ایدئولوژی

ایدئولوژی

این متن برگردانی‌ست از مدخل ایدئولوژی در دانشنامه‌ی جغرافیای انسانی به مشخصات زیر:

 International Encyclopedia of Human Geography (2009), Ed. Rob Kitchen and Nigel Thrift, Vol 5, pp. 287-296

دانلود پی‌دی‌اف     از این‌جا دانلود کنید     

جغرافی را می‏‌توان هم رشته‌‏ای درگیر در تولید برسازنده‌ی‏[۱] ایدئولوژی، در شکل ایده‌‏های جغرافیایی توصیف کرد، و هم رشته‏‌ای که در پی آشکار کردن، به نقد کشیدن، و یا حتی فرارفتن از ایدئولوژی به منزله‌ی شکلِ سیاسی‏‌شده‏‌ی آگاهی است. این تفاوت، به رویکردهای متغیر نسبت به جغرافی و نحوه‏‌ی تعریف ایدئولوژی بستگی دارد. این مقاله با بررسی این رشته در طول مراحل اولیه‏‌ی شکل‏‌گیری تاریخ مدرن آن در آغاز قرن نوزدهم شروع می‏‌شود، زمانی که جغرافی به شکلی ایجابی درگیر تولید ایدئولوژی، در معنای وسیع آموزشی بود. در ادامه به این پرداخته می‏‌شود که جغرافی، چگونه در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم درگیر ایدئولوژی‏‌های سیاسی، مثل ناسیونالیسم، لیبرالیسم، امپریالیسم، آنارشیسم و مارکسیسم شد، و در این فرایند آن چیزی سر برآورد که امروز به نام جغرافیای سیاسی شناخته می‏‌شود. در این زمان، مدافعان یک ایدئولوژی، مثلاٌ مارکسیسم، ممکن بود منتقد ایدئولوژی دیگر، مثلاً امپریالیسم باشند، اما در اواسط قرن بیستم جغرافی‏‌دانان بر آن شدند تا با فرارفتن از ایدئولوژی، دانش فضایی ظاهراً عینی را جایگزین آن کنند. با این وجود در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست‏‌و‌یکم، مسائل ایدئولوژیک دوباره به صحنه مباحثات بازگشتند. جغرافیای سیاسی به طور خاص دچار یک رنسانس شد، رنسانسی که ریشه‏ در درک انتقادی از استفاده‏‌ها و سوءاستفاده‏‌های ایدئولوژیک کنونی و پیشین از جغرافی داشت. این نگاه انتقادی به نوبه‌ی  خود در سایه‌ی تئوری پسااستعماری، مارکسیسم انتقادی، فلسفه‌‏ی پساساختارگرایی، و فهمی نوشده از نقش ایدئولوژیکِ چشم‏‌انداز رشد کرد.

خاستگاه ایدئولوژی و جغرافی در روشنگری

جغرافی مدرن از دل همان تکانه‏‌های عصر روشنگری سر برآورد که موجب پیدا‏یش رشته‌ای به نام ایدئولوژی به‌سان یک شاخه از دانش که به خاستگاه و ماهیت ایده‏‌ها و نقش آن‌ها در تحول جامعه می‌‏پردازد شده بود. دستوت دو تراسی[۲] (۱۸۳۶-۱۷۵۴) و حلقه‏‌ی فرانسوی فلاسفه‌‏ی روشنگری وی، که پیشگام علم ایدئولوژی بودند، به قدرت ایده‏‌ها، نه تنها در تبیین جهان، که حتی در تغییر آن -به ویژه از طریق آموزش- باور داشتند. بنابراین دانش ایدئولوژیک، دانشی بی‏‌طرف نبود، و این نکته آن را محل مناقشه قرار داد، چه از سوی آنها که معتقد بودند ایدئولوژی بر رفتار اثر می‏گذارد(و بالقوه خطرناک است) و چه آنها که چنین اعتقادی نداشتند (و آن را زائد می‏‌دانستند). این شکاف عقیده در خصوص ایدئولوژی در تعریف‏‌های متناقضی که در فرهنگ‌‏نامه‏‌ها از آن شده نیز آشکار است. تعاریفی با نوسان زیاد که در یک سر طیف ایدئولوژی را ناظر به واقعیت می‌داند: “شیوه یا محتوای اندیشه، که سرشت‏‌نمای یک فرد، گروه یا فرهنگ است (مثل ایدئولوژی حرفه‏‌ی پزشکی، یا ایدئولوژی یک طبقه‏‌ی اجتماعی)” و در انتهای دیگر طیف تعریفی تحقیرکننده از ایدئولوژی به دست می‌دهد‏: “نظرورزی ذهنی-تئوری‏‌پردازی بیهوده؛ اغلب یک یا سیستمی  از تئوری‏‌های غیرعملی”. تعاریف دیگری هم هست؛ از جمله تعریفی خنثی: “یکسری گزاره‏‌ها، تئوری‏‌ها و اهداف که برسازنده‏‌ی یک برنامه‌‏ی سیاسی‏‌اجتماعی است”؛ و تعریفی منفی: “یک فلسفه‏ یا برنامه‏‌ی سیاسی‏‌اجتماعی افراط‏‌گرایانه که کل یا بخشی از آن بر مبانی ایده‏‌ایِ غیرواقعی و فرضی استوار است”. نهایتاً می‏‌توان تعریفی آکادمیک هم پیدا کرد: “یک طرح‌‏واره‏‌ی سیستماتیک یا یک پیکره‏‌ی هماهنگ از ایده‌‏ها یا مفاهیم، به ویژه درباره‏‌ی زندگی یا فرهنگ بشر” -تعریفی که دقیقاً متناسب با رشته‌‏ا‌ی نظیر جغرافی است!  از آنجا که ایدئولوژی به انحاء مختلف، و بعضاً متناقض تعریف شده است، بنابراین معنای آن را باید در بستر عملی که در آن به کار گرفته شده است فهمید.

