به‌سوی رویکردی پسااستعماری در مسئله‌ی سکونت‌گاه‌های غیررسمی

زیست غیررسمی

 دانلود پی‌دی‌افاز این‌جا دانلود کنید

در امتداد نهری کثیف و پر از آشغال راهی است که ما را به زاغه­‌های مسکونی دهلی می­‌رساند. باید حواستان باشد در طول مسیر پایتان روی کثافت فاضلاب­‌ها نرود. بعد از عبور از راهروی باریکی که میان خانه‌­هایی که از خاک و سنگ ساخته‌­شده­ اند، نوزادانی را از پشت پرده‌­های رنگ و رو  رفته‌ای خواهید دید، که در اتاقی بسیار کوچک و روی ملحفه­‌هایی بسیار کثیف خوابیده‌­اند. مادران این نوزادان معمولاً مشغول رفت و روب و پخت و پزند. به جای بدبختی و بیچاره‌­گی، آن چیزی که من از زاغه‌ی ضاراوی در دهلی دیدم فضایی زنده و فعال بود. جایی که با تعداد بسیاری از کارگاه‌­های کوچک سعی می­کرد از سرنوشت شوم خود فرار کند و به شکوفایی برسد. من بیش از ضعف و ناتوانی، از توان کیمیاگرانه‌ی این مردم متاثر شدم که چگونه برای زندگی خود می­‌کوشیدند ( کریرر، ۲۰۱۰).

مقدمه:

اولین بار که پایم را به اُزون تپه گذاشتم با «ناکجاآبادی» روبه‌رو شدم پر از فقر، بیماری و بیکاری. تپه‌ای در وسط شهر بومهن که با پاساژ تازه ساخته‌شده‌ی شهر تنها یک کوچه فاصله داشت. اما همین یک کوچه برای من فاصله‌ی میان شهر بود تا «حاشیه‌نشینی». در عرض ۵ دقیقه از خیابان‌هایی آسفالت شده و خانه‌هایی با آب و گاز و نماهایی سنگی به تپه‌ای تصرف‌شده توسط مهاجرین بجنوردی برمی‌خوری که برای عبور از کوچه‌هایش (اگر بشود نامش را کوچه گذاشت) باید مراقب باشی پایت وسط گل و لای نرود. خانه‌هایی که از روی هم گذاشتن آجر و به ضرب و زور سیمان سراپا ایستاده بودند. مخازن آبی که هفته‌ای یکبار پر می‌شدند تا آب شرب اهل خانه را تأمین کنند. کپسول‌های گازی که جای خالی لوله‌کشی گاز را پر می‌کردند.

اما اجازه دهید لحظه‌ای بر این اوصاف درنگ کنیم: ناکجاآباد، حاشیه‌نشینی، فقر، کثیفی، بیکاری و …. صفاتی آشنا که گویی برای تمام سکونتگاه‌های غیررسمی بکار می‌روند. تواتر این مفاهیم به حدی است که فهم ما را از مقوله‌ی سکونتگاه‌ غیررسمی به صورت «پیشینی» شکل می‌دهد. گویی تفاوتی ندارد که وصف من از ازون تپه‌ی بومهن را می‌خوانید یا توصیف کریرر از کوچه پس‌کوچه‌های ضاراویِ دهلی را. دیگر حتی اگر به این مناطق هم نرفته باشیم پیشاپیش می‌دانیم سکونتگاهِ غیررسمی چگونه جایی است. نوشته‌ی پیشِ‌رو تلاشی‌ست برای برهم‌زدن این فهم قالبی از مقوله‌ی سکونتگاهِ غیررسمی. در این مقاله می‌کوشم نشان دهم درک ما از وضعیت حاشیه‌نشینی به‌­وساطت مفاهیمی شکل می‌گیرد که ساخته و پرداخته‌ی مراکز دانشگاهیِ غربی است. این اروپامحور[۱] بودنِ مفاهیم به هیچ عنوان به معنای بی‌ارتباط بودن آنان با وضعیت ایران نیست. اما از یکسو خاص‌بودگی و تکینگی این سکونتگاه‌ها را در پشت مفاهیم کلی پنهان می‌کند و از سوی دیگر آینده‌ و سیاستی تجویزی‌ای را برای این مناطق درمی‌اندازد که پیشاپیش محکوم به شکست است.

برای توضیح این نکته اجازه دهید کار را با همان مفاهیم جرم‌انگارانه‌ی بالا بیاغازیم. مفاهیمی چون فقر، آلودگی محیط زیست، کمبود زیرساخت‌های شهری و .. که غالباً برای توصیف سکونتگاه‌های غیررسمی بکار می‌روند به بیان شانتال موف[۲] نقش  یک «بیرون برسازنده[۳]» را بازی می‌کند: بیرون برسازنده از جنس شرایط امکان است؛ شرایط امکان سیستمی استاندارد. می‌توان با وام‌گیری از مفهوم وضعیت استثنائی[۴] آگامبن، مفهوم بیرون برسازنده را دقیق‌تر فهمید. بیرون برسازنده همان وضعیت استثنائی‌ایست که تعیّن‌بخش وضعیتِ هنجارین درون سیستم است. بدین ترتیب اگر وضعیت استثنائی وجود نداشته باشد هیچگاه نمی‌توان از وضعیت عادی و هنجارین سخن گفت. اما باید پرسید اگر در تئوری‌های غربی سکونتگاه‌های غیررسمی وضعیتی استثنائی است، آنگاه وضعیت طبیعی و نرمال کدام است؟ پاسخ آشکار است: شهرهای جهانیِ[۵] غربی. گویی شهرهای جهانی که گرانیگاهِ مبادلات، مراسلات و ارتباطات دیگر شهرهای دنیا‌اند مهد پیشرفت، تکنولوژی و انباشت سرمایه هستند و از این‌رو باید الگوی دیگر شهرها و بویژه شهرهای جهان سوم قرار گیرند.  به همین دلیل باید نتیجه گرفت سکونتگاه‌های غیررسمی شرایط امکان شهرهای جهانی‌ را مهیا کرده‌اند. سکونتگاه‌ غیررسمی عارضه‌ی شهرنشینی مدرن است که باید با پیروی از نسخه‌ی شهرهای جهانی درمان شوند.

