغییر انقلابی را از تقبل جمعی مسئولیت­‌پذیری در قبال زندگی هرروزه و پذیرش کامل میل در هر سطح از جامعه تفکیک کنیم.

رژیم‌­ها، مسیرها، ذهن­‌ها[۱۸] (۱۹۸۹)

تفکر کلاسیک نفس را در فاصله از هیولی و ذات ذهن را در فاصله از چرخ­دنده­‌های جسم نگه داشت. مارکسیست‌­ها به سهم خودشان روبناهای ذهنی را در تقابل با روابط زیربنایی تولید قرار دادند. چگونه امروز باید از تولید ذهنیت حرف بزنیم؟ نخستین مشاهده ما را به تشخیص این نکته می‌رساند که محتواهای ذهنیت بیش از پیش به انبوه‌ه­ای از سیستم­های ماشینی‌ منوط‌‌اند. از اینجا به بعد، هیچ کدام از حوزه‌­های رأی، فکر، تصویر، عاطفه، یا روایت‌گری نمی­‌تواند تظاهر کند که از قبض یورش‌گر دیتا‌بانک­­‌های «کامپیوتری»، پردازش اطلاعات از راه دور، و مانند این‌ها می‌گریزد. در نتیجه کم‌کم از خود می­‌پرسیم که آیا ذات ذهن ــ این ذات مشهوری که فلسفه­‌ی غربی قرن­‌هاست به دنبالش بوده است ــ در معرض تهدید این «اعتیاد ماشینی» جدید ذهنیت نیست. آمیزه­‌ی عجیب تولید غنا و فقر به‌منزله‌ی نتیجه‌­ی این وضعیت را خوب می‌شناسیم: ایجاد دموکراسی ظاهری برای دسترسی به داده‌­ها، به دانش، همراه با ورچیدن تبعیض‌­آمیز وسایل لازم برای ساخت‌وپرداخت­‌شان؛ تکثیر زوایایی انسان‌­شناختی برای نزدیکی به همین برقراری دموکراسی؛ برانگیختن فرهنگ‌­هایی در کل سیاره که بطور متناقض­‌نمایانه‌ای با رشد جزئی‌گرایی­‌ها و نژادپرستی­‌ها مقارن است؛ گسترش بی­اندازه­‌ی ساحت­های فن‌علمی و استحسانی پژوهش که در بافت اخلاقی ملال و سرخوردگی عیان می­‌شود. ولی ما نیز به جای شرکت در جنگ­های صلیبی مد روز علیه بدکرداری­‌های مدرنیسم، به جای موعظه در باب ترمیم ارزش‌­های استعلایی ویران­‌شده، یا سرسپردن به خوشی­‌های سرخورده‌­ی پست‌مدرنیسم، می‌توانیم بغرنج موجود را که عبارت از امتناع تحریف‌شده یا پذیرش کلبی­‌مشربانه‌­ی موقعیت کنونی‌ست به چالش بگیریم.

اینکه ماشین­‌ها در جایگاهی قرار دارند که می‌توانند گزاره‌ها را مفصل‌بندی کنند و وضع واقعی امور را با ریتمی به اندازه‌­ی نانوثانیه و احتمالاً در آینده به اندازه­ی پیکوثانیه ضبط کنند،[۱۹] بدین­‌معنا نیست که قدرت­‌هایی شیطانی­‌اند که خطر سلطه بر انسان را دارند. در واقع، مردم دلایل موجه کمتری برای روی­گردانی از ماشین‌­ها دارند وقتی ماشین­‌ها دست آخر چیزی جز شکل­‌های حادتوسعه­‌یافته و حادمتمرکزشده­‌ی وجوه مشخصی از ذهنیت انسانی نیستند و باید تأکید کرد که نه دقیقاً آن ابعادی از ذهنیت انسانی که به انسان­‌ها درون روابط سلطه و قدرت قطبیت می‌دهد. پلی مضاعف از انسان به ماشین و از ماشین به انسان برقرار خواهد شد و به محض برقراری این پل وصلت­‌های نوین و اطمینان‌­بخش بین آن­ها را راحت­‌تر می‌­توان پیشبینی کرد:

(1) ماشین­‌های اطلاعاتی و ارتباطی کنونی نه فقط محتواهای معرف را ارسال می‌­کنند بل‌که به یک میزان در تدارک منظومه‌های (فردی و/یا جمعی) تازه‌ی تقریر دست دارند؛

(2) تمام سیستم‌­های ماشینی، به هر حوزه‌­ای که تعلق داشته باشند ــ فنی، زیست­‌شناختی، نشانه‌­ای، منطقی، مجرد ــ به­‌خودی­‌خود پشتیبان فرایندهای ذهنیت اولیه­‌اند که مشخصه‌اش را بر حسب ذهنیت پیمانه‌ای توصیف خواهم کرد.

در اینجا فقط به نخستین جنبه­‌ی این پرسش‌­ها ارجاع خواهم داد و حق رسیدگی به جنبه‌­ی دوم را که حول مسائل خودارجاعی، خودتعالی­‌یابی، و غیره در جریان­‌اند به وهله‌ی دیگری می‌سپرم.

قبل از اینکه خیلی پیش برویم، باید از خود بپرسیم که آیا این «ورود» ذهنیت به «ماشین» (مثل وقتی به‌اصطلاح می‌گوییم «ورود به دین تازه») واقعاً آنقدرها جدید هست. آیا ذهنیت­‌های «پیشاسرمایه­‌دارانه» یا «کهنه­‌گرا» نیز بوسیله­‌ی ماشین­‌های تشرفی، اجتماعی، و بلاغی گوناگونی ایجاد نشده بودند که در نهادهای قبیله‌­ای، دینی، نظامی، شرکتی، و غیره تعبیه شده‌اند و در اینجا همه‌­شان را تحت عنوان کلی تجهیزات جمعی تقویم ذهنی دسته‌بندی می‌کنم؟ برای نمونه این مورد را در ماشین­‌های رهبانی نیز دیدیم، ماشین­‌هایی که خاطرات عهد باستان را به ما رساندند و در این بین گذارمان به مدرنیته را برمی­‌انگیزانند. این ماشین‌ها چیزی غیر از نرم‌­افزار یا «ماکروپروسسورهای» قرون وسطی نبودند. نوافلاطونی­‌ها به حسب خود­شان نخستین کسانی بودند که یک فرایندمحوری را مفهوم‌­پردازی کردند که می‌تواند زمان و ایستایی­‌ها را دربنوردد. و دیگر آنکه کاخ ورسای، با مدیریت موشکافانه­‌ی جریان­‌های قدرت، پول، پرستیژ، رقابت و آداب‌دانی بسیار دقیق‌اش، چه چیز دیگری بود مگر ماشینی که عمداً می­‌خواست یک ذهنیت اشراف‌سالار را که بسیار بیشتر از اربابان سنت فئودالی مطیع سلطنت دولت بود از خود ساطع کند و دیگر مناسبات انقیاد به ارزش‌­ها و رسوم بورژوازی در حال ­رشد را فعال سازد؟

اینجا نمی‌­توانم تاریخ پس پشت این تجهیزات جمعی تقویم ذهنی را در پیش­‌طرحی مختصر بازترسیم کنم. و تازه، از دید من، نه تاریخ نه جامعه‌­شناسی واقعاً در جایگاهی نیستند که کلیدهای تحلیلی­-سیاسی لازم برای فهم فرایندهای جاری را در اختیارمان بگذارند. به­‌سادگی می­خواهم صداها/مسیرهای بنیادینی را روشن کنم که این تجهیزات و جهازها تولید کرده‌­اند و درهم‌تنیدگی­‌شان در کانون فرایندهای تقویم ذهنی جوامع غربی معاصر باقی می­‌ماند. سه سری از این صداها/مسیرها را متمایز خواهم کرد:

(۱) صداها/مسیرهای قدرت، که گروه­‌های انسانی را از بیرون مرزبندی و محصور می‌کنند، چه با قهر مستقیم و قیود سراسر­بینانه بر همه­‌ی بدن­‌ها، چه با غصب نفس از طریق حیث خیالی؛

(۲) صداها/مسیرهای دانش، که از درون ذهنیت به کاربردشناسی فن­‌علمی و اقتصادی مفصل­‌بندی می­‌شوند؛

(۳) صداها/مسیرهای خود­ارجاعی، که ذهنیتی فرایندمحور را توسعه می­‌دهند (همان­که قبلاً به مقوله‌­ی «گروه­‌ـ‌سوژه» ربط‌اش دادم) که مختصات خاص خودش را بنیان می­‌گذارد و خودتشکل‌بخش است، و مانع نمی‌شود که این ذهنیت در استعراض به قشربندی‌­های ذهنی و اجتماعی مقرر شود.

تسلط بر قلمرومندی­‌های بیرونی، دانش­‌های قلمروزدوده‌­ی فعالیت‌­های انسانی و ماشین­‌ها، و نهایتاً خلاقیتی درخور تحولات ذهنی: گرچه این سه صدا/مسیر در قلب انشعابی تاریخی حک شده‌­اند و مداوماً در تقسیم‌­ها و تبعیض­‌های جامعه­‌شناختی تجسد یافته­‌اند، با این حال همواره در باله­‌هایی عجیب با هم ترکیب می­‌شوند و بین جنگ‌هایی تا سرحد مرگ و اشاعه‌ی شکل‌های نو در تناوب‌­اند.

اجازه دهید گذرا اشاره کنیم که در نظرگاه شیزوکاوی در باب ایضاح تقویم ذهنی صرفاً استفاده‌­ای بسیار محدود از رویکردهای جدلی، ساختارگرا، سیستمی، و حتی اصلیاتی (به معنای مد نظر میشل فوکو) خواهد شد. علت‌اش این است که از دید من به طریق مشخصی همه­‌ی سیستم‌های مدل‌سازی معتبر و مقبول­‌اند. این پذیرش منحصراً تا آنجاست که اصول معقولیت­‌شان از تظاهر کلی­‌گرایانه دست بکشند و تصدیق کنند که هیچ مأموریتی ندارند مگر مشارکت در نقشه‌برداری‌ قلمروهای وجودی، ایجاب عوالم محسوس، شناختی، عاطفی، استحسانی، و غیره برای نواحی و ادواری که تحدید روشنی دارند. به‌­علاوه، از نظرگاه معرفت­‌شناختی، هیچ نکته‌­ی شرم‌آوری در مورد این نسبی­‌گرایی وجود ندارد. نسبی­‌گرایی از این واقعیت مشتق می­‌شود که نظم­‌ها یا پیکربندی­‌های کمابیش پایداری که وقایع ذهنی برای رمزگشایی­ پیش می‌کشند، به معنای دقیق و بنیادی کلمه از سیستم­‌هایی خودمدل­‌ساز پیش‌گفته نشئت می‌گیرند: سومین صدا/مسیر، یا صداها/مسیرهای خودارجاعی. اینجا زنجیره­‌های منطقی (دیسکورسیو) ــ منطق تبین و محتوا ــ فقط از فاصله‌­ای بسیار دور یا برخلاف میل­‌شان یا به شیوه­ای ازریخت­‌اندازنده، به منطق (لاجیک) روزمره‌­ی مجموعه‌های منطقی (دیسکورسیو) پاسخ می­‌دهند. به عبارت دیگر، در این سطح هیچ مشکلی وجود ندارد! هر ایدئولوژی یا کیش، حتی کهن­‌ترین­‌شان، نیز می‌تواند از پس این کار برآید، چراکه مسئله دیگر بر سر هیچ چیز به جز استفاده از آن‌­ها به­‌منزله­‌ی لوازم وجودی نیست. قصد ابتدایی زنجیره‌­های مبین‌شان نه دیگر دلالت­‌کردن صریح به اوضاع فکت­‌ها یا سازماندهی اوضاع معنایی در محورهای دلالت، بلکه تکرار می­‌کنم، وضع­‌کردن تبلورهایی وجودی‌ست که خود را تا اندازه‌­ای در سمت اصول پایه‌ای عقل کلاسیک نصب می­‌کنند: اصل اینهمانی، اصل میانه­‌ی محذوف، اصل علیت، اصل دلیل کافی، اصل پیوستگی… دشوارترین نکته­‌ی ماجرا این است که این لوازم وجودی که فرایندهای ذهنی خودارجاعی بر مبنای‌شان به راه می‌افتند، از عناصری استخراج می‌شوند که اگر نه نابهنجار که عمیقاً ناهمگن و نامتجانس‌اند: ریتم­‌های تجربه‌­ی زیسته، ترجیع‌­های وسواسی، نشا­ن­‌های همانندساز، مطلوبات انتقالی، انواع‌واقسام فتیش­‌ها…. خصایص فرید به‌منزله‌ی انواع مهر و نشان­‌های وجودی که وضعیت فکت‌ها، ملازم‌های ارجاعی‌شان، و منظومه‌­های تقریر متناظر با آن­ها را تاریخ­‌گذاری، حادث، و «ممکن‌الحدوث» می‌­کنند، طی همین عبور از مناطق وجود و شیوه‌های تبدیل نشانه­‌ای­‌ ایجاب می‌شوند. با حالات عقلانی معرفت منطقی (دیسکورسیو) نمی‌توان درک کاملی از این ظرفیت مضاعف خصایص اشتدادی داشت که تفرید وجودی را موجب می‌شوند و جنبه‌ای استعراضی به وجود می‌دهند، استحاله‌ای که از یک طرف به این مفهوم است که مداومتی­ محلی به وجود داده شود و از طرف دیگر به این مفهوم است که یک تشکل استعراضی (یا یک تراتشکل متقاطع) به وجود داده شود. این ظرفیت تنها با دریافت مرتبه­‌ی عواطف، با قبض تراارجاعی محیطی، میسر می‌­شود. در اینجا کلی‌­ترین امور نیز در پیوند با حادث‌­ترین واقعیت قرار می­‌گیرد: منفک‌­ترین زنجیرهای معمولی معنی در مهار تناهی دازاین قرار می­‌گیرد. ولی سنت­‌های گوناگونی که «اصالت عقل محدود» می­‌خوانیم همچنان به جهلی سیستماتیک و شبه­‌مبارزاتی از هر چیزی دچارند که در کانون همین فرامدل­‌سازی­‌ها می­‌تواند به عوالم نامتجسد کامنه، به همه­‌ی جهان‌­های مبهم عدم­ قطعیت، امر بختکی، امر محتمل، و غیره ارجاع یابد. تا مدت‌ها، این «اصالت عقل محدود»، در بطن انسان‌­شناسی، حالاتی از دسته‌­بندی را ردیابی کرده است که سرشت­‌شان را «پیشامنطقی» توصیف می­‌کند درحالی‌که در واقعیت آن­ها صرفاً فرامنطقی و غیرمنطقی بودند و اهداف­‌شان نیز الزاماً این است که به منظومه‌های جمعی و/یا فردی ذهنیت تشکل و سازواری بدهند. حال در اینجا باید به پیوستاری رسیدگی کرد که از بازی‌های کودکان تا مراسم تصادفی ضمن تلاش­‌های روان‌آسیب‌شناختی برای بازسازی جهان­‌های «گسیخته» تا نقشه‌برداری‌­های پیچیده­‌ی اسطوره‌­ها و هنرها را شامل می‌شود تا نهایتاً دوباره بتواند به عمارت‌­های نظری مجلل الاهیات­‌شناس­‌ها و فیلسوفانی بپیوندد که در پی دریافت همین ابعاد خلاقیت وجودی بوده­‌اند. (در اینجا برایم کافی‌ست که به «نفوس فراموشکار» فلوطین یا به «موتور بی‌­حرکتی» استناد کنم که به زعم لایبنیتس بر هر اتلاف توان تقدم دارد.)