جغرافی به منزله‏‌ی یک پراکسیس ایدئولوژیک

فیلسوفان فرانسوی ایدئولوژیست روشنگری، حوالی انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و وقتی رژیم سابق در حال افول بود، دانش خود از ایدئولوژی را از طریق آموزش عملی کردند. آنها به خصوص به رابطه‏‌ی بین ایده‏‌ها و تجربه‏‌ی حسی، و بنابراین، کلی‏‌تر از آن، به رابطه‌‏ی میان قلمروهای ایده‏‌ای و مادی، به ویژه آن گونه که از خلال علم آشکار می‌‏شود، علاقه‏‌مند بودند. جغرافیای مدرن از دل همین دغدغه‏‌ی روشنگری در خصوص ایدئولوژی و آموزش سر برآورد، دغدغه‏‌ای که همین ایدئولوژیست‌‏ها طلایه‏‌دار آن بودند، و جغرافی‏‌دانان در علاقه به پیوند میان ایده‌‏ها، دانش تجربی از جهان مادی و پیشرفت بشر با آنها اشتراک داشتند. در آن زمان آموزش علم و فناوری در مقایسه با آموزش سنتی و محافظه‌کار مدارس لاتین که بر ایده‏‌های کتاب مقدس و آثار کلاسیک روم و یونان باستان تاکید داشت، مدرن، پیشرو و مناقشه‌‏برانگیز قلمداد می‏‌شد.

جغرافیای دائره‌‏المعارفی

کارهای جغرافیایی اساسی در اوایل قرن نوزده، ویژگی دایره‌‏المعارفی داشت. در واقع سنت اصحاب روشنگری فرانسه‌ی قرن هجدهم و اثر سترگ‏شان یعنی دایره‏‌المعارف، یا فرهنگ طبقه‏‌بندی شده‏‌ی علوم، هنرها و تجارت الهام‏‌بخش فلاسفه‏‌ی ایدئولوژیست بود. پسوند graphy، از واژه‏ی یونانی grabein، به معنای نوشتن گرفته شده و در کل این جغرافی‏‌د‌انان بیش از آن که دانشمند باشند نویسنده بودند. جغرافی‌‏دانان جغرافیا را به منزله‏‌ی شکلی از دانش، و از خلال پراکسیس نوشتن‏شان تولید کردند. یک نمونه از این نویسندگانی که از خلال نوشته‏‌هایش درواقع به تولید رشته‏‌ی جغرافیا کمک کرد، کنراد مالته بران[۳] (۱۸۲۶-۱۷۷۵) بود. این شاعر و آریستوکرات دانمارکی به دلیل نوشته‏‌های هجوآمیزی که در فضای نقد انقلابیون فرانسه از رژیم کهن می‏‌نوشت، و نیز به دلیل بیانیه‏‌های سیاسی‏‌اش در دفاع از اعتصاب مناقشه‏‌آمیز پیشه‌وران در ۱۷۹۹ به فرانسه گریخت. او در فرانسه به‌کار روزنامه‌نگاری مشغول شد و به عنوان یک ادیب با مادام ژرمن دو استال[۴]، بانویی که به راه افتادن جنبش رمانتیک فرانسه کمک شایانی کرد دم‌خور شد. رمانتیسیسم مثل ایدئولوژی اغلب یک امر تصوری و غیرعملی انگاشته می‏‌شود، ولی در آن زمان عزم انقلابی‏ رمانتیسیسم، بر پایه‌ی دغدغه‏‌ی جامعه‏‌شناختی‏‌اش نسبت به واقعیت تاریخی و اجتماعی‏، و نیز در پرورش فرهنگ، زبان و چشم‏‌انداز مردم عادی نواحی مختلف، در مقابل زبان و ارزش‏‌های حاکمان و اشراف‏‌زادگان پایتخت‏‌نشین استوار بود. این جنبش، به نوبه‏‌ی خود، به ایجاد بنیانی ایدئولوژیک برای شکل‌گیری دولت ملت کمک کرد، دولت ملتی که جغرافیایش بر خلاف هویت‏‌های خانوادگی پادشاهی، ریشه در فرهنگ زمین و مردم داشت. بنابراین یک حرکت ایدئولوژیک در آثار مالته بران وجود داشت، از دغدغه‏‌های ادبی و اجتماعی‌‏اش تا نوشتن و ویرایش ۶ جلدنخست اثری برجسته و پیشگام به نام مختصری از جغرافیای جهان (۱۸۲۹-۱۸۱۰) و همکاری او به عنوان بنیان‏گذار و نخستین دبیر انجمن جغرافیایی پاریس(۱۸۲۱).