به چالش کشیدن این رویکرد نیازمند درگیریِ نظری با بُن‌پایه‌های آن است. در این‌جا می‌کوشم تا با آشکار کردن سویه‌های هستی‌شناسانه و معرفت‌شناسانه‌ی این رویکرد، هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی بدیلی را معرفی کنم. این رویکردِ بدیل از کارهای نظریه‌پردازانِ شهریِ پسااستعماری قوام می‌گیرد. لذا در انتها از تجربه‌های پژوهشی این شهرشناسان شاهد مثال خواهم آورد به امید اینکه افقی جدید در مطالعات زیست غیررسمی در ایران گشوده شود.

هستی‌شناسی شهر: دوگانه‌ی شهرهای جهانی/ ابَرشهرها

انتشار کتاب شهرهای جهانی: نیویورک، لندن، توکیو[۶] در سال ۱۹۹۱ توسط ساسکا ساسن[۷] نقطه‌ی عطفی در جریان مطالعات شهر محسوب می‌شود. اهمیت شهرهای جهانی در دو چیز بود. نخست اهمیت دوباره‌ی شهرها به جای دولت-ملت‌ها به عنوان مراکز اصلی سیاست‌‌گذاری و دوم جهانی‌شدن روندها و جریان‌های شهری. به باور ساسن در اواخر دهه‌ی ۸۰ میلادی ما وارد جهان شدیم با «سازمان اقتصادیِ به­‌لحاظ فضایی پراکنده و به­‌لحاظ جهانی منسجم» (Sassen, 1991: 4). به زعم او شهرهای جهانی دارای چهار‌ خصیصه‌اند:

الف) نقاط کنترل و اداره‌ی اقتصاد جهانی‌اند.

ب) مرکز اصلی شرکت‌های مالی و خدماتی‌ هستند که جای تولید صنعتی را به عنوان بخش اصلی اقتصاد گرفته‌.

 ج) مکان اصلی تولید، از جمله تولید نو‌آوری، در این صنایع نوظهور هستند.

د) بازار اصلی این محصولات تلقی می‌شوند.

اما اهمیت تئوریِ ساسکا ساسن بیش از معرفی نقاط کلیدیِ اقتصادِ جهانی‌شده، در شکل دادن به آگاهی شهری است. امروزه نه تنها شهرها جهانی شده‌اند، بلکه آگاهی ما از هر شهری نیز در نسبت‌اش با شهرهای جهانی شکل می‌گیرد. بدین ترتیب شهرهای جهانی تبدیل به الگوی پیشرفت، کارآفرینی، تکنولوژی و رفاه تلقی می‌شوند و شهرهای جهان سوم منبع فقر، بیکاری و جرم. اصطلاح ابَرشهر[۸] در واقع دلالت به چنین شهرهایی دارد که از پشت عینک شهرشناسان غربی با نگاه پاتولوژیک نگریسته می‌شوند. آنطور که جنیفر رابینسون[۹] می‌گوید نظریه‌ی شهریِ غالب، ابرشهرها را فاقد شهریّت[۱۰] می‌داند. از این‌رو ابرشهرها موضوع مطالعه «توسعه» قرار می‌گیرند تا از این خلال راهی برای بهبود کیفیت حکمرانی، خدمات شهری و ظرفیت تولیدی آنان یافته شود (Robinson, 2002). اریک شپرد و همکاران (Sheppard et al. 2013) از این رویکرد با نام شهرگرایی جهانیِ غالب یاد می‌کنند. شهرگرایی‌ای که مبتنی‌ است بر هنجارْ تلقی کردنِ شهرهایِ امریکای شمالی و اروپای غربی. چنین رویکردی البته در سالیان گذشته نیز مسبوق به سابقه بوده است. وقتی استعمارگران اروپایی به دنبال بازسازی شهرهای آسیایی و افریقای جنوبی و امریکای لاتین بر اساس اصول برنامه‌ریزیِ شهریِ اروپایی برآمدند.

اما پس از دوران استعمار، هدفْ عبارت بوده است از بازسازیِ این شهرها و تبدیل­شان به مراکز پُررونق سرمایه‌داری جهانی. بدین ترتیب بنا بر پنداشته­های نئولیبرال، رفاه و خوشبختی مبتنی‌­ست بر سه رکن بازار سرمایه­‌دارانه، مالکیت خصوصی و حکمرانیِ خوب[۱۰]. به همین خاطر امروزه ابَرشهرها تشویق می‌شوند به شهرهای مدرن جهانی، نظیر نیویورک و لندن و توکیو یا اخیرتر سنگاپور و هنگ‌کنگ و شانگهای (به‌مثابه مصادیق آسیاییِ هنجارِ شهرِجهانی) شبیه شوند. سیاست­گذاران و مدافعانِ شهرگراییِ جهانی به­‌خوبی می­‌دانند که اقدامات‌ و طرح­‌هایی که بر مبنای اصول شهرگراییِ جهانی در بافتِ شهریِ بومی-محلی خود انجام می‌­دهند، همواره برای تأمین منافع گروهیِ خاصی تغییر می‌­کنند و بومی‌­سازی و دگرگون می‌­شوند. بدین‌­ترتیب، بومی‌­سازیِ[۱۲] هنجارهای جهانی درواقع راهبردی است برای حراست از هژمونیِ کلان روایت­‌ها. این رویکرد غالب به شهرگراییِ جهانی، سرمایه‌داری و لیبرال‌­دموکراسی را هنجارهایی طبیعی و همیشگی می­‌داند که قادرند بر مسئله فقر، نابرابری و بی‌­عدالتی که گویا در جهان جنوب بیداد می­‌کند فائق آیند. این باور که تا مرفق غرق در نابرابریِ قدرت است از طریق تصاویرِ اغواگر رسانه‌­ها، پژوهش‌ها و کارگاه‌­های آموزشی شرکت‌­ها و نیز گروه‌­های سیاست‌گذار و اساتید دانشگاهی اشاعه می­‌یابد.