ولی بیایید به سه صدا/مسیر اول‌مان برگردیم. مسئله­‌مان حالا این است که سومین صدا/مسیر یا صداها/مسیرهای خودارجاعی را به‌­درستی در رابطه با صداها/مسیرهای قدرت‌­ها و دانش‌­ها وضع کنیم. من آن ­چیزی را فرید­ترین و ممکن‌الحدوث‌­ترین تعریف می­‌کنم که سرگیجه‌آورترین عرضیات را بین عرصه‌های ناهمگن موجب می‌­شود، چیزی که واقعیات انسانی را در تناهی مهار می­‌کند و از این‌رو کلی‌ترین است. باید این مسئله را اندکی متفاوت‌تر طرح کنیم: فرید­ترین اصلاً کلی­‌ترین نیست بلکه غنی­‌ترین در عوالم کمون است، مجهزترین به خطوط فرایندمحوری. حالا در این بخش از شرحم از شما خواهش می­‌کنم که وفور مشخصه‌پردازی­‌ها، اضافه‌بار معناشناختی برخی عبارت­‌ها، و بی‌­تردید ابهام مشخصی در فهم‌شان را چندان علیه من علم نکنید: در اینجا هیچ چاره‌­ی دیگری ممکن نیست!

صداها/مسیرهای قدرت و دانش در مختصات برون­‌ارجاعی طبع خورده بودند که ضامن استفاده­‌ی گسترده و مرزگذاری معنی برای آن­هاست. زمین مصداق پایه­‌ای برای قدرت‌­های بدن‌ها و جمعیت­‌ها بود درحالی‌که سرمایه مصداق دانش­‌های اقتصادی و سیطره‌ی ابزار تولید بود. جسد بدون جوارح خودارجاعی به­‌نوبه‌­ی­‌خود بدون هرگونه عرصه و اعیانی افق کاملاً متفاوت یک فرایندمحوری را باز می‌کند که به­‌منزله­‌ی نقطه‌­ی پیدایش مداوم هر نوع خلاقیت است.

باید تأکید کنم که سه­‌گانه­‌ی قدرت قلمروگذاری­‌شده، سرمایه‌­ی دانش قلمروزدوده، و خودارجاعی فرایندمحور هیچ بلندپروازی دیگری مگر روشن­‌کردن برخی مسائل ندارند، مثلاً مسئله‌­ی تجدید حیات کنونی ایدئولوژی­‌های نولیبرال یا دیگر کهنه‌­گرایی­‌هایی که حتی زیان‌بارترند. قطعاً همچنان مسئله‌مان این است که ادعا نمی‌کنیم که براساس یک مدل بسیار مؤجز می‌خواهیم با نقشه‌برداری‌ فرایندهای انضمامی تقویم ذهنی دست و پنجه نرم کنیم. اجازه دهید بگوییم که مسئله صرفاً بر سر وسایل نقشه‌برداری‌ نظرپردازانه است بدون اینکه هرگونه دعوی برای یک بنیان ساختاری کلی یا یک کارآیندی مؤثر در کار باشد. این نیز راه دیگری برای بازگویی این موضوع است که این صداها/مسیرها برای همیشه وجود نداشته­­‌اند و بی‌­تردید برای همیشه نیز وجود نخواهند داشت، دست­کم نه به‌صورتی یکسان. در نتیجه احتمالاً بی­‌ربط نیست اگر در پی تحدید موضعی پیدایش تاریخی­‌شان و عبور از آستانه­‌های تشکل‌شان باشیم که بنا بود به آن­ها مجال دهد که خودشان را مداوماً در مدار مدرنیته­‌مان قرار دهند.

باید انتظار داشت که این سنخ تشکل‌گیری مبتنی بر سیستم‌­های جمعی «به­‌حافظه­‌سپردن» یا «یادسپاری» داده­‌ها و دانش­‌ها باشد ولی به همین اندازه مبتنی بر جهازهای مادی یک نظم فنی، علمی، و استحسانی. بدین‌ترتیب می­توان این تحولات ذهنی بنیادی را از طرفی به­‌منزله‌­ی تابعی از زایش جهازهای جمعی فرهنگی و دینی بزرگ و از طرف دیگر به­‌منزله‌­ی ابداع لوازم و مصالح نو، انرژی­‌های نو، ماشین­‌های نو برای متبلورکردن زمان، و نهایتاً ابداع فناوری‌­های زیست­‌شناختی تاریخ‌­گذاری کرد. نمی­‌گویم که اینجا موضوع بر سر زیربناهای مادی‌ست که ذهنیت جمعی را مستقیماً مشروط می­‌کنند بلکه موضوع فقط درباره‌ی مؤلفه‌­هایی‌ست که برای همین تشکل‌گیری در مکان و زمان به­‌منزله­‌ی تابعی از استحاله­‌های فنی، علمی، و هنری الزامی­‌اند.

در نتیجه، این ملاحظات من را به تمایزگذاری سه منطقه‌­ی گسستگی تاریخی سوق می‌­دهند که بر مبنایش سه مؤلفه‌­ی سرمایه­‌دارانه‌­ی اساسی طی هزاره‌­ی اخیر برملا شدند:

  • عصر مسیحیت اروپایی، که با فهم تازه‌ای از روابط بین زمین و قدرت مشخص می‌شود؛
  • عصر قلمروزدایی سرمایه‌­دارانه­‌ی دانش‌­ها و فنون، که بر اصول هم‌ارزی عام بنا می‌شود؛
  • عصر کامپیوتری­‌شدن سیاره‌­­ای، که این امکان را باز می‌کند که چه‌­بسا یک فرایندمحوری خلاق و تفریدبخش به ارجاع پایه‌­ای جدید تبدیل شود.

در رابطه با نکته‌­ی آخر بگذارید رک‌­وپوست‌کنده روشن کنیم که عناصر عینی اندکی به ما مجال می‌دهند تا روی این جابجایی از مدرنیته­‌ی ستمگر متکی بر رسانه‌­های همگانی به عصر پسارسانه‌­ای حساب باز کنیم، به دوره­ای که منظومه‌های خودارجاعی ذهنی را از گستره‌ی کامل‌شان برخوردار می‌کنند. با وجود این، به نظرم تنها در بافت «برنامه‌های» جدید تولید ذهنیت محاسباتی و تلماتیک است که این صدا/مسیر خودارجاعی خواهد توانست ظرفیت کاملش را کسب کند. بدیهی‌ست که از قبل نمی­‌توان به هیچ چیز اتکا کرد! هیچ چیز در این عرصه نمی­‌تواند پراتیک‌های اجتماعی نوآورانه را جبران کند. باید صرفاً خاطرنشان کرد که برخلاف دیگر انقلاب‌­های آزادسازی ذهنی (همچون اسپارتاکوس، انقلاب فرانسه، کمون پاریس، و غیره)، پراکسیس‌های اجتماعی و فردی خودارزش­‌گذاری و خودسازماندهی ذهنیت که امروزه در دسترس­‌مان‌اند (احتمالاً برای نخستین بار در تاریخ) در جایگاهی‌ قرار دارند که به چیزی متداوم‌­تر از جوش­‌وخروش‌­های خودانگیخته­‌ی دیوانه‌­وار و زودگذر منجر شوند: مثلاً تغییر بنیادی جایگاه بشر در رابطه با محیط­‌های ماشینی و طبیعی‌اش (که افزون بر این مایل‌اند با یکدیگر مقارن شوند).

عصر مسیحیت اروپایی

چهره‌ی جدید ذهنیت در اروپای غربی بر ویرانه­‌های روم باستان و امپراتوری‌­های کارولینی برافراشته شده بود. می‌توان مشخصات این ذهنیتی را با مفصل‌بندی مضاعف‌اش به موارد زیر معین کرد:

(۱) اکوان قلمرومند بنیادی نسبتاً خودمختار با خصیصه­‌ای قومی، ملی، و دینی، که در آغاز باید بافتار انقسام فئودالی را می‌­ساختند ولی بنا بود که به شکل‌های متفاوتی تا زمانه‌­ی فعلی باقی بمانند؛

(۲) کونه‌ی قلمروزدوده‌­ی قدرت ذهنی که ثمره‌ی کلیسای کاتولیک بود و به­‌صورت یک جهاز جمعی در گستره‌­ی اروپا ساختار یافت.

برخلاف قواعد قبلی قدرت امپراتوریایی، در اینجا چهره‌ی مرکزی قدرت دیگر یک سیطره­‌ی مستقیم تمامیت­‌خواه-تمامیت­‌ساز بر قلمروهای پایه‌­ای سوسیوس و ذهنیت ندارد. مسیحیت، بسیار زودتر از اسلام، می‌بایست از تأسیس یک وحدت سازمان‌یافته دست بکشد. ولی جدا از تضعیف فرایندهای ادغام ذهنیت، ناپدیدی کاملاً مادی قیصر روم و اشاعه‌­ی یک مسیح قلمروزدوده که شاید جرئت کنیم و این را یک جانشینی بدانیم، برعکس، همین فرایندها را تقویت کرد. و به نظرم ممکن است که ی‌ک­جور اشتباه، یک توازن شبه­‌پایدار که برای تکثیر دیگر فرایندهای خودمختاری نسبی مطلوب­‌اند، نتیجه‌ی عطف بین خودمختاری نسبی عرصه‌­های اقتصادی و سیاسی باشد، عرصه‌هایی که مختص انقسام فئودالی و خصیصه­‌ی حادامتزاجی ذهنیت مسیحی‌اند (براساس تجلی‌اش در جنگ­­های صلیبی یا بنا به توصیف ژرژ دابی در اتخاذ قوانین و مقررات اشراف­‌سالارانه‌ای همچون «صلح خدا»). فرایندهای مزبور را در این موارد خواهیم یافت:

  • سرزندگی تفرقه‌­برانگیز حس‌­پذیری و تأمل دینی به‌منزله‌ی مشخصه­‌ی این دوره؛
  • انفجار خلاقیت استحسانی که از آن زمان تاکنون بی­‌وقفه ادامه یافته است؛
  • نخستین «خیز» بزرگ فناوری­‌ها و مبادله‌­ی تجاری، که برای تاریخ‌دان­‌ها با «انقلاب صنعتی قرن یازدهم» مشخص می‌شود و رابطه‌ی لازم و ملزومی با ظهور شکل‌های جدید سازماندهی شهری داشت.

چه چیز تشکل اضافه‌­ای را به این قاعده‌ی مبهم، بی‌ثبات، و پراعوجاج داد که قرار بود به آن مجال دهد از آزمون­‌های تاریخی شاق و کشنده‌ای همچون یورش بربرها، امراض واگیردار، و جنگ­های مدامی که انتظارش را می‌­کشیدند زنده در برود؟ می­توان طرح یک سری با شش عامل را ترسیم کرد:

(۱) اشاعه‌­ی یک تک‌خدایی یا توحید که در عمل بنا بود کاملاً منعطف و در حال تحول از کار دربیاید و نسبتاً بتواند با مواضع ذهنی خاص بربرها، بردگان، و غیره انطباق پیدا کند. این واقعیت که ممکن است انعطاف‌­پذیری یک سیستم ارجاع ایدئولوژیکی به یک دارایی اساسی به جهت استمرارش بدل شود مفروضی بنیادی ایجاد خواهد کرد که در تمامی گذرگاه‌­های مهم تاریخ ذهنیت سرمایه­‌دارانه یافت می‌شود (مثلاً می­توان ظرفیت شگفت‌­آور سرمایه‌­داری معاصر برای انطباق را در نظر گرفت که به معنایی دقیق به آن اجازه می­‌دهد که اقتصادهای به‌­اصطلاح سوسیالیستی را به‌منزله‌ی یک بیگانه تشخیص بدهد و بخورد.) انعقاد الگوهای آدابی‌ـ‌مذهبی جدید غرب مسیحی به بازار مضاعف موازی تقویم ذهنی منجر خواهد شد: بازار اول، بازتأسیس دائمی قلمرومندی‌­های اصلی (حال با هر مانعی) و بازتعریف رابطه‌­های نَسَبی و شبکه‌های تیول­‌داری‌ست؛ و بازار دوم، مستعد گردش آزاد جریان­‌های دانش، نشانه‌­های پولی، شکل‌های استحسانی، فناوری، کالاها، مردم، و غیره است، و راه را برای قبول صدا/مسیر دوم یا صدا/مسیر سرمایه‌داری قلمروزدوده باز می­کند.