ایدئولوژی به منزله‏‌ی جهان‏‌بینی

جغرافی‏‌دان آلمانی الکساندر فون هومبولت[۵] (۱۸۵۹-۱۷۶۹) به عنوان یک دانشمند علوم طبیعی و نیز یک کاوشگر شهرت زیادی دارد. البته شهرت جهانی او به‌عنوان جغرافی‌‏دان مرهون نوشته‏‌های او بویژه مجموعه‏‌ی پنج جلدی کیهان: طرحی از توصیف فیزیکی جهان است. اصطلاح کیهان، به “کیهان‏‌نگاری” اشاره دارد، واژه‌‏ای که در دوره‏‌ی رنسانس معادل جغرافی بود. کیهان‌‏نگاری، در اصل یک جهان‏‌بینی است، و هومبولت و همکاران جغرافی‏‌دانش در واقع تلاش می‏‌کردند بینشی کلی و البته علمی از جهان به دست دهند. ایده‏‌ی جهان‏‌بینی به مفهوم تصویرنگاری[۶] مربوط بود، که به وسیله‏‌ی آن جهان به منزله‏‌ی یک تصویر یا طرح قلمداد می‏‌شد که در آن عناصر مختلف یک منظره، بر اساس یک نقطه‏‌نظر خاص، مثلاً نقطه‏‌نظر علمی نظم گرفته و سازمان‏دهی می‌شوند. هومبولت با به‌کارگیری معنای لغوی جهان‌بینی در سفرهای علمی‌اش هنرمندان و نقشه‏‌برداران را با خود همراه و از زبان تصویری برای بیان جهان‌بینی استفاده کرد.

واژه‏‌ی دیگر برای جهان‌‏بینی ایدئولوژی است. تصویرنگاری به واسطه‏‌ی مفهوم ایده که از ریشه‏‌ی یونانی idein به معنای دیدن برمی‌خیزد، به ایدئولوژی پیوند می‏‌خورد. در اروپای آن زمان آموزش و تصویرنگاری با یکدیگر پیوند داشتند. اما این پیوند در آلمان، جایی‏‌که واژه‏‌ی معادل تصویر Bild، و واژه‏‌ی معادل آموزش Bildung است بسیار مشهودتر بود. بنابراین جغرافیا فقط درگیر آموزش نبود، بلکه بر آموزش از خلال گرافیک، یعنی زبان تصویریِ بازنمایی تأکید داشت. به‌‏علاوه آموزش و زبان، دغدغه‏‌های عمده‏‌ی ویلهلم(۱۸۳۵-۱۷۶۷)، برادر و محرم اَسرار الکساندر بود: یک زبان‏شناس و اصلاح‏‌گر آموزشی که به تأسیس دانشگاه پژوهشی مدرن کمک شایانی کرد. دغدغه‏‌ی بنیان معرفت، در آثار یک جغرافی‏‌دان آلمانی دیگر، یعنی ایمانوئل کانت (۱۸۰۴-۱۷۲۴) نیز وجود داشت، کسی که بیشتر به خاطر دغدغه‏‌ی فلسفی‏‌اش در خصوص معرفت‏‌شناسی، یعنی مطالعه‏‌ی چگونگی شناخت جهان، مشهور است.

جغرافی و سیاست ایدئولوژی

جغرافی و ایدئولوژی آنارشیست

الیس رکلوس[۷] (۱۹۰۵-۱۸۳۰)، جغرافی‏‌دان جامع‏‌الاطراف فرانسوی و یکی از آنارشیست‌های پیشگامانِ جهان، به مسئله‌ی ایدئولوژی پرداخت. او ۱۹ جلد کتاب، با عنوان زمین و ساکنان ‏آن نوشت، و در آن نشان داد چگونه انسان‏‌ها محیط را با نیازهای جمعی خود سازگار کرده، و از این طریق هم محیط و افق‏‌های فضایی‏‌شان، و هم خودشان را تغیییر داده‌‏اند-برای مثال با تغییر بستر رودخانه‌ها و تبدیل آن به بزرگراه‏‌ها برای برقراری ارتباطات فیزیکی و اجتماعی. بنابراین، تمرکز رکلوس نه بر طبیعت و قوانین لایتغیرش، که بر آن چیزی بود که او “محیط جغرافیایی” می‏‌نامید، یعنی آنچه که با گذر زمان، وقتی جوامع یاد ‏گرفتند با هم برای توسعه‏‌ی محیطشان همکاری کنند، دستخوش تغییر شد. این ایده اهمیتی ایدئولوژیک داشت چرا که نشان می‌داد موانعی که امروز یک حکومت جبار بر سر راه سازمان‏دهی آزاد جامعه قرار می‌دهد شاید روزی جای خود را به اَشکال آزادانه‌‏تر همکاری یا سازمان‏دهی بدهد. پیتر کروپوتکین[۸] (۱۹۲۱-۱۸۴۲)، جغرافی‏‌دان و آنارشیست پیشروی روس، ایدئولوژی رکلوس را گامی به پیش برد. او مدعی شد بر خلاف ایده‌ی داروینیستیِ نزاع برای بقای اصلح، حتی در طبیعت هم اجتماع جانداران گرایش به همکاری با یکدیگر برای استفاده از سکونت‏گاه‌‏شان دارند. رکلوس و کروپوتکین نیز مثل مالته بران سال‏‌های زیادی را به خاطر ایدئولوژی‏ سیاسی‏‌شان در تبعید به سر بردند.