 فارغ از بار تاریخی- ارزشی مفاهیمِ شهریّت و توسعه، اِشکال اصلی دوگانه‌هایی مانند غرب/جهان سوم و نظریه‌ی شهری/مطالعات توسعه در این است که  تجربه‌ی گروه کوچکی از شهرها(ی غربی) پایه‌ای قرار می‌گیرد برای فهم ما از دیگر شهرها(ی جهان سوم). بدین ترتیب شهرهای جهان سوم بر اساس استاندارهای شهرهای جهانی و بویژه دینامیسم اقتصادی آنان مورد قضاوت قرار می‌گیرند. با این وصف به‌نظر می‌رسد نظریه‌ی شهری نیاز مبرم به فرا رفتن از این دوگانه‌ها و ادغام تجربه‌ی شهرهای جنوب در فرآیند نظریه‌سازی دارد. ادغامی که نه از نگاه‌ از بالا به پایین و پاتولوژیکِ رویکردهای توسعه، بلکه از مشارکت شهرهای جهان سوم در تولید مفاهیم و مقوله‌های شهری نشأت گرفته باشد. این تغییر نگاه البته نیازمند دگرگونی‌ای اساسی در معرفت‌شناسی غالبِ مطالعات شهر است. در بخش بعد سعی می‌کنم این دگرگونی را که من بر آن نام معرفت‌شناسی پسااستعماری می‌گذارم توضیح دهم.

معرفت‌شناسی پسااستعماری:

اولین بار چاکرابارتی مفهوم «محلی کردن اروپا[۱۳]» را تئوریزه کرد (Chakrabarty, 2000). او با تمایز میان تاریخ اروپا (تاریخ ۱) و تاریخ کشورهای جهان سوم (تاریخ ۲) ادعا می‌کند تاریخ ۱ درصدد است تواریخ توسعه‌ی اروپای غربی و امریکای شمالی را به عنوان هنجاری جهانی جا بزند. از این منظر، ناکامی در تطابق با تاریخ ۱ نشانه‌ی انحرافی نامطلوب است. تاریخ ۲ دلالت بر بدیل‌هایی دارد که در برابر تبدیل‌شدن به فرم‌هایی از فرایندهای زندگی مبتنی بر سرمایه‌داریِ جهانی مقاومت می­کند. ازنظر او، بدیهی‌انگاشتن تاریخ ۱ حضور تاریخ ۲ را نادیده می‌گیرد و بنابراین آن را بی‌اهمیت می‌سازد. برای این‌که چنین تاریخ‌های بدیلی شایسته‌ی بررسی تلقی شوند، لازم است خط‌سیر اروپاییِ تاریخ ۱ محلی شود و به‌مثابه یک تاریخ در میان تاریخ‌های متعددِ محلیِ هم‌تراز که همگی شایسته‌ی توجه‌اند، تلقی شود. محلی‌کردن اروپا به معنی رو کردنِ دست اروپامحوری­ست. اروپامحوری­ای که اروپا را غایت جهان تصویر می­‌کند.

محلی‌کردن اروپا البته تنها یک سوی معرفت‌شناسی پسااستعماری است. سوی دیگر آن تجربه شهرهای جهان جنوب خواهد بود. بطوریکه این تجربیات بتواند چارچوب نظری مفید و مولدی برای دیگر شهرها مهیا کند. نقد هژمونی نظریات شهری اروپایی البته به معنای بی اعتباری مفاهیم غربی نیست. بلکه صرفاً مبارزه با مرزکشیدن برای جغرافیای تولید مفاهیم شهری است. این نقد می‌خواهد نشان دهد نظریات شهری تا چه حد از تخیل و تجربه‌ی شهرهای جنوب بی‌بهره بوده است. توجه به این تجربیات و دخیل کردن آن در فرآیند نظریه‌پردازی البته چیزی جز بی‌مکان کردن[۱۴] نظریه شهر نیست؛ بی‌مکان کردنِ مرکز اروپا-امریکاییِ تولید نظریه (MacLeod & Jones, 2011).

این چرخش معرفت‌شناسانه تنها از خلال درگیر شدن در وضعیت خاص و روابط اجتماعی ویژه‌ای که در شهرهای جنوب حاکم است بوجود می‌آید. به همین جهت در عرض ده، پانزده سال اخیر پیروان رویکرد پسااستعماریِ شهر به کمک روش اتنوگرافی که اجازه‌ی تمرکز  و غلطیدن به مناسبات درونی جامعه‌ی مورد تحقیق را می‌دهد سعی در برساختن مفاهیم و مقولات جدید شهری کرده‌اند. این تلاش‌ها برای پررنگ کردن ویژگی‌های خاص شهرهای امریکای لاتین، هند، افریقا، و خاورمیانه بوده است تا از این خلال رابطه‌ای متقابل میان نظریه‌پردازی اروپامحور و نظریات بدیل ایجاد شود. این بازاندیشی‌ها منجر به برآمدن نظریاتی مانند زیست غیررسمی[۱۵]، شهرگرایی انتقام‌گیرنده[۱۶]، شورش سیاسی[۱۷] و … شده است. در اینجا به برخی از این تلاش‌ها اشاره خواهم  کرد به امید آنکه سرمشقی باشد برای انجام تحقیقات آتی ایرانی درباب مسئله‌ی حاشیه‌نشینی.