(۲) استقرار یک بخش جمعیت­‌های مسیحی بوسیله‌­ی سنخ جدیدی از ماشین دینی که خصوصاً بر مکاتب بخش‌های کشیش‌نشینی مبتنی بود که شارلمان ایجاد کرد و از ناپدیدی امپراتوری‌­اش نجات یافت.

(۳) نصب و استقرار بلندمدت مجموعه­‌های اصناف، اتحادیه‌ها، صومعه‌­ها، شوراهای دینی، و غیره به‌منزله‌­ی «دیتابانک­‌های» بی­‌شمار برای دانش‌­ها و فنون این دوره.

(۴) گسترش فراگیر استفاده از آهن و آسیاب­‌هایی که از منابع طبیعی انرژی نیرو می‌گرفتند؛ توسعه‌­ی ذهنیت‌­های صنعت‌گرانه و شهری. ولی باید تأکید کرد این توسعه­‌ی اول ماشینیسم فقط به طریقی انگلی مستقر شده بود طوری که در کانون منظومه‌­های بزرگ انسانی به «کیسه‌ای» وارد شد که بخش عمده‌­ی سیستم‌های تولیدی بزرگ همچنان مبتنی بر آن‌­اند. به عبارت دیگر، اینجا نیز از رابطه‌ی بنیادی انسان/ماشین برکنار نیستیم.

(۵) ظهور نخستین ماشین­‌ها که رانه‌­ای بسیار بادوام‌تر به سمت ادغام ذهنی را موجب می­‌شوند:

  • ساعت‌­ها، که زمان رسمی یکسانی را در سرتاسر عالم مسیحیت به صدا درمی‌آورند؛
  • ابداع گام‌­به‌­گام موسیقی­‌های دینی که اسیر پشتیبان مکتوب­‌شان هستند.

(۶) انتخاب انواع حیوانی و گیاهی، که مبنای رشد کمّی پارامترهای جمعیت­‌شناختی و اقتصادی و متعاقباً مبنای تغییر ابعاد منظومه‌های مورد بحث‌اند.

به ­رغم یا به خاطر فشارهای فراوانی (همچون سرکوب قلمرومند و همچنین غنی‌­سازی فرهنگی) که از یک طرف امپراتوری بیزانسی (که امپریالیسم عرب رله‌اش کرد) و از طرف دیگر قدرت­های بربر و صحرانشین (که به‌­طور خاص حامل نوآوری­‌هایی در  فلزگری بودند) اعمال کرده‌­اند، بوته­‌ی فرهنگ مسیحی سرمایه­‌داری اولیه به تثبیت نسبی (بلندمدت) سه قطب بنیادی تقویم ذهنی اشراف‌­سالار، دینی، و دهقانی دست خواهد یافت که بر مناسبات قدرت و دانش حکم می‌رانند. بدین ترتیب، «جوشش‌های ماشینی»، در پیوند با توسعه­‌ی شهری و رشد فناوری­‌های شهری و نظامی، در وضعیتی قرار می‌گیرند که توأمان ترغیب‌­شده و عقب­‌رانده‌­شده است. این نوع وضع طبیعی روابط بین انسان و ابزار حتی تا به امروز نیز در بازقلمروگذاری­‌های نمونه­‌ای از سنخ «کار، خانواده، و ملت» ادامه می‌یابد.

عصر قلمروزدایی سرمایه‌­دارانه­‌ی دانش­‌ها و فنون

آغاز قرن هجدهم اصولاً مهر تأییدی بر این مؤلفه‌­ی دوم ذهنیت سرمایه­‌دارانه است. شاخص این مؤلفه عدم ­توازن فزاینده در روابط بین انسان و ماشین است. انسان قلمرومندی­‌های اجتماعی را که تا قبل از این دائمی تلقی می‌کرد از دست می‌دهد. نقاط ارجاع جسمانیت طبیعی و اجتماعی انسان عمیقاً به هم خواهند ریخت. عالم ارجاع مبادله­‌گرایی عام جدید نه دیگر یک قلمرومندی منقسم بلکه سرمایه خواهد بود و در حکم شیوه‌ی نشانه­‌ای بازقلمروگذاری فعالیت­‌های انسانی و ساختارهایی‌ست که فرایندهای ماشینی واژگون­‌شان کرده‌­اند. قبلاً این مستبد واقعی یا خدای خیالی بود که به‌عنوان شالوده‌ای عملیاتی برای بازترکیب محلی قلمروهای وجودی به کار می‌رفت. اکنون این نقش را سرمایه­‌سازی نمادین ارزش­‌های مجرد قدرت بازی می‌کند و به دانش­‌های اقتصادی و فنی مربوط است که به دو طبقه­‌ی اجتماعی قلمروزدوده پیوند می‌خورد و از بین همه‌­ی شیوه‌های ارزش­‌گذاری کالاها و فعالیت­‌های انسانی به یک هم‌­ارز عام منجر می‌شود. چنین سیستمی فقط می‌تواند یک تشکل تاریخی­ را تا آنجا حفظ کند که به یک­‌جور مسابقه‌ی همیشگی مشغول شود و از بازراه‌­اندازی دائم سهم­‌هایش کمک بگیرد. «شور سرمایه‌دارانه‌ی» جدید همه ­چیز را ضمن گذارش از بین خواهد برد، خصوصاً فرهنگ‌­ها و قلمرومندی­‌هایی که هر یک کمابیش موفق شده بودند از جاده­‌صاف‌­کن­‌های مسیحی بگریزند. عوامل اصلی تشکل این مؤلفه بدین قرار است:

(۱) رخنه­‌ی فراگیر متن چاپی به سرتاسر چرخ‌دنده‌­های زندگی اجتماعی و فرهنگی، که با فروپاشی مشخص اجراهای دهانی مستقیم متناظر است ولی برای جبرانش به ظرفیت بسیار بزرگتری برای انباشت دانش­‌ها و رسیدگی به آنها مجال می‌دهد؛

(۲) اولویت موتورهای فولادی و بخار، که قدرت نافذ بردارهای ماشینی را بر زمین، در دریا، در آسمان، و به همین اندازه در مجموع فضاهای فناورانه، اقتصادی، و شهری تکثیر خواهد کرد؛

(۳) دستکاری زمان، که به­‌وسیله­‌ی موارد زیر خودش را به معنایی دقیق از ریتم­‌های طبیعی­‌اش تهی خواهد کرد:

  • ماشین­‌های گاه­‌شمارانه، که به تقسیم تیلوریستی کار منجر خواهند شد؛
  • فنون تبدیل نشانه‌­ای اقتصادی، برای مثال از طریق پول اعتباری، که حاکی از مجازی­شدن فراگیر ظرفیت­‌های لازم برای ابتکار عمل انسانی و محاسبه­‌ی پیشگویانه است­. خود این ظرفیت‌ها به عرصه­‌های نوآوری (مثل نوشتن چک‌هایی برای آینده) مربوط‌اند که به بسط نامحدود قدرت مطلقه­‌ی اقتصادهای بازار مجال می­‌دهد؛

(۴) انقلاب­‌های زیست­‌شناختی بر اساس یافته­‌های پاستور، که به­‌طور فزاینده­ای آینده­‌ی انواع زنده را به توسعه­‌ی صنایع زیست­‌شیمیایی پیوند خواهد زد.

متعاقباً انسان متوجه می‌شود که در موضع شبه‌­انگلی مجاورت با شاخه‌ی ماشینی قرار دارد. هر کدام از اندام‌­هایش، روابط اجتماعی‌­اش، همه الگوهای تازه‌ای اخذ می‌کنند تا در نتیجه به‌عنوان تابعی از اقتضائات جهانی این سیستم بازمتأثر و فراقانون‌گذاری شوند (در مجموعه آثار لئوناردو داوینچی، بروگل، و بیش از همه آرچیمبولدو است که شوکه­‌کننده‌­ترین و شوم‌­ترین تمثل‌های این تحولات جسمانی دیده می‌شوند.)

این اصالت نقش اندام­‌ها و قوای انسانی و رژیم هم‌­ارز عام سیستم‌­های ارزش‌گذاری‌اش در عین حالی ­که لجوجانه به منظرهای کلی­‌ساز ارجاع می­‌دهند، تاریخاً هیچ وقت نتوانسته‌­اند هیچ کار دیگری مگر اتکا به خودشان انجام بدهند، آن هم در بازقلمروگذاری­‌های یک نظم ملی­‌گرا، طبقه­‌باور، شرکت­‌گرا، نژادپرست، پدرانه، و غیره که در نتیجه آنها را بطرزی بی­‌امان و گاه کاریکاتوری به محافظه‌­کارترین مسیرهای قدرت تقلیل می‌­دهد. «عصر روشنگری» که نشانگر ظهور همین چهره‌ی دوم ذهنیت سرمایه‌­دارانه است، در واقع بنا بود که با تبدیل نومیدانه‌­ی سودها به فتیش در یک وضعیت دوگانه باقی بماند ــ فرمولی لیبیدویی برای قدرتی خصوصاً بورژوایی که به خاطر تمام مرزبندی‌ و تمایزش از سیستم‌­های شاخص کهن کنترل بر قلمروها، آدم­‌ها، و کالاها که از طریق رجوع به میانجی­‌های قلمروزدوده‌­تر انجام گرفته بود در هر صورت کودن‌ترین، غیراجتماعی‌­ترین، و طفولی‌ترین پس‌­زمینه‌­ی ذهنی را از خود ترشح کرد. تک‌خدایی سرمایه‌دارانه‌ی جدید، تحت هر لوای ظاهری تفکر آزاد، همواره سیطره­ای نامعقول و کهنه­‌ساز بر ذهنیت ناخودآگاه را پیش­‌فرض گرفته است، خصوصاً از طریق دم‌ودستگاه ایجاد مسئولیت و گناهکاری حادفردیت­‌یافته‌‌ای که وقتی به نقطه­‌ی طغیانی‌­شان سوق داده شوند به وسواس‌های خودآسیب‌زا و کیش­‌های مرض­‌آلود تقصیر منجر می‌شوند، وضعیتی که به کامل‌ترین شکل در عالم کافکایی فهرست و ترسیم شده است.

عصر کامپیوتری‌­شدن سیاره‌­ای

در اینجا شبه­‌توازن‌­های قبلی به طریقی کاملاً متفاوت از بین می­‌روند. حالا این ماشین است که تحت کنترل ذهنیت خواهد بود: نه ذهنیت بازقلمروگذاری‌شده‌ی انسانی بلکه یک سنخ جدید از ذهنیت ماشینی. فهرست زیر برخی از مشخصه­‌های تشکل‌گیری این عصر تازه است:

(۱) رسانه و ارتباطات از راه دور مایل‌اند که بر روابط دهانی و نوشتاری قدیم «غالب» شوند. باید اشاره کرد که چندصدایی حاصله نه فقط به صداهای انسانی بلکه به صداهای ماشینی، دیتابانک­‌ها، هوش مصنوعی، و غیره نیز مربوط خواهد بود. رأی و سلیقه­ی جمعی به ­نوبه­‌ی ­خود از طریق جهازهای آماری و جهازهای مدل­سازی (مثل تجهیزاتی که تبلیغات و صنعت فیلم تولید می­‌کنند) له ­و لورده خواهند شد.

(۲) کم‌کم مواد خام طبیعی با انبوه مواد جدیدی جایگزین می‌­شوند که سفارش شیمی‌اند (مواد پلاستیکی، آلیاژهای جدید، نیمه­‌هادی­‌ها، و غیره). رشد شکافت هسته‌­ای، و بعدها، رشد همجوشی هسته‌­ای، این امکان را فراهم می‌آورد که گسترش قابل­‌توجه منابع انرژی را پیشبینی کنیم، مگر اینکه آلودگی هسته‌­ای این رشد را به فجایع بی‌بازگشت­ سوق دهد! اینجا، همچون همیشه، همه چیز به ظرفیت‌­ها و قابلیت‌های بازتصاحب جمعی منظومه‌های اجتماعی نو بستگی خواهد داشت.

(۳) با زمان‌مندی مورد استفاده از طرف میکروپروسسورها می­‌توان مقادیر بسیار زیادی از داده‌­ها و مسئله­‌ها را در مدتی بسیار کوتاه پردازش کرد، به طریقی که ذهنیت­‌های ماشینی جدید همواره از چالش‌­ها و موضوعات رویارویشان جلوترند.

(۴) مهندسی زیست‌­شناختی به­ نوبه­‌ی ­خود مسیری را به سمت بازمدل­‌سازی نامحدود صورت­‌های زنده باز می­‌کند، و این هم ممکن است به ­یک ­میزان به تغییرات ریشه‌­ای در شرایط زندگی بر سیاره و متعاقباً به تحولات اساسی در تمام ارجاعات رفتارشناختی و خیالی مربوطه‌اش منجر شود.