وهم ایدئولوژیک

ناپلئون بناپارت (۱۸۲۱-۱۷۶۹) ظاهراً نخستین کسی بود که واژه‏‌ی ایدئولوژی را به معنای منفیِ تئوریِ غیرعملی و یک برنامه‏‌ی سیاسی‏‌اجتماعی افراطی به کار برد. ناپلئون که مرد عمل بود از ایدئولوژی‏‌هایی خسته شده بود که به زعم وی فلسفه‏‌پردازی‏شان، به نفع خواسته‏‌های لیبرال دموکراسی، اراده‏‌ی نظامی را تحلیل می‏‌بُرد و فلج می‏‌کرد. این تصاویر مثبت و منفی از ایدئولوژی، مثل تصاویر آن نزد رمانتیسیسم، دو روی یک سکه‏‌اند، و به نقطه‏‌نظری که از آن به این موضوع نگریسته می‏شود بستگی دارند. یکی از افرادی که بعد از کمی تردید به آرمان ناپلئون ملحق شد مالته بران بود. به‌مانند تحقیقش بروی لهستان، او تمام مهارتش را صَرف ایجاد یک مبنای جغرافیایی برای ادغام سیاسی اروپا در امپراتوری ناپلئون کرد. از این‌رو ناپلئون او را یک دانشمند (Scientist) می‌دانست. اما امروزه مالته بران را ایدئولوگ ناپلئون می‏‌دانند. این دو وجهی بودن ایدئولوژی، که بر طبق آن آنچه نزد فردی علم است، برای دیگری ایدئولوژی است، بیش ازهمه در رویکرد انتقادی کارل مارکس(۱۸۸۳-۱۸۱۸) و فردریش انگلس(۱۸۹۵-۱۸۲۰)، بنیان‏گذاران ایدئولوژی مارکسیستی یا کمونیستی مشهود است. در واقع ایدئولوژی به معنای امروزینش از خلال مارکسیسم وارد مباحثات جغرافیایی دوران معاصر شد. از این‌رو تعمق در ایده‌های مارکسیسم ضروری می‌نماید.

مارکسیسم و ایدئولوژی

مارکس و انگلس، همانند ایدئولوگ‏‌های فرانسوی هم نظریه‏‌پرداز و هم فعال اجتماعی بودند، و مثل همتایان‏ فرانسوی‌‏شان به رابطه‏‌ی میان قلمرو ایده‏ای و مادی، در بستر خواستِ تغییر جهان، و نه فقط مطالعه‏‌ی آن علاقه‏‌مند بودند. ایدئولوژی برای آنها، نه یک مفهوم انتزاعی، که محصول پراکتیس سیاسی بود. آنها به ایدئولوژی آنارشسیتی برچسب ایدئالیسم یوتوپیایی زدند، چرا که معتقدند بودند دولت برای گذار به کمونیسم ضرورت دارد. برخی از مضرترین ایدئولوژی‏‌های آن زمان، که آنارشیسم و مارکسیسم هر دو با آنها مخالف بودند، ناسیونالیسم، امپریالیسم و لیبرالیسم بود. مدافعان این ایدئولوژی‌‏ها به یکسری اصول ظاهراً بی‏زمان طبیعت معتقد بودند، افراد را با خون و نژاد به ملت و سرزمین‏شان پیوند می‏‌ز‌دند، و آنها و ملت‏شان را درگیر یک جدال بی‏‌مصالحه‏‌ی داروینیستی با سایر افراد، ملل و نژادها می‏‌کردند. البته برای مارکس و انگلس این ایدئولوژی‏‌ها نتیجه‏‌ی پیشرفت بنیان مادی جامعه (یعنی تولید صنعتی) بود که مسیر پیروزی سرمایه‏‌داری بورژوایی را بر اشراف‏‌زادگان هموار کرده بود. بنابراین، این ایدئولوژی‏‌ها انعکاس منافع بوژوازی بودند، و روبنایی ایدئولوژیک را برای بنیان مادی جامعه، که همانا موتور محرک غایی تغییر بود، فراهم می‏‌آوردند.

برای مارکسیسم نه ایده‏‌ها و ارزش‏های لیبرالیسمِ نشأت گرفته از طبیعت داروینیستی یا خدای پروتستان، که تغییر در شیوه‏‌ی تولید بود که بنیان سرمایه‏‌داری صنعتی را ایجاد ‏می‌کرد. آنها که به خلافِ این باور داشتند قربانیان “آگاهی کاذب” بودند. بنابراین از منظر مارکسیسم اگر ایدئولوژی را شکلی از حقیقت علمی، طبیعی، عینی، فرا زمان و مکان قلمداد کنیم، مبتلا به نوعی آگاهی کاذب شده‌ایم. بنابراین مارکسیست‏‌های عملگرا می‌خواهند از ایدئولوژی‏‌شان آگاه باشند و بین خودشان همواره با شور و حرارت درباره‌‏اش صحبت کنند. از نظر آن‌ها سایرین نیز ایدئولوژیِ خاص خود دارند ولی از آن آگاه نیستند. در نگاه مارکسیسم، ایدئولوژی مارکسیستی آگاهی کاذب نیست، چرا که خود را به مثابه ی پیکره‏ای از ایده‌‏ها قلمداد می‏کند که به شکلی دیالکتیکی درگیر فرایند تاریخی و مادیِ تغییرِ شیوه‏‌ی تولید و ایده‏های خویش است.

آموزش و ایدئولوژی طبیعی

ویژگی ایدئولوژیک جغرافیا را می‏‌توان در اهمیتی که آموزش برای بسط جغرافیا در دانشگاه به عنوان رشته‌ا‏ی آکادمیک قائل است مشاهده کرد. آموزش عمومی اولیه و ثانویه‏ که در قرن نوزدهم شکل گرفت، جغرافیا را نیز به عنوان یک حوز‏ه‌‏ی اصلی دربرداشت، و نیاز به معلمان و همچنین متن‌‏های مناسب تدریس در مدرسه، باعث رشد جغرافیا در دانشگاه‏‌ها شد. برای [تحقق] ایده‌‏آلِ ایجادِ شهروندانی آموزش دیده که مسئولیت یک دولت دموکراتیک مبتنی برنمایندگی را به عهده بگیرند، جغرافیا اهمیت زیادی داشت.