تجربه‌های جهانی:

۱-یفتاچل: شهرهای خاکستری[۱۸]

یفتاچل در مطالعه‌ی خود (Yiftachel, 2009) به جغرافیای سیاسی زیست‌های غیررسمیِ شهری که به طور جهانی در حال گسترش هستند می­‌پردازد و آن­‌ها را در قالب فضاهای خاکستری، مفهوم‌پردازی می‌کند. او معتقد است معمولاً با برآمدنِ زیست­‌های غیررسمیِ سرکش نه از طریق سیاست اصلاحی، بلکه از طریق گفتمان‌های مشروعیت‌زدا و مجرم‌انگارانه برخورد می‌شود. به این ترتیب، مرزهایی ساخته می‌شوند که گروه‌های شهری را بر حسب موقعیت اجتماعی‌شان تقسیم می‌کنند؛ نوعی ادغامِ جداکننده. این چاقویِ دولبه گرایش دارد تا فضاها‌های خاکستری را در نوعی موقتی‌بودنِ دائمی نگه دارد ــ آن‌ها همزمان هم تحمّل و هم محکوم می‌شوند، در نتیجه همواره در انتظار آن هستند تا اصلاح شوند. فضای خاکستری اما صرفاً به حاشیه‌ی شهریِ محروم محدود نمی‌شود. حاشیه‌ها/لبه‌های ممتازِ شهر از قبیل ثروتمندان، رانت‌خواران و متنفذین نیز مشمول این مقوله‌اند. این گروه با استفاده از شاه‌بیت‌هایی چون «توسعه»، «امنیت» و «نیازهای ملی» بیشترین تخلّف از ضوابط و قوانین را انجام می‌دهد. یفتاچل این عمل را تخلف از «از بالا» می‌نامد. امروزه حکومت‌های شهری با عقب‌نشینی تدریجی از تنظیم/کنترل توسعه‌ی شهری با شعارِ «بگذارید بازار کارش را بکند»، به نوعی به کارگزاران کارآفرین شباهت یافته‌اند که به دنبال بیشینه‌سازی رشد، کارآمدی و انباشت ثروتند. این تخلفِ از بالا برای شهرنشینان ایرانی تجربه‌ای بسیار ملموس است. به‌ویژه پس از تصویب طرح خودکفایی شهرداری‌ها در اواخر دهه‌ی ۶۰ ضوابط شهرسازی عرصه‌ی توافق شهرداری با بسازبفروش‌ها شد. از آن پس تراکم‌فروشی به منبع اصلی بودجه‌ی شهرداری و سرآخر به موتور محرکه‌ی طرح‌های شهری تبدیل گشت. این همان فرآيندی‌ست که یفتاچل از آن به نام تخطی ساختاری از برنامه‌‌های مصوب در توسعه‌گراییِ شهری یاد می‌کند.

فهم فضای خاکستری به عنوان طیفی که از بسازوبفروش‌های قدرت‌مند تا مهاجمان بی‌زمین و بی‌مسکن را دربرمی‌گیرد ما را وامی‌دارد از دو فرآیند همبسته به نام سفید‌سازی و سیاه‌سازی نام ببریم. اولی به گرایش نظام به «تطهیر» فضاهای خاکستری که «از بالا» توسط گروه‌­های نیرومند ساخته ­می‌شوند اشاره دارد و دومی بر فرایند «حل» مسئله‌ی فضای خاکستریِ به‌حاشیه‌رانده‌شده از طریق تخریب، تخلیه و یا حذف. بر همین اساس یفتاچل می‌توانیم فضای خاکستری را منطقه‌ی تغیرات  بالقوه‌ی اجتماعی می‌خواند.

برنامه‌های شهری، فضاهای سفید شهر را طوری طراحی می‌کنند که معمولاً هیچ راهی برای جذب/به‌رسمیت‌شناختنِ غیررسمی‌ترین محلات و گروه‌ها باقی نمی‌گذارند. همچنین گفتمان این برنامه­های شهری پیوسته غیررسمی­‌ها را خطری برای نظم شهر می­‌داند و بدین وسیله محکوم­شان می‌کند. در چنین شرایطی، باید نابرنامه‌ریزیِ گزینشی[۱۹] و دلبخواهانه را به عنوان بخشی از برنامه‌ریزی، و به عنوان شکلی از طرد آگاهانه یا مسامحه‌کارانه در نظر بگیریم. برنامه‌های شهری، انبانی از مقوله‌ها را برای تعریف فضا و پیکره‌های خاکستری در اختیار مراجع رسمی قرار می‌دهند: «ساکن یا مهاجر غیرقانونی»، «تغیراتِ تصویب‌نشده»، «مسکن غیرقانونی»، «تصرف زمین»، و یا از آنسویِ ماجرا: «تغیراتِ ضروری»، «نوسازیِ شهری»، و یا در گفتمان استعماریِ مناطقی مانند فلسطین: «مناطق حائل[۲۰]» و «ارتقاء امنیت». این مقوله‌ها، قواعد برنامه‌ریزی را به نظامی از قشربندی مدنی تبدیل می‌کنند. در چنین شرایطی، برنامه‌ریزی نوعی نظام آپارتاید خزنده/تدریجی است. چراکه عضویت در اجتماعات شهری، لایه‌بندی و ذاتی می‌شود، و طیفی از شهروندی[‌های] شهری نابرابر را به وجود می‌آورد.

برخورد متفاوت با ساخت‌وسازهایِ غیرمجاز و غیرقانونی بین توسعه‌های تجاری سفید/تطهیرشده و خانه‌های ویران‌شده‌ی سیاه/بدنام‌شده، نیاز به توضیح بیشتری ندارد. برای فهم این واقعیتِ ساختاری، یفتاچل اصطلاح «آپارتاید خزنده» را نسبت به توصیفات‌ نرم‌تری مانند «تبعیض» یا «شکاف‌های نابرابری» ترجیح می‌دهد. موقعیت پست‌ترِ فضاهای خاکستریِ به‌حاشیه‌رانده‌شده صرفاً نتیجه‌ی «تبعیض» نیستند بلکه پیامد نظام‌های نهادی، مادی و فضاییِ عمیقاً تثبیت‌شده‌ای هستند که «بسته‌های» نابرابری از حقوق و صلاحیت‌ها را به گروه‌های مختلف اعطاء و در عین حال جدایی بین این گروه‌ها را نیز تقویت می‌کنند.