اینجا سئوال آزارنده‌ای دوباره مطرح می‌شود: چرا بالقوگی­‌های فرایندمحور گسترده‌ای که همه­‌ی این انقلاب­‌های محاسباتی، تلماتیک، ربوتیک، بوروکراتیک، و زیست‌­فناورانه با خود آورده‌­اند تا مدت‌ها فقط به تقویت سیستم­های قبلی بیگانگی، استحاله‌ی ستمگرانه‌ی همه‌ی وجوه به رسانه‌ی همگانی، و طفولی‌کردن سیاست اجماعی منجر شده است. چه چیز نهایتاً این بالقوگی‌ها را قادر می‌کند که به دورانی پسارسانه‌ای سوق یابند، آنها را از ارزش­‌های تبعیض‌گرانه‌ی سرمایه­‌دارانه خلاص می‌کند و جان تازه‌­ای به سرآغازهای انقلاب در هوش، حس­‌پذیری، و آفرینش می‌دهد؟ جزم‌های گوناگونی مدعی آن­‌اند که با تصدیق خشونت‌بار یکی از این سه خط‌­سیر سرمایه­‌دارانه و به بهای نابودی دیگر خط‌سیرها برون­رفتی از این مشکلات می‌یابند. در موضوعات قدرت، کسانی هستند که رویای بازگشت به مشروعیت­‌های دوران قدیم را در سر می‌­پرورانند، بازگشت به مرزگذاری­‌های تحدیدشده‌­ی مردم، نژاد، دین، کاست، جنس، و غیره. به­‌طور متناقض‌­نمایی، نواستالینیست­‌ها و سوسیال­‌دموکرات­‌ها را باید در این زمره طبقه‌بندی کرد که مگر در چارچوب ورودی صلب به ساختارها و کارکردهای دولت‌­گرایانه هیچ تصوری از سوسیوس ندارند. کسانی هستند که ایمان­‌شان به سرمایه­‌داری سبب می‌شود که همه­‌ی ویرانی­‌های هراس‌­آور مدرنیته ــ برای مردم، فرهنگ، محیط، و غیره ــ را توجیه کنند، چراکه برآوردشان این است که به­‌عنوان آخرین چاره آنها هستند که حامل منافع و پیشرفت‌اند. نهایتاً هم کسانی وجود دارند که فانتاسم­‌هایشان برای آزادی رادیکال خلاقیت انسانی آن­ها را به یک وضعیت حاشیه‌­ای همیشگی در جهان تظاهرها حواله می­‌کند، یا کسانی که برمی­‌گردند تا در پس ظاهر سوسیالیسم یا کمونیسم پناهی بجویند.

برعکس، بر عهده‌­ی ماست تا در این سه صدا/مسیر ضرورتاً درهم‌­تافته بازاندیشی کنیم. مشغولیت با شاخه‌های خلاق سومین صدا/مسیر جای دفاع ندارد مگر اینکه توأمان قلمروهای وجودی تازه­ای نیز ابداع کند. گرچه این سه صدا/مسیر از منش پساکارولینی نشئت نمی‌گیرند ولی در هر صورت به آرایشی حفاظتی با نظر به شخص، حیث خیالی، و تقویم محیطی از ملایمت و ازخودگذشتگی­ ضرورت می‌دهند. کلان­‌مجتمع‌­های دومین صدا/مسیر، یعنی مخاطرات جمعی علمی و صنعتی بزرگ و مدیریت بازارهای بزرگ دانش، نیز آشکارا همه­‌ی مشروعیت‌­شان را حفظ می­‌کنند: ولی فقط بدین شرط که قصدشان بازتعریف شود، همان قصدی که امروزه مأیوسانه در قبال حقایق انسانی کر و کور باقی می­‌ماند. آیا هنوز کافی‌ست تظاهر شود که این قصد چیزی جز سود نیست؟ در هر صورت، قصد تقسیم کار، مثل قصد پراتیک‌های اجتماعی رهایی‌­بخش، باید از نو بر حق بنیادی حیث فرید متمرکز شود، بر آداب تناهی که اگر احکام‌اش اتکای هرچه‌کمتری بر اصول متعالی داشته باشد توأمان ضرورت هرچه‌بیشتری برای اکوان فردی و اجتماعی پیدا می‌کند. در اینجا می­بینیم که عوالم آدابی­‌ـ‌سیاسی ارجاع فرا خوانده می­‌شوند تا خود را در استمرار عوالم استحسانی برقرار کنند، بدون اینکه بابت تمام اینها هیچ کسی در اینجا مجاز باشد که از انحراف یا تصعید سخن بگوید. اشاره خواهد شد که عمل‌گرهای وجودی مربوط به این موضوعات آدابی‌ـ‌سیاسی، به دلیلی یکسان با عمل‌گرهای استحسانی، متضمن گذارهای اجتناب‌­ناپذیر از نقاطی هستند که در آنها معنی گسیخته می‌­شود و این به مفهوم مشغولیت‌­های فرایندمحور بی‌بازگشتی‌ست که عامل­‌هایشان اغلب اوقات نمی­‌توانند هیچ چیزی را به هیچ کسی (حتی به خودشان) شرح بدهند و همین آنها را در معرض خطر جنون قرار می­‌دهد. فقط تشکل‌گیری سومین صدا/مسیر در جهت خودارجاعی ــ گذر از عصر رسانه‌­ای اجماع‌­باور به عصر پسارسانه­‌ای اختلاف‌باور ــ به هر شخص مجال خواهد داد که بالقوگی­‌های فرایندمحورش را به­‌تمامی متقبل شود و احتمالاً این سیاره را که امروزه چهارپنجم جمعیت‌اش آن را همچون جهنم می­‌زیند به جهانی از افسون­‌های خلاق استحاله دهد.

تصور می‌کنم که این زبان برای بسیاری از گوش‌های درمانده بی‌فایده خواهد بود و حتی کسانی با کمترین سؤنیت هم من را به اتوپیایی‌­بودن متهم خواهند کرد. البته که این روزها تبلیغ چندانی برای اتوپیا وجود ندارد، حتی وقتی باری از واقع‌گرایی و کارآمدی کسب می‌کند (مثل تبادل نظر سبزها در آلمان). ولی نباید فریب خورد: این پرسش‌ها در باب تولید ذهنیت دیگر صرفاً به تعدادی رویابین مربوط نیستند. در ژاپن دقیق شوید، در مدل مدل‌های ذهنیت‌های سرمایه‌دارانه‌­ی نو! هرگز به قدر کافی تأکید نشده است که یکی از اجزای سازنده‌ی الزامی این معجون معجزه‌آسا که به بازدیدکنندگان از ژاپن عرضه می‌شود عبارت است از این واقعیت که ذهنیت جمعی که در این کشور بطور انبوه تولید می‌شود «های‌تک»ترین مؤلفه‌ها را با کهنه‌گرایی‌های به‌ارث‌رسیده از اعماق گذشته پیوند می‌زند. دوباره نقش بازقلمروگذار یک تک­‌خدایی مبهم ــ شینتوبودیسم به‌منزله‌ی آمیزه‌ای از اصالت نفس و قدرت‌های فراگیر ــ را می‌یابیم که در استقرار فرمولی منعطف برای تقویم ذهنی دست دارد و راست است که این خود به فراسوی فیلتر سه‌گانه‌ی مسیرهای سرمایه­دارانه‌­ی مسیحی می‌رود. چه بسیار که برای یادگیری وجود دارد!

ولی بیایید در عوض سرحد دیگری را در نظر بگیریم: مورد برزیل. برزیل کشوری‌ست که پدیده‌های بازآرایی ذهنیت‌های کهنه تغییر جهت کاملاً متفاوتی گرفته است. می‌دانیم که گرچه نسبت قابل‌توجهی از جمعیت در چنان فقر شدیدی فرو رفته‌اند که برزیل به بیرون از اقتصاد پولی سقوط می­‌کند ولی این مانع نمی‌شود که صنعت برزیل در میان قدرت‌های غربی در رتبه‌ی ششم نباشد. در این جامعه، در جامعه‌ای مضاعف اگر هرگز جامعه‌ای در کار بوده باشد، شاهد امحای مضاعف ذهنیت­ایم: از یک طرف، با موج یانکی‌های نژادپرست (خوش‌مان بیاید یا نه) که از طرف یکی از قدرتمندترین شبکه‌های تلویزیونی دنیا هدایت می‌شود و از طرف دیگر با موجی که خصیصه‌ی یک اصالت نفس را دارد، شامل ادیانی التقاطی همچون کاندومبل. این ادیان که بطور کمابیش مستقیمی میراث‌بر پس‌زمینه‌ی فرهنگی آفریقا هستند تمایل دارند که از حبس ابتدایی­‌شان در زاغه‌ها بگریزند تا کل جامعه از جمله محیط‌­های بانفوذ ریودوژانیرو و سائوپائولو را آلوده کنند. در این بافت، تأثیربرانگیز است که ببینیم چطور اشباع فضای عمومی با رسانه‌های همگانی مقدم بر فرهنگ‌سازی سرمایه­‌دارانه است. می‌­دانید چه اتفاقی افتاد وقتی پرزیدنت سارنی خواست ضربه‌شستی حسابی به تورم نشان بدهد که داشت به مرز ۴۰۰ درصد در سال می‌رسید؟ به تلویزیون رفت؛ با تکه‌کاغذی در دست مقابل دوربین‌ها شاخ و شانه کشید و اعلام کرد که از لحظه‌ای که حکم قانونی توی دستان‌اش را امضا کرده است، هر کسی در سرتاسر کشور که در حال تماشای اوست به نماینده‌ی شخصی‌اش تبدیل می‌شود و مجاز است تاجرانی را که قیمت‌های رسمی را رعایت نمی‌کنند دستگیر کند. به نظر می‌رسد که این بار چنین رفتاری به‌نحو هولناکی مؤثر بود ولی به بهای چه پسرفتی در موضوع قانون!

به نظر می‌­رسد که بن‌بست ذهنی سرمایه‌­داری بحران همیشگی (سرمایه‌­داری جهانی یکپارچه) تمام و کمال است. سرمایه‌­داری می‌داند که صداها/مسیرهای خودارجاعی برای بسط‌اش و از این‌رو برای بقایش اجتناب‌ناپذیرند و با این حال همه چیز سرمایه‌­داری را به انسداد در تکثیرشان سوق می­‌دهد. یک‌جور فرامن نفسانی ــ صدایی رسا و کارولینی ــ وجود دارد که تنها رویایش این است که با بازقلمروگذاری صداها/مسیرهای خودارجاعی بر تصاویر کهنه‌گرایانه‌اش آنها فرو بشکند. ولی حالا برای گریختن از این دور باطل بیایید سه صدا/مسیر سرمایه‌­دارانه مد نظرمان را از نو در رابطه با مختصاتی ژئوپلیتیک واقع کنیم، مختصاتی که تمامیت­‌های ذهنی بزرگ در جهان‌های اول، دوم، و سوم را به سلسله‌مراتب می‌آورد. در مورد ذهنیت غرب مسیحی همه چیز ساده بود (و ساده می‌ماند): این ذهنیت هیچ قیدوبندی را در قبال طول یا عرض جغرافیایی تحمل نمی‌کند. این ذهنیت یک مرکز متعالی‌ست که همه‌ی امور ملزم به چرخش بر گِرد آن‌اند. صداها/مسیرهای سرمایه به ‌نوبه‌ی ‌خود از حرکت شتابان‌شان به جلو دست نکشیده‌­اند، ابتدا در جستجوی «مرزهای جدید» غیرقابل‌فهم به سمت غرب و تازگی برای فتح بقایای امپراتوری‌های آسیایی کهن، از جمله روسیه، به سمت شرق. البته این مسابقه‌ی دیوانه‌وار با کالیفرنیا در یک طرف و ژاپن در طرف دیگرش به منتهای خود می‌­رسد. دومین خط‌سیر سرمایه حلقه را روی خودش بسته است، جهان در این کشمکش فروبسته شده و سیستم به اشباع رسیده است. (بی‌تردید آخرین قدرت مورد اشاره فرانسه خواهد بود که بر آبسنگ‌های موروروآ نشسته است!) در نتیجه، احتمالاً در راستای محور شمال‌ـ‌جنوب است که تقدیر سومین صدا/مسیر یا صدا/مسیر خودارجاعی رقم خواهد خورد. دوست دارم این را مصالحه‌ی بربری بخوانم. دیوارهایی قدیمی حدود بربریت لاجرم متلاشی و قلمروزدایی شده‌اند. واپسین چوپان‌های تک­‌خدایی گوسفندان‌شان را از دست داده‌اند، زیرا دیگر نمی‌توان ذهنیت جدید را در یک گله جمع کرد. و حال، این سرمایه است که رفته‌رفته دارد به یک چندصدایی جان‌پندار و ماشینی تکه‌پاره می‌شود. چه واژگونی معرکه‌ای اگر ذهنیت‌های آفریقایی بومی قدیمی پیشاکلمبی به واپسین چاره برای بازتصرف ذهنی خودارجاعی ماشینی تبدیل شوند؟ ــ همین سیاهان، همین سرخ‌پوست­‌ها، همین اهالی اقیانوسیه که اغلب نیاکان­‌شان ترجیح دادند بمیرند تا اینکه تسلیم ایدئال‌های قدرت، بندگی، و مبادله­‌گرایی مسیحیت و سپس سرمایه­‌داری شوند.