آموزش به هیچ‌‏وجه فعالیتی بی‏‌طرف و خنثی نیست، و سیستم‏‌های آموزشی‏‌ای که در دولت ملت‏‌های مختلف شکل گرفتند، هدفشان پرورش شهروندانی وفادار و میهن‏‌پرست بود که از یکسو خارجی‏‌ها را دشمن تلقی کرده و از آنها بیزار باشند، و از سوی دیگر از فعالیت‏های امپریالیستی و استعماری اروپاییان حمایت کنند. بنابراین کتاب‏‌های درسی جغرافیا در قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، اغلب حاوی مثال‏‌های بی‏‌پرده‏‌ا‌ی از ایدئولوژی ناسیونالیستی و امپریالیستی به همراه ایدئولوژی‏‌هایی مانند برتری اجتماعی و نژادی اروپاییان بود. قدرت پنهان ایدئولوژیک این متون به‌ویژه در ساختار آنها نهفته بود، و با نقشه‏‌ها و ترسیم چشم‏‌اندازها تقویت می‏‌شد.  در این متون بنیان هر ملتی بر پایه‌ی نظریه‌‏ی “جبرگرایی محیطی” بنا شده که در آن این ‏موقعیت فیزیکی یک قلمرو است که ویژگی “طبیعیِ” فرهنگ و اقتصاد آن ملت را تعیین می‌کند (بنابراین سرگردان‏‌ساختن افراد، مثل کولی‏‌ها یا یهودیان غیرطبیعی به نظر می‏‌رسد). کتاب‏‌های درسی سراسر اروپا و امریکا اغلب عریان‏‌ترین نمونه‏‌های کلیشه‏‌‌های ملی و نژادی را در خود داشتند. [در این کتاب‏‌ها] تیره‏‌پوستانی از سرزمین‏‌های گرمسیر، آتشین‏‌مزاج، تنبل و سهل‏‌الانقیاد توصیف شده‌‏اند، در حالی‏که ساکنان نواحی شمالی یا کوهستانی سردسیر، به عنوان افرادی آرام‌‏طبع، سخت‌‏کوش و شیفته‏‌ی آزادی ترسیم شده‏‌اند. ملت نیز مانند یک ارگانیسم طبیعی دیگری توصیف شد که به فضای زندگی یا lebensraum احتیاج دارد. هر چه یک ملت زنده‌‏تر می‏بود، در رقابت امپریالیستی با ملل همسایه به فضای بیشتری احتیاج داشت. فردریش راتزل، رودولف کیِلِن، و هالفورد مک‏‌کایندر جغرافی‌‏دانانی بودند که در شکل‏‌دادن به گفتمان جغرافیای سیاسی در آن زمان نقش تعیین‏‌کننده‏‌ای داشتند.

کارل ساور[۹] (۱۹۷۵-۱۸۸۹)، که در سال ۱۹۲۳ دپارتمان جغرافیا را در برکلی کالیفرنیا بنیان‏گذارد، به یکی از منتقدین پیشگامِ جبرگرایی محیطی تبدیل شد. وی تا حدی متأثر از جورج پرکینز مارش[۱۰] (۱۸۸۲-۱۸۰۱) جغرافی‌‏دان و زبان‌شناس امریکایی بود. وی باور داشت این طبیعت نیست که جامعه را تعیّن می‏‌بخشد، بلکه برعکس جامعه است که طبیعت را تغییر داده و ویران می‌‏کند. مارش در ۱۸۶۴با نوشتن کتاب انسان و طبیعت: یا جغرافیای فیزیکیِ تغییریافته به وسیله‏‌ی کنش انسانی به فراهم کردن بستر ایدئولوژیکی برای جنبش محافظت [از طبیعت] در اروپا و امریکا در آغاز قرن جدید کمک کرد. ساور نیز به نوبه‌‏ی خود با پیش‏بردن دغدغه‏‌ی مارش در خصوص نقش فرهنگ و ایده‌‏ها در شکل‌‏دادن به محیط در شکل‏‌گیری جنبش محیطی اواسط قرن بیستم نقش‌‏آفرین بود. باری جغرافیای فرهنگیِ موسّعِ ساور، تا حدی در نتیجه‏‌ی تلاش‏‌هایی که در دوران پس از جنگ جهانی دوم برای تحدید جغرافیا به یک علم اجتماعیِ فضا و منطقه صورت پذیرفت رو به افول گذاشت.