اما گروه‌های حاشیه نیز سعی می‌کنند با به کارگیری سیاست‌های خرد وضعیت خود را بهبود بخشند. مثلاً در طول سال‌های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ مراجع رسمی شهر کلمبو پایتخت سریلانکا کوشش‌های بسیاری را برای اخراج پناهندگان داخلی غیرمجاز تامیل[۲۱] که در مسکن موقت ساکن شده بودند به خرج دادند. حدود ۷۰۰ نفر اخراج و بیرون رانده شدند، اما این کار، گروه‌های تامیل و حقوق بشری را تحریک کرد تا فشار شهری و بین‌المللی گسترده‌ای را بر ضد این سیاست بسیج کنند. نتیجه‌ی این تلاش‌ها توقف این سیاست از سوی نهادهای رسمی و عذرخواهیِ رسمی آنان بود. ساکنان کلمبو، نه فقط برای مطالبات محلی خودشان، بلکه همچنین برای ابراز شهروندِ شهری بودنشان بسیج شدند. این جنبش‌های اقلیت، با اعتراض و چانه‌زنی درباره‌ی شرایط «سفید‌سازی» فضای خاکستری‌شان، مدعی حق تعلق به شهر و اجتماع سیاسیِ آن شدند.

توجه به کار یفتاچل به ما کمک می‌کند بیاموزیم چگونه با فرارَوی از مفاهیم و مناسبات مرسوم در حیطه‌ی حاشیه‌نشینی امکان ابداع مقولاتی جدید مهیا می‌شود تا به‌واسطه‌ی آن بتوان وضعیت محلی را به شکل دیگری فهم کرد. درگیر شدن در بافت محلی و کشف مناسبات درونیِ آن این امکان را به یفتاچل می‌‌یدهد تا به کمک مفاهیمی مانند “فضاهای خاکستری” و یا “آپارتاید خزنده” خاص‌بودگی وضعیت شهری در فلسطین اشغالی را به عرصه‌ی میدانِ نظریه‌‌های شهری وارد کند. یگانگی وضعیتِ شهری مانند غزّه تنها با عبور کردن از مفاهیمِ از پیش‌ساخته‌ی تئوریِ شهری غالب و به اتکای مطالعه‌ای اتنوگرافیک به چنگ می‌آيد.

۲- آنانیا روی: تولید غیررسمی فضا

آنانیا روی در مطالعه‌ی خود  (Roy, 2012) پیرامون نظریات پسااستعماریِ شهر اصطلاح “تولید غیررسمی فضا” را پیشنهاد می‌دهد. او تولید غیررسمی فضا را مبتنی بر نوعی سبک زندگی می‌داند که از سبک زندگی رسمی متمایز است. زیست غیررسمی شیوه­ای از زندگی‌ست که همچون بدیلی در مقابل زندگیِ شهریِ رسمی و دارای برنامه عمل می­کند. روشی متفاوت که درحال نظم دادن به فضا و چانه‌زنی برای کسب شهروندی است.

به عنوان مثال چاترجی[۲۲] (Chatterjee, 2004) دو نوع جامعه را از یکدیگر متمایز می­‌کند: اول جامعه‌ی مدنی  که شامل بخش کوچکی از شهروندان صاحب حق رأی  می‌شود و دوم جامعه‌ی سیاسی که دربرگیرنده‌ی بخشی از جامعه است که در حقوق شهروندی آنها ابهام وجود دارد. اهمیت تمایز میان این دو جامعه برای چاترجی در این است که تئوری‌های غالب غربی تنها جامعه‌ی مدنی را نظام سیاسی مطلوب و هنجارین می‌دانند که می‌تواند به تحکیم و تعمیق دموکراسی منتهی گردد، حال آنکه او نشان می‌دهد عملکرد موازی با قانون و چانه‌­زنی در جامعه‌ی سیاسی، سیاست بسیاری از مردم در دیگر جاهای جهان است. بدین جهت در نگاه چاترجی تنها راه رسیدن به دموکراسی آنگونه که تئوری‌های غربی نشان می‌دهند جامعه‌ی مدنی نیست. بلکه در کشوری مانند هند باید از جامعه‌ی سیاسی به‌عنوان رکن رکین دموکراسی دفاع کرد.  دیدگاه آپادوریدر کار آپادوری[۲۳] نیز بازتاب یافته است. آپادوری(Appadurai, 2001) دربررسی کنشِ سیاسی زاغه­‌نشینانِ بمبئی نوعی دموکراسی عمیق می­بیند که در توانایی آنان در مذاکره بر سر دسترسی به زمین، زیرساخت‌های شهری و خدمات خود را نشان می‌­دهد. او معتقد است فقرای شهری که در زاغه‌های بمبئی به‌سرمی‌برند شهروندانی بدون شهر هستند؛ بخشی مهمی از نیروی کار شهری که فاقد امکانات زندگی شهری و حمایتی ناچیزند. آپادوری  بویژه روی خود-برنامه‌­ریزی­‌گری[۲۴] و اَشکال مختلف ضدِ حکمرانی[۲۵] فقرا در مناطق غیررسمی انگشت می‌گذارد که درصدد به‌­کارگیری روش‌­های برنامه‌­ریزانِ شهری هستند. در کار بنجامین[۲۶]  (Benjamin, 2008) نیز همین گرایش به چشم می‌خورد که به شهرنشینی اشغال­‌کننده[۲۷] اشاره دارد. شهرنشینی اشغال­‌کننده نوعی کنش سیاسیِ فقراست برای تأمین امنیت و خدمات شهری. بنجامین معتقد است آگاهیِ سیاسی در این نوع شهرنشینی تن به تحت کنترل درآمدن توسط ان‌جی‌او ها و فعّالان اجتماعی نمی‌­دهد و زیرِ بار ایده‌ی مرسوم برنامه‌ریزی مشارکتینمی‌­رود.