امیدوارم هیچ کسی به ویژگی بسیار عجیب‌وغریب دو مثال آخرم اعتراض نکند. طی سال‌های اخیر حتی در کشورهای دنیای قدیم همچون ایتالیا نیز به چشم دیدیم که در قلب مثلث شمال‌ــ‌شرق‌ــ‌مرکز انبوهی گروه خانوادگی کوچک وجود دارد که رفته­‌رفته در همزیستی با صنعت‌مدارهای پیشگام صنایع الکترونیک و تلماتیک به فعالیتی مشغول شده‌اند. این اتفاق تا آنجا پیش رفته است که اگر یک دره‌ی سیلیکن ایتالیایی می‌توانست در آنجا توسعه یابد، فقط به لطف بازآرایی کهنه‌­گرایی‌های ذهنی‌ست که ریشه در ساختارهای پدرسالار قدیم این کشور دارند. و احتمالاً بی‌خبر نیستید که برخی آینده‌شناس‌ها که ذره‌ای اهل فانتزی­ نیستند ادعا می­‌کنند که طی چند دهه‌ برخی کشورهای مدیترانه‌ای همچون ایتالیا و اسپانیا مراکز اقتصادی بزرگ در اروپای شمالی را به دست خواهند گرفت. پس می­‌بینید که در مورد رویاها و اتوپیاها، آینده بی‌اندازه گشوده می‌­ماند! آرزویم این است که همه‌ی کسانی که هنوز دلبسته‌­ی ایده‌ی پیشرفت اجتماعی‌اند ــ و امر اجتماعی برای­شان به یک دام، به یک «صورت ظاهری» تبدیل نشده است ــ  به‌طور جدی به سراغ همین مسائل تولید ذهنیت بروند. ذهنیت قدرت از آسمان نازل نمی‌شود؛ این ذهنیت در کروموزوم‌هایی نقش نخورده است که براساس‌­شان تقسیم دانش و کار ضرورتاً باید به تبعیض‌های ظالمانه‌ای منجر شود که بشریت امروزه تجربه‌­شان می‌کند. شکل‌های ناخودآگاهانه‌ی قدرت و دانش کلیات نیستند بلکه به اساطیر ارجاع وصل‌اند که عمیقاً در روان لنگر انداخته‌اند هرچند که می‌توان این شکل‌ها را به سوی خط‌سیرهای رهایی‌بخش خم کرد. امروزه، ذهنیت به‌طور انبوه تحت کنترل تجهیزات قدرت و دانش است که نوآوری‌های فنی، علمی، و هنری را به خدمت قهقرایی‌ترین شکل‌های اجتماعی‌بودن درمی‌آورند. و با وجود این، می‌توان دیگر وجوه و جهات تولید ذهنی را فهم کرد که فرایندمحورند و با تفرید عمل می‌کنند. چه­‌بسا در آینده این شکل‌های بدیل بازتصرف وجودی و خودارزش‌گذاری به دلیل زندگی جمع‌ها و افراد انسانی تبدیل شوند که از سرسپردگی به آنتروپی کشنده‌ای امتناع می‌کنند که مشخصه­‌ی دورانی‌ست که داریم از آن عبور می‌کنیم.

بن‌بست پست‌مدرن و گذار پسارسانه‌ای[۲۰] (۱۹۸۶)

برداشت مشخصی از پیشرفت و مدرنیته ورشکست شده است. رسوایی‌اش اعتماد جمعی به خود ایده‌ی فعالیت جمعی رهایی‌بخش را به لرزه درآورده است. به همین منوال، کل روابط اجتماعی منجمد شده است. سلسله‌مراتب‌ها و تبعیض‌ها سخت‌تر شده‌اند. امروزه تهیدستی و عدم اشتغال را ضرورتاً شر می‌دانند. اتحادیه‌ها از آخرین شاخه‌های نهادی در دسترس‌شان آویزان می‌شوند و به روال‌ها/عمل‌های شرک‌گرایانه‌ای عقب‌نشینی می‌کنند که آنها را به اتخاذ نگرش‌های محافظه‌کارانه‌ای سوق می‌دهد که به نگرش‌های موجود در حلقه‌های ارتجاعی شباهت دارد. چپ کمونیست بطور لاعلاجی دارد در تحجر و جزم غرق می‌شود در حالی که احزاب سوسیالیست از هرجور پرسشگری ترقی‌خواهانه از ساختارهای موجود صرف نظر کرده‌اند. دیگر جای شگفتی چندانی نیست که ایدئولوژی‌هایی که زمانی ادعا می‌کردند که نقش‌ رهبری را در بازسازی جامعه با اتکا به مبانی منصفانه‌تر و برابری‌خواهانه‌تر دارند اعتبارشان را از دست داده‌اند.

پس آیا نتیجه می‌شود که محکوم هستیم در برابر ظهور این نظم جدید شقاوت و کلبی‌مشربی دست‌بسته بمانیم ــ‌ نظمی که با قصدی راسخ در حوالی‌مان می‌پلکد و در راه درهم‌کوبیدن سیاره است؟ این نتیجه‌ی اسف‌باری‌ست که شماری از روشنفکران و هنرمندان به آن رسیده‌اند، خصوصاً کسانی که مدعی خط‌وربطی با مد پست‌مدرن‌اند.

دست‌کم برای مقاصد بحث کنونی کاری به راه‌اندازی کمپین‌های تبلیغاتی بزرگ توسط مدیران هنری معاصر ندارم، کمپین‌ «نواکسپرسیونیسم» به قول آلمانی‌ها، «بد پینتینگ» یا «نیو پینتینگ» در آمریکا، «ترنس‌آوانگارد» در ایتالیا، «نوفوویسم» در فرانسه، و موارد دیگر. در غیر این صورت، برایم خیلی راحت است که نشان بدهم چطور پست‌مدرنیسم به چیزی بیشتر از آخرین اسپاسم‌های مدرنیسم منجر نمی‌شود، این‌که پست‌مدرنیسم واکنشی به و تا اندازه‌ای مشخص آینه‌ای برای سؤاستفاده‌های فرمالیستی و تقلیل‌گرایانه از مدرنیسم است و آنقدرها هم واقعاً تفاوتی با آن ندارد. شکی نیست که برخی نقاشان راستین از دل همین مکاتب ظهور خوهند کرد. استعداد شخصی‌شان از آنها در برابر عوارض زیان‌بار همین جذبه‌ای که به تبلیغات اتکا دارد محافظت خواهد کرد. ولی شاخه‌ی خلاقه‌ای که آرزوی بازگرداندنش را دارند به هیچ وجه احیا نخواهد شد.

در نظرم معماری پست‌مدرن، برعکس، تا جایی که پیوند بهتری با تمایلات عمیقاً بازقلمروگذار ذهنیت سرمایه‌دارانه‌ی کنونی دارد، کمتر از جریانات هنری دیگر سطحی‌ست و بیش از این جریانات نشان‌گر جایگاهی‌ست که توسط صورت‌بندی‌های مسلط قدرت به هنر اختصاص داده شده است. اجازه بدهید که خودم را در اینجا باز کنم. از زمانی که هیچ خاطره‌ای از آن نداریم، به استثنای بدبیاری‌های تاریخی، سائق سرمایه‌دارانه همواره دو مؤلفه‌های اساسی را با هم ترکیب کرده ست. یکی از این مؤلفه‌ها نابودی قلمروهای اجتماعی، هویت‌های جمعی، و نظام‌های ارزش سنتی‌ست. من این مسئله را بصورت قلمروزدایی توصیف می‌کنم. مؤلفه‌ی دیگر بازتأسیس چارچوب‌های شخصیت‌شناختی فردیت‌یافته، قالب‌های قدرت، و الگوهای قبول سلطه (حتی شده با مصنوعی‌ترین وسایل) ا‌ست که حتی اگر با چارچوب‌هایی که سائق سرمایه‌دارانه نابودشان کرده است تشابهی نداشته باشند، حداقل از منظر کارکردی با آنها متجانس‌اند. این مؤلفه‌ی دوم را حرکت «بازقلمروگذاری» لحاظ می‌کنم. وقتی انقلابات قلمروزداینده، در پیوند با رشد و توسعه‌ی علمی، فنی، و هنری، همه چیز را در مسیرشان جاکن می‌کنند و با خود می‌برند، الزامی به بازقلمروگذاری ذهنی نیز آغاز می‌شود. و این مغایرت همگام با بسط شگفت‌آور ماشینیسم‌های ارتباطی و اطلاعاتی شدیدتر و وخیم‌تر می‌شود، و می‌دانیم که این ماشینیسم‌ها اثرات قلمروزداینده‌شان را به قوای انسانی معطوف می‌کنند که ممکن است قوه‌ی ذاکره، دراکه، فاهمه، متخیله، یا هر قوه‌ی دیگری را شامل شود. فرمولی از کارایی انسان‌شناختی، مدل تباری معینی از بشریت، به این سیاق ذاتاً منظور می شود. و فکر می‌کنیم وقتی نمی‌توانیم به شیوه‌ای درخور با این جهش شگرف رویارو شویم، پس ذهنیت جمعی هم تسلیم موج پوچ محافظه‌کاری می‌شود که امروزه شاهد آن‌ایم. پرسشی که در کنه طرح پیشنهادی‌ام برای گذر به سمت عصر پسارسانه‌ای قرار داد دقیقاً عبارت از این است که می‌خواهیم بدانیم تحت چه شرایطی می‌توان جزرهای این آب‌های مضر را کم کرد و جزایر باقیمانده‌ی خواست‌های رهایی‌بخشی که همچنان از این توفان پدیدار می‌شوند چه کمکی می‌توانند بکنند. بدون برآورد بیشتری در باب این موضوع، بنظرم می‌رسد که این حرکت تکان‌دهنده و لرزاننده‌ای که ما را به یک بازقلمروگذاری ذهنی رو به عقب خطرناک می‌آورد بطرزی تماشاچی روزی هویدا می‌شود که به شیوه‌ای کافی بر پراتیک‌های اجتماعی رهایی‌بخش جدید و مهمتر از همه بر منظومه‌های بدیل تولید ذهنی تأکید شود، بر مواردی که می‌توانند به شیوه‌ای متفاوت با بازقلمروگذاری محافظه‌کارانه به انقلابات مولکولی‌ای وصل شوند که زمانه‌مان را از کار درمی‌آورند.

حالا بیایید به سراغ معماران پست‌مدرن‌مان برویم. برای بعضی‌شان، صحبت از بازقلمروگذاری واقعاً هیچ بار مجازی ندارد، مثلاً در کارهای لئون کریه وقتی با سادگی تمام پیشنهاد می‌دهد که شهرهایی سنتی با خیابان‌ها،‌ میدان‌ها، و محله‌هایشان تأسیس شود.[۲۱] با روبر ونتوری، مسئله نه به بازقلمروگذاری مکان بلکه به پل‌زدن به زمان ربط دارد. او طرح‌هایی را که مدرنیست‌هایی همچون کوربوزیه از آینده کشیده‌اند و رویاهای نوکلاسیست‌ها را که به گذشته نظر دارند کنار می‌گذارد. از حالا به بعد، کار درست و مناسب در این است که وضع جاری امور همان‌طور که هست قبول شود. حتی بهتر از این‌ها، ونتوری بی‌روح‌ترین وجوه را به دست می‌گیرد و با «راسته‌های تجاری» هم‌مرز با «اتاقک‌های آذین‌بسته»‌ای که بافت شهری آمریکا را تکه‌پاره می‌کنند مشعوف می‌شود. او تا جایی پیش می‌رود که از دکوراسیون پرزرق‌وبرق چمن‌کاری‌های پیش‌ساخته در حومه‌ی شهر تعریف می‌کند و این فضا را با گلدان‌های گلکاری‌های لونوتر قیاس می‌کند.[۲۲] وقتی در حوزه‌ی هنرهای تجسمی لازم بود که نقاشان جوان از اربابان بازار اطاعت کنند و به همین خاطر این نقاشان خودشان را محکوم می‌دیدند که در حواشی ارتزاق کنند، قهقرایی‌ترین ارزش‌های نولیبرالیسم هم یکی پس از دیگری پذیرفته می‌شدند. واقعیت دارد که برای طبقات حاکم نقاشی هیچ وقت چیزی بیشتر از یک «مکمل روحی» یا یک جریان پرستیژ نبوده است در حالی که معماری همواره جایگاه برتری را در ساخت‌وپرداخت قلمروهای قدرت، آرایش مظاهرش، و اعلام استمرارش اشغال کرده است.

پس آیا در کانون چیزی قرار نداریم که ژان‌ـ‌فرانسوا لیوتار وضعیت پست‌مدرن می‌خواند؟ برخلاف نظرش و به موجب سقوط چیزی که برای او کلان‌روایت‌های مشروعیت است (مثلاً دیسکورس روشنگری یا دیسکورس هگل در مورد خودتحقق‌یابی روح، یا دیسکورس مارکسیست‌ها درباره‌ی رهایی کارگران)، وضعیت پست‌مدرن الگوی تمام تسلیم‌ها و تمام سازش‌ها با وضع جاری امور است.[۲۳] باز به زعم لیوتار، باید به مبهم‌ترین رانه‌ها، تکانه‌ها، و سائق‌های کنش هماهنگ اجتماعی ظنین بود. او برای‌مان روشن می‌کند که تمام ارزش‌های مورد توافق منسوخ و مظنون شده‌اند. فقط خرده‌روایت‌های مشروعیت هنوز می‌توانند برخی از ارزش‌های عدالت و آزادی را نجات دهند، منظور همان روایت‌های «کاربردشناسی ادات زبانی» با ماهیت کثیر و نامتجانس‌شان است که قابلیت اجرایی‌شان ضرورتاً حصر در یک مکان و زمان است. اینجا لیوتار به نظریه‌پردازان دیگری همچون ژان بودریار می‌پیوندد که امر اجتماعی و امر سیاسی برای‌شان همواره چیزی جز یک تله نبوده است، «صورت‌های ظاهری» یا «ظواهری» که بهترین طرز برخورد با آنها این است که هرچه سریع‌تر از شرشان خلاص شد. در نتیجه‌اش هر ناآرامی اجتماعی به بازی‌های زبانی ختم می‌شود (احساس می‌کنیم که اسم دلالت لکانی فاصله‌ی زیادی با این داستان ندارد). تنها شعار پرطمطراقی که لیوتار (سرپرست سابق مجله‌ی چپگرای سوسیالیسم یا بربریت) توانست از فاجعه‌ی پست‌مدرن نجات بدهد حق دسترسی آزاد به حافظه‌های کامپیوتری و بانک‌های اطلاعاتی بود.

قهرمانان پست‌مدرنیستم چه نقاش باشند چه معمار یا فیلسوف در هر صورت در نکته‌ی مزبور اشتراک دارند. همه‌شان فکر می‌کنند که بحران‌های امروز در فعالیت‌های هنری و اجتماعی دیگر ممکن نیست که به هیچ چیز مگر امتناع تمام‌عیار از هرگونه تعریف پروژه‌های جمعی منجر شود. بیایید باغ‌مان را پرورش بدهیم و ترجیحاً دنباله‌روی عمل‌ها و رسوم معاصران‌مان باشیم. موج راه نیاندازید! فقط اهل مد روز باشید، با کالیبر هنر و آرای بازاری، با پرده‌های نمایش کمپین‌ها و نظرسنجی‌های تبلیغاتی. و در مورد معاشرت معمولی هم اصل جدید «ارتباط کافی» باید ضامن این باشد که نیروهایش تعادل‌شان را نگه می‌دارند و تشکل زودگذرش را منظور دارند. اگر دراین‌باره فکر کنیم، می‌توانیم از خود بپرسیم که چقدر از دوره‌ای عبور کرده‌ایم و پیش آمده‌ایم که در بنرهای جامعه‌شناسی فرانسوی می‌شد چنین گزاره‌ای را خواند: «واقعیت‌های اجتماعی اشیا نیستند!» و حالا، در مورد پست‌مدرن‌ها می‌توان گفت که چیزی بیشتر از غبارات آشفته‌ی دیسکورسی شناور در اتر دلالت‌گر نیستند!