فضا و “پایان” ایدئولوژی

جنگ جهانی دوم، [به تعبیری] جنگ ایدئولوژی‏‌هایی از قبیل ناسیونالیسم، فاشیسم و کمونیسم هم بود. بنابراین واکنش‏ علیه جنگ، به واکنش علیه ایدئولوژی به ویژه در امریکا منجر شد. نظریه‌‏پردازان جغرافی، نظیر ریچارد هارتشورن[۱۱]، به بنیان‏گذاران این رشته‌‏ی آکادمیک بدل شدند، و از حذف مطالعه‌‏‏ی تاریخی روابط میان جامعه/طبیعت، و همراه با آن، حذف مطالعه‏‌ی چشم‌‏انداز دفاع می‌کردند. مواردی که در کانون مباحثات ایدئولوژیک پیش از جنگ قرار داشت. در عوض آنها مدعی علم جغرافیایی‌ای شدند که به مناطق و فضا می‏‌پرداخت. نسل جدیدی از جغرافی‏‌دانان دارای جهت‏گیری علمی، خواستار یک “انقلاب کمّی” شدند، که در آن جغرافیا بر “تحلیل فضاییِ” “مکان‏‌ها” در فضا، آن‏گونه که در فیزیک تعریف می‌‏شود بنا می‏‌شد. این نسل جدید با فیزیک اجتماعی و برنامه‏‌ریزی فضایی کارکردی پیوند خوردند، و بنابراین جهت‏‌گیری‏شان به شدت آکادمیک و تکنوکراتیک، و بر اصول “علمیِ” پوزیتیویسم مبتنی بود.

در این جغرافیای جدید، نوشتار شفاف و تصویری برای عموم و برای اهداف آموزشی، به حاشیه رفت و جای خود را به زبان ریاضی داد. تمرکز این جغرافی‌‏دانان بر ارائه‌‏ی تحلیل‏‌های کمّی برای حلقه‏‌ی کوچکی از آکادمیسین‌‏ها، تکنوکرات‏‌ها و برنامه‌‏ریزان بود. این جهت‏گیری جدید، شکافی بین جغرافیای آکادمیک و آموزش عمومی آن ایجاد کرد، و باعث تضعیف جایگاه جغرافی در مدارس شد. هم‏چنین باعث دورشدن جغرافیای آکادمیک از انجمن‏‌های مختلف ملی جغرافیایی شد، که ارتباط وسیعی با بخش‏های غیرآکادمیک جامعه داشتند. جان کی. رایت[۱۲] (۱۹۶۹-۱۸۹۱)، از انجمن جغرافیای امریکا، علیه این گرایش واکنش نشان داد، و با درخواست تأسیس یک رشته‏‌ی فرعی به نام “ژئوسوفی[۱۳] ” که با دانش جغرافیایی همه‏‌ی افراد، در گذشته و حال سروکار دارد، با تخصصی شدن جغرافی مخالفت ورزید.

بازگشت آگاهی ایدئولوژیک به جغرافیا

بازگشت به طبیعت (و به جنسیت): میراث جنبش محیطی

در پایان دهه‌‏ی ۱۹۶۰، نقد جغرافیا به‌سان یک علم فضایی آغاز شد. این حرکت تا حدی مرهون رشد جنبش محیطی بود که سبب شد جغرافی‏‌دانان گفتمانِ محدودشده‌‏ی علم فضایی را گسترش دهند تا به شکلی وسیع‏‌تر محیط را نیز دربرگیرد. این امر سبب ایجاد علاقه به گذشته‌ی جغرافیا در پرداخت به ایده‌‏های مربوط به رابطه‏‌ی میان جامعه و طبیعت و بنابراین به جغرافیا به مثابه‏‌ی ابزاری برای مطالعه و برای تغییر ایده‏‌های محیطی، از جمله ایده‌‏های جنسیتی شد. ژئوسوفیِ رایت بر برخی از مهم‏ترین جغرافی‌‏دانان انسان‏‌گرای برکلی، از جمله کلارنس گلاکن، یی فو تاون و دیوید لوونتال تأثیر گذار بود، و سبب شد که این افراد هم به مطالعه‏‌ی تاریخچه‏‌ی ایده‏‌ها‌ی جغرافیایی و هم به نقش ایدئولوژیک این ایده‌‏ها در شکل‏ دادن به چشم‌‏اندازها و محیط جغرافیایی روی آورند. متعاقب آن نوشتارهای جغرافیایی پیرامون موضوعات محیطی برای طیف وسیعی از عموم تحصیل‏‌کردگان اهمیت بیشتری یافت و نویسندگان جامع‌‏الاطرافی هم‏چون کیت سافر، سارا واتمور، جیرد دیاموند و ویلیام کرانون، این سنت را تا به امروز ادامه داده‌‏اند. این‏ سنت انسان‏‌گرا الهام‌‏بخش نسل جدیدی از جغرافی‌‏دانان چشم‌‏انداز که آگاهی ایدئولوژیک دارند شده است. افرادی مثل استفان دنیلز، دنیس کاسگراو و کنت الویگ، که کارهای آنها در دهه‏‌ی ۱۹۸۰ توجهات زیادی را به خود جلب کرد.

این علاقه‌‏ی احیاء شده به چشم‌‏انداز، از آثار مارکسیست‏‌های انتقادی، نظیر ریموند ویلیامز نظریه‏‌پرداز فرهنگی، و آثار کارتوگرافیست تاریخی جی.بی.هارلی، که بسیار از ایده‏‌های میشل فوکو الهام گرفته، نیز تأثیر پذیرفته‌‏اند. از یک منظر مارکسیستی، ایدئولوژی، کارتوگرافی، و چشم‏‌انداز می‏توانند به بنیان مادی جامعه تعلق داشته باشند، آن هم به دلیل نقشی که در ساختاردهی و برنامه‌‏ریزی مالکیت و استفاده از زمین ایفا کرده‌‏اند. آنها هم‏چنین در شکل‏‌گیری آگاهی از زمین، به منزله‌‏ی یک ابژه‏‌ی استثمار، و نیز به‌سان یک منبع منزلت اجتماعی، نیز نقش مهمی ایفا کردند. هر چند ایده‌‏ی چشم‌‏انداز برای روبنایِ ایدئولوژیک نیز اهمیت داشت، و قدرت مالکیت خصوصی ‏(یکی از ستون‌ها مهم در لیبرالیسم)، ناسیونالیسم و گسترش امپریالیستی را مشروع جلوه می‌‏داد. نقش ایدئولوژیک امروزین چشم‏‌انداز در ایجاد “آگاهی کاذب” نیز توسط ژیلین رز[۱۴] در قالب روابط جنسیتی، دان میچل[۱۵] در قالب روابط طبقاتی، و جیمز دانکن[۱۶] و شارون زوکین[۱۷] در قالب روابط قدرت مورد بررسی قرار گرفته است.