در نوشته‌­های دیگر در باب زیست غیررسمی از اشغال منطقه[۲۸] یا از اقتصاد معکوس[۲۹] نام برده می­‌شود که بر خودبسندگی اقتصادی فقرا تأکید دارد. این چنین دیدگاه­‌هایی طبعاً چیزی بیش از دیدگاه «زیست غیررسمی به‌عنوان شیوه‌ای از زندگی» است و به زیست غیررسمی  به‌عنوان مواد و مصالح نظمِ مابعد سرمایه‌داری نگاه می‌کنند.

از نظر روی، کارِ هارت[۳۰] در تعریف مفهوم امرِ غیررسمی در دهه ۷۰ بسیار مهم بود. توجهِ هارت به نقش دولت در تعریف امر رسمی و غیررسمی برای تغیرِ مفهومِ زیست غیررسمی اهمیت به‌­سزایی دارد. بدین ترتیب در قدم نخست مفهومِ زیست غیررسمی از بخشِ به‌­حاشیه‌­رانده شدهبه فرآیندِ غیررسمی­‌شدن[۳۱] تغیر معنا داد. در این معنای تازه، فرآیند غیررسمی­‌شدن در واقع به‌عنوان پاسخی به بحران اقتصادی دیده می­‌شد. در قدم بعدی این نکته حائز اهمیت بود که چنین فرآیندی بیرون از دولت رخ نمی‌دهد بلکه نوعی بازسازی اقتصادی-اجتماعی است که دولت آغاز می‌کند. روی و الصیاد[۳۲] معتقدند که زیست غیررسمیِ شهری، بخش حاشیه‌­ای و محدود نیروی کار یا مسکن نیست بلکه  شیوه‌­ای از تولید فضا و کردار برنامه‌ریزی است. شهر­گرایی جایی در فواصل میان زیست رسمی و غیررسمی رخ نمی­دهد بلکه درونِ تولید غیررسمی فضا اتفاق می‌افتد. نگاهی گذرا به وضعیت کلان‌شهرها نشان می‌دهد شهری­شدنِ غیررسمی بیشتر موضوع حومه­شینان و شهروندان ثروتمند بوده تا مسئله‌ی زاغه‌نشینان. اما روی می­‌گوید این شکل از زیست غیررسمی که دارایی­‌های غیرمنقول را تبدیل به سرمایه می­‌کند به همان اندازه­ای قانونی/غیرقانونی است که وضعیت زاغه‌نشینان.  ولی ثروتمندان با بهره­‌گیری از قدرت طبقاتی می‌توانند مدّعی خدمات، زیرساخت‌ها و مشروعیتی باشد که اساساً از مناطق زاغه‌ای دریغ شده است. همچنین دولت دارایی‌های ثروتمندان را به‌عنوان دارایی‌های رسمی می‌پذیرد. درحالیکه اشکال دیگر زیست غیررسمی به‌صورت غیررسمی باقی می‌مانند. مطالعات آنانیا روی در کلکته نشان می‌دهد در طی نوسازی‌های شهری، از یک­سو فضاهای غیررسمیِ فقرا مدعی پیدا می‌­کنند اما از سوی دیگر فضاهای رسمی‌شده‌ی ثروتمندان همراه با مشروعیتی که دارند ارزشِ بالاتری می‌­یابند. بدین­‌ترتیب دل­بخواهی بودن تعریفِ زیست غیررسمیِ قانونی/غیرقانونی، مشروع/غیرمشروع و مجاز/غیرمجاز آن­را به محل اعمال خشونت و قدرت دولتی تبدیل کرده است. آن بخش از توسعه‌ی شهری که منطبق بر روندهایِ جهانی و طبقه‌ی جهانی است، حتی اگر غیرقانونی انجام شود یا در مناطقِ ممنوعه باشد، از تیغ قانون در امان می­ماند و به‌عنوان نشانی از مدرنیته در نظر گرفته می­‌شود. اما آن بخش دیگر با انگِ غیررسمی بودن، حاشیه‌نشین بودن و … طرد و حذف می‌شوند. چنین تفاوتی میان رسمی و غیررسمی، محور مهم نابرابری در زندگی شهریِ امروزی است. در واقع این دولت است که برخی صورت‌بندی‌های فضایی را رسمی و برخی دیگر را مجرمانه تلقی می­کند.

آنانیا روی در این صورتبندی از مسئله‌ی زیست غیررسمی وامدار مفهوم مناطق استثنائیِ‌ جورجو آگامبن است. حکومت به زعم آگامبن تنها منبعی‌ست که قدرت به تعلیق درآوردن قانون را دارد:

“پارادوکس حکمرانی در این است که حاکم در یک زمان هم داخل و هم خارج نظم حقوقی قرار دارد. بدین ترتیب که اگر حاکم حقیقتاً کسی است که قدرت اعلام وضعیت استثنایی  و به طریق اولی به تعلیق درآوردن حکمِ خود را دارد، او در عین حالی که درون حوزه‌ی قانونی‌ست، خارج از محدوده‌ی آن  ایستاده” (Agamben, 1998:15).

این مداقه در مفهوم حکمرانی سرمنشا‌‌ء نگاهی‌ست که آنانیا روی به مسئله‌ی زیست غیررسمی دارد. نظام حقوقی و برنامه‌ریزیِ دولت این قدرت را دارد که خودخواسته اموری را به حالت تعلیق درآورد و امور دیگری را غیررسمی اعلام کند. همچنین آپاراتوس دولتی قدرت این را دارد که تعیین کند کدام غیررسمی‌ها ادامه و استمرار داشته باشند و کدام محکوم به نابودی‌اند. به عبارتی قدرت دولت وابسته به توانایی‌اش در ساخت مقولاتی مانند مشروع/غیرمشروع، رسمی/غیررسمی و قانونی/غیرقانونی است.

تلاشِ روی در به میان کشیدن و بازصورتبندیِ مفهوم زیست‌غیررسمی این امکان را به او می‌‌دهد که تا برخلاف گفتمان غالب در مذموم شمردن کنش‌های به‌حاشیه‌رانده‌شدگان، این فعالیت‌ها را به عنوان تلاشی مشروع در تولید فضای زندگی در قالب مقولات نظری مفهوم‌پردازی کند. بدین ترتیب مقولاتی چون دموکراسی عمیق، خودبرنامه‌ریزی‌گری ضد حکمرانی، شهرنشینی اشغال‌کننده و جامعه‌ی سیاسی که همگی تجربه‌ی کشورهای جنوب است به درون تئوری‌های شهری تزریق می‌شوند.