ولی به هر روی از کجا این ایده را گرفتند که به این سیاق می‌توان سوسیوس را به فکت‌های زبان‌ها فرو کاست و این فکت‌ها هم به نوبه‌ی خود قابل تحویل به زنجیره‌های دلالتی دودویی‌پذیر و «رقمی‌پذیر» هستند؟ از این نظر، پست‌مدرن‌ها ندرتاً به نکته‌ی تازه‌ای برخورد کرده‌اند! خودشان را شق‌ورق در سنت ساختارگرایی (اصالت هیئت تألیفی) به‌منزله‌ی یک سنت مدرنیستی آشکار قرار می‌دهند که بنظر تحت بدترین شرایط قابل تصور محکوم به این است که تأثیرش بر علوم انسانی از طرف سیستمیسم (اصالت سیستم) آنگلوساکسونی رله شود. به گمانم پیوند مخفی بین تمام این آموزه‌ها از ماهیت زیرزمینی‌شان نشئت می‌گیرد که با فهم‌های تحویلی مشخص می‌شود که درست پس از جنگ از طریق نظریه‌ی اطلاعات و اولین پژوهش‌ها در سایبرنتیک گسترش پیدا کرد. این تعالیم متفاوت مدام ارجاعاتی را از فناوری‌های ارتباطی و اطلاعاتی وام می‌گیرند که آنقدر شتاب‌زده و آنقدر بی‌سروسامان‌اند که ما را به فضایی ماقبل پژوهش پدیدارشناختی پرتاب می‌کنند که مقدم بر آنهاست.

ضرورت دارد که این وضعیت را به حقیقتی ساده برگردانیم ولی حقیقتی که آکنده از نتیجه‌ای بخصوص است، این‌که بدانیم که منظومه‌های اجتماعی انضمامی (که نباید با «گروه‌های اولیه» در جامعه‌شناسی آمریکایی خلط شوند که هنوز به عرصه‌ی اقتصاد نظرات و آراء تعلق دارند) اشیای بسیاری غیر از اجرای زبانی را به مسئله تبدیل می‌کنند: ابعاد قوم‌شناختی و بوم‌شناختی، مؤلفه‌های نشانه‌ای اقتصادی، ارکان استحسانی، تنانه، و فانتاسمی، که قابل تحویل به نشانه‌شناسی زبان (لانگ) نیستند، انبوهه‌ای از عوالم نامتجسد ارجاع که به میل خود با مختصات رویکرد تجربی مسلط جفت‌وجور نمی‌شوند. فیلسوفان پست‌مدرن هرقدر که دوست دارند می‌توانند حول و حوش پژوهش کاربردشناختی این‌سو و آن‌سو بپرند، چراکه باز در هر صورت به فهمی ساختارگرایانه از کلام و زبان وفادار می‌مانند که هرگز به آنها اجازه نمی‌دهد که واقعیت‌های ذهنی را به شکل‌گیری‌های ضمیر ناآگاه، به مسئله‌زاهای استحسانی و خردسیاسی بدوزند. به زبانی روشن‌تر، فکر می‌کنم که این فلسفه فلسفه نیست، فلسفه‌ی پست‌مدرن چیزی بیشتر از یک چارچوب ذهنی احاطه‌کننده نیست، یک «وضعیت» عقاید یا «شرایط» آراء و نظرات که حقایق خود را تنها از اقلیم فکری جاری می‌گیرد. مثلاً چرا برای این فلسفه سخت است که یک نقطه‌ی اتکای نظری درست‌وحسابی از نظریه‌اش را ساخته‌وپرداخته کند که به سستی و بی‌ثباتی سوسیوس ربط دارد؟ آیا قدرت تمام‌عیار کنونی رسانه‌های همگانی بقدر کفایت مکمل این واقعیت نیست که هر پیوند اجتماعی می‌تواند هم‌سطح‌سازی تفریدزدا و طفولی‌ساز تولید سرمایه‌دارانه‌ی اسم دلالت‌ها یا دال‌ها را بدون هرگونه مقاومت محسوسی تحمل کند؟ اندرز لکانی قدیمی که براساسش «اسم دلالتی معرف فاعل نفسانی برای اسم دلالت دیگر است» می‌تواند به‌منزله‌ی شعاری برای این آداب نوین قطع مشغولیت اجتماعی‌ـ‌سیاسی عمل کند. چون در واقع امر دقیقاً با همین اتفاق طرف‌ایم! فقط این‌که دیگر چیزی وجود ندارد که از آن خوشحال شویم، هرچند که پست‌مدرن‌ها شاد شادند. در عوض، باید از پس این قضیه بربیاییم و سر در بیاوریم که چطور می‌توانیم از چنین بن‌بستی بیرون بزنیم.

این‌که تولید مواد خام علاماتی‌مان بیش از پیش منوط به دخالت ماشین‌هاست حاکی از این نیست که آزادی و خلاقیت انسانی لاجرم محکوم به این‌اند که با روندهای مکانیکی ازخودبیگانه شوند.[۲۴] هیچ چیز مانع از این نمی‌شود که عوض این‌که سوژه تحت کنترل ماشین باشد شبکه‌های ماشینی در یک‌جور فرایند تقویم ذهنی دست داشته باشند. به عبارت دیگر، هیچ چیز مانع از این نمی‌شود که ماشینیسم و بشریت روابط همزیستی ثمربخشی را آغاز کنند. با نظر به این نکته، احتمالاً لازم است که بین ماده‌ی علاماتی مزبور و گزینش‌های ذهنیت‌ها تمایزی بگذاریم. منظورم از گزینش‌های ذهنیت تمام عرصه‌های تصمیم‌گیری‌ست که منظومه‌های تقریر (جمعی و/یا فردی) به راه می‌اندازند. در حالی که مواد علاماتی با منطق تمامیت دیسکورسیو تعریف می‌شود که روابطش را می‌توان به اعیانی ارجاع داد که بر حسب مختصات عارضی (مکانی‌ـ‌زمانی‌ـ‌انرژتیک) بروز می‌یابند، گزینش‌ها با منطق خودارجاعی تعریف می‌شوند که ویژگی‌های شدت وجودی را کسب می‌کنند که از هر نوع تبعیت از اصول موضوعه‌ی نظریه‌ی مجموعه‌ها سر باز می‌زند. وجه مشترک این منطق‌ها که به آنها اجساد بدون جوارح یا منطق قلمروهای وجودی نیز می‌گویم در این است که اعیان‌شان از منظر علم‌الوجودی مبهم‌اند: آنها دورویه‌های عین‌ـ‌ذهن‌اند که نه می‌توان تمیزشان داد و نه می‌توان بصورت شکل‌هایی درباره‌شان سخن گفت که در پس‌زمینه‌ی مختصات تمثل متجسم شده‌اند. پس نمی‌توانیم از بیرون دریافتی ازشان داشته باشیم؛ تنها می‌توانیم قبول‌شان کنیم و از طریق انتقال وجودی متقبل‌شان شویم.

نقش «استعراضی» این اعیان مبهم که امکان عبور از مناطق زمان و مکان و تجاوز از اسنادهای هویتی را به این اعیان می‌بخشد در بطن نقشه‌برداری فرویدی از ضمیر ناآگاه و نیز به معنایی دیگر در مشغله‌های زبان‌شناس‌ها در باب تقریر و بیان دیده می‌شود.

فرایند اولیه، انطباق هویت، انتقال قلبی، مطلوبات جزئی، نقش «مابعدی» فانتزی: تمام این مفاهیم به گوش روانکاوان آشناست و به طریقی از وجود یک حضور فراگیر و یک خاصیت بازگشتی حکایت دارد ــ از احتمال اکوانی که به پرسش می‌گیرد. ولی فروید غیرمستقیم منطق ضمیر ناآگاه را به منطق واقعیات مسلط تبدیل کرد و تفسیر متقبل این وظیفه شد که منطق اول را بر حسب منطق دوم ترجمه‌پذیر کند، و به این ترتیب ویژگی بخصوص کشف خود را از دست داد،‌ یعنی این واقعیت که وقتی برخی پاره‌های نشانه‌ای بافت «رسالت» دلالتی عادی‌شان را رها می‌کنند یک توان تولید وجودی بخصوص کسب می‌کنند (در جهان روان‌رنجوری،‌ انحراف، روان‌پریشی، تصعید، و غیره). سه‌گانه‌ی لکانی حیث واقع، حیث خیالی، و ساحت رمز و اشاره جدا از این‌که اشیا را تفکیک و دسته‌بندی کند تنها از این نظرگاه موفق شد که تقسیم‌بندی مراجع مکانی را در رابطه‌شان با هم تشدید کند.

زبان‌شناسانی هم که به نوبه‌ی خود با نظریات تقریر،‌ بیان، و کنش‌های گفتاری سر و کار داشته‌اند بر این واقعیت انگشت گذاشته‌اند که برخی پاره‌های زبان‌شناختی علاوه بر نقش‌های کلاسیک معروف‌شان در دلالت و دلالت صریح می‌توانند یک کارایندی کاربردی بخصوص هم کسب کنند که به خاطر تبلور موضع مربوطه‌ی سوژه‌های سخنگوست یا در عوض به خاطر استقرار دوفاکتوی برخی چارچوب‌های دارای موقعیت.[۲۵] (نمونه‌اش رئیس‌جمهوری‌ست که اعلام می‌کند: «جلسه آغاز می‌شود» و با این گفته جلسه را افتتاح می‌کند). ولی زبان‌شناس‌ها نیز بر این باورند که باید فحوای کشف‌شان را به عرصه‌ی بخصوص خودشان محدود کنند در حالی که در واقعیت این نقش «وجودبخش» ثالث (کارکرد مکوّن) که مورد تأکیدشان هم بوده است منطقاً باید متضمن گسستی قطعی از بستار ساختارگرایانه‌ای باشد که اصرار دارند زبان را به آن مقید کنند.[۲۶] زبان خودش را ترک می‌کند ولی نه منحصراً به خاطر شاخص‌گذاری مواضع ذهنی کلی (مواضع اشاری) یا منحصراً به خاطر واقع‌کردن روال تقرر منطق (دیسکورس) در یک بافت بلکه در عین حال و مهم‌تر از همه به جهت متبلورکردن فراید کاربردشناختی‌ که متنوع‌ترین فرایندهای تفرید را کاتالیز می‌کنند (تحدید قلمروهای قابل ادراک، آرایش‌های عوالم نامتجسد ارجاع درونی، و غیره). ناگفته پیداست که این پراگماتیک «تکوین» ملک طلق زبان نیست و همه‌ی دیگر مؤلفه‌های نشانه‌ای، تمام دیگر روال‌های رمزگذاری طبیعی و ماشینی با آن رقابت دارند. پس این جایگاه شاهی که دال زبان‌شناختی اشغال کرده است و تقویم ذهنی سرمایه‌دارانه به آن داده است مشروعیت ندارد، به این دلیل که تکیه‌گاهی اساسی را برای منطق هم‌ارزی عام و سیاست سرمایه‌سازی از ارزش‌های مجرد قدرت فراهم می‌آورد. دیگر ماشین‌های تبدیل و تولید نشانه‌ای می‌توانند امورات جهان را «پیش» ببرند و بدین طریق با نظر به ریزوم‌هایی که با فرایندهای واقعی و خیالی تنیده می‌شوند این قدرت مطلقه‌ی دلالت‌گر را که در ساحت رمز و اشاره عمل می‌کند و هژمونی فعلی قوای رسانه‌های همگانی ریشه در آن دارد از جایگاه متعالی‌اش عزل کنند. ولی این رژیم‌ها قطعاً با تکوین خودانگیخته ایجاد نمی‌شوند بلکه به جهت ساخته‌وپرداخته‌شدن وجود دارند و در دسترس‌مان‌اند، در تلاقی بین تمرین‌ها،‌ روال‌های عملی، و فعالیت‌های تازه، در فصل‌مشترک بین پراتیک‌های جدید تحلیلی، استحسانی، و اجتماعی که هیچ خودانگیختگی پست‌مدرنی در اختیارمان نمی‌گذارد.

پیدایش این پراتیک‌های تقویم ذهن یک عصر پسارسانه‌ای عمیقاً با بازتصرف فناوری ارتباطی و اطلاعاتی تسهیل می‌شود، با این فرض که هرچه بیشتر به موارد زیر مجال می‌دهند:

۱) شکل‌گیری شکل‌های مبتکرانه‌ی گفتگو و تعامل جمعی و نهایتاً بازابداع دموکراسی؛

۲) بازتفرید وسایل بیان با استفاده از مینیاتوری‌کردن و شخصی‌کردن تجهیزات طوری که خود این وسایل بیان ماشینی و رسانه‌ای‌اند. در این مورد می‌توانیم مفروض بگیریم که اتصال شبکه‌ای دیتابانک‌ها شگرف‌ترین دیدگاه‌ها را پیش روی‌مان می‌گذارند؛

۳) تکثیر نامتناهی «اپراتورهای وجودی» که مجال دسترسی به عوالم خلاقه‌ی جهش‌یافته را فراهم می‌آورند.