مارکسیسم، آموزش و ایدئولوژی فضایی

ریشه و خاستگاه انقلاب کمّی در جغرافیا در امریکا بود. انقلاب کمی هیچگاه چنین جایگاهی را در جغرافیای اروپایی پیدا نکرد، جایی که در آن نقش آموزشی و بنابراین ایدئولوژیک جغرافیا، نسبتاً قدرت‏مند باقی ماند و احزاب سیاسی نیز بنیان‏‌های ایدئولوژیک قوی‏‌تری مثلاً در مارکسیسم یا لیبرالیسم داشتند. جنبش ۱۹۶۸ دانشجویان در ایالات متحده و اروپا علیه سیستم‏‌های دانشگاهی اتوکراتیک، و همدستی علوم دانشگاهی در این ملغمه‌‏ی پیچیده‏‌ی نظامی-صنعتی تردیدهایی را در خصوص ابژکتیویته‌‏ی دانش آکادمیک به وجود آورد. در چنین بستری بود که “دانشمندان علوم فضایی” نیز آرام آرام پیش‌فرض‌های علمی زیربنایی کارهای‌‏شان را به پرسش کشیدند و به ویژه جغرافی‏‌دانانی با پیشینه‏‌ی اروپایی به ‏تدریج به مارکسیسم را منبع ایده‌های انتقادی قرار دادند.

نقد ایدئولوژیک علوم فضایی ملهم از مارکسیسم، تا حد زیادی از کار جغرافی‏دانان رادیکال بریتانیایی سرچشمه می‌‏گرفت. همان‏‌ها که بیشترشان در امریکا مشغول به فعالیت بودند، اما هنوز ارتباط فکری‏شان را با اروپا، به ویژه فرانسه، حفظ کرده بودند. آنها مدل‏‌های فضایی را مورد انتقاد قرار دادند، با این استدلال که این مدل‌‏ها این تصور را به وجود می‏‌آوردند که ساختار فضایی شهر تابعی از قوانین علمی، مثل تأثیر “گرانشی” فاصله است. در حالی‏که در واقع ساختار فضایی شهر برخاسته از شرایطی بود که در نتیجه‌‏ی نابرابری اجتماعی به وجود آمده بود. بنابراین مدل‏‌های فضایی این آگاهی کاذب را به وجود آوردند که نابرابری اجتماعی در استفاده از زمین در شهر، ناشی از فضا، در مقام شکلی از طبیعت است، نه فرایندهای اجتماعی. به همین شکل مدل‏‌های فضایی مرکز-پیرامون نیز توسعه‏‌ی نابرابر را با این ایده که نواحی پیرامونی به این دلیل توسعه‏‌نیافته‏‌اند که “به لحاظ طبیعی” وحشی‏‌اند طبیعی‏‌سازی می‏‌کردند. به این ترتیب نقد مارکسیستی در افشای نقش ایدئولوژیک مدل‏‌های فضایی مرکز-پیرامون در مشروعیت‏‌بخشی به توسعه‏‌نایافتگی نواحی پیرامونی در جهان سوم، به یک مضمون [اصلی] در جغرافیای توسعه تبدیل شد. به همین شکل در اسکاندیناوی که جغرافیا مدت‏‌ها نقشی ابزاری در برنامه‌‏ریزی منطقه‌‏ای و فضایی داشت، جغرافی‌‏دانان توانستند نشان دهند که چگونه زبان فضا و منطقه به کارگرفته شده تا ایدئولوژی‏‌های تکنوکراتیک، و حتی ناسیونالیستیِ پشت این برنامه‏‌ریزی‏ها را پنهان کند. به جای نقد تاریخچه‏‌ی ایدئولوژیک خودِ مفهوم فضا که می‏‌توانست موازی با تلاش سایر جغرافی‏‌دانان در خصوص مفاهیم طبیعت و چشم‌‏انداز پیش رود، جغرافیایی با گرایش فضایی اما بیشتر به سوی خلق مفاهیم جدیدی از فضا که دلالت‏‌های تلویحاً اجتماعی دارند، مثل “فضای رابطه‌‏ای”(برگرفته از فلسفه‏‌ی گوتفرید ویلهلم لایب‏نیتس(۱۷۱۶-۱۶۴۶)) یا “فضای سوم” (برگرفته از فلسفه‏‌ی هانری لوفور) دارند متمایل است. مهم‏ترین نویسندگان این حوزه که به ایدئولوژی جغرافیای فضایی و منطقه‌‏ای پرداخته‌‏اند عبارتند از دیوید هاروی، ریچارد پیت، نیل اسمیت، ادوارد سوجا، پل کلاول، انسی پاسی، و گونر السون.