۳- جنیفر رابینسون: شهرهای معمولی

رابینسون(Robinson, 2008) با مطالعه بر دو شهر افریقای جنوبی یعنی ژوهانسبورگ و دوربان اقدام به نقد نظریات غالب در حوزه‌ی مطالعات شهر می‌کند. او رویکردهای غالب را در دو حیطه مورد هدف قرار می‌دهد: یکی رویکردهای غالب در تئوری‌های شهر[۳۳] که صرفاً به پویاییِ آن بخش‌های اقتصادی‌ای متمرکزند که ظرفیت جهانی‌شدن و منظری رشدمحور[۳۴] دارند؛ و دیگری رویکردهای غالب در سیاست‌گذاریِ شهری[۳۵] که صرفاً درصدد تضمین ارائه‌ی خدمات پایه‌ای[۳۶] به‌ویژه در کشورهای فقیرترند. نویسنده با کنارِ هم قراردادن این دو دسته رویکرد در پی آن است منظری تازه در این حیطه پیش نهد که هم به رشد اقتصادی در شهرها توجه دارد هم به نابرابری و سیاست‌های بازتوزیعی[۳۷]، بی‌آن‌که یکی را قربانیِ دیگری کند.

نویسنده این منظر تازه را ذیل عنوان شهرهای معمولی صورت‌بندی می‌کند و منظور از آن تلقیِ عادی از همه‌ی شهرها است، فارغ از سلسله‌مراتب رایج میان آن‌ها که در اصطلاحاتی چون global و world از سویی و third world و developing از سویی دیگر بازتاب می‌یابد. بر این اساس، هر شهر ترکیبی یکه از آرایه‌های اجتماعی و سیاسی و اقتصادی است و باید آن را به‌مثابه یک کلیت[۳۸] در نظر گرفت، تحلیل کرد، و برای آن سیاست‌گذاری کرد.  از این منظر، شهر به مثابه جایی برای احساس تعلق، مقرّی برای توسعه، قلمروی برای اجرای خط‌مشی‌های رشد، و عرصه‌ای برای بازتوزیع قدرت است. تحقق این نگاه مستلزم اتخاذ نوعی استراتژیِ شهرگستر در سیاست‌گذاری است. بنابراین، از این منظر لازم است گوناگونیِ اقدامات، تنوع منافع، تقاضاهای متفاوت و رقیب در سطوح محلی مورد توجه قرار گیرد. البته لازم است علاوه بر تنوع، به خاص‌بودگیِ[۳۹] هر شهر هم پرداخت و علاوه بر پیچیدگی‌های شهر به شبکه‌های موجود ورای قلمرو فیزیکیِ شهرها هم توجه داشت.

رابینسون سپس به بررسی دو شهر ژوهانسبورگ و دوربان می‌پردازد. او یادآور می‌شود که که این دو شهر به‌رغم اهمیتی که به لحاظ اقتصادی و جمعیتی در افریقای جنوبی دارند، اما در مطالعات شهری مورد توجه نبوده‌اند. وی این امر را ناشی از غلبه‌ی رویکردهایی در دو دهه‌ی گذشته می‌داند که مبتنی‌اند بر جهانی‌شدن[۴۰] و پرداختن به وجوه‌ی از شهرها که تنها در مقیاسی فراشهری‌ اهمیت دارد. در مجموع، این رویکرد‌ها شهرها را صرفاً به رقابت برای بهبود جایگاه‌شان در سلسله‌مراتب جهانی وامی‌دارند. به نابرابری‌های ناشی از آن بی‌توجه‌اند، و اساساً دغدغه‌ی اجرای سیاست‌های بازتوزیعی ندارند. از سویی دیگر، رابینسون رویکردهای توسعه‌گرا[۴۱] را که مبنای سیاست‌گذاری‌های مداخله‌گرانه در کشورهای فقیرترند روی دیگر سکه‌ی رویکردهای پیشین می‌داند که متمرکزند بر کشورهای ثروتمندتر.

به‌هر حال، هیچ‌یک از این دو رویکردِ جهانی‌شدن و توسعه‌گرا به پیچیدگی‌های زیست‌ شهری نمی‌پردازند و برای توجه به این پیچیدگی‌ها لازم است به فهم بدیلی از شهر دست یابیم. ضمن آن‌که توجه هم‌زمان به بازتوزیع، تقاضای بخش‌های متفاوت در سطح شهر و ارائه‌ی خدمات در سطحی برابرتر و در عین‌حال پرداختن به رشد اقتصادی نیاز به فهمی بدیل از شهر را آشکارتر نیز می‌کند.

نتیجه‌گیری

نوشته‌ی حاضر کوشید تا با نقد معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی مرسومِ شهری، پای نگاهی بدیل را به میان کشد. در این راستا با مرور کارهایی حوزه‌ی مطالعات شهریِ پسااستعماری، نابسنده بودن رویکردهای پیشین که بر آن صفت اروپامحور بودن را مترتب کرده بودیم نشان داده شده. اهمیت این بازنگری در تئوری‌های غالب در امکانی‌ست که نگاه بدیل در اختیار ما می‌گذارد تا خاص‌بودگی منطقه‌ی شهریمان را دریابیم. این خاص‌بودگی مترادف با بی‌توجهی به تمام تجربیات و مفاهیم گذشته نیست. بلکه صرفاً غنی‌کردن این انبان نظری در پرتو تجربیاتِ جدید شهرهای جنوب است.