اجازه دهید که در آخر اشاره کنم که خودآیین‌شدن چندمرکزه و نفسانی اپراتورهای پسارسانه‌ای رابطه‌ی لازم و ملزومی با فروبستگی‌ مجددشان بر خود یا با یک قطع مشغولیت اجتماعی‌ـ‌سیاسی پست‌مدرن‌طور ندارد. باید از انقلاب پسارسانه‌ای آتی خواست که با کارایی بی‌مانندی از گروه‌های اقلیتی حمایت کند که تنها گروه‌هایی هستند که حتی امروز هم از خطرات مرگبار مسائلی همچون مسابقه‌ بر سر ذخیره‌کردن تسلیحات هسته‌ای، قحطی جهانی، آسیب‌های بوم‌شناختی برگشت‌ناپذیر، آلودگی رسانه‌ای ذهنیت جمعی، و موارد دیگر آگاه شده‌اند.

حداقل‌اش این‌که این آرزوی من است و به خودم اجازه می‌دهم که شما را هم به تقبل‌اش دعوت کنم. و اگر این آینده مال ما نباشد، امید زیادی به پایان هزاره‌ی کنونی ندارم!

ورود به عصر پسارسانه‌ای[۲۷]

به چه وسیله‌ای می‌توان امیدوار بود که ورود به آنچه عصر پسارسانه‌ای می‌خوانم شتاب بگیرد؟ چه شرایط نظری و عملی می‌توانند آگاهی از ویژگی «ارتجاعی» موج فعلی محافظه‌کاری را که به باورم در حکم تکامل لازم جوامع توسعه‌یافته نیست تسهیل کند؟

اگر قرار است که «اقلیت‌های تشکل‌یافته» به آزمایشگاه‌های اندیشه و آزمونگری برای شکل‌های آتی تقویم ذهنی تبدیل شوند، چطور می‌توانند به خودشان سر و سامان بدهند و با شکل‌های سنتی‌تر سازماندهی (مثل حزب‌ها، اتحادیه‌ها، گروه‌های چپگرا) متحد شوند تا از انزوا و سرکوبی که تهدیدشان می‌کند اجتناب کنند و توأمان استقلال و خصایص ویژه‌شان را حفظ کنند؟ همین پرسش در مورد خطرات همکاری‌شان با دولت نیز مصداق دارد.

آیا می‌توان تکثیر «حداثت‌های اقلیتی» را متصور شد که می‌توانند عوامل خودمختاری ذهنی و خودمدیریت اقتصادی را درون ساحت اجتماعی گسترش و تنوع دهند؟ آیا در هر صورت با سیستم‌های مدرن تولید و گردش که بنظر خواستار یکپارچگی و تمرکز بیشتر در روندهای تصمیم‌گیری‌شان هستند سازگار می‌شوند؟

بازاندیشی در تمام شیوه‌های تولید ذهنیت مستلزم بازتعریف ضمیر ناآگاه از بیرون از چارچوب‌های محدودگر روانکاوی‌ست. دیگر نباید ضمیر ناآگاه را صرفاً براساس اکوان درون‌روانی یا اسم دلالت زبانی تقلیل داد زیرا باید با ابعاد نشانه‌ای و عملی گوناگونی مشغول شود که به کثرت قلمروهای وجودی، سیستم‌های ماشینی، و عوالم نامتجسد مرتبط‌اند. این ضمیر ناآگاه را شیزوکاوانه می‌خوانم تا آن را از ضمیر ناآگاه روانکاوانه جدا کنم که به عقیده‌ام بی‌اندازه در تشکیل من نفسانی شخصیت‌شناختی، انتقال قلبی، و انطباق هویت تثبیت شده است، تازه اگر به شیوه‌ای اشاره نکنیم که لاجرم با فهم‌های تثبیت‌شده و روان‌زایشی از مطلوبات غریزی در وضعیت تعادل تحکیم می‌شود. بااین‌حال، قصد نداشتم ضمیر ناآگاه شیزوکاوانه را منحصراً به روان‌پریش‌ها گره بزنم. در عوض، می‌خواستم آن را به روی بیشترین انواع گسیختگی‌ها و شقاق‌ها همچون عشق، کودکی، هنر، و غیره باز کنم. منظومه‌های شیزوکاوانه، برخلاف عقده‌های فرویدی، جایگاه تحولات درونی و انتقال‌های قلبی بین سطوح پیشاشخصی (همچون توصیفات فروید در روان‌آسیب‌شناسی زندگی روزمره) و سطوح پساشخصی‌اند که می‌توان به‌طور جهان‌شمول برای جهان رسانه‌محور منتسب‌شان کرد و مفهوم رسانه را به هر سیستم ارتباطی، جابه‌جایی، و مبادله بسط داد. از این منظر، ضمیر ناآگاه «استعراضی» خواهد شد، آن ‌هم به لطف مهارت و قابلیتی که با استفاده از آن می‌تواند متنوع‌ترین مراتب ناشی از ماشین‌های مجرد و فرید ضمیر ناآگاه را دربنوردد و درعین‌حال بند هیچ جوهر خاص تبیّن نشود و در برابر کلیات و علائم ریاضیاتی ساختارگرایانه مقاومت کند.

بدین‌ترتیب، موجودیت من نفسانی که مسئول ذات فاعل نفسانی و اعمال واقعی و خیالی شخص است فقط به‌عنوان فصل‌مشترک کمابیش موقتی منظومه‌های تقریر در نظر گرفته می‌شود که در اندازه، ماهیت، و دیمومت با هم فرق دارند (البته می‌توان همین الهام را در نقشه‌برداری‌های جان‌پندار ذهنیت هم رویت کرد، حتی اگر به معنای واقعی حاضر نباشد.)

تحلیل باید تلاش برای حل تنش‌ها و تعارض‌هایی را که پیشاپیش از طریق انتقال قلبی و تفسیر در «درون» روان فردیت‌یافته «برنامه‌ریزی» شده‌اند از اساس تغییر دهد. در عوض، تحلیل تقریرها را فهم خواهد کرد و انتقال خواهد داد تا در نتیجه اختلافات اجتماعی همواره ‌فزاینده بین این دو مورد را پشت سر بگذارد:

(الف) تمثل‌ها و شیوه‌های ادراک و حس‌پذیری که به بدن، میل جنسی، محیط‌های اجتماعی، مادی، و بوم‌شناختی، و به شکل‌ها و چهره‌های متنوع غیریت و تناهی مربوط‌اند و با تحولات فن‌‌علمی و خصوصاً از راه اطلاعات، علم الکترونیک، و تصاویر شکل می‌گیرند؛

(ب) ساختارهای اجتماعی و نهادی، دستگاه‌های قضایی و مقرراتی، دستگاه‌های دولتی، هنجارهای اخلاقی، دینی، و استحسانی، و غیره که در پس پیوستگی ظاهری‌شان با قلمروزدایی تنش‌ها از رجیسترهای مولکولی سابق از پشت رو واقعاً تهدید و تضعیف می‌شوند که این هم سبب توقف ناگهانی هر فرایند تکاملی می‌شود تا در نتیجه هرچه مولی‌تر شوند و حتی به بهای کارایی کارکردی هم که شده به منسوخ‌ترین شکل‌ها چنگ بزنند.

برخلاف سوژه‌ی استعلایی سنت فلسفی (یا موناد درخودبسته‌ای که ساختارگراها مدعی‌اند که صرفاً از طریق اسم دلالت زبانی به روی غیریت بازش کرده‌اند)، منظومه‌های تقریری کاربردشناختی از همه طرف می‌گریزند. شکل‌گیری‌های ذهنی‌شان در فصل‌مشترک‌های مؤلفه‌های ناهمگن، نامتجانس، و ناهمجور را نمی‌توان به یک موجودیت نشانه‌ای واحد تحویل داد. برای مثال، طبیعت ذهنیت اقتصادی را نمی‌توان با ذهنیت استحسانی معادل گرفت: عقده‌ی ادیپ پسربچه‌ای با رشد مناسب در شمال شرق نیویورک و عقده‌ی ادیپ ورود به سوسیوس یک جوکی از گدامحله‌ای در برزیل کاملاً با هم فرق دارد.

ایضاح ترکیب درونی «منظومه‌های» گوناگون و روابط متقابل‌شان از دو منطق (لاجیک) حکایت دارد:

1) مربوط به تمامیت‌های منطقی (دیسکورسیو) که روابط بین جریان‌ها و سیستم‌های ماشینی را تعیین می‌کنند و از درون به سنخ‌های متفاوت مختصات انرژتیک‌ـ‌مکانی‌زمانی راجع‌اند؛

2) مربوط به اجساد بی‌جوارح غیرمنطقی که روابط بین قلمروهای وجودی را تعیین می‌کنند و از درون به عوالم نامتجسد راجع‌اند.

ورود مفاهیمی مانند ارجاع درونی یا خودسازماندهی به تحلیل نه به معنای انحراف از ساحت‌های معمول عقلانیت علمی بلکه به معنای گسست از علّی‌گرایی علمی‌ست. برای مثال، در نظر بگیریم که نقشه‌ی شیزوکاوانه در رابطه با قلمروهایی وجودی که این نقشه معرف‌شان است «ثانوی» یا فرعی نیست؛ حتی نمی‌توان گفت که این قلمروها معرف نقشه‌اند چون نقشه است که قلمروها را پدید می‌آورد.

پرسشی مرتبط: آیا هر تولید استحسانی به طریقی مقرون به همین نقشه‌نگاری نیست وقتی خود همین نقشه‌نگاری نیز بی‌نیاز از هر نظریه‌ای در باب رانه‌های تصعیدشده است؟ تا وقتی ذهنیت ناخودآگاه از منظر ناهمگنی مؤلفه‌هایش، قابلیت مولد چندشکل‌اش، التفات خردسیاسی‌اش، و کشش‌اش به جانب آینده به جای تثبیت‌اش بر قشربندی‌های گذشته لحاظ می‌شود، نقطه‌ی کانونی تحلیل نیز بطور نظام‌مند از گزاره‌ها و پیوندهای نشانه‌ای به سوی نمونه‌های تقریری جابجا می‌شود. به جای تحلیل عناصر منطقی (دیسکورسیو) تثبیت‌شده، شرایط مقوم «دهنده‌ها» را در نظر می‌گیریم. دیگر بیهوده است که بخواهیم پرسه‌زنی‌های بی‌معنی و نمونه‌وار را تعقیب کنیم تا آنها را همچون پروانه‌ها گیر بیاندازیم و به شبکه‌های تفسیری یا ساختارگرایانه سنجاق کنیم. حیثیات فرید میل، تکینگی‌های اشتیاق نفس، آن بقایای بی‌مسمای معنی که از دید روانکاوها مخزن مطلوبات جزئی‌ست، دیگر به‌عنوان حدود کارایی تحلیلی پذیرفته نمی‌شوند بلکه به‌منزله‌ی پتانسیلی برای تقویت‌های فرایندمحور در نظر گرفته می‌شوند.

برای مثال، به جای تاکید بر محرومیت از ذکر در ساحت رمز و اشاره که همچون تسلیم پساادیپی زیست می‌شود، بر «انتخاب‌های حادث» تاکید خواهد شد که بر ساحت‌های کاربردشناختی جدید محیط می‌شوند و به این ساحت‌ها سازواری و تشکل وجودی می‌دهند. پژوهش‌ها باید به مزایای فرید پیوندهای نشانه‌ای که تکیه‌گاه این انتخاب‌ها هستند (ترجیع‌‌ها، وجنات یا ترکیب صورت، حیوان‌شدن‌ها، و غیره) توجه ویژه‌ای داشته باشند. انتخاب‌های حادث، موازی با نقش‌های نشانه‌ای‌شان در دلالت و نامیدن، یک نقش وجودی را بسط می‌دهند که عوالم جدید ارجاع را کاتالیز می‌کند.

در پس بی‌معنایی نسبی گزاره‌های ناموفق هیچ معنای پنهانی در کار نیست که کاربردشناسی شیزوکاوانه به نور روز درآورد، نه حتی رانه‌ای مکنون در کار است که این کاربردشناسی در پی رهاسازی‌اش باشد. این کاربردشناسی بر تاگشایی از بی‌شمار ماده‌ی غیرجسمانی و تقسیم‌ناپذیر متمرکز خواهد شد که بنا بر آموزه‌های تجربه‌ی میل می‌توانند ما را به فراسوی خودمان و به فراسوی حصارهای قلمرومند، به سوی عوالم نامنتظر و نامکشوف امکان ببرند. متعاقباً فرایندهای نادلالتگر فعال تفرید وجودی جایگزین بی‌معنایی منفعلی می‌شود که موضوع ارجح علم تأویل است.