تداوم این بعد ایدئولوژیک جغرافیا، به‌سان یک پراکسیس آموزشی، به ویژه در بریتانیا مشهود بود. جایی که جغرافیا در آن در تمام سطوح آموزشی اهمیت خود را نستباً حفظ کرد، و بنابراین بازار قدرت‏مندی برای کتاب‌‏های درسی و واژه‏نامه‌‏های این حوزه در آن وجود داشت. بنابراین بریتانیا برخی از  نخستین منتقدان علوم فضایی را در خود پرورش داد، افرادی نظیر دِرک گرگوری که به شکلی عمیق به بررسی مسأله‏‌ی ایدئولوژی پرداخت، و “نظریه‏‌ی انتقادی” نئومارکسیستی هابرماس و دیگران را معرفی کرد. از منظر نظریه‏‌ی انتقادی مهم‏ترین وظیفه آشکار کردن این بود که علم پوزیتیو چگونه گفتمان و پراکتیسی ابزارانگارانه ایجاد کرده که باعث نابودی مشارکت دموکراتیک در حکمرانی جامعه شده است. این نکته هم به نقدِ جاری از ایدئولوژی علوم فضایی مرتبط بود و هم به دفاع از نقش آموزش در پرورش جامعه‏‌ی مدنی. مسأله‏‌ی رویکردهای سنتی مارکسیستی این است که آنها با اولویت دادن به بنیان مادی جامعه، توانایی افراد را برای تغییر آگاهانه‌‏ی جامعه از خلال کنش‏‌های‏شان نادیده گرفته و حقیر می‏‌شمرند. جغرافی‏‌دانان بریتانیایی به ویژه راه حل این مسأله را در آثار جامعه‏‌شناس انگلیسی آنتونی گیدنز یافتند. گیدنز با اتکا به نظریه‌‏ی جغرافیای زمانی جغرافی‌‏دان سوئدی تورستن هاگرستراند، و جامعه‏‌شناس نظریه‌‏پرداز فرانسوی پیر بوردیو، بر نقش کنش‏گران اجتماعیِ فردی در “ساخت‌‏یابی” جامعه و فضا تأکید کرد. قابلیت ایدئولوژیک نظریات گیدنز زمانی آشکارتر شد که وی به ایدئولوژیست اصلی جنبش سیاسی حزب کارگر جدید در بریتانیا تبدیل شد، جنبشی که بیش از سوسیالیسم سنتی به فرد اهمیت و بها می‌‏داد. درک گرگوری، نایجل تریفت و دورین مسی نمونه‏‌هایی از بریتانیایی‏‌هایی با دغدغه‏‌ی آموزشی هستند که به ایدئولوژی پرداخته‌‏اند.

نتیجه‏‌گیری

مفهوم ایدئولوژی کلید سودمندی برای فهم پراکسیس گرافیکی جغرافیا و ارتباطات نوشتاری، به ویژه در ارتباط با آموزش به دست می‏‌دهد. جغرافی‌‏دانان به واسطه‌‏ی پراکسیس ایدئولوژیک‌‏شان درگیر توسعه‌‏ی برخی ایدئولوژی‏‌های خاص سیاسی نیز شدند، از آنارشیسم و مارکسیسم گرفته تا ناسیونالیسم، لیبرالیسم، امپریالیسم و راسیسم (نژادپرستی). جغرافیا در طول تاریخ  در مباحثات ایدئولوژیک پیرامون ایده‏‌های طبیعت، محیط، چشم‏‌انداز و فضا نقش مهمی ایفا کرده است. همچنین جغرافیا به عنوان یک علم فضایی، همواره کوشیده غیرایدئولوژیک باشد، اما دقیقاً به همین دلیل به لحاظ ایدئولوژیک واجد پتانسیل بیشتری بوده است. دغدغه‏‌ی ایدئولوژی، که بیشتر توسط جنبش‏‌های محیطی و فمینیستی به میان آمد، نقش مهمی در فهم ابعاد ایدئولوژیک مفاهیم طبیعت و چشم‏‌انداز ایفا کرد. از سوی دیگر، نقد ایدئولوژیک فضا، بیشتر بر مفاهیم خاصی از فضا تمرکز کرده، به جای آنکه به مفهوم فضا به خودی خود، بپردازد. هویت جغرافیا و نه فقط جغرافیای سیاسی به عنوان یک رشته‏‌ی درگیر با ایدئولوژی، با دغدغه‏‌های امروزینی که نسبت به  ایده‏‌ها و مفاهیم [این حوزه] وجود دارد، تقویت می‏‌شود که نمونه‌‏اش همین دانش‏نامه است. بنابراین جغرافیا به منبع ایده‌ه‏ایِ مهمی برای چرخش به سمت مفاهیم چشم‌‏انداز، فضا و مکان بدل شده است، چرخشی که در بسیاری از حوزه‏‌های مطالعاتی دیگر، نظیر انسان‏‌شناسی، باستان‏‌شناسی و جامعه‏‌شناسی اتفاق افتاده است.

 

 

[۱] constructive production

[۲] Destutt de Tracy

[۳] Conrad Malte Burn

[۴] Madame Germaine de Stael

[۵] Alexander von Humbodlt

[۶] Picturing

[۷] Elise Reclus

[۸] Peter Kropotkin

[۹] Carl Sauer

[۱۰] George Parkins Marsh

[۱۱] Richard Hartshorne

[۱۲] John K. Wright

[۱۳] geosophy

[۱۴] Gillian Rose

[۱۵] Don Mitchell

[۱۶] James Duncan

[۱۷] Sharon Zukin