به­‌عنوان مثال مقوله‌ی حاشیه‌نشینی را درنظر بگیرید. هر کتابِ کلاسیک جامعه‌شناسی شهری را که ورق بزنید ابتدا تعریفی کلی از مفهوم حاشیه‌نشینی به‌‌یدست می‌دهد. از آنجا که برای سالیان متمادی جغرافیای تولید نظریه در محدوده اروپا/امریکا محدود و محصور بوده، بنابراین ما صرفاً با تعریفی پیشینی و اروپامحور از حاشیه‌نشینی مواجهیم که بر بسیاری از شهرهای دیگر جهان، از جمله کشورهای جنوب، نیز اعمال می‌­شود. بدین ترتیب این مفهوم از حاشیه‌نشینی بواسطه‌ی نوشته­‌های عالمان شهری که غالباً در کشورهای جهان شمال زندگی کرده­‌اند متعیّن می‌­شود. حال اگر بتوانیم روابط تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی شهرهایی جهان جنوب، مانند تهران، را که چندان راهی به مطالعات شهر در سطحی بین­‌المللی نبرده­‌اند به­‌عنوان تعیّن‌­های خاص شهر، به درون مفهوم کلّیِ شهر تزریق کنیم، از یکسو همچنان مفهوم کلّیِ حاشیه‌نشینی را حفظ کرده‌­ایم و از سوی دیگر این مفهوم کلّیْ دیگر همان مفهوم کلّیِ قبلی نخواهد بود. چراکه خاص‌بودگی شهری مانند تهران را نیز در آن لحاظ کرده‌ایم.

این فرآيند روش‌شناختی البته ملزوماتی دارد. نخستین شرط آن شناخت و درگیری انتقادی با نظریاتی (غربی) است که پیشتر مفهوم حاشیه‌نشینی را تعریف کرده‌­اند. تسلط به نظریات غربی البته غور در تجربه‌ی تاریخی این جوامع را نیز می‌­طلبد. با فرض آشنا شدن به پیچ و خمِ تاریخ/نظریه‌ی غرب آنگاه پای شرط دوم به­‌میان می­آید. این شرط دوم تفحص و مطالعه‌ی تک­‌نگارانه‌ی حاشیه‌های شهر غیرغربی (تهران) است. به­‌عبارتی وقتی با تاریخ و نظریه‌ی شهرِ غربی آشنا شدیم، تنها از خلال مطالعه‌ی عمیق حاشیه‌های شهرهای جهان جنوب است که می­‌توانیم تفاوت‌­ها و خاص­‌بودگی­‌های آنان را مشخص کنیم. این خاص­‌بودگی­‌ها در قدم آخر همچون تعاریف و مفاهیم جدید به تئوری‌های حاشیه‌نشینی، به­سان یک کل، تزریق می­‌شوند. بنابراین رفت و آمدی انتقادی میان نظریه/تاریخ غرب و تاریخ شرق باید در میان باشد تا بتوان مفاهیم اروپامحور را بواسطه‌ی مفاهیم و مقولات خاص متعیّن کرد.

در  این نوشته از حمایت پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات برخوردار بودم.

منابع:

Agamben, G. (1998). Homo Sacer: Sovereign power and bare life. Palo Alto, CA: Stanford University Press

Appadurai, A. (2001). Deep democracy: urban governmentality and the horizon of politics. Environment and Urbanization. vol. 13 no. 2 23-43

Benjamin, S. (2008). Occupancy Urbanism: Radicalizing Politics and Economy beyond Policy and Programs. International Journal of Urban and Regional Research. Vol 32 (3), pp. 719–729

Chakrabarty, D. (2000). Provincializing Europe: Postcolonial  thought and historical differences. Princeton University Press

Chatterjee, P. (2004). The Politics of the Governed: Reflections on popular politics in most of the world. Columbia University Press

Crerar, S. (2010). Mumbai slum tour: Why you should see Dharavi, the Times 13 May

MacLeod, G. and Jones, M. (2011). Renewing Urban Politics. Urban Studies, 48 (12): 2443–2472

Robinson, J. (2002). Global and world cities: A view from off the map. International Journal of Urban and Regional Research, 26(3), 531-554

Robinson, Jennifer (2008), “Developing ordinary cities: city visioning processes in Durban and Johannesburg,” Environment and Planning A 2008, 40: 74-87

Roy, A. (2012). Urban Informality: production of space and practice of planning. the Oxford handbook of urban planning. 691-706

Sheppard, Eric Helga Leitner & Anant Maringanti (2013), “PROVINCIALIZING GLOBAL URBANISM: AMANIFESTO,” Urban Geography, 34(7): 893-900

Yiftachel, O. (2009). Theoretical notes on gray cities: The coming of urban apartheid? Planning Theory. 8: 88-100

[۱]. Eurocentric

[۲]. Chantal Mouffe

[۳]. Constitutive outside

[۴]. State of Exception

[۵]. Global cities

[۶]. Global Cities: New York, London, Tokyo

[۷]. Saskia Sassen

[۸]. Maga city

[۹]. Jennifer Robinson

[۱۰]. City-ness

[۱۱] good governance

[۱۲] localization

[۱۳] Provincializing Eruope

[۱۴]. Dis-locating

[۱۵]. Informality

[۱۶]. Revanchist urbanism

[۱۷]. Political insurgence

[۱۸] در نوشتن این پاره از مقاله «یادداشت‌هایی نظری درباره فضاهای خاکستری» برگردان آیدین ترکمه استفاده کرده‌ام.

[۱۹] Selective non-planning

[۲۰]. ‌Buffer zones

[۲۱]. Tamil

[۲۲]. Chatterjee

[۲۳]. Appadurai

[۲۴] . self-planning

[۲۵] . Countergovernmentality

[۲۶] . Benjamin

[۲۷] . Occupancy Urbanism

[۲۸] . Occupancy of Terrain

[۲۹] . Diverse Economies

[۳۰] . Keith Hart

[۳۱] . Informalization

[۳۲] . Nezar al-Sayyad

[۳۳] urban theories

[۳۴] growth oriented

[۳۵] urban policy

[۳۶] basic service delivery

[۳۷] redistribution

[۳۸] as a whole

[۳۹] specializations

[۴۰] globalization

[۴۱] developmentalist