این مواد بسیار شدید غیرمنطقی که درون منظومه‌های ذهنی تنیده شده‌اند فقط با قلمروزدایی مداوم خود در «پروژه‌محوری» بالفعل و کامنه و بازقلمروگذاری در قشرهای واقعی و بالقوه به موجودیت‌شان ادامه می‌دهند طوری که می‌توان آنها را به‌منزله‌ی بی‌شمار گزینه‌ی آدابی‌ـ‌سیاسی لحاظ کرد. هر جایگاه میل یا عقل در دسترس ماست، در دسترس اراده‌ها و انتخاب‌های فردی و جمعی‌مان…. اما در نظم سرمایه‌دارانه‌ی اشیا (یعنی در نظم تک‌خدایی، تک‌انرژی‌انگار، تک‌دلالت‌گرا، و تک‌لیبیدویی اشیا، خلاصه، در نظم عمیقاً دلسردکننده‌ی اشیا) هیچ چیز نمی‌تواند تکامل یابد مگر اینکه همه چیز سر جایش باقی بماند. تولیدات ذهنی («ذهنیت‌ها») مجبورند که به اصول تعادل، هم‌ارزی، ثبات، سرمدیت، و مانند اینها تن بدهند. پس چه چیزی باقی می‌ماند که به آن برسیم؟ چطور می‌توانیم شوقی وافر به زندگی و آفرینش داشته باشیم یا دلیلی برای مردن به خاطر افق‌های دیگر بیابیم؟

وقتی همه چیز با همه چیز هم‌ارز می‌شود، تنها موضوع مهم وسواس‌های اجباری کریه برای جمع‌کردن مجرد قدرت تسلط بر مردم به خاطر انواع قیود مختلف و ارتقای رقت‌انگیز پرستیژ نمایشی‌ست. تحت این شرایط غم‌افزا، حیث فرید و تناهی ضرورتاً مایه‌ی رسوایی‌اند در حالی که «تجسد» و مرگ نیز به‌صورت گناه تجربه می‌شوند و نه در مقام بخشی از ریتم‌های حیات و کیهان. طرفدار بازگشت به حکمت شرقی نیستم که از قضا می‌تواند بدترین اشکال وادادگی را با خود به همراه آورد. بدون آزمونگری سرشار از احتیاط و مراقبت با بدیل‌ها، طرفدار طرد هم‌ارز‌های بزرگ سرمایه‌داری (مثل انرژی، لیبیدو، و اطلاعات) هم نیستم. حتی می‌توان سرمایه را به وسیله‌ای قابل اتکا برای نوشتار اقتصادی تبدیل کرد. فقط کافی‌ست کاربردش از نو ابداع شود، البته نه به طریقی جزمی و برنامه‌محور بلکه از رهگذر آفرینش «شیمی‌های وجودی» دیگری که به روی تمام بازترکیب‌ها و استحاله‌های این «املاح تکینگی» گشوده می‌شوند که می‌توان صنایع و تحلیل مخفی‌شان را آزاد کرد.

باز هم تحلیل. اما کجا؟ چطور؟ خب! هر جایی ممکن است. آنجا که تناقض‌هایی به سطح می‌آیند که نمی‌توان آنها را دور زد. آنجا که شاخه‌های اخلال‌گر معنی ما را در میانه‌ی ابتذال‌های روزمره، عشق‌های ناممکن و بااین‌حال کاملاً زیستنی، به اشتباه می‌اندازند، در میانه‌ی انواع‌و‌اقسام اشتیاق‌های ساخت‌گرایانه‌ای که عمارت‌های عقلانیت مرگبار را منفجر می‌کنند… امکان دارد که تحلیل فردی باشد، برای آنانی که دوست دارند زندگی‌شان را طوری پیش ببرند که انگار یک اثری هنری‌ست؛ و امکان دارد که تحلیل به هر طریق ممکنی دونفره باشد، و چرا که نه، از جمله کاناپه‌ی روانکاوانه، تا آنجا که این هم برچیده شود؛ امکان دارد که تحلیل چندگانه باشد، از طریق پراتیک‌های گروهی، شبکه‌ای، نهادی، و جمعی؛ و عاقبت امکان دارد که به لطف دیگر پراکسیس‌های اجتماعی، دیگر شکل‌های خودارزش‌گذاری و کنش‌های مبارزه‌جویانه، خردسیاسی باشد و از رهگذر مرکززدایی نظام‌مند میل اجتماعی به براندازی‌های نرم و انقلاب‌های نامحسوسی منجر شود که سرانجام چهره‌ی جهان را تغییر خواهند داد و آن را شادتر خواهند کرد. بیایید با آن رویارو شویم: مدت‌هاست که عقب افتاده.

به ‌سوی عصر پسارسانه‌ای[۲۸] (۱۹۹۰)

پیوند بین تلویزیون، تلماتیک، و انفورماتیک دارد جلوی چشم‌مان اتفاق می‌افتد و طی دهه‌ی آتی کامل خواهد شد.

دیجیتالی‌شدن تصویر تلویزیون خیلی زود به جایی خواهد رسید که صفحه‌ی نمایش تلویزیون همزمان صفحه‌ی نمایش کامپیوتر و گیرنده‌ی تلماتیک است. فعالیت‌هایی که امروزه مجزا هستند رفته‌رفته به همدیگر وصل خواهند شد و گرایشات منفعل امروز احتمالاً کم‌کم تکامل خواهند یافت. سیم‌کشی و ماهواره به ما مجال خواهند داد که ۵۰ شبکه را آناً عوض کنیم درحالی‌که تلماتیک نیز مجال دسترسی به بی‌شمار دیتابانک تصویری و شناختی را فراهم خواهد آورد. عنصر تلقین، حتی هیپنوتیزم، در نسبت فعلی‌اش با تلویزیون از بین خواهد رفت. از این دقیقه به بعد می‌توان انتظار داشت که قدرت رسانه‌های همگانی متحول شود و بر ذهنیت معاصر سیطره پیدا کند، می‌توان انتظار داشت که با آغاز عصر پسارسانه‌ای بازتصرف جمعی‌ـ‌فردی و استفاده‌ی تعاملی از ماشین‌های اطلاعات، ارتباطات، هوش، هنر، و فرهنگ طرف خواهیم بود.

با این تحول، تثلیث کلاسیک زنجیره‌ی مبین، متعلق ارجاع، و معنی شکل دوباره‌ای خواهد گرفت. برای نمونه، یک عکس الکترونیکی نه دیگر تبین یک مصداق تک‌معنی بلکه تولید واقعیتی بین واقعیت‌های دیگر است. اخبار تلویزیون قبلاً از چندین عنصر نامتجانس تشکیل می‌شد: امکان تغییر شکل صحنه، مدل‌سازی ذهنیت بر اساس الگوهای حاکم، عادی‌شدن فشار سیاسی، دغدغه‌ای برای کمینه‌سازی گسست‌های تکین‌ساز. حالا این تولید واقعیت غیرمادی در تمام ساحت‌ها دست بالا را می‌گیرد و بر تولید اتصالات و خدمات مادی مقدم است.

آیا می‌شود نوستالژیای «روزگاران خوش گذشته» را داشت وقتی همه چیز فارغ از شیوه‌ی بازنمایی‌اش به روال سابق است؟ ولی آیا این «روزگاران خوش گذشته» در هیچ جایی مگر تخیل علم‌گرا و تحصلی وجود داشته است؟ قبلاً طی عصر دیرینه‌سنگی، با اساطیر و مراسم‌شان، وساطت مبین خودش را از «واقعیت» دور کرده بود. در هر صورت، تمام صورت‌بندی‌های قبلی قدرت و شیوه‌های خاص‌شان برای شکل‌دادن به جهان قلمروزدایی شده‌اند. پول، هویت، و کنترل اجتماعی تحت لوای کارت هوشمند درمی‌آیند. رخدادهای عراق به دور از اینکه بازگشتی به زمین باشد ما را تا عالم تقریباً هذیانی ذهنیت رسانه‌های همگانی بلند می‌کنند. فناوری‌های جدید در جریانی واحد به کارآیندی و جنون پر و بال می‌دهند. قدرت فزاینده‌ی مهندسی نرم‌افزار نیز ضرورتا به قدرت برادر بزرگ منجر نمی‌شود. در واقع، این مسیر بیشتر از آنچه به نظر می‌رسد ترک برداشته است و این امکان وجود دارد که مثل شیشه‌ی محافظ زیر فشار ضربات فعالیت‌های بدیل مولکولی منفجر شود.

………..

پانویس‌ها

[۱] Gregory Bateson, Steps to an Ecology of Mind (London: Jason Aronson, 1987), p.484

[۲] در کارخانه‌های فیات، برای مثال، نیروی کار حقوق‌بگیر از 140000 کارگر به 60000 نفر طی چند سال کاهش یافته است، درحالی‌که تولید ۷۵ درصد افزایش یافته است.

[۳] Entre le temps et l’eternite, Paris: Fayard, 1988, p.41, 61, 67

[۴] ریشه eco در اینجا در معنای یونانی اصلی‌اش به‌صورت oikos به کار رفته است، یعنی خانه، دارایی خانگی، زیست‌بوم، محیط طبیعی.

[۵] Steps to an Ecology of Mind, p.338

[۶]

Cited by Philippe Lacoue-Labarthe and Jean-Luc Nancy in L’Absolu litteraire: theorie de la literature du romantisme allemande (1978: 126)

[۷] مثال درخشانی از این بازآرایش‌یابی کیهانی تکانه‌های سادیستی را می‌توان در مارکی رولان توپو مشاهده کرد.

[۸] See the report ‘SOS Crados’ in Liberation, 17 March 1989

[۹] سمپتومی از این وضع جاری امور تکثیر گروه‌های خودانگیخته و هماهنگ (به‌صورت ارگان‌های هماهنگی) در هر جایی‌ست که جنبش‌های اجتماعی بزرگ فعال‌اند. می‌توان اشاره کرد که آنها اغلب از پیام‌های از راه دور استفاده می‌کنند تا بیان احساسات مردم عادی را ممکن سازند. برای مثال،

 le Minitel 3615 Code ALTER

 [۱۰] در معنای مورد استفاده فرانسیسکو وارلا از این لفظ. ن.ک.

Autonomie et Connaissance, Paris, Le Seuil, 1989

[۱۱] در مورد این چهار منطقه‌ای که سریعاً در حال تغییرند ن.ک.

Thierry Gaudin, ‘Rapport sur l’etat de la technique’, CPE, Science et Techniques, special issue

[۱۲] گرگوری بیتسن از بودجه انعطاف‌پذیری حرف می‌زند و سیستم بوم‌شناختی را با بندباز روی طناب قیاس می‌کند. ن.ک.

Steps to an Ecology of Mind, p.495-505

[۱۳] Walter Benjamin, Illuminations, trans. by Harry Zohn, ed. by Hannah Arendt (London: Frontana, 1992 [1973])

[۱۴] تا آنجا که بوم‌شناسی جهان‌شمول در نظر باشد، ژاک رابین در گزارشی به نام تأملاتی درباره‌ی بوم‌شناسی، جامعه، و اروپا، با شایستگی کم‌نظیر و هم‌راستا با رویکردم به پیوندهایی بین بوم‌شناسی علمی و بوم‌شناسی اقتصادی و ظهور فحواهای آدابی‌شان توجه می‌کند:

Groupe Ecologie d’Europe 93, 22, rue Dussoubs, 75002 Paris, 1989

[۱۵] یادداشت‌های درسگفتار گتاری در کنفرانسی که ژان‌ـ‌پیر فایه در ۳ و ۴ ژوئن ۱۹۷۹ سازماندهی کرد و موضوعش اندیشه‌ی اقلیت بود:

Felix Guattari, “Plan for the Planet” in Molecular Revolutions: Psychiatry and Politics, trans. Rosemary Sheed, intro. David Cooper (Penguins, 1984), pp.262-272

[۱۶] سارسل و ایولین از شهرهای قابل سکونت اطراف پاریس‌اند که چالشی را برای احداث مجدد پیش می‌کشد.

[۱۷] مرکز مقاومت کارگران در پتروگراد.

[۱۸] Felix Guattari, “Preliminary” in Schizoanalytic Cartographies, trans. Andrew Goffey (Bloomsbury, 2013), pp.1-15

[۱۹] نانوثانیه: ۹-۱۰ ثانیه؛ پیکوثانیه: ۱۲۱۰ ثانیه. در مورد تمام مضامین آینده‌شناختی مذکور در اینجا ر.ک.

‘Rapport sur l’état de la technique’ in Thierry Gaudin (ed.) CPE, special edition of Science et technique

[۲۰]

Felix Guattari, “Postmodern Deadlock and Post-Media Transition”, in Soft Subversions: Texts and Interviews 1977-1985, trans. Chet Wiener and Emily Wittman, ed. Sylvere Lotringer, intro. Charles J. Stivale (Semiotext(e), 2009)

[۲۱]

Léon Krier. “La reconstitution de la ville” in Rationale Architecture, 1978 and L’apres modernisme. (Paris: Ed. de l’Equerre, 1981)

[۲۲]

Robert Venturi, Denise Scott Brown, and Steven Izenour, Learning from Las Vegas (Cambridge, Mass.: MIT Press, 1977) and Complexity and Contradiction in Architecture (New York: The Museum of Modern Art Press, 1966). See also: Charles Jenks, The Language of Post-Modern Architecture (London: Academic Editions, 1977)

[۲۳] ژان‌ـ‌فرانسوا لیوتار، وضعیت پست‌مدرن: گزارشی درباره‌ی دانش، ترجمه حسینعلی نوذری (گام نو: ۱۳۸۰).

[۲۴] این مضمون از ۱۹۳۵ به این طرف توسط والتر بنیامین بازسنجی شده است. ر.ک. والتر بنیامین، «اثر هنری در عصر تکثیر مکانیکی»، فارابی، ش.۳۱، ۱۳۷۷.

[۲۵] از جمله آستین، امیل بنونیست، جان سرل، اسوالد دوکرو، آنتونی کیلیولی، و دیگران.

[۲۶] بدون اینکه مسئله را به پایان ببرم، این نکته همچنین حاکی از خروج از یک سنت وجودشناختی ثنوی‌ست کهوجود را به قانون همه یا هیچ منوط می‌کند: «بودن یا نبودن.» با بازگشت اجتناب‌ناپذیر موقت به تفکر جان‌پندارانه (اصالت نفس) می‌بینیم که کیفیت وجودی بر ذاتیت «خنثای» یک وجود کلی عامل و از این‌رو مبادله‌پذیر غالب می‌آید که می‌توانیم بصورت واقعیت سرمایه‌دارانه توصیفش کنیم. وجود خودش را به دست می‌آورد، خودش را از دست می‌دهد، تشدید می‌کند، از آستانه‌های کیفی رد می‌شود، چراکه به این یا آن عالم نامتجسد ارجاع درونی ملتصق است.

[۲۷]

Felix Guattari, “Entering the Post-Media Era”, in Soft Subversions: Texts and Interviews 1977-1985, trans. Chet Wiener and Emily Wittman, ed. Sylvere Lotringer, intro. Charles J. Stivale (Semiotext(e), 2009)

[۲۸]

Felix Guattari, Towards a Post-Media Era, trans. Alya Sebti and Clements Apprich, with additional modifications by Neinsager, Chimeres, n.28, spring-summer 